صفحه 4 از 17 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 161

موضوع: رمان جایی که قلب آنجاست

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فقط يک لحظه طول کشيد در حرکتي تند به عقب چرخيدم و يک ضربه دوليوي پرقدرت نثار صورتش کردم مرد جوان تعادلش را از دست داد گامي به عقب برداشت و به سينه همراه پشت سري اش خورد در زدن اينگونه ضربات مهارت داشتم اما در آن لحظه به شدت دست و پايم را گم کرده بودم براي ديدن نتيجه کارم خيلي منتظر نماندم انگشت هايم را محکم به دور بندهاي کوله پشتي ام پيچيدم و چون کماني که از زه رها شده باشد از آنجا گريختم هيچ مسيري را به غير از همان مسيري که بعد از پياده شدن از تاکسي طي کرده بودم نمي شناختم مستأصل و درمانده نگاهي به دور و اطرافم انداختم صداي آشناي پيرمرد نگاه هراسان من را به سمت خود کشاند:شمائين دخترم؟
    حقيقتاً از ديدنش خوشحال شدم قدمي به سمتش برداشتم و از سر آسودگي لبخند زدم او ادامه داد:
    _بالأخره آدرسي رو که مي خواستي پيدا کردي؟
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:اوه بله متشکرم آقا.کمک شما واقعاً مفيد بود.
    پيرمرد سرش را رضايتمندانه تکان داد و گفت:از اين بابت خوشحالم.بالأخره شما تو کشور ما مهمانيد. تشکر کردم و گفتم:از خوبي مردم ايران زياد شنيدم اما هنوز فرصتي براي بيشتر ديدن پيدا نکردم تازه وارد کشور شما شدم و در يکي از اتاق هاي هتل مينا اقامت دارم و...و بدبختانه راه برگشتن به اونجا را اصلاً بلد نيستم فکر مي کنم بايد تاکسي بگيرم.
    پيرمرد همراه با لبخندي مهربان لحظه اي نگاهم کرد و گفت:همراه من بياين.بهتره به آژانس زنگ بزنيم.اين جوري بهتره.داخل نمايشگاه آقاي نوروزي تلفن هست.
    بيا دخترم...بيا.
    شادمانه سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه ناجي پير و مهربانم قدم به داخل نمايشگاه گذاشتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل 5
    از وقت نهار گذشته بود که به هتل برگشتم سرخورده و کسل بدون توجه به قارو قور شکم گرسنه ام به اتاقم رفتم و خودم را
    روي تخت انداختم براي چندمين بار آنچه را که اتفاق افتاده بود در ذهنم مرور کردم.آن دو مرد جوان مزاحم.خانه پدربزرگ
    و مردي که با ماشين نقره اي از در پارکينگ بيرون آمد و در نهايت صحنه اکشني که با هنرنمايي من شکل گرفت و هنوز مقابل
    چشم هايم بود.همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد و ضربه اي که من به صورت مرد جوان پشت سري ام زدم بدون شک ضربه
    قدرتمند و محکمي بود و البته بي نهايت غافلگير کننده.فقط براي يک لحظه کوتاه صورتش را ديدم و همان يک نگاه کوتاه براي
    جرقه زدن اين فکر در جغز من کافي بود که آيا او واقعاً مستحق چنين تنبيهي بود.
    آن قدر غرق در افکار مختلف ام به سقف اتاق خيره ماندم که بي اختيار خوابم برد وقتي بار ديگر چشم هايم را گشودم سايه
    کمرنگ غروب فضاي اتاق را پر کرده بود با سستي به پهلو غلتيدم و نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم يک روز ديگر در
    حال تمام شدن بود و من هنوز هيچ کار مثبتي انجام نداده بودم به شدت احساس يأس و دلتنگي مي کردم دلم هواي مادر را کرد
    کوله پشتي ام همانجا کنار دستم روي تخت بود کيف پولم را از داخلش برداشتم داخل آن عکسي از مادر داشتم.عکسي
    قديمي که بي نهايت برايم عزيز بود _من بودم و پاپا و مامان_يک جمع کوچک صميمي و پر محبت.دلم براي دوباره داشتنشان
    پر کشيد عکس هر دويشان را بوسيدم و آن را غمگينانه روي سينه ام فشردم اشک از گوشه چشمم به پائين لغزيد.به پهلو
    غلتيدم دسته نامه هاي پست نشده مادر داخل کوله پشتي ام بود يکي از آنها را برداشتم و بوئيدم هنوز بعد از گذشت بيشتر از ده
    سال بوي عطر گرم و دلپذيرش را داشت آه عميقي کشيدم و به خطر تمام دلتنگي هاي مادر،تصميمي قاطعانه گرفتم مصمم از
    جا بلند شدم و لب تخت نشستم تلفن را از روي ميز پاتختي برداشتم و روي زانوهايم گذاشتم قلبم باز به تپش افتاده بود اما من
    تصميم خودم را گرفته بودم لحظه اي گوشي را روي سينه ام گذاشتم و نفس عميقي کشيدم بعد شماره خانه پدربزرگ را گرفتم.
    بعد از خوردن دو بوق ارتباط برقرار شد و باز همان صداي روز قبل بود که جواب داد:اَلو بله.اَلو...بفرمائين.باز که
    زبون بسته اي...بَهَ حداقل يه فوتي بکن دلمون واشه.فوت که ديگه بلدي؟
    کسي آن سوي خط صدايش زد:سامان...سامان.کجا موندي؟دِ بيا ديگه خبر مرگت.چه کار داري مي کني؟
    صدا نزديک تر شد:با کي داري حرف مي زني؟
    سامان جواب داد:مراحم تلفنيه.منتظرم بزرگ بشه زبونش واشه.تو مي گي اول مي گه مامان يا بابا.
    صدا جواب داد:بگو چند تا تخم کفتر بندازه بالا حلّه.در ضمن ما رفتيم مي خواي بيا.نمي خواي اين قدر پا تلفن چمبره بزن
    تا کوچولوت زبون وا کنه.
    سامان جواب داد:خيلي خوب نمک پاش تو برو الأن ميام.
    بعد خطاب به من ادامه داد:خوشگل مامان.شنيدي که دکتر متخصص بيماري هاي خاص چي فرمايش کردن دو تا دونه تخم
    کفتر بنداز بالا حله.اگه جواب نداد برو سراغ تخم بلبل اون ديگه رد خور نداره مي سازدت حسابي.اما اگه اونم افاقه نکرد
    ديگه از دست ما کاري ساخته نيست ما هر کاري مي تونستيم براش کرديم باقي اش دست خداستوخالا ديگه ما رفتيم.بر و بچ
    منتظرن که بريم صفا سيتي،بستني چوبي،عشق و حال.پس با اجازه قربون آقا.
