صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 65

موضوع: رقص ققنوس | ماندانا مطیع

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه308 الی317
    -((بله،بله،بله! تا حالا توی هیچ مجلسی ندیده بودم عروس سه دفعه بله بگه!))
    -((تازه اونم بدون هیچ زیر لفظی و کادویی،حتما داماد دکتر خیلی بهشون ساخته که این قدر هول برشون داشته!))
    ناهید همهمه ها را می دید و نمی شنید،چون ماهی قرمز کوچکی که در حباب شیشه ای خیال محصور باشد و اجسام و افراد را بزرگ و کوچک از پشت پرده آب ببیند.
    -((خانم ها چادرتون رو سر کنید،شاه داماد داره می آد بالا،به سلامتی شاه داماد یک کف مرتب، لی لی لی…))
    ناهید سرش را بلند کرد. چشمان دلش به دنبال او می گشت، اما قامت کشیده علیرضا کوتاه تر شد و آن چهره نجیب، جایش را به صورت بشاش مردی داد که از روبه رو آمد و روی صندلی کنار ناهید جای گرفت.
    لب های ناهید بی صدا به هم خوردند:
    -((تو کی هستی؟))
    وقتی حجت شال حریر را کنار گرفت و پس زد. آهی همراه با کلامش تا قلبش را سوزاند و یکباره خاکستر کرد:
    -((تو؟!))
    ناهید سراسیمه از جا بلند شد. حالت کسی را داشت که در انتهای خواب شیرین صبح،کابوس مرگ ببیند:
    -((چه خبره؟ من بله گفتم؟ نه، من بله نگفتم،…نگفتم!))
    یک شانه اش را فخری خانم و دیگری را نیلوفر گرفت. چنان با فشار او را سر جا نشاندند که گویا تکه سیبی را در سوراخ آب میوه گیری می کنند.غرغرهای فخری خانم که در گوشش یک ریز می خواند.
    -((ذلیل شی دختر! چی چی تو به آدمیزاد می ره؟ اون از سه دفعه بله گفتنت که هنوز دارن بهت می خندن، اینهم از حالا که بلند میشی می گی من بله نگفتم. تو غلط کردی و جد و آبادت! دستت رو دراز کن آقای دکتر حلقه رو بکنه توی دستت… د دستت رو دراز کن دیگه!))
    حجت حرف های مادر زن را می شنید و به رویش نمی آورد! اما با آخرین جمله، انگار جراتی پیدا کرد، دستش را جلو برد و دست چپ ناهید را گرفت. ناهید از تماس دست گرم جوان، چون برق گرفته ای خود را عقب کشید. حجت باز هم جسارت کرده خود را جلوتر کشید و دریک لحظه حلقه را بر انگشت باریک ناهید نشاند.صدای هلهله که لختی آرام گرفته بود، دوباره از جمع برخاست.ناهید نگاهی به کنارش انداخت. حجت خندان و عاشقانه به او می نگریست. ناهید صورتش را برگرفت و چشمانش را بست. انگشتهای به هم فشرده سردی حلقه تازه وارد را لمس میکرد.پشتش تیر کشید و دلش به هم خورد. انگار سایه ای در درونش کش می آمد و کج و معوج می شد. آدمکی غریب و سیاه…
    صورتش را بختک وار بر روی حجم خیالش انداخته بود:
    -((تو چه کردی ناهید؟…چه کردی؟))
    فصل ششم
    صدای عوعوی مداوم سگ های ده باد میون صبح صادق،رو به خاموشی گذاشتند،در عوض،هنوز سپیده نزده صدای خس دار بی بی در بوی ماندگی خانه پیچید:
    -((بیدار شید،صلوات بفرستید،چرا خوابید؟خدا شما رو نجات بده!بیدار شید نماز بخونید،قضا می شه ها!))
    و بعد از صدای محکم به هم خوردن در فلزی حیاط، چرت مطبوع صبح را از سر ناهید پراند.وقتی چشمانش باز شدند، بوی غریب اتاق که مخلوطی از خاک کهنه و نفت چراغ علاء الدین و فضولات نشسته مرغ و خروس های حیاط بود، در دماغش پیچید.انگشتانش را به گلو فشرد تا تهوع برآمده از شکم خالی اش،بیش از آن بالا نیاید.سرش را از روبالشی چرک مرده، برداشت و نشست. از دیشب که به سرخه آمده بودند، هنوز روسری بر سرش بود.
