صفحات 380 تا 396 ...

به اطراف می دوید.
مشبک های آهنین در، گویی با آوازی حزین دستانش را به رقص رنج بالا برده بودند. سماعِ افروختن:
«باز این چه شوری است که در خلق عالم است»
نبض ناهید چون پروانه ای پیچیده در پیله برای رها شدن می زد. حس کشیدگی در تیرۀ پشت، انگار بال های نداشته را به پرواز می خواند. سرش را به پشت کشید تا حس پر کشیدن روح برانگیخته اش را با چشم جان ببیند.
گنبد فیروزه ای مسجد در هیاهوی ابر و باد غریبانه بر پایۀ آهنی نشسته بود.
- «چی شده ناهید؟ سر درد اذیتت می کنه؟»
دستان مهربان نیلوفر، دور بازوان خواهر پیچید و او را به جلو کشید. نگاه منتظرش، آمادۀ شنیدن جواب بود:
- «سردرد، کمردرد، پادرد، آه! ول کن این تن لعنتی رو!»
حسی پیچیده در لفافۀ کلامش بود یا لجاجتی ناخودآگاه با خویش. ناهید با یک حرکت خود را از آغوش گرم خواهر کند و خود را به آهن سرد در خانۀ بهجت خانم چسباند:
- «بهجت خانم! علیرضا!»
انگشتی سپید و نازک از کنارۀ سر ناهید رد شد و روی برجستگی زنگ را فشار ممتد داد:
- «این خونه زنگ داره، لازم نیست این طور به در بکوبی.»
ناهید ناباورانه سمت راستش را نگریست. حالا دیگر کنار نیلوفر، نیما و فخری خانم هم ایستاده بودند... مشت ها اما انگار خارج از ارادۀ بازوها همچنان در تلاطم بودند.
- «در را باز کنید، در را باز کنید.»
- «اون در دیگه باز نمی شه.»
سرها با تعجبی آمیخته به ترس به سمت صاحب صدا چرخید، آقا ذبیح با آرامشی غم بار، میانۀ در مسجد ایستاده بود. چرخش سرها، چشمان خاکستری و نمناکش را به پایین کشید، گویی از سنگینی نگاه ها شرم دارد. کلامی که از میان ریش و سبیل های سفیدش بیرون می آمد، ناهید را از جلوی در کند:
- «اون ها دیگه اینجا نیستن.»
- «پس کجا هستن آقا ذبیح؟ خونه شون رو عوض کردن؟»
اشک چشمان پیرمرد کم کم از برجشتگی گوشۀ چشم بیرون می زد:
- «نه باباجون، کدوم خونه؟ دیگه حتی سندش رو هم به نام حاجی کمالی زدن. باز خدا خیر بده حاجی رو که می خواد وقف مسجدش کنه.»
نیما جلوتر کشید و پرسید:
- «سردرنمی آرم برای چی؟»
- اما من فکر کنم یه چیزهایی سر در بیارم، قبلاً زن حاجی برام گفته بود که... پس خودشون کجا هستن؟»
ناهید چنان به آقا ذبیح زل زده بود که گویی اگر لحظه ای چشمانش را ببندد تصویر پیرمرد را گم می کند.
- «منظورت از خودشون چیه دختر جون؟ حیف از اون سروی که این طور غریب به خاک نشست. به خدا مثل پسر خودم دوستش داشتم.»
نقش گل هایی مچاله و چروک خورده از جیب شلوار آقا ذبیح، کشان کشان بیرون آمد تا همدم اشک هایی شود که هق هق وار از دیدگان بی فروغش بیرون می ریخت. ناهید تمام قوایش را جمع کرد تا قدمی به جلو بگذارد. لبخندی تلخ، حیرانی نگاهش را همراهی می کرد:
- «یعنی علیرضا.. علیرضا مُرده؟»
سکوت حزن آلود جمع را تک صدای ماشین های عبوری در آن عصر سرد می شکست و با تعجب به چهره های مات رو به رو نگاه کرد:
- «یعنی شما نمی دانستین؟! اهل محل رو خودم خبر کردم، خیلی ها آمدن بیمارستان، تشییع جنازه، من فکر کردم که شما شاید به خاطر کدورتی که پیش اومده بود، نیامدین...»