    گوشي را که گذاشت به خودم آمدم باز در سکوت فقط به حرف هاي بي سر و ته اش گوش داده بودم با عجله يکبار ديگر شماره گرفتم
    بعد از خوردن چند بوق ديگر داشتم نااميد مي شدم که باز خودش گوشي را برداشت.
    جانم!...اَلو...لا اله الا ا...تا دم در رفته بودما.
    نفس عميقي کشيدم و گفتم:اَلو.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اِ مبارکه نه مامان نه بابا.الو.بچه هاي امروزي چه پاچه پاره ان.در حيرتم اين تخم کفتره چه زود جواب داد!
    ميان حرفش دويدم و گفتم:بايد شما را ببينم.
    سامان از شنيدن حرفم به سرفه افتاد و گفت:جونم؟!مي گم شما دوره ابتدايي رو جهشي خوندين؟
    اِيولا بابا دور دور مياين زود زود ميرين چه جورياست؟
    بارديگر گفتم:ببين آقا سامان من لازمه که همين امشب شما را از نزديک ببينم کاري باشما دارم که پشت تلفن نمي تونم بگم.
    بايد بيايد اينجا.
    سامان جواب داد:استغفرا_خواهر شما اين جوري صحبت مي کني من مي ترسم نيگا تموم موهاي تنم سيخ شد.من چشم و گوشم
    هنوز بسته است.اگه روز بود و کارتون اينقدر محرمانه نبود باز مي شد يه کاريش کرد اما اين جوري جون خواهر خودم نباشه جون داداش
    اصلاً امکانش نيست.
    گوشي را محکمتر در دستم فشردم و گفتم:خواهش مي کنم سامان.
    سامان با همان لحن شوخ جواب داد:ها؟!...خوب پس اول بايد از مامانم اجازه بگيرم آخه مي دونين چيه دفعه آخري که بدون اجازه
    اون رفتم يه نفرو از نزديک ببينم بدجوري پدرمو در آورد دسته قاشقو داغ کرد و گذاشت به جاي حساسم حالا نمي تونم دقيقاً بگم که کجام بود
    اما فقط تا همين حد بدون که تا يک هفته يه وري نشستم.
    از حرف هايش خنده ام گرفته بود نمي دانستم بايد بخندم يا جدي صحبت کنم مکثي کردم و گفتم:همون طور که گفتم لازمه که حتماً شما را
    ببينم اگه کار مهمي نبود مزاحم نمي شدم.
    سامان جواب داد:زبونم کور شه من کي گفتم شما مزاحميد.شما مراحم تلفني هستين.حالا مي فرمائين چي کار کنم.من دلم نازکه.نمي تونم
    که اين قدر شما خواهش کني نه بگم.رو چِشَم چَشم.خدمت مي رسم.شما بفرمائين کي؟کجا؟من يه غربيل مي گيرم جلو صورتم و مي يام.
    نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم و گفتم:من هتل مينا هستم.شما مي تونيد رأس ساعت نه اينجا باشيد؟
    سامان جواب داد:چه لفظ قلم حرف مي زنه...حالا چرا هتل...نمي شه يه جاي شلوغتر قرار بزاريم مثلاً يه پارکي.رستوراني_کافي شاپي.
    مصرّانه گفتم:آقاي تاجيک خواهش مي کنم.
    _فرمودين هتل مينا؟
    جواب دادم:بله مي تونيد رأس ساعت نه اينجا باشيد؟
    _خوب بزار ببينم.اول بايد اين گَله آدمو که بيرون منتظرم ايستادن يه جوري کَله کنم بعدم دوش بگيرم ...تيپ بزنم...صفا بدم...مشکلي نيست
    رأس نه اونجام.
    نفس عميقي کشيدم و گفتم:پس من تو لابي هتل منتظر شما هستم.
    _خيلي خوب باشه.فقط اومدم اونجا شمارو چه جوري بشناسم؟
    لبخندي به لب زدم و گفتم:من يه کلاه سفيد سرمه.
    _چه آدرس دقيقي درست مثل اينه که بگي من دو تا چشم دارم.
    به خنده افتادم و گفتم:چشماي من آبيه.
    سامان جواب داد:اِ پس مجبورم يه امشب سربه زير نباشم و زُل بزنم تو چشم زنا.خداوندا خودمو به تو مي سپارم.
    گوشي را روي گوش ديگرم گذاشتم و گفتم:خيلي خوب پس شما بگيد چي مي پوشيد من شما رو پيدا مي کنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    من؟خوب باشه.يادداشت کن.شلوار جين آبي.پليور سرمه اي.کاپشن مشکي شال کردن سفيد.شماره پامم چهل و سه.بعضي وقتام چهل وچهار
    مي پوشم البته تو چهل و سه پام کيپ تره.اما چهل و چهار برام راحت تره...
    ميان حرفش دويدم و گفتم:خوبه پس من ساعت نه منتظر شما هستم فعلاً خداحافظ.