    اما موهایش با خواب کوتاه سه ساعته، از زیر مهار روسری، آشفته و درهم شده بود. ناهید دست برد و زلف های بیرون رسته را به آغوش روسری فرستاد و به اطراف نگاهی انداخت. در اتاق کوچکی که مخصوص حجت محسوب می شد، سه تا تشک، پذیرای سه زن محصور در اتاق شد. بی بی برای نماز بلند شده بود، اما طوبی هنوز بازوی کلفتش را بر روی صورتش انداخته بود و خرخر می کرد. ناهید به پوستر کاغذی دیوار روبه رو خیره شد! اسبی سپید با قطره اشک خشکیده بر چشم که در عزای مولایش حسین(ع) می گریست. ناهید دلش را به آن قطره سپرد و در امواج دریای ذهن رقصان شد:
    -((ببین ناهید،مادر و پدرم به خاطر مراسم عقد ما، این همه راه رو تا تهرون آمدن. حالا که برگشتن سرخه این وظیفه ماست که به دیدنشون بریم.))
    -((واقعا که آقا حجت! همچین می گی آمدند تهرون،انگار مهمون های رسمی و صد پشت غریبه ان!البته غریبه که چه عرض کنم،انگار نه انگار عقد پسرشونه، نه خرجی کردن، نه زحمتی کشیدن فقط با تاکسی آقا داداشتون آمدن و با تاکسی آقا داداشتون هم برگشتن.))
    -((برگشتن که برگشتن!اینها رسمشون همینه، بچه هاشون رو طوری بزرگ کردند که روی پای خودشون بایستند،چه قدر بهت بگم که اینها بی سوادند،از رسم و رسوم شهر هم هیچی حالیشون نمی شه، ما که عاقل و تحصیل کرده هستیم.))
    ناهید با غیظ دسته مبل اتاق پذیرایی را می فشرد. هنوز یک روز از عقد نگذشته بود،جر و بحث هایشان کم کم خود را نشان می داد:
    -((جالبه، مثل اینکه توی فامیل شما هرکس بی سوادتر و گمراه تر باشه اجر و قربش بیشتره...برای عقد هیچ خرجی نکردی یک سفره عقد عاریه هم کرایه نکردی،گفتی دانشجو هستم،بودجه ندارم،پدر و مادرم فقیرند ال...بل،مامان و نیما هم خام شدن و قبول کردن. به این امید که آقا آینده داره و جبران می کنه،حالا جواب این جوانی از دست رفته رو کی
    باید بده خدا می دونه.))
    حجت خود را جلوتر کشید و دست هایش را باز کرد. لحنش کمی نرم تر شده بود:
    -((کدووم جوونی از دست رفته؟ بده مثل خیلی از مردها که نمی گذارن زنشون کار کنه جلوتو نمی گیرم،همه اش بهت می گم برو دیپلم آرایشگری رو بگیر،مشتری هاتو بیشتر کن تا یک آرایشگر درست و حسابی بشی،می دونی سلمونی های زنونه چه قدر پول در می آرن؟))
    ناهید ریشخندی زد و از گوشه چشم به صورت مهربان شده حجت نگاهی انداخت.
    -((چه مرد روشنفکری!پس بیا بریم یک حساب بانکی به اسم خودم باز کنم تموم پول هامو ذخیره کنم!))
    انگار گلوله ای فلفل در دهان حجت ریخته باشند،چشمان فرو رفته اش گرد شدند و لب های باریکش به لرزیدن افتاد:
    -((معلوم هست چی می گی؟ حساب برای چی؟ خب هرچی در می آری بده به من،من که برای الواتی و خوش گذرونی خرج نمی کنم! هنوز پول پیش اجاره یک خونه کوچک رو نداریم،اون وقت می خوای برای خودت حساب بازکنی؟))
    صدای بم حجت رو به اوج رفت.همراه با آن،هیکل دایره ای او کم کم از روی مبل کنده می شد. ناهید سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند اما بی آنکه بفهمد پشتش را به پشتی مبل فشار می داد:
    -((حالا چرا جوش آوردی؟ما عقد کرده هستیم،نفقه من پای توست، پس کو؟همه اش می خوای اینجا پلاس باشی.همه اش چشمت به درآمد منه و از خانواده ام توقع داری،آخه تو چه جور مردی هستی؟))
    حجت دیگر کاملا برخاسته بود. از چشمان وق زده اش آتش خشم می بارید.
