صداي خانم مهماندار روح سرگردانم را بار ديگر به جسم خسته ام برگرداند چشم هايم
را که باز کردم او با قرص مسکن و ليواني آب مقابلم ايستاده بود شايد ظاهر آشفته ام
چيزي فراتر از يک سردرد معمولي را نشان مي داد که او با لحن ملايمي پرسيد:
خانم اِستيونز اگه فکر مي کنيد لازمه من پزشک پرواز رو...
ميان حرفش دويدم و با لحن شتابزده اي گفتم:نو...نو.فکر نمي کنم نيازي به اين
کار باشه اين قرص روبراهم مي کند.
بعد در حالي که با فشار انگشتم قرص را از داخل پوشش آلومينيومي اش در مي آوردم
لبخندي به رويش زدم و به خاطر محبت اش از او تشکر کردم.او ليوان آب را به
سمتم گرفت و گفت:آب؟
ليوان يک بار مصرف قهوه ام را برداشتم وگفتم:ممنونم با قهوه مي خورم.
او سري تکان داد و رفت.قرص بزرگ سفيد رنگ را در ميان انگشتانم گرفتم مطمئن
بودم که با آن جثه بزرگش راه گلويم را خواهد بست اما براي رها شدن از شر آن سر
درد لعنتي مجبور بودم که آن را به هر شکل و طريقي که ممکن بود قورت بدهم.با
اکراه آن را به روي زبانم گذاشتم و با جرعه اي از قهوه سرد شده داخل ليوان آن را
پايين فرستادم.اما همان طور که پيش بيني کرده بودم در نيمه گلويم جا خوش کرد و
من را دچار حالت تهوع نمود وحشت زده دستم را مقابل دهانم گرفتم و با تمام قدرتي
که داشتم آب دهانم را پايين فرستادم قرص مسکن که درست مثل قلوه سنگي راه گلويم
را بسته بود از جا کنده شد و اشک را در چشم هايم نشاند باقي مانده قهوه ام را تا قطره
آخر سر کشيدم و از اينکه بالا نياورده بودم خدا را شکر کردم ليوان قهوه را در کيسه
زباله پايين صندلي ام چپاندم و شکلات پاکتي را در جيب جلويي کيفم.و بعد ميز کشويي
را با فشار دست بار ديگر به عقب راندم.زماني که به پشتي صندلي ام تکيه دادم اشتياق
ظرف قوطي مانند قشنگي را مقابلم گرفت و گفت:بفرمائين.
نگاه گذرايي به صورت او انداختم و بعد کنجکاوانه به داخل قوطي پر نقش و نگار سرک
کشيدم قوطي پر از مغز پسته بود صداي اشتياق را شنيدم که گفت:بخورين.پسته
ايراني خوشمزه است.
اين را خودم مي دانستم من عاشق پسته بودم و مادر هميشه برايم پسته ايراني مي خريد
پسته ايراني درشت و خندان بود با رنگ و بويي خاص و وسوسه برانگيز.
بي اراده دستم به سمت قوطي کشيده شد و جمله مادر بر زبانم آمد:
((پسته فقط پسته ايراني،زعفران فقط زعفران ايراني،خاويار فقط خاويار ايراني و
خرش فقط و فقط خرش ايراني)).
اشتياق با لحن هيجان زده اي در ادامه حرف من گفت:و دختر فقط دختر ايراني.شما
ايراني هستين؟
سرم را تکان دادم و همراه با لبخندي محو گفتم:متأسفانه نه.حدس قبلي شما درست تر
بود من يک دختر سوسول آمريکايي ام.هر چند هنوز نمي دونم که سوسول به چه معنا
است.
پاتکي که زدم بدجنسانه بود اما اعتراف مي کنم که از ديدن گونه هاي گلگون از شرم او
من هم به شوق اومدم بعد با لحن پوزش خواهانه اي ادامه دادم:I`m soory
من واقعاً نمي خواستم که به صحبت هاي شما گوش بدم اما اين يک حالت اجتناب ناپذير
بود شما بلند بلند صحبت مي کرديد.
چشم غرّه اشکان از نگاهم دور نماند.دختر جوان هم که هدف اصلي آن نگاه بود از آن
سرزنش گذرا بي نصيب نماند نگاهش را پايين گرفت و گفت:خواهش مي کنم بيشتر
بردارين.
اشکان به حرف آمد و همراه با لبخند کمرنگي گفت:تو غربت آدم دنبال يه همزبون مي
گرده شما خيلي خوب فارسي صحبت مي کنيد.
سرم را در تأييد حرف هايش تکان دادم و گفتم:بله زبان شما را بلدم.البته نه خيلي
زياد بعضي از واژه ها براي من نامفهوم.
اشتياق لبخند شرم آلودي به لب زد و گفت:باور کنيد سوسول معناي بدي نداره ما فقط
کنجکاو بوديم...
ميان حرفش دويدم و گفتم:مهم نيست.
اشکان نگاهي به سمت اشتياق انداخت و گفت:حق با اونه ما فقط کنجکاو بوديم.
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:من اشکانم...اشکان ناصري.اين هم خواهرم
اشتياق.
لبخندي به لب زدم و گفتم:من هم رز استيونز هستم و از اشنايي با شما خوشحالم