    دستم را به روي شاسي تلفن فشردم و ارتباط قطع شد نفس راحتي کشيدم و گوشي تلفن را سر جايش گذاشتم بار ديگر نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم
    ساعت شش و نيم بود تا نه دو ساعت ونيم ديگر مانده بود کاري براي انجام دادن نداشتم فقط بايد شام مي خوردم و منتظر آمدنش مي شدم.هيجان زده
    بودم کمي هم دلشوره داشتم در آن لحظه فقط مي توانستم اميدوار باشم که همه چيز خوب پيش برود سعي کردم خودم را با تماشاي تلويزيون مشغول کنم
    ساعتي بعد براي خوردن شام رفتم و بعد با عجله به اتاقم برگشتم تا کم کم خودم را آماده کنم اما هر چقدر بيشتر تلاش مي کردم اوضاع روحي ام آشفته تر
    مي شد بلوزم را عوض کردم لباس بلند ومناسب نداشتم براي همين بالأجبار ژاکت بافتني سفيدي را که با کلاهم سِت بود به روي بلوز آبي رنگم پوشيدم با
    شلوار جين آبي تقريباً راضي کننده به نظر مي رسيد دستم را به روي قلبم گذاشتم و نفس عميقي کشيدم بالأخره بايد از يک جا شروع مي شد و شايد اين شروع
    مناسب ترين شروع بود حداقل مي توانستم اين طور تصور کنم با اين تلقين فکري نگاهي روي صفحه ساعتم اندختم و از اتاق خارج شدم.هنوز يک ربع
    ديگر تا زمان قرارم با سامان مانده بود که به لابي هتل رفتم خوشبختانه سالن خلوت بود.يک گوشه مرد تقريباً ميان سالي خودش را پشت برگه هاي بزرگ
    روزنامه اش پنهان کرده بود طوري که من فقط مي توانستم پاها و قسمتي از موهاي جوگندمي اش را ببينم.و همين طور دود سفيد سيگارش را که علي رغم
    وجود تابلوي کشيدن سيگار ممنوع.به طرزي نرم و زيبا در هوا مي رقصيد و بالا مي رفت کمي آن طرفتر هم زن و مردي جوان در حين خوردن قهوه
    آرام آرام مشغول صحبت بودند من هم قهوه سفارش دادم و بعد به روي اولين مبل،نزديک و روبه روي در ورودي نشستم.هيجان زده بودم و فکر کردن به
    واقعيتي که نمي دانستم چطور بايد آن را مطرح کنم بيشتر نا آرامم مي کرد يکي از پاهايم را به روي ديگري انداختم و بعد از اينکه يک بار ديگر با نگاه
    بي قرارم عقربه هاي ساعت را از نظر گذراندم انگشتانم را به شکلي عصبي درهم قلاب کردم و روي پاهايم گذاشتم نگاه منتظرم به در بود چند دقيقه بعد
    مرد جواني وارد شد انگشتانم را محکمتر از قبل روي هم فشردم نفسم حبس شده بود سرتاپايش را از نظر گذراندم.کت شلوار تن اش بود و يک چمدان کوچک
    سفري را به دنبال خودش روي زمين مي کشاند با نگاهم او را که به سمت پذيرش مي رفت دنبال کردم و نفس حبس شده ام را بيرون فرستادم بار ديگر روي
    صفحه ساعتم چشم دوختم تقريباً نه بود.شايد نزديک يک دقيقه مانده به نه.نفس عميقي کشيدم و نگاهم را بار ديگر به سمت در چرخاندم مرد جواني وارد شد اين
    بار از شدت استرس و هيجان سرپا ايستادم.خودش بود_شلوار جين آبي.کاپشن مشکي.پليور سرمه اي.شال گردن سفيد._نگاهش جست و جو گر بود من
    را که ديد لبخند زد و با حالتي نامطمئن سرش را تکان داد چهره اش به طرز غريبي برايم آشنا بود برايش سري تکان دادم و او همان طور لبخند به لب به
    سمت من حرکت کرد نگاهش به من بود درست به چند قدمي ام رسيده بود که به يکباره ايستاد دست هايش را بالا گرفت و گفت:اُخ...اُخ...اُخ.هوار
    تو سرم!خانم جون.جون عمه ات.خدا شاهده غلط به عرضتون رسوندن.من...
    مکثي کرد بعد با عجله به سمت در چرخيد و ادامه داد:فعلاً بهتره من دربرم.شرمنده.ما رفتيم.
    گيج و متعجب لحظه اي رفتن اش را تماشا کردم بعد با عجله به سمتش دويدم و صدايش زدم:آقاي تاجيک!
    آقاي تايک لطفاً صبر کنيد.
    اما او همچنان بدون توجه به اصرار من به سمت در خروجي مي رفت مستأصل و نااميد دست هايم را در هوا تکان دادم وگفتم:آقاي سامان تاجيک!من روي
    کمک شما حساب کرده بودم...خواهش مي کنم!
    به سمت من چرخيد و در حالي که عقب عقب مي رفت جواب داد:ببين خواهر،منِ اقبال سوخته خواستم ثواب کنم،کباب شدم.يه نيگا به چک و چونه من بنداز
    جون خواهر خودم نباشه جون داداش حسابي فکم برگشت.
    چشم هايم از تعجب گشاد شد دستم را روي پيشاني ام گذاشتم و زير لب زمزمه کردم:اوه ماي گاد.حالا مي فهميدم که چرا چهره اش اين قدر در نظرم آشنا
    مي آمد.او همان بود هماني که ضربه((دوليو))را نثار صورتش کردم.سرم را که بلند کردم ديگر او را نديدم.رفته بود.لحظه اي همانجا به در خيره
    ماندم و بعد با حالتي وارفته و سست سرجايم برگشتم.خودم را روي مبل رها کردم مرد جوان يونيفرم پوش قهوه اي را که سفارش داده بودم روي ميز چيد
    و رفت سرم را به پشتي مبل تکيه دادم و چشم هايم را به روي هم فشردم بار ديگر آنچه را که ظهر آن روز اتفاق افتاده بود در ذهنم مرور کردم از ذهنم گذشت
    ((واقعاً که مسخره است مثل سگ ازم ترسيد.اگه مي دونست من چه حالي دارم!!))
    صدايش من را از جا پراند چشم هايم را که باز کردم مقابلم ايستاده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سلام.
    هول شدم انتظار برگشتن اش را نداشتم با عجله سرپا ايستادم به دنبال حرکت من،او هم گامي به عقب برداشت و دست هايش را مقابل سينه اش گرفت:جون
    مادرت نزن.اصلاً من غلط کردم که تو کماندو بازي شما دخالت کردم.ماشاءِا...ماشاءِا...شما خودت صد تا مردو حريفي بزنم به تخته البته.
    در همان حالت تسليمي که به خود گرفته بود محتاطانه خم شد و با پشت انگشت اشاره اش چند ضربه به ميز چوبي زد و باز ايستاد:حالا اگه با چيز خوري من
    دلخوري شما برطرف مي شه چشم من...ميان حرفش دويدم و در حالي که روي مبل مي نشستم گفتم:خواهش مي کنم بنشينيد.
    سامان لحظه اي نامطمئن نگاهم کرد بعد آرام دست هايش را پائين آورد و روي مبلي،روبرويم نشست.خيره و شگفت زده نگاهم مي کرد من هم کنجکاو بودم.
    نگاهش کردم.قدبلند و خوش استيل با چهره اي گندم گون،چشم هايي کشيده و مشکي رنگ،ابروهاي پهن و خوش حالت و موهاي مشکي براق.يک چهره کاملاً
    شرقي.جذاب و دلنشين.نگاهش پرشيطنت بود دست و پايم را گم کردم تا ابد که نمي توانستيم آن طور خيره به هم نگاه کنيم تکاني به خود دادم تا يکي از پاهايم را
    روي ديگري بياندازم او باز عکس العمل نشان داد خودش را به پشتي مبل چسباند و دستش را جلو گرفت:جونِ مادرت...از حرکتش به خنده افتادم نگاهم را
    پائين گرفتم و با انگشت اشاره پيشاني ام را ماليدم نمي دانستم بايد از کجا شروع کنم.نگاه خيره و مشتاقي داشت که تک تک حرکاتم را کنترل مي کرد انگشتانم را
    درهم قلاب کردم وروي پاهايم گذاشتم لب هايم را با زبان خيس کردم و نگاهم را به صورتش دوختم:اسم من...
    با شيطنت ميان حرفم دويد و گفت:چانگ چينگ چونگ از کره شمالي؟
    اين بار ديگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم ميان خنده سرم را تکان دادم و گفتم:نو،نو.رز استيونز.
