رفته ام از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
رفته ام از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
در دل خسته ام چه میگذرد
این چه شوریست باز در دل من
باز از جان من چه میخواهندبرگهای سپید دفتر من
من به ویرانه های این دل چون بوم روزگاریست های و هوی دارم
ناله ای دردناک و روح گدازبر سر گور آرزو,دارم
این خطوط سیاه سر در گم
دل من, روح من,روان من است
آنچه از عشق او رقم زده ام
شیره ی جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد دفتری را چرا سیاه کنم
شمع بالین مرگ خود باشم
کاهش جان خودنگاه کنم
بس کن این سیاه کاری,بس
گرچه دل ناله میکند:((بس نیست)) برگهای سفید دفتر من از شمارو سیاه تر کس نیست!!
نبودنت را ،
تـــــاب می آورم.
رفتن را ،
تحمـــــّل میکنم.
فراموش شدنم را ،
بــــاور میکنم.
امــــــا
فــــــراموش کردنــــــت
دیگر
کـــــا رِ مــــــن نــــــیست.
آسمان را بارها
با ابرهای تیره تر از این
دیده ام
اما بگو
ای برگ
در افق این ابر شبگیران
کاین چنین دلگیر و
بارانی ست
پاره اندوه کدامین یار زندانی ست؟
شفیعی کدکنی(م.سرشک)
چقدر واقعه زود اتفاق مي افتد
بلند بالايان
مگر چه مي ديدند
كه روز واقعه در مرگ دوست خنديدند
چگونه سرو كهن در ميان باغ شكست
چگونه خون به دل باغبان باغ افتاد
وباغ
باغ پر از گل در آن بهار
چه شد؟
در آن شب بيداد
كدام واقعه در امتداد تكوين بود
كه باغ زمزمه عاشقانه برد از ياد
ببين ، ببين
گل سرخي ميان باغ شكفت
به دست خصم تبهكار اگر چه پرپر شد
بما نويد بهاران ديگري داد
و خصم را آشفت
حميد مصدق
تو به من خندیدی و نمی دانستیحمید مصدق
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم .
باغبان از پی من تند دوید .
سیب را دست تو دید .
غضب آلود به من کرد نگاه .
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک .
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما سیب نداشت ؟!!
اخرين برگ سفرنامه ي باران اين است
كه
زمين چركين است
شفيعي كدكني
آغوش خالی بود خاک پاک دامان
اما ستوه از دست بسته
اما فغان از پای دربند
چشمان پر از ابراند یک شام تاریک
واندر لبان خورشید لبخند
آن یک درودی گفت بردوست
این یک نویدی را صلا داد
تا سرب و باروت
بر ناتمام نغمه هاشان نقطه بنهاد
عطر جوانی شست باران
آغوش پر آغوش عاشق ماند خاک سرخ دامان
سیاوش کسرایی
تنها و روي ساحلرو ميكند به ساحل و...
مردي به راه مي گذرد
نزديك پاي او
دريا، همه صدا .
شب، گيج در تلاطم امواج .
رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
نقش خطر را پر رنگ مي كند .
انگار
هي مي زند كه: مرد! كجا مي روي، كجا ؟
و مرد مي رود به ره خويش .
و باد سرگردان
هي مي زند دوباره : كجا ميروي ؟
و مرد مي رود.
و باد همچنان ...
امواج، بي امان،
از راه مي رسند
لبريز از غرور تهاجم .
موجي پُر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب .
دريا، همه صدا .
شب، گيج در تلاطم امواج .
باد هراس پيكر
سهراب سپهری
جاده ها هم به دلم می خندند
به من منتظر چشم به راه
که هنوز
منتظرم برگردی
پیچ این جاده
جایی که به امید تو
چشمان ترم را به نخ محکم عشق
دوخته ام هم
به خدا
خنده ی تلخ
همین جاده است
تو مرا خسته و پیر
مانده در قلب کویر
با دلی از همه سیر
پشت سر
چشم به راهت
بنشاندی و رهایم کردی
بعد از آن
غربت و درد
همدمم بوده وهست
نه غباری
نه گذاری
نه دگر قافله و
فکر دیاری
من و این جاده ماندیم و
فقط وقت غروب
چشم خورشید که از شب خون بود
به من و جاده ی خسته
دگر می پیوست
به خدا حق دارند
به من خسته اگر
جاده ها می خندند
بعد از این
همره این جاده ها
می خندم
چه صفایی دارد
خنده ای از ته دل بر غم خود
خنده ای سبز به این بیشه ی درد
خنده ای گرم به زمستان سیه روز شکست
خنده ای از سر ناچاری و درد
کار دیگر نتوانم
پس چه بهتر که
همانند همین جاده ها
خنده را پیشه ی خود سازم و دلخوش باشم
لا اقل جاده را همدم خود
می بینم
که چنین همره و همدل
هم صدا با من مست
به دلم می خندد
احمد حسینی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)