    -((صداتو برای من بلند نکن!از اولش هم اخلاقت نحس و نچسب بود،منو بگو که به عنوان یک تحصیل کرده به برابری زن و مرد معتقدم!
    بده می گم برو کار کن! بد می گم برو اجتماعی بشو؟))
    قامت ناهید از جا برخاست چانه اش که بالا کشید به وضوح از حجت بلندتر می نمود:
    -((این برابری یعنی بدبختی! یعنی زن،علاوه بر کارهای خونه و بچه داری،برو توی این اجتماع خراب شده و از صبح تا شب جون بکن بعد هم هر چی درآمد داری بریز توی شکم آقا و زندگی، آخر سر هم نتیجه چی می شه؟ خونه به اسم آقا، ماشین به اسم آقا، حساب بانکی به اسم آقا،بعد هم یک تیپا به پشت خانم! که چی؟ آقا دیگه تنبونش دو تا شده!))
    زیر ابروان گرد و سیاه حجت،سپیدی چشمانش به سرخی می زد:
    -((آخه چه فرقی می کنه؟ چه به اسم من چه به اسم تو،زندگی مشترک که دیگه این حرف ها رو نداره!))
    -((تو رو به خدا بس کنین،صداتون تموم خونه رو برداشته. از توی آشپزخونه صدای داد و بی دادتونو شنیدم...بده،زشته جلوی در و همسایه ،ما آبرو داریم، تا حالا نشده که از خونه ما صدای بلند بشه.))
    سرهای دو جوان به سمت در چرخید. فخری خانم با پیراهن گشاد خانه، میانه درگاهی ایستاده بود. حجت سرش را برگرداند و اخم کرد.چشمانش از زیر پلک افتاده، خیره به جورابهای سپیدش بود:
    -((فکر کردی من به این دعواها عادت داشتم؟ اصلا توی خانواده ما از این حرفها نبود،همه زن داداش هام خودی هستن، رسم و رسوم خانواده ما رو خوب می دونند،فقط...))
    -((فقط چی؟بگو،بقیه اش رو هم بگو. می دونی چند دفعه ست این حرف رو از تو و فامیل هات شنیدم؟فقط ناهید غریبه ست...آره من غریبه ام،برای تو، برای خودم،برای همه این آدم هایی که دور و برم رو گرفته اند و من رو لای منگنه گذاشتن.))
    فخری خانم چند قدمی جلوتر گذاشت و التماس کنان گفت:
    -((بس کن ناهید! آبرومو جلوی در و همسایه بردی...آخه مردم چی
    می گن؟...حتما الان چند نفر گوش ایستادن تا تموم و کمال دعوای شما رو بشنوند.))
    ناهید سرش را جلو کشید و دست هایش را کمی باز کرد. قدم هایش با شتاب او را از کنار حجت دور می کردند:
    -(( کدوم دعوا مادر؟ اینها بحث و صحبته...علتش هم اختلاف فرهنگی عمیقیه که بین ما وجود داره،حجت از یک خانواده بسته اومده. آدم هایی که در سرتاسر زندگیشون فقط خودشون رو دیدند، آدم هایی که...))
    -(( به خانواده من توهین نکن!))
    از نعره چون رعد حجت هر دو زن به خود لرزیدند. حجت دو باریکه لب هایش را به داخل جمع کرده بود و چانه اش از فرط خشم می لرزید:
    -((اصلا بگذار روشنت کنم،اگه بخوای که من دوستت داشته باشم باید پدر و مادرم رو دوست داشته باشی،هر چه بیشتر به حرف خانواده ام بری برای من عزیزتر می شی،روشن شد؟!))