    از نيويورک.
    ناباورانه نگاهم کرد:جان؟!
    با خنده نگاهش کردم يک چيز برايم واضح بود از آن استرس و دلشوره لحظاتي قبل خبري نبود من با او راحت بودم و اين در نظرم جالب بود.گفتم:
    _اسم من رز استيونز.از امريکا اومدم و فکر مي کنم شما تنها کسي هستيد که مي تونيد کمکم کنيد سامان يه دفعه به تکاپو افتاد و در حالي که جيب هاي بغل
    کاپشن اش را جست و جو مي کرد گفت:بابا دِ بيا.من گفتم شما رو قبلاً ايران نديدم.
    بعد دفترچه يادداشت و خودنويس اش را که از جيبش درآورده بود به سمت من گرفت و گفت:شما نيکول کيدمن نيستين؟لطفاً يه امضاء به من بدين.
    خدايا حرکات او سراپا خنده بود در حالي که به شدت سعي مي کردم خودم را کنترل کنم کلاهم را کمي پائين تر کشيدم.او با خودنويسي که دستش بود اشاره اي
    به سرم کرد و با لحن کنجکاوانه اي پرسيد:سَرتون مشکلي داره متوجه منظورش نشدم با لحن متعجبي پرسيدم:سرم؟!متأسفم متوجه منظورتون نشدم.
    _منظورم اينه که شما کچلين؟
    متعجب نگاهش کردم او بار ديگر به پشتي مبل تکيه داد و گفت:خوب مي دونين.خارجيا اصولاً کاراي عجيب غريبي مي کنن.مثلاً همين ژاپني ها قورباغه
    مي خورن.امريکايي ها گرازِ،خوکِ،خوکِ کثيفه چيه اون؟از اونا مي خورن چه مي دونم عقربو تو سُسِ رُتيل تَفت مي دن و با اين جلبکاي دريايي...خلاصه
    کاراي عجيب غريب زياد مي کنن.مثلاً خود شما با اين تيپ اُپني که زدين کلاتونو تا خرخره کشيدين پائين.خوب اين يعني...
    ميان حرفش دويدم و گفتم:نه من کچل نيستم فکر مي کردم اين قانون کشور شماست.
    سرش را تکان داد و گفت:خوب بله.
    مکثي کرد و با لحن شگفت زده اي گفت:ببينم شما از امريکا اومدين که با من دوست بشين؟واقعاً از حُسن سليقه و حُسن انتخابتون ممنونم فقط خيلي برام جالبه
    که بدونم شما از کجا منو مي شناسين...
    ببينم شما عضو اف بي آيين؟آخه مي دونين مي گن اف بي آييا تا تو نقطه چين آدم خبر دارن اون تيکه اش حذف به قرينه ادبي بود.لطفاً جاي خالي را با گزينه
    مناسب پر کنيد.
    لبخندي به لب زدم و گفتم:برخلاف تصور شما اطلاعاتي که من در مورد شما دارم بسيار ناچيزه...من مي دونم که شما سامان تاجيک احتمالاً نوه يا فاميل
    نزديک آقاي بهزاد تاجيک هستيد و ...
    سامان با لحن علاقه مندي پرسيد:و؟
    آهي کشيدم و گفتم:و ديگه هيچي.اميدوار بودم بقيه را شما برام بگيد.
    سامان دست هايش را روي زانو هايش گذاشت کمي خودش را جلوتر کشيد و گفت:بزارين ببينم.نيکول کيدمن...نه راستي فرمودين رز!...رز استيونز
    از امريکا اومده که قدم اش رو جفت تخم چشام اما خوب حالا اومده به سامان تاجيک که انصافاً خوش تيپ ترين نوه آقاي تاجيکِ زنگ زده و تازه مي گه که عضو
    ((اف بي آي))هم نيست اما اطلاعاتي داره که مشکوک مي زنه...
    چانه اش را ميان دستش گرفت و لحظه اي متفکر و خيره نگاهم کرد بعد بع يکباره صاف نشست و گفت:اي هوار تو سرم بياد.چقدر من خِنگم.شما احتمالاً
    جاسوس نيستين؟امريکاييا ناجنس ان دختر خشگلاشونو واسه اين کارا آموزش مي دن.البته ببخشيدا.اِکس کيوزمي.جون سامان ما اَتم مَتم خونمون نداريم.
    حالا در مورد اين گازاي شيميايي مسموميت زا و اشک آور نمي تونم تضميني بدم چون اون ديگه جزءِ مکانيسم طبيعي بدن آدماست.همه دارن.مطمئنم امريکايي هام
    دارن.اصلاً شايد مال اونا قوي تر و مخرب تَرم باشه به خاطر اون گُرازي که مي خورن.متوجه منظورم که مي شين؟
    گيج شده بودم از حرف هايش سردر نمي آوردم غير از حالت پر شيطنت چشم هايش،قيافه اش کاملاً جدي به نظر مي رسيد.اما محتوي حرف هايش متفاوت بود هر چند
    کاملاً متوجه منظورش نمي شدم اما باز مطمئن نبودم که حرف هايش سر و تهي داشته باشد.
    لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:شما مطالب را در هم مي پيچونيد من متوجه منظورتون نمي شم.سامان سري تکان داد و گفت:واقعاً؟!دارم مي پيچونم؟آيم سوري.
    خودم که متوجه نبودم احتمالاً مشکل مربوط به فَکمه آخه با اون ضربه اي که شما مَرحمت فرمودين يه صد و هشتاد درجه اي چرخيد سر نهار نبودين ببينين چطور مثل معلولين
    نود و خرده اي درصد لقمه رو يه دور کامل دور کله ام مي تابوندم تا توي دهنم بزارم.
    بعد دستش رو به سمت ميز دراز کرد و در حالي که باز با پشت انگشت به آن ضربه مي زد ادامه داد:بزار بزنم به تخته ماشاءِا...ماشاءِا...دست هر چي جَکي جان و
    بروس لي و چانگ چينگ چونگِ از پشت بستين.
    مکث کوتاهي کرد و پرسيد:حالا شما مطمئنين که نيکول کيدمن نيستين؟
    همراه با لبخندي سرم را به نشانه منفي تکان دادم اما انگار حرف هاي او تمامي نداشت:حالا حتماً نيکول کيدمن هم نشد اشکالي نداره تيکول کيدمن چي؟
    وقتي نگاه گيج و خندان من را ديد مأيوسانه آهي کشيد و گفت:اونم نه؟!...گفتم شايد حداقل خواهرش باشين مثل بولِک که داداش لولِک بود.
    بلافاصله اشاره اي به قوري قهوه روي ميزکرد و گفت:اين پذيرائي تون واقعيه يا طراحي صحنه است تا حالا پيش چند تا دکتر رفتم اما هيچکدوم نتونستن تشخيص بدن
    که چرا اين دهن من هِي بي خودي کف مي کنه.
