370 -373
فخری خانم بسکه روی گونه راستش زده بود و روی دستش را گزیده بود، نیمی از همان وجه صورت بیرون مانده از سیاهی چادرش را با پارچه ای سرخ رنگ پوشانده بود:
-«ای وای آقا حجت اینقد فریاد نزن،شما که خودت بهتر از ما می دونی محیط بیمارستان باید ساکت باشه»
ناهید همانطور که خود را آرام آرام بالا می کشید، دستهایش را به کناره های تخت گیراند و فشرد. سوزن سرم در ورید دست چپ کمی جابجا شد و با خود سوزشی تازه را به میهمانی آورد:
-«نه مامان، ولش کن، بگذار خودشو نشون بده. اصلا می دونی چقدر از آدم هایی که توقع دارن همه چیز دنیا باید به درد خودشون بخوره، متنفرم!شاید تا حالا فکر کنی تو چه چیزی به من و خانواده ام رسوندی؟»
حجت شانه هایش را بالا انداخت و ریشخند زد:
-«په! همین که اومدم یک بیوه پدر مرده رو گرفتم، کلی بهت لطف کردم.»
دستان نیلوفر تکیه گاهی ظریف برای پشت تازه رسته ناهید شدند.
نگاه های دو خواهر میان خشم و تعجب تقسیم شدند:
-«این حرف ها چیه که میزنین آقا حجت؟ بیوه کدومه؟ اونها فقط نامزد بودن در ثانی ...»
-«اَ اَه ... بس کن نیلوفر! حرف فایده نداره، این آقا جز حرف زور هیچی نمیفهمه.»
و بعد دستان نرم و سفید نیما بود که مشت شد و به زیر چانه حجت کوبید. حجت با ناباوری صورتش را چسبید و قدمی به عقب رفت طوری که ناخواسته به پایه سرم برخورد و تکان محکمی به آن داد. باریکه شلنگ در امتداد قوطی به رقص آمده، خود را چنان کشید که این بار سوزن، کوچه منحنی رگ را تاب نیاورد و خود را به بیراهه زد. همهمه ها با خون رها شده از تنگنای عروق در هم آمیخت:
-«آی دستم! بدجوری میسوزه، نیما یه کاری کن.»
-«الان سرم رو می بندم،دِ... برو اون طرف حجت! شاید باز دلت کتک میخواد!»
-«خب رفتم دیگه! بچه غریب گیر آوردین؟»
-«چی شد آقا حجت؟ با همون یه دونه مشت که نوش جان کردین قلدریتون فروکش کرد؟ برو خدارو شکر کن که هادی اینجا نیست وگرنه...»
-«بس کن مادر جون، بیمارستان که جای...»
لنگه باز در اتاق را زنی سرمه ای پوش به شدت از هم باز کرد، خشم از ابروان نازک و چشمان مداد کشیده اش می بارید. سرها همه به سمت در چرخیدند و کلام در دهان فخری ماسید. پرستار نگاهی به اوضاع آشفته رو به رو کرد و خود را پیش کشید:
-«چه خبره؟ ناسلامتی خودتون دکتر هستین ولی بخش رو گذاشتین رو سرتون! کارت انترنی رو نشون دادین، ما هم روی حس همکاری اجازه دادیم این وقت عصر، همراهان بیمار دورش جمع بشن ولی دلیل نمی شه که... ای وای نگاه کن با سرم این دختر چکار کردن! اینکه سوزنش آویزان شده!»
نیما خود را در کنار کشید و پرستار روی پاشنه های بی صدای کفشش، نرم جلو آمد، نگاهی به سرم انداخت، نیما از پشت سر گفت:
-«سرم را بستم.»
زمزمه ای شبیه دندان قروچه از میان لب های قلوه ای زن گذشت:
-«هنر کردین!»
پنبه الکلی از کاسه روی میز برداشته شد و بر روی رگ نشست پرستار انتهای شیلنگ را به بالای پایه سرم آویخت. نوک سوزن اینبار به قلب ناهید اشاره میکرد:
-«با دست دیگه روی پنبه رو فشار بده تا من برم آنژیوکت بیام این رگ دستت که خراب شد، باید از دست دیگرت رگ بگیرم.»