فخری خانم کلام لرزان آقا ذبیح را شکست:
- «هم این بود آقا ذبیح و هم خیلی چیزهای دیگه... نمی خواستیم ناهید بفهمه که البته جور دیگری فهمید. حالا اومدیم دست بوسی بهجت خانم، حلالیت بطلبیم.»
- «دیگه کدوم دل مونده خواهر من... بیچاره بهجت خانم خودش شده بود یک پاره استخون. از بنیاد شهید هم آمدن، جنازه رو از سردخونۀ بیمارستان یه راست بردن بهشت زهرا، مادر داغ دیده انگار هنوز باور نداشت. فقط وقتی اون جسد نحیف رو گذاشتن توی قبر...»
دوباره گریه امان آقا ذبیح را برید این بار شانه هایش هم صدا با ناله ها تکان می خوردند. ناهید چشمانش را به هم فشرد و باز کرد. در نگاهش هنوز موجی از ناباوری به ساحل سنگی حقیقت می خورد:
- «کی رو؟ علیرضا رو؟»
سرش را به سمت تک تک افراد چرخاند. ستاره ای که خسته از ایستادگی خویش به دَوَران افتاده باشد:
- «او مرده، خاکش کردن، علیرضا مرده... می فهمین؟»
تنشی عصبی قرار را از سراپای ناهید گرفته بود. گویی به دنبال آن تصویر دلخواه کتاب، صورت های غرق اشک اطراف را ورق می زد و نمی یافت.
- «کجاست آن نقش برجستۀ قالی دلم که زیر لگدهای وحشیِ بی عدالتی ها، تار و پود گسسته پایمال شد؟ کاش تو را از آغاز بر دیوار دلم، قاب کرده، نگه می داشتم...»
فخری خانم گریه کنان جلوتر کشید. دستش را از زیر چادر، روی سرش نگه داشته بود. گویی از آمد و رفت تکراری توی سر زدن ها خسته می نمود:
- «الهی بمیرم برای این بخت و بالینت مادر... وای به دل اون بهجت خانم وای!»
- «بهجت خانم! پس اون کجاست؟ پس چرا هر چی در می زنیم باز نمی کنه؟»
اضطرابی که در صدای نیلوفر موج می زد، برای لحظه ای حتی دریای بی قراری ناهید را به سکون نشاند. همه چشم به لب های آقا ذبیح دوخته بودند.
- «دیگه اینجا نیست.»
- «یعنی چی دیگه اینجا نیست؟»
- «خب یعنی اینکه... حاجی کمالی خونه رو خیلی بیشتر از قیمت واقعی اش از بهجت خانم خرید، بدهی های پیرزن رو هم صاف کرد، توی سند زده خونه وقفیه، ولی تا بهجت خانم زنده ست می تونه زیر این سقف زندگی کنه.»
سر ناهید کج شده، بر روی گردنش افتاده بود. شاید سنگینی حقیقت توانِ راست نگه داشتن را به او نمی داد:
- «من می دونستم... می دونستم.»
نیلوفر صورتش را به سمت صاحب آن صدای لرزان چرخاند:
- «می دونستی؟ از کجا؟»
ناهید بی توجه به پرسش خواهر، صورتش را رو به روی چهرۀ محزون آقا ذبیح کشید. گویی تمام نیرویش را جمع می کرد تا از درون طوفان زده اش، کلمات را چون نسیمی ملایم بیرون بریزد.
- «پس... پس اگه بهجت خانم می تونه اینجا بمونه، پس چرا نیست؟»
ابروان پیرمرد بالا رفت و چین های ریز و درشت روی پیشانی اش را پر رنگ کرد. اطراف دایرۀ خاکستری چشمانش را سرخی مویرگ ها گرفته بود.