    فنجانش را پر از قهوه کرد و ادامه داد:هر چي مي کشم از دست اين اقبال سوخته است شکر خدا دردم که مي گيره بي درمونه.
    حالا ديگرفنجان من را هم پر کرده بود قوري را سرجايش گذاشت و فنجانش را از روي ميز برداشت آن را تا کنار لبش بالا برد لحظه اي بي حرکت به من خيره ماند
    و گفت:شما نمي خورين؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سرم را تکان دادم و گفتم:شما بفرمائيد.من ميل ندارم.
    او فنجانش را بار ديگر روي ميز گذاشت وگفت:جسارتاً مي تونم دستاتونو ببينم.
    متعجب نگاهش کردم او انگشتانش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:انگشتاتونو مي خوام ببينم يه وقت خداي نکرده از اون انگشترا که توشون قرص سيانور قايم مي کنن
    دستتون نيست.آخه اين روزا بدجوري سر آدما رو با پنبه پخ پخ...متوجه منظورم که مي شين دست هايم را در مقابل نگاه مشتاق اش گرفتم و گفتم:من نه نيکول
    کيدمن هستم نه تيکول کيدمن،نه عضو اف بي آي ام نه جاسوس سي آي اِي در ضمن اگر روزي تصميم گرفتم آدم بکشم ترجيح مي دم از روش هاي فيزيکي استفاده کنم.
    سامان فنجان قهوه اش را برداشت و گفت:بله خوب.اگه آدم تو هر زمينه اي دنبال استعدادش بره موفق تره.
    بعد در حالي که با دست استخوان فک اش را ميماليد بالأخره کمي از قهوه اش را نوشيد.
    از فذصت پيش آمده استفاده کردم و گفتم:ببينيد آقاي تاجيک.
    _ميان حرفم دويد:سامان.
    لحظه اي نگاهش کردم و باز از اول جمله ام شروع کردم:ببينيد آقاي سامان.
    _کوچيک شما فقط سامان.
    از شدت کلافگي آه عميقي کشيدم و باز از اول شروع کردم :ببينيد سامان.
    _شرمنده جمله از لحاظ دستوري اشکال داره.فارسي را پاس بداريد...لطفاً.
    وقتي نگاه خشمگين من را ديد سريع نگاهش را داخل فنجان دوخت و با لحن محتاطانه ادامه داد:
    _شرمنده اخلاق ورزشي تون.من عذر مي خوام همون ببينيد سامان عاليه بفرمائين من گوش مي کنم.
    بعد فنجانش را داخل بشقاب گذاشت دست هايش را به سينه زد و گفت:اصلاً خدا از وسط جِرَم بده اگه باز بي خود حرف زدم.
    لحظه اي در سکوت نگاهش کردم در چشم هاي سياه و پرجاذبه اش شيطنت موج مي زد اما ظاهرش کاملاً جدي به نظر مي رسيد بنابراين نفس عميقي کشيدم و بي اراده همان جمله
    قبلي ام را تکرار کردم:ببينيد سامان.
    ناگهان متوجه اشتباهم شدم و نگاه سريعي به صورتش انداختم اما او همچنان متفکر و جدي نگاهم مي کرد بنابراين نگاهم را پائين گرفتم ادامه دادم:بزاريد اين طور شروع کنم.اسم
    من رز...
    در حرکتي سريع کف دستش را به پيشاني اش کوبيد و گفت:اوه ماي گاد!پيدا کردم شما از اين به بعد مي تونيد به جاي جمله ببينيد سامان از جمله ببينيد آي کيو استفاده کنيد.شما
    رو قبلاً تو کشتي تايتانيک ديدم اين طور نيست؟البته من اون موقع اونجا نبودم مهمون داشتيم نتونستم بيام.اما فيلمشو ديدم اون موقع هنوز کچل نشده بودين درسته.رنگ موهاتون شرابي
    شفاف بود نه نه.بلوند قرمز تيره به شرابي قرمز فانتزي هم مي خورد موهاتونو بيگودي کرده بودين بيگودي اش شماره دو بود فکر کنم آخه فِرش خيلي ريز نبود خلاصه که خيلي محشر
    بودين به نظر من که واسه اون پسرهِ جَک خيلي حيف بودين.اگه بگم خوشحالم که اون از سرما زنگوله بست و شما الأن هيچ حلقه ازدواجي دستتون نيست ناراحت مي شين؟
    ميان خنديدن و گريه کردن بلاتکليف مانده بودم با حالتي مستأصل از جا بلند شدم و گفتم:اگر به استخوان فَکتون علاقه منديد آقا.لطفاً برگرديد بريد خونه تون.نظرم عوض شد ديگه
    به کمک شما احتياج ندارم سامان هم ايستاد:خدا منو مرگ مغزي بده ناراحت شدين؟جون خواهر خودم نباشه جون دادش منظوري نداشتم.خدا رحمت کنه جکُ نور به قبرش بباره مرد
    نازنيني بود اما خوب بدبخت اونم مثل من اقبالش سوخته بود زنگوله بست و رفت بنده خدا راستي تا يادم نرفته اون تيکه هاي آخرش که جک خدابيامرز ديگه داشت به رحمت خدا مي رفت
    چي بهم مي گفتين.آخه مي دونين فيلمش دوبله نشده بود لامصب.تازه شم جون داداش صحنه هاي بدآموزيشم اصلاً نديديم کنترل دست بابام بود نشد ديگه.خودتون که مي دونين اين باباها
    چه طوري ان.ما رو که کله کرد تا صبح پاي تلويزيون فيلمو عقب جلوش کرد.اون وقت ما خواستيم مثلاً زرنگي کنيم گفتيم صبح زود تا باباهه خوابه مي ريم ترتيبشو مي ديم اما چشمتون
    روز بد نبينه خواهر هر چي صحنه حساس داشت خَش برداشته بود انگار جوييده باشنش.
    با دلخوري از او رو برگرداندم و گفتم:شب شما به خير آقا.
    اين را گفتم و براي رفتن به اتاقم از او جدا شدم اما هنوز چند قدمي بيشتر فاصله نگرفته بودم که گفت:مثل اينکه حق با پدرمه.هميشه مي گه سامان تو آدم بشو نيستي.
    چيزي که توجه ام را جلب کرئ اين بود که سامان جمله اش را مسلط و روان به انگليسي گفت بار ديگر به سمتش برگشتم او دستي به موهايش کشيد و گفت:خيلي دلم مي خواد با شما

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بيشتر آشنا بشم.
    وقتي نگاه بدبين و نامطمئن من را ديد لبخندي به لب زد و ادامه داد:يه شانس ديگه به من بدين خوشحال مي شم بتونم کمکتون کنم.