و بعد اخمی تحویل سایرین داد و از اتاق بیرون رفت. حالا دیگر ناهید میتوانست لختی از نگرانی اش را بر روی پنبه خون گرفته فشار دهد:
-«او چی گفت نیما؟چی می خواد به من بزنه؟»
-«چیزی نیست، میخواد به دست دیگرت سرم بزنه. آنژیوکت سوزن کوچکی داره که توی رگ فیلکس میشه، انتهاش هم مثل بالِ پروانه است، بر روی پوست چسب میزنن تا با هر تکانی باز نشه.»
لبخندی تمسخر آمیز گوشه لب نیلوفر را بالا کشید:
-«پس مناسب دعوا های خانوادگیه!»
-«اما من نمیخوام یرم بزنم، میبینید که... راحت نشستم، حالم هم خوبه!»
لحظه ای، صدای زیر نیما سکوت را شکست:
-«یعنی چی؟ به سرت ضربه خورده، بیشتر از یه ساعت توی خواب و بیداری بودی. وقتی یه لیتر سرمت رفت، باید بریم زیرزمین همین بیمارستان ساسان، سیتی اسکن انجام بدی،شاید که...»
-«نه نیما خواهش میکنم از این برنامه ها برای من نچین! ببین خون دستم بند اومد، حالت سرگیجه و تهوع هم... یعنی زیاد ندارم! اصلا همین الان از تخت می آم پایین.»
ملحفه سفید از روی مانتو و شلوار تیره رنگ ناهید جدا شد.پاهایش به آرامی کناره تخت را پیمودند و رها شدند:
-«نه ناهید این کار رو نکن! اینجا دیگه لجبازی نکن، تو باید حتما از سرت عکس بندازی.»
-«خوب شد آقا نیما! خودت هم اعتراف کردی که خواهرت خیلی لجبازه!»
-«ای بابا آقا حجت، شما هم وقت گیر آوردی ها! نیما! ناهید رو کمک کن، شاید سرش گیج بره و بیفته.»
نیلوفر تخت را دور زد و در کنار خواهر ایستاد. دستان ناهید چنان سرد بودند که آه از نهاد نیلوفر بلند شد:
-«وای دست هات مثل یه تیکه یخ می مونه دختر! آخه برای چی از جا بلند شدی؟»
-«من خوبم، ببینید خیلی راحت دارم راه می رم.»
با اولین گام، سرمای کاشی های کف اتاق لرزشی مختصر را از کف پاها به تمام تنش رساند. وقتی دستش را از دست مهربان خواهر جدا کرد مانند جوجه اردکی تازه بیرون رسته، تلو تلو خوران به پیش میرفت.
فخری خانم این بار محکم توی سرش کوبید:
-«ای وای خاک بر سرم شد! این دختره پابرهنه کجا داره میره؟ نیما جلوش رو بگیر!»
نیما چنان چرخید که نزدیک بود با یک سکندری، نقشی حجیم بر کاشی های منظم کف ایجاد کند، اما دست چپش مایه نقره فام انتهای تخت را گرفت... دست دیگرش ناخودآگاه میانه عینکش را چسبید. دیگر دستی برای نگه داشتن ناهید نمانده بود:
-«صبر کن ناهید! همین طوری که نمیتونی از بیمارستان بیرون بری.»
نیلوفر شتابان خم شد. کفش های سیاه و گلی ناهید به روشنی رنگ چشمانش دهن کج می کردند. دستانش را به میانه لنگه کفش ها گرفت و آن دو همسفر به خاک افتاده را تا حدودی به میانه مانتویش بالا کشید.
-«ناهید، ناهید کفش هاتو بپوش! کفش هات!»
با لحظه ای درنگ، ناهید آن دو سیاههمراه را جلوی پایش گذاشت.
نیلوفر انگشتان دست چپش را طوری دور بازوی خواهر فشرد که حلقه باریک ازدواجش تکان خورد. وقتی ناهید سرش را آرام به سمت راست چرخاند اخمی کم رنگ از درد تیر کشنده پیشانی، بر کمان ابروانش نشست. این سر نحیف شده، طاقت درد را نداشت، خم شد و نگاهی به خاکیان سپرد. دست نیلوفر از پیچش سمشاد رو به رو رها شد و به پایین خزید. این بار نیلوفر مچ پای ناهید را چسبیده و با تحکم گفت:
-«پاتو بلند کن! کفشت رو بپوش... بپوش دیگه!»
دست ناهید روی سر خم شده خواهر،محکم شد.نرمی روسری
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)