- «نموند، طاقتش رو هم نداشت... یعنی پولش رو هم نداشت که یه مراسم سوم و هفتم آبرومند برای پسرش بگیره، تا ريال آخری که داشت خرج دوا و درمون اون خدا بیامرز کرد، تازه بعد از این همه، شنیدم که این آخر سری، یک مقّرری... اِی! اِی! خدا! آخه چه قدر مظلوم! چه قدر غریب؟ چی بگم؟ شاید گفتنش درست نباشه اما آخه نور به قبرت بباره پسر، همون اوایل که فهمیدن سرطانی شده، می خواستن بفرستنش بلژیک یا آلمان، ولی قبول نکرد و می گفت شرکت های شیمیایی همین کشورها بودن که مواد لازم برای درست کردن بمب های شیمیایی رو به عراقی ها دادن، حالا این جانباز شیمیایی رو برگردونن به بیمارستان های خودشون تا دوا و درمون ها رو روی این نمونه های آدمیزادی امتحان کنن، بعد هم هری مملکت خودتون!... شاید هم حق داشت با اون جور سرطانی که علیرضا داشت، هیچ جا نمی شد براش کاری کرد و... لاکردارها! مواد شیمیایی درست کردن و فروختن و بمب ساختن و پدر جوون ها رو درآوردن، حالا که گندش دراومده، یه معذرت خواهیِ خشک و خالی هم از مردم ما نمی کنن!»
- «آقا ذبیح! بحث سیاسی نکن!... بگو بهجت خانم کجاست؟»
- «ها راست گفتی دختر جان! به خدا از بسکه دلم خونه... باز خدا خیر بده حاجی کمالی رو که قراره امشب یه حجله بیاره و بگذاره دم مسجد... اطلاعیه هم چاپ می کنه که فردا عصری به بهونۀ سوم اون مرحوم، مجلس روضه خونی توی مسجد داشته باشیم.»
این بار نیما پرید وسط حرف آقا ذبیح. کلمات این بار ملتمسانه تر می نمود:
- «آقا ذبیح! بهجت خانم!»
- «ها بهجت خانم! با یک ساک کوچیک اومد خداحافظی... کلید در خونه اش رو هم امانتی سپرد به من که بدم به حاجی کمالی، هر چی بهش گفتم بمون زن... کجای این شهر بی مروّت می خوای آواره بشی؟ گفت دیگه از این غریبی دل کنده شدم، می خوام برم پیش غریب الغربا... توی بارگاه عظیمش یه گوشه ای برایِ من حقیر هست که شب رو به صبح برسونم. بعد هم حلالیت خواست و با چشم گریون راهش رو کشید و رفت. پشت سرش داد کشیدم: دیگه برنمی گردی؟ اول پشت به من ایستاد، بعد که صورتش رو چرخوند، خیس اشک بود. سرش رو بالا آورد و با اشاره، یک جواب «نه» داد. این قدر شکسته و تکیده بود، انگاری یک اسکلت زیر چادره، بعد هم جَلدی رفت، تا اومدم بجنبم، دیدم نیست.»
- «بریم باید بریم... من باید برم، خب منهم باید برم!»
حرکات ناهید به جنون دیوانگان می مانست. لختی دو دستش را بالا می آورد و بعد بی هیچ انگیزه ای به پاهایش می کوفت. قدمی جلو می گذاشت و باز، پا پس می کشید. چهره های اطراف در گردش ناخودآگاه سرش به حرکتی دایره ای افتاده بودند.
- «گناهه! چرا رقصیدن؟!... رقصیدن جلوی مسجد؟ گناهه... شاید به جایی دیگه...»
باز دستی نیلوفرانه سرو روان قامتش را پیچیدن گرفت.
- «چی می گی؟ رقصیدن چیه؟ تو فقط سرگیجه داری، باید بری خونه استراحت کنی.»
غم نگاه ناهید، گویی در سردی فزون یافتۀ اطراف، موج می زد.