    به سمت مبل رفتم و در حالي که روي آن مي نشستم گفتم:ممکنه بعد از شنيدن صحبت هام نظرتون در اين رابطه تغيير کنه.
    سامان هم روي مبل نشست يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت و گفت:قضيه داره هيجاني مي شه مي شه لطفاً شروع کنيد.
    لحظه اي نگاهش کردم و گفتم:انگليسي را خيلي خوب صحبت مي کنيد.
    سامان سري تکان داد وگفت:رشته دانشگاهيم مترجمي بوده حالا شما راست راستي امريکايي هستين؟
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او ادامه داد:چطور مي تونين اين قدر خوب فارسي صحبت کنين؟غير از لهجه شکسته تون تقريباً فارسي رو بي نقص صحبت مي کنين.تو دانشگاه
    ياد گرفتين؟
    نفس عميقي کشيدم و گفتم:نه در واقع من...يعني مادر من يک ايراني بود.
    نگاهش کردم مشتاق شنيدن به نظر مي رسيد باز آن حس آشنايي و آرامش قلبم را انباشت چيزي در وجود او بود که به من احساس امنيت مي داد و همين حس دروني باعث دلگرمي ام
    مي شد نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:قول بديد که به حرفام گوش مي کنيد.
    سامان سرش را تکان داد و گفت:به خاطر همين اينجا اومدم.شما شروع کنيد قول مي دم جدي باشم نگاهم را پائين گرفتم لحظه اي مکث کردم تا به روي آنچه مي خواستم بر زبان
    بياورم تمرکز کنم اما جملات خيلي سريعتر از آنچه فکرش را مي کردم بر زبانم جاري شد:اسم من همون طور که قبلاً هم گفتم رز استيونزِ.براي ديدن خانواده مادري ام به اينجا اومدم
    وفکر مي کنم شما بايد پسرِ دايي من باشيد.
    سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد بعد شانه اي بالا انداخت و گفت:منِ اقبال سوخته کي از اين شانسا داشتم که حالا داشته باشم.شرمنده خانمِ رز مثل اينکه بنده رو با کسي ديگه اشتباه
    گرفتين سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:نو_نو.اشتباهي در کار نيست.من امروز ظهر تقريباً تا پشت در خانه شما اومدم.
    بعد با عجله پاکت نامه اي را که همراهم داشتم به دستش دادم و گفتم:اين آدرس و شماره تلفن من را به شما رسوند.
    سامان لحظه اي به نوشته هاي روي پاکت چشم دوخت بعد با لحن گيجي گفت:خوب بله اين آدرس خونه ماست...خيلي ام قديميه.ولي قطعاً اشتباهي رخ داده.شما...شما
    اينو از کجا آوردين؟
    در جوابش گفتم:نامه اييه که سال ها پيش مادرم براي خانواده اش نوشته بود يکي از ده ها نامه اي که هرگز پست نشدند.
    سامان بار ديگر نگاهي روي پاکت نامه انداخت و گفت:ولي اين غيرممکنه.
    _باور چي اين قدر براتون سخته؟
    سامان ناباورانه نگاهم کرد:اينکه شما دخترعمه من باشين.
    _چرا؟يعني اين قدر عجيب و غير قابل باوره؟!
    سامان دست هايش را در هوا تکان داد وگفت:بله چون من اصلاً عمه ندارم.
    از حرفش دلم گرفت لبخند تلخي به لب زدم و گفتم:اما مادر من وجود داشت.شما نخواستيد اون را ببينيد.يادمه مادرم هميشه مي گفت ايراني ها خوش قلب و پراحساسن.اما من
    هيچ وقت حرفش را باور نکردم شايد قلباً به حرفي که مي زد ايمان نداشت براي همين هم هرگز نامه هايي را که مي نوشت براي خانواده خوش قلب و پراحساسش پست نکرد.
    سامان تقريباً ماتش برده بود نامه را از دستش گرفتم و خواستم از جايم بلند شوم که گفت:يه لحظه صبرکن من متوجه نمي شم.هنوزم معتقدم شما دارين اشتباه مي کنين من فقط يه
    عمه داشتم که سال ها پيش فوت کرده يک سال قبل از اينکه من به دنيا بيام و تا جايي که من اطلاع دارم اون اصلاً ازدواج نکرده بود که بچه اي داشته باشه.
    بغض راه گلويم را بست و اشکي گرم را مهمان چشم هايم نمود از جا بلند شدم و گفتم:لطفاً همراه من بيايد وقتي نگاه گيج و سردرگم اش را ديدم از او رو برگرداندم و گفتم:البته اگر
    حس مي کنيد شنيدن از گذشته اي که اين طور درو غين براي شما ترسيم شده مي تونه براتون جالب باشه.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل 2-5
    از گوشه چشم نگاه سردی به جانبش انداختم و با لحن گله مندی ادامه دادم:یا شاید شما هم مثل سایر اعضای خانواده تون
    ترجیح می دین به جای روبرو شدن با واقعیت زندگی((الهام))خودتون را پشت دروغ های بی رحمانه تون پنهان کنید.
    سامان با چند گام آرام خودش را به من رساند و در جالی که با من همقدم می شد گفت:شما خیلی بیشتر از اونی که فکر
    می کنین منو کنجکاو کردین.
    بقیه راه تا رسیدن به طبقه سوم در سکوت طی شد در اتاقم را باز کردم و قدم به داخل آن گذاشتم تا کیف پولم را از داخلش
    بردارم.
    وقتی که انگشتان جستجوگرم آنچه را که می خواستم لمس کرد نگاهم را بالا گرفتم سامان با حالتی نامطمئن و بلاتکلیف در
    آستانه در ایستاده بود و با نگاه کنجکاوش تک تک حرکاتم را زیر نظر داشت کوله پشتی ام را بار دیگر روی تخت گذاشتم
    و گفتم:قصد ندارم شما را بخورم من شامم را خوردم.
    سامان از حرفم به خنده افتاد انگشتانش را لابه لای موهای مشکی رنگ زیبایش فرو کرد و آنها را روی هم لغزاند بعد با
    گام هایی همان قدر نامطمئن قدم به داخل اتاق گذاشت.کنار تخت که رسید ایستاد و با حالتی بلاتکلیف نگاهم کرد با نگاهی
    کوتاه اندام موزون و خوش فرم اش را از نظر گذراندم و در حالی که روی تخت جابه جا می شدم گفتم:چرا نمی شینی؟
    سامان در سکوت مطیعانه نشست و به دست های من چشم دوخت بار دیگر نگاهی روی عکس مورد علاقه ام انداختم و در
    حالی که آن را به سمتش می گرفتم گفتم:این عکس خانواده منه.
    نگاه سامان از صورت من روی عکس داخل کیف چرخید نمی دانم چرا؟ولی بار دیگر بغض غریبانه راه گلویم را فشرد
    اما با تمام وجود سعی کردم محکم باشم:این خانواده منه.پاپا،مامان و من دست سامان بالا آمد کیف پولم را از دستم گرفت
    و با دقت بیشتری به عکس داخل آن خیره ماند صدایش را به سختی شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:خدای من این...
    باور نکردنیه.
    لبخند تلخی روی لب هایم نشست آه شکسته ای کشیدم و گفتم:پذیرفتن حقیقت؟
    سامان به خود آمد نیم نگاهی به سمت من انداخت و گفت:این که دو نفر این قدر شبیه هم باشن.
    درست متوجه منظورش نشدم آیا منظورش از دو نفر من و مادر بودیم یا...
    نگاهم را روی عکس چرخاندم و گفتم:بله همه می گن من بسیار شبیه مادرم هستم.
    سامان نگاه مشتاق و متعجب اش را به صورت من دوخت لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد سرش را به نشانه تأیید تکان داد
    و گفت:و هر دوتون بسیار شبیه عمه من.
    نگاه دیگری به روی عکس انداخت و با لحن مرددی ادامه داد:خصوصاً صاحب این عکس واقعاً عجیبه.چطور ممکنه
    دو نفر این قدر شبیه هم باشن.
    حرفش باز حالم را دگرگون کرد حسی آمیخته از خشم و غم قلبم را پر کرد و روح خسته و محزونم را به سرکشی و تلاطم
    انداخت با حرکتی خشن و کنترل نشده کیف پولم را از دستش قاپیدم و گفتم:اون ها دو نفر نیستند.خدایا شما چطور می تونید
    این قدر بی رحم باشید؟
    لحظه ای نگاه لرزانم در نگاه گیج و مبهوتش گره خورد با لحنی که از شدت احساس می لرزید زیر لب نالیدم:اون مادر منه.
    اما سامان هنوز همان طور خیره نگاهم می کرد در عمق چشم های من به دنبال چه می گشت؟حقیقت؟!
    آیا از دیدن اشک چشم های من حض می برد.حقیقتاً در آن لحظه از او و آن حالت گیج و منگ نگاهش منزجر شدم سعی
    کردم اشک چشم هایم را عقب بزنم اما انگار برای این کار دیر شده بود چشم هایم را که به هم زدم دو قطره اشک بی مهابا
    روی گونه هایم لغزید و آتش خشم من را شعله ورتر کرد به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:لطفاً از اینجا برید آقا.
    نگاهش را پائین گرفت انگار می خواست حرفی بزند اما من این فرصت را به او ندادم از او رو برگرداندم و با همان لحن
    سرد و گرفته تکرار کردم:همین الان.
    سامان سست و دمق از جا بلند شد لحظه ای این پا و آن پا کرد اما بعد بالأخره تصمیم خودش را گرفت و بدون هیچ حرف
    دیگری به سمت در خروجی حرکت کرد با رفتن او اشک های فرصت طلب من هم آمدند و راهشان را به روی گونه های
    رنگ پریده و تب دارم پیدا کردند نگاه اشکبارم را روی عکس مادر دوختم و با لحن بغض گرفته ای زیر لب نالیدم:اوه مامی
    متأسفم...متأسفم.
    _فکر می کنم بیشتر باید در مورد این موضوع با هم صحبت کنیم.
    صدای آرام و محزون سامان من را متوجه حضور خود کرد نگاهم را به آستانه در دوختم او آنجا دستش را به چهارچوب در
    گرفته و با حالتی درمانده نگاهم می کرد لب هایم را با زبان خیس کردم و سرم را با تأسف تکان دادم:خواهش می کنم از اینجا
    برید.
    سامان روی پاشنه چرخید اما باز با حالتی مردد به سمت من برگشت و گفت:خیلی دلم می خواست می تونستم کمکتون کنم اما
    باور کنین هنوزم عقیده دارم یه اشتباهی رخ داده درسته که من هیچ وقت عمه ام رو ندیدم اما بارها سرخاکش رفتم.
    متعجب نگاهش کردم باورم نمی شد:منظورت چیه سرخاکش رفتی؟
    _گفتم که اون خیلی سال پیش فوت کرده یک سال قبل از به دنیا آمدن من اگه اشتباه نکنم.سرطان داشت.
    ادامه دارد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل 3-5
    قلبم چنان تيري کشيد که احساس کردم ديگر بعد از آن نخواهد تپيد دستم را به روي سينه ام فشردم و همان طور که نشسته بودم خودم را روي تخت رها کردم سامان مضطربانه قدمي به سمت من برداشت دلم مي خواست آن قدر قدرت داشتم تا او را با ضربات مشت و لگد از اتاق بيرون بياندازم اما حيف که در آن لحظات فقط مي توانستم او را عاجزانه از خود برانم:از اينجا برو بيرون مادرم حق داشت که نامه هايش را براي شما پست نکنه اون خودش مي دونست شما چقدر بي عاطفه ايين.
    شما خانواده اون بوديد .چطور تونستيد.
    سامان بدون توجه به حرف هاي من خودش را به تخت رساند بالاي سرم ايستاد و با لحن نگراني گفت:حالتون خوبه؟
    بدون اينکه نگاهش کنم جواب دادم:شما اون را زنده زنده دفن کردين.چرا؟چون با انتخاب خودش ازدواج کرد.
    سامان کنار تخت خم شد و يکي از زانوهايش را روي زمين گذاشت:باور کنين من گيج شدم.
    با حرکتي سريع سرجايم نشستم و بر سرش فرياد زدم:چرا از اينجا نمي ريد؟
    سامان سرش را به نشانه منفي تکان داد و در جوابم با لحن قاطع گفت:بايد بفهمم اينجا چه خبره با حالتي عصبي سر پا ايستادم آن قدر سريع که کيف پولم روي زمين افتاد:ديگه تموم شد دلم نمي خواد که بيشتر از اين مضحکه دست شما باشم.
    لب هايم مي لرزيد بنابراين آن ها را به روي هم فشردم و نگاه پريشانم را در نگاه آرام سامان دوختم او لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد کيف پولم را از روي زمين برداشت و مقابلم ايستاد تحمل نگاه عميق و خيره اش را نداشتم نگاهم را از نگاهش دزديدم وقتي نگاهم مي کرد مان حس غريب و نا آشنا من را وادار به سکوت مي کرد.
    _باور کنين چنين قصدي ندارم فقط فکر مي کنم که براي روشن شدن قضيه بايد در آرام بيشتري با هم صحبت کنيم.