- «خونه... خونه... هر جا می رم غم سرزده به سراغم می آد... شاید خونۀ دلِ من خراباتی، سر راهیه.»
- «حالا که خونه خراب شدی، شایستۀ آفتاب شدی، در خونه هایی محکمِ بی احساس، سقف، تموم نور رو می دزده.»
پنجرۀ چشمان ناهید، قاب چروک خوردۀ پلک ها را به گنگی پریشان نگاه باز کرد:
- «حالا که شمع وجودش خاموش شده، کجاست آفتاب؟»
نیما کنارۀ دستش را چندین بار به دماغ سرخ شده اش کشید و ابروانش را بالا انداخت. لحن کلامش در برودت اطراف می لرزید:
- «بس کنید این حرف ها رو... با اون قرص خواب آوری که ناهید خورده باید بره خونه بخوابه.»
رخسار ناهید چون ابری آبستن باران به هم پیچید. گویی همانند توده های درهمِ آسمانِ بالا، به دنبال کوبش ابری برای رعد شدن، می گردد:
- «خواب؟ میون این بادهای آشفته، چه طور بخوابم وقتی قبل از سوختنِ پروانه شمع را خاموش می کنن؟... شما بگید آقا ذبیح، نشونی تربتش رو بده شاید این دل پر بارون بر سر اون مزار بی نیاز، خالی بشه... که هنوز این منم که محتاج ترینم.»
آهی سرد از سینۀ سیاهپوش پیرمرد در آمد. دستان درشت و چروکیده اش را بر سپیدی موها کشید و رها کرد:
- «حال غریبیه دختر جون... فقط بدون که اون حالا بسیار راحت تر از من و توست... این مائیم که غائبیم... این مائیم که مردیم.»
- «بگو آقا ذبیح، نشونیِ... خاکش رو بده.»
در ادای آخرین کلمات، ناهید به وضوح بغض گره خورده ای را فرو می خورد:
- «ها! بهشت زهرا... قطعۀ بیست و نه، شماره ده.»
باز گام های ققنوس، رقص عشق بازی گرفتند. چرخی به این سو، گامی به آن سو.
حیرانی خوشایندی است با موسیقی عشق بر خاکسترِ خویش...
- «باید برم، اون منو به نام می خونه... شیدا! شیدا! نمی شنوین؟»
فخری خانم با دستک چادر، چشم هایش را چلاند. این بار دست پنهان شده، رویِ گونه اش فرود آمد:
- «وای دختره پاک دیوونه شده!... توی این هوای خراب کجا می خوای بری مادر؟ تا برسیم بهشت زهرا دیگه از غروب هم گذشته...»
آقا ذبیح آمرانه دست راستش را بالا برد. چشم هایش هنوز محو حرکات ناهید بود:
- «نه حاج خانم ببریدش، بگذار بره سبک بشه، با این حال و روزی که داره بعید می دونم تا صبح طاقت بیاره.»
- «حق با آقا ذبیحه، من همراهش می رم.»
نیلوفر هنوز شانه به شانۀ خواهرش ایستاده بود. نیما نگاهی به دو چهرۀ جوان رو به رو انداخت. پس از دمی عمیق، بازدمی طولانی را پس داد و آرام گفت:
- «مامان شما برید خونه، خیلی خسته شدین، من همراهشون می رم، نه! نه نیارید، باید ناهید رو ببرم پیشش، نمی خوام دِینی از اون خدا بیامرز برگردنم باشه.»
نیلوفر جلوتر کشید. لب های خشکش را به صورت خیس مادر چسباند و زمزمه کرد:
- «به هادی تلفن کنین که نگران نشه... بهش بگید لازم نیست بیاد بهشت زهرا، نیما همراهمونه...»
وقتی ناهید در صندلی عقب ماشین نشست، سرش بی اختیار بر کنارۀ ابر کوبیدۀ شیشه جا گیر شد. صدای دلپذیر نیلوفر در گوش رویاییش زمزمه کرد:
- «کمی بخواب، تا اونجا راه زیادیه، رسیدیم بیدارت می کنم.»
پلک های سنگین شدۀ ناهید، لباسی بر عریانی اشک ها شد.
* * *
نامت به خاک نشست و مقدس شد این زمین
ای وای من، که از لیاقت یک سنگ کمترم

پراید سفید رنگ، سینۀ بزرگراه را می شکافت و پیش می رفت. ناهید در آیینۀ بالایی نگاهی انداخت و دندان هایش را به هم سایید:
- «احمق بی شعور! فکر کرده بود تا ابد می تونه منو تعقیب کنه... یک پویایی نشونش بدم! با اون پژوی نُقرآبیِ مسخرش!»
دیدگانش را فقط برای لحظه ای به هم آغوشی پلک ها سپرد. گویی کسی از درونش با او هم کلام می شد:
- «چند وقته نرفتی سر خاک علیرضا؟»
- «چند وقته؟ بگو چند ساله!... دیگه حسابش از دستم در رفته... وای از اون بار اول، من رو به زور فریاد از سنگ قبرش کندن، تا یه هفته حالم از هر چی غذا بود به هم می خورد، دائم کرم ها و مورچه های زیر خاک بودند که جلوی نظرم راه می رفتن. فقط با سرم هایی که نیما برام وصل می کرد، زنده موندم و البته حرف های نیلوفر، زمزمه هایی که من رو به زندگی برگرداند:
«زین پس من شعر نخواهم گفت
شاید، قصه ای باشند زیر این گنبد تنهایی بی رنگ
با دو دستی چون شاخه های خشک و آویزان
و نگاهی خسته بر دیوار
که می بیند دو چشمان بلورینت، اسیر شیشۀ صد چاک رویاها
و می خواند به نامت
ای تو!
نامت چیست
کارت چیست
که می خوانی مرا این گونه شیدایی
به تو حافظ ترین آیات دیوان غم حافظ
به تو اسرار بغض آلود ادبیات دل مولا
به تو چشمان من چندی است بیدار است
جوابم گو
تا بخوانم با تو از معراج پروازی که تا آن سوی فرداها گذر کرده است
ببین این واژه ها همواره تکراری
و تو همواره نوتر از بهارانی
ببین در باد می رقصم
ببین در برف می رویم
بخوان والاترین اشعار در سینه
لب لعلت که حافظ را خدایی کرد بگشایش
بخوان تازه ترین شعری که رستاخیرترین باشد
بسوزاند
بمیراند
شرابی، جرعه ای باشد
بر این جام شکسته، قلب های ما
خدایا! این «تو» آخر کیست؟
شاید تو
شاید من
و حتی کرم شب تابی که از تاریکی شبهای یلدایی برون آید
و یا آدمی برفی که با خورشید می میرد
و شاید هم پرستویی که جانش بسته بر گیسوی مواج بهاران است
می دانم
گم شده ای دارم
که می آید
و دستانش
که بیش از دست هایم آشنا هستند
تنهایی غمگین من را پاک خواهد کرد
و من شاید بتوانم
فقط دستان او را گرم بفشارم
و می دانم که نامش را تمام هستی ام فریاد خواهد کرد.»
- «سلام ای دوست!»
- «می دونی ناهید، زندگی همیشه جاریه... یکی می ره، یکی می آد، شاید خوشحالت کنم، اگه بهت بگم که... تا چند ماه دیگه خاله می شی!»
در حالی نبودم که حرف هایش را درست بفهمم. فقط لب هایم را تکان دادم و تکرار کردم: «خاله... خاله می شم.»
«آره عزیزم، یک انسان کوچولو، شاید یک علیرضایی دیگه که با اومدنش می خواد به تو یادآوری کنه، زندگی هیچ وقت نمی میره.»
و بعد از آن زندگی به مرور آن چنان مرا در خودش گرفت که بی آنکه بفهمم رفته رفته به مرگ نزدیک شدم.»