    نگاهش کردم نگاه منتظرش آرام اما مصمم بود بدون هيچ مقاومتي در مقابل نگاه ملتمس او بار ديگر لب تخت نشستم و سرم را پائين انداختم به دنبال من سامان هم چهار پايه مخملي مقابل ميز دراور را برداشت و آن را درست روبروي من گذاشت و گفت:شما حالتون بهتره؟
    در سکوت فقط چند بار سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او به روي چهار پايه مقابل من نشست:
    _خوب يه بار ديگه از اول شروع مي کنيم من قول مي دم تا زماني که همه حرفاي شما تموم نشده حرفي نزنم.خوبه؟
    نگاه نامطمئنم را تا چشم هاي گيرايش بالا کشيدم او با اطمينان خاطر سري تکان داد و بعد با حالتي منتظر دست هايش را به سينه زد براي لحظه اي کوتاه نگاهش کردم آنچه در نگاهش بود من را واداشت تا براي آخرين بار به خاطر قولي که به پاپا داده بودم تلاش کنم.نفس عميقي کشيدم و گفتم:از درستي کاري که مي خوام بکنم مطمئن نيستم شايد شما باز هم حرف هاي من را باور نکنيد و بعيد هم نيست که در دلتون به من و به حرف هاي من بخنديد اما من به پدرم قول دادم که
    به ايران بيام و براي پيدا کردن خانواده مادري ام تلاش کنم.
    سامان هنوز همان قدر با آرامش ،منتظر و مشتاق نگاهم می کرد بنابراین با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم:مادرم را خوب به یاد دارم.یک زن زیبا،آرام و با محبت.هنوز هم مطمئن هستم که اون برای من بهترین مادر و برای پدرم بهترین همسر بود.مادرم ایرانی بود.الهام تاجیک.
    تنها دختر آقای بهزاد تاجیک.در فرانسه و در دانشگاه((ییل))با پدرم آشنا شد.پدرم تِد استیونز امریکایی بود یا بهتره بگم به قول پدربزرگ شما یک آمریکایی نجس.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در هر صورت،برخلاف این عقیده نه چندان دوستانه پدربزرگ شما مادر من با پدرم ازدواج کرد یک ازدواج توأم با خوشبختی و یک دختر کوچولو که من باشم...مادرم به خاطر این ازدواج و تصاحب این خوشبختی از طرف خانواده اش طرد شد و من با تمام کوچکی ام شاهد بودم که این تنبیه بی رحمانه چطور مادرم را رنج داد اشک های بی صدای اون را به خاطر دارم شب ها وقتی پشت میز کارش در تنهایی و سکوت شب نامه می نوشت و بعد به جای پست کردنشون ،اون ها را داخل
    کشوی میزش دسته می کرد من اونجا بودم برخلاف تصور مادرم تنها شاهد گریه های بی صدای اون دیوارهای اتاقش نبودند من اونا بودم.هر دفعه.هر بار.دوستش داشتم دلم نمی خواست گریه کنه دلم نمی خواست غصه بخوره و من هر بار از ایران متنفرتر می شدم چون می دونستم که مادر به خاطر اون گریه می کنه.
    نگاهم به صورت سامان افتاد ناباورانه نگاهم می کرد آن قدر متعجب به نظر می رسید که من شک داشتم حتی کلمه ای از حرف های من را قبلاً شنیده باشد و قطعاً مسلم بود که باور کردنش هم به همان اندازه برایش دشوار بود با این استنباط شناسنامه ام را از داخل کوله پشتی ام برداشتم با دیدن دسته نامه های مادر که با روبانی قرمز رنگ آن ها را محکم بسته بودم آهی کشیدم و گفتم:مادر همیشه منتظر بود اما این انتظار تلخ هیچ وقت برای اون به پایان نرسید.همیشه منتظر بود حتی روزی که آخرین نامه اش را می نوشت.
    نامه ها و شناسنامه را به سمتش گرفتم.سامان نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بعد آنها را ازدست من گرفت در حالی که او حیرت زده صفحه اول شناسنامه ام را نگاه می کرد من آه دیگری کشیدم و ادامه دادم:مادر بیچاره من تا لحظه آخر منتظر یه روزنه بود منتظریک ذره محبت از یک نگاه آشنا.حتی به شنیدن صداشون هم راضی بود اما شما همه چیز را از اون دریغ کردید.
    سامان با حالتی گیج و متحیر پشت سر هم پلک می زد و فقط ناباورانه سرش را تکان می داد:
    _باورم نمی شه.من همیشه فکر می کردم...
    میان حرفش دویدم و گفتم:که مادر من مرده؟
    سامان نگاهش را به صورتم دوخت تمام تلاش خودم را کردم که در زیر آن نگاه دقیق و جستجوگر قوی باشم اما باز بغض آهنگ صدایم را تغییر داد:بله اون مرده اما دوازده سال بعد از روزی که شما زنده زنده خاکش کردید.
    آه از نهاد سامان بلند شد:خدای من...من...من که نمی فهمم چرا؟
    _چرا چی؟
    سامان شانه هایش را بالا کشید و گفت:چرا اونا باید یه همچین کاری بکنن.
    در جوابش پوزخند تلخی به لب زدم و گفتم:چراشو دیگه باید از خانواده پرمحبت خودت بپرسی پدر من شاید بهترین مرد دنیا نبود مثلاً یکی مثل پدربزرگ شما اما حقیقت اینه که مادر من با اون خوشبخت بود خیلی هم خوشبخت بود و حالا اگر می بینی
    که من برخلاف میلم اینجام فقط به این خاطر که به همه شما بگم که ما هم یک خانواده بودیم و مهمتر اینکه در کنار همدیگه شاد بودیم و همدیگر را دوست داشتیم.
    این را که گفتم از جا بلند شدم و خودم را پشت پنجره رساندم تصویر خودم را که در شیشه پنجره دیدم به یاد مادر افتادم انگار خودش بود که به رویم لبخند می زد من هم ناخواسته لبخند زدم و نفس حبس شده ام را به همراه آهی عمیق بیرون فرستادم در قلبم احساس راحتی می کردم انگار سبک شده بودم نگاه خیره و مشتاق سامان را روی خودم حس می کردم وقتی به سمت او
    چرخیدم برویم لبخند زد من هم ناخواسته به رویش لبخند زدم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و گفتم:باورش براتون سخته.نه؟
    سامان دستی به موهایش کشید و با لحن پرشیطنتی جواب داد:با این اقبال سوخته ای که من دارم.آره دست هایم را به سینه زدم و گفتم:
    نمی دونم چرا پاپا این قدر اصرار داشت که من به ایران بیام و خانواده مادرم را پیدا کنم من اون ها را به تنهایی پیدا کنم من اون ها را به تنهایی پیدا کردم اما مطمئنم که از این مرحله به بعد به کمک شما احتیاج خواهم داشت می تونم رو کمک شما حساب کنم؟
    سامان در حالی که به خودش اشاره می کرد پرسید:منظورتون از شما منم دیگه؟
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم وگفتم:ببینید آقای سامان.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 17 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/