لاستیک های ماشین با صدای اصطکاکی در کنارۀ اتوبان متوقف شد. تابلویی سبز رنگ به جلو اشاره داشت: «بلوار شهدا»
میانۀ سه گوش فرمان، سر ناهید را در خود گرفت. دست هایش به دایرۀ طوسی رنگ آویزان می نمود:
- «وای! این صورتک ها؟ یا انسان؟ صادق... مثل اسکلت فیلم های وحشتناک شده، چشم هایش را زیر پلک بالایش گم می کند و زبانش را بیرون می دهد درست مثل... دیگر کنترلی روی دهانش ندارد، همین طور روی حرف هایش فقط خرخر می کند، خرخر... مثل یک مرده، یک طرفی گوشۀ اتاق افتاده، پشتش هم تکه تکه زخمه، زخم...»
انگار آخرین رمق بود که تکانی به سر سیاهپوش ناهید داد و به صندلی فشرد:
-«پویا رو ادب می کنم... امروز تا نزدیکی های میدون توپخونه دنبالم کرد. آخرش هم نتونست بهم برسه و گمم کرد... این تازه یک چشمه از دست فرمونم بود که بهش نشون دادم، دفعۀ دیگه اگه از این غلط ها کرد، شمارۀ اون پژوی خوشگلش رو می دم پلیس... اون وقت ببینم جربزه اش رو داره که دو دقیقه دوام بیاره یا نه... با اون متلک های آب دوغ خیاریش!»
- «های کانتینر معرفت! ناسلامتی ما با هم نون و نمک خوردیم... دِ والله دیگه!»
پشت چراغ قرمز میدان ولی عصر ماشینهای سفید و نقرآبی بغل به بغل هم ایستاده بودند:
- «هی خانمی! ببین شیشه های این عروسک کولردار رو فقط به خاطر تو! توی این گرمای جوش درجه تا ته پایین کشیدم... نخود مغزی درنیار و بکش کنار، اِ... اِ! بر پدر سبز لعنت، باز داری کجا می ری؟ تا روی تپّه هم بری گیرت می آرم!»
دست لرزان ناهید همۀ حرصش را روی برجستگی دنده خالی کرد. با چرخش فرمان دوباره ماشین در امتداد جاده قرار گرفت:
- «بعد از این بلوار حضرت زهراست... دیگه چیزی نمونده... دارم می آم علیرضا، دارم می آم... آیا این بار منو به آرامش با شکوهت راه می دی؟»
خانه های کیپ و چسبیده به هم از کنارۀ خاک آلود جاده، پراکنده و بی نظم سر برآورده بودند:
- «من تنها رهگذری بر این اتاقک های دور هستم... ای وای! چرا جلوی در هر خانه ای صورت تکیدۀ مریم رو می بینم؟»
- «برو ناهید برو! این پنج شنبه عصر برو دیدنش... مطمئن باش که منتظرته.»
- «ولی من خجالت می کشم.»
- «خجالت؟! اون هم از علیرضا؟ اون که روح بزرگش همیشه آمادۀ بخششه؟»
- «نه اشتباه نکن، من از خود باختگی تدریجی، از اینکه چرا اون روح سرکش آمادۀ نبرد، خودش رو باخت و تسلیم یه عقدِ مسخره شد... از اینکه چرا روی قلبم حجاب انداختم... وگرنه علیرضا همیشه از من به خودم نزدیک تر بود.»
- «نمی خوام ناراحتت کنم، ولی تو به حساب کنجکاویی های زنونه بگذار، اگه از تو بپرسم سرنوشت اون نامزد دکترت چی شد، جوابم رو می دی؟»
- «البته که می گم. مریم جون... ما بی اونکه زیر یک سقف با هم زندگی کنیم، طلاق گرفتیم... اون هم با طلاق مشکلی نداشت، تنها اشکال به نظر او پرداخت مهریه بود که وقتی جلوی قاضی دادگاه، تموم و کمال بهش بخشیدم تموم مشکلاتش حل شدند و رضایت به طلاق تواقفی داد، اون هم به این نتیجه رسیده بود که ما نمی تونیم شریک زندگی هم باشیم.»
- «واقعاً متأسفم، روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتی... ناراحتی های خودت یک طرف، وراجی های دیگرون از طرف دیگه...»
- «بمونه که عمه ام چه اراجیفی پشت سر ما گفت، بگذریم... پنج شش سال پیش شوهرش خدابیامرز، سکتۀ مغزی کرد و مرد، عمه هم انگار از خدا خواسته، همۀ خونه و زندگی رو فروخت و رفت خارج پیش پسرش... این طوری حداقل ما هم از گوشه کنایه های همیشگی اون راحت شدیم.»
- «دیگه اون آقای دکتر رو ندیدی؟»
- «چرا، حدوداً دو سال بعد در یک وضعیت خیلی جالب دیدمش... در وضعیت دامادی!»
- «راست می گی؟»
- «آره... عروسش رو برای آرایش آورده بود پیش من، یکی از دختر عموهاش رو گرفته بود، یک دختر دیپلم ردی که به قول خودش با هم بزرگ شده بودن.»
- «عجب مرد پررویی! فکر نکرد ممکنه ناراحت بشی؟»
- «نه بابا! اون هیچ وقت خودش رو برای دیگران درگیر احساسات نمی کرد... اون موقع، تازه مجوز کار گرفته بودم و سر در خونه تابلوی آرایشگاه نصب کرده بودم... آقای داماد هم فقط به همین دلیل عروس رو آورده بود پیش من که براش رایگان تموم بشه! البته خواهر خودش و مادر و خواهر عروس هم جزو لیستِ ایشون بودن که من قبول نکردم... فقط دختره رو تحویل گرفتم. یه عروس خانم خوشگل برگردوندم.»
- «وای چه چیزهای عجیبی آدم می شنوه! چه مردمان غریبی پیدا می شن! آدم تا با چشم خودش نبینه باورش نمی شه.»
- «آره، چند روزی کلی ماجرا داشتیم... من خیلی سماجت کردم که دوباره با مادر و خواهرش رو به رو نشم... چون واقعاً دیگه تحمل جنگ و دعوای دوباره رو نداشتم، بعد از اون هم دیگه هرگز ندیدمش و مسلماً آرزوی دیدنش رو ندارم!»
- «البته هر کسی به دنبال سرنوشت خودش می ره.»
- «و منهم به دنبال سرنوشت خودم...»
دیگر به انتهای اتوبان بهشت زهرا رسیده بود. اینجا دیگر ترافیک روانی، خودنمایی می کرد.
و صدای یکنواخت بوق ها و چرخ ها به دلنوازی سکوت شهر رو به رو میهمان می شد:
- «عجب بزرگ شده این بهشت زهرا... برای خودش یک شهری شده، همه جور آدمی هم توش خوابیدن. از اون بالا بالایی ها بگیر تا جوون های معصوم.»
- «وای نگو! این همه جوون، سینه کش قبرستون... آدم جگرش آتیش می گیره.»
- «باز هم شب جمعه و اشک مادرهای شهدا...»
ناهید ماشین را در کنار سیمانی جدول ایستاند. آن سوی باریکۀ خاکستری رنگ، چمنی سبز فام تشنۀ آب می نمود.
- «اینجا جای خوبی برای پارک کردنه... وای ساعت نزدیک هفت شد، همیشه این موقع توی آرایشگاه سرم کلی شلوغ بود.
- «سلام خانم راهی، آمدم برام یک آرایش فضایی تمیز بکنی... براق براق! آخه می دونی امشب قراره برام خواستگار بیاد!»
- «وا دختر جون! تو که برای یه خواستگاری ساده این همه می خوای بمالی برای عقد و عروسی چه کار می کنی؟»
- «آخه یه خواستگاری ساده که نیست، چند ماهیه که با هم دوستیم ولی پدر و مادرهامون مخالف ازدواج ما بودن، ولی وقتی تهدیدشون کردیم که اگه اجازه ندن خودکشی می کنیم، راضی شدن! حالا امروز با مادرش می خواد بیاد خونه ما تا حرف های آخر رو بزنیم.»
وقتی سبکی دختر با یک حرکت، روی صندلی آرایش پرید، شلوار برموداییش که تنها دو وجبی از زیر مانتوی تنگ بیرون آمده بود، بالاتر کشید. حالا دیگر برجستگی تمیز پشت پایش کاملاً پیدا بود:
- «وا زود باش دیگه خانم راهی! نمی بینی عجله دارم!»
ناهید تکانی خورد. در برزخ پریشانی افکارش، دوگانگی هوشیاری و مستی نمایان بود:
- «بیایید ای دیوانگان... مرا با خود به عالم رهایی ببرید.»
به نرمی از ماشین خاموش پیاده شد. هجوم هوایی سنگین، گرمای پیرامون را گوش زد می کرد. صدای دزدگیر ماشین، انگار آخرین کلامی بود که برای خداحافظی ادا شد:
- «دوباره بیا... دوباره بیا...»
و ناهید گذشت. از رنجیر نیم دایره ای کلفت، از سرباز کلاه به سر ایستاده، از زنان اشک ریز سیاهپوش، از مردان فانوس به دست گرفته، از عطرناکیِ جا مانده در فضای ملائک و از ولادت قطعه ها:
- «قطعه بیست و پنج، مزار شهدای حلبچه
قطعۀ بیست و هفت شهیدان شیمیایی
قطعۀ بیست و نه تربت جانبازان شهید.»
با لحظه ای درنگ قلب تا حلقوم به طپش افتاده را چنگ زد. ساقه های تر و تازه روییده بر حصار آهنین قبرها، انتهای ردیف شمارۀ ده را نامعلوم می کرد. ناهید قدم به کنارۀ مزارها گذاشت. مزارهایی که بر تربتشان قداست فرشتگان زیر سؤال می رود.
آرام آرام هالۀ چراغ ها و برگ ها کنار می رود. اینجا آخرین بستر است. انتهای جهان.
- «چرا سیاه؟ این پوشش سیاه چیه که قبر رو در آغوش گرفته؟... چادر! این یه زنه!»
کفش های نرمش بی صدا جلو کشید و زانوانش را بر سنگ فرو نشاند. چادری بی تکان و هیاهو بر بلندی عشق مچاله بود. گویی زنی به سجدۀ ابدی این خاک آمده است.
- «خانم!... خانم!»
دستان سپید ناهید با تردید کهنگی چادر را گرفت. اضطراب کم کم جای خود را به ترسی تازه وارد می داد:
- «خانم! بلند شید!... حالتون خوب نیست؟»
این بار دستانش چادر رنگ برگشته را چنگ زد و به رو کشید. کلام در دهان نیمه بازش ماسید:
- «خانم... وای خانم!»
چشمانش جرأت پلک زدن را از دست داده بودند و بازوانش ناخواسته پذیرای کالبد نحیفی شد که دیگر فرصتی برای نفس کشیدن نداشت:
- «وای! این پیرزن مرده... این کیه سر خاکِ علی... وای خدایا! این چشم های چروک خوردۀ به هم آمده، این ابروهای سفید شدۀ نازک و این لبخند آرام بر روی لب های بی رنگ... این بهجت خانمه! بهجت خانم!»
ناهید ضجه ای کشید و جسد را به خود فشرد. گویی قرار است جسم نحیفِ پیرزن در آغوش جوان او دفن شود:
- «همه بیایید همه... اینجا قبله گاه آخرین نماز مادری است... بگریید ای آیینه های شهید، برای ما که تصاویر اشک آلود قلبتان شدیم... برای ما که مرده ایم.»
آسمان غروب، نگاه سرخش را از آدم هایی که به سمت ضجه ها می دویدند، گرفت. جوشش ذرات شب، در بطن سپید روز، افقی دیگر را به تصویر می کشید:
«آیا امشب، ستاره ها تندیسِ ماه را به زمین هدیه می کنند؟...»
به امید خداوند

پــایــان