    ببر خفته ای در درون ناهید بیدار می شد، اما غرشی از اعماق وجود به دندان قروچه ای زیر لب تبدیل شد:
    -((ای لعنت به اون عزت، لعنت به این...آخه من این محبت زورکی رو می خوام چکار؟))
    فخری خانم جلو دوید و بازوهای ناهید را میان دستانش گرفت.التماس نگاهش لحظه ای دل ناهید را سوزاند:
    -(( تو بس کن مادرجان، تو بس کن! او مرده، یه دفعه عصبانی می شه، توی دعوا هم که نقل و نبات پخش نمی کنن،حتما تو رو دوست داره وگرنه به خواستگاریت نمی اومد.))
    دست راست حجت به تندی بالا رفت.دهانش کج و کوله شد و حرف هایی نه چندان مطبوع ،یک سره از میان لب هایش بیرون ریخت:
    -((برو بابا تو هم با این دختر بزرگ کردنت! اگه یه کمی ادب یادش داده بودی، الان این طور به خانواده من توهین نمی کرد!))
    چشمان ناهید از تعجب گرد شدند. خود را از میان دستان مادر بیرون کشید و چند قدمی پا پیش گذاشت:
    -((تو، تو با مادر من این طوری حرف می زنی؟!وای!...خیلی جالبه! با این طرز صحبت کردنت دم از ادب و تربیت هم می زنی...اصلا می دونی چیه؟ نیست که شماها جلوی ما احساس کمبود می کنین همیشه دست پیش می گیرین که پس نیفتین.))
    دهان حجت دلقک وار از دو طرف کش آمد:
    -((برو بابا مسخره! یک سر نشسته فلسفه می بافه،به جای این حرف ها برو اخلاق خرابت رو آباد کن.))
    -((کاش هیچ وقت دیگران برای آبادی زندگیم، تصمیم نمی گرفتن.من قبل از تو با خراباتی ها هم نشین بودم... خرابه ای که سقفش رو به باد و بارون روزگار سپرده و انوار آسمانی را به تک تک آجرهایش هدیه می کرد، اما در خونه آبادی که سقف همه روشنایی رو می گیره،چطوری می تونی از نور خورشید، زنده و گرم بشی؟))
    فخری خانم با دو دست محکم روی صورتش زد و ناله کنان گفت:
    -(( آخ خدا! چه قدر باید از دست این دختره زجر بکشم؟ بس کنید دیگه این لج و لجبازی بچه گانه رو ...اوا؟ آقا حجت کجا می ری؟شام درست کردم الان نیما هم پیداش می شه، اصلا شما بنشینید، من ناهید رو می برم توی آشپزخونه کمکم باشه...د برو دیگه ناهید یا الله! چه قدر بهت بگم بلبل زبونی نکن!))
    چشمان تر ناهید را صدای دورگه تنها خروس حیاط از هم باز کرد.نماز ننه جون هم به پایان رسیده بود. و بلند بلند صلوات می فرستاد. وقتی وارد اتاق شد، چشمان ریزش را درهم کشید و گفت:
    -((ها عروس! پس چرا نشستی؟آقا جون هم نمازش را خواند، این دختر و پسرهای من رو هم که خواب برده، تو بلند شو برو دست نماز بگیر، یک دو رکعتی بگذار.))
    تازه ناهید در فلزی حیاط را به آرامی باز کرده بود که صدای...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 318 تا اخر 325



    خرناس های بلند ننه جون در همهمه گنگ آغاز صبح پیچید ناهید دست هاش را از دو طرف کش داد و ریه هایش را از هوای پاک روستا پر کرد اما بوی فضولات مرغها همراه با کودی که در باغچه ریخته بودند نصفه نیمه نفسش را گرفت
    -اه چند قدم دیگه جلو برم بوی گند دستشویی هم اضافه می شه البته به همراه اون آفتابه کثیفی که تا نصفش لجن بسته
    ناهید پس از نماز هنوز روی سجاده نشسته بود نمی دانست درا ین صبح خنک مهرماه جراحت دلش را به کدام آواز پاییزی التیام بخشد دستش را ارام و لرزان جلو برد و روی مهر کشید
    -اه ای تربت اعلا نمی دانم چرا هر وقتی روبه روی تو میشینم به یاد اون می افتم چه سریه در این خاک چه نوریه در نماز افلاک که تنها صورت تو رو در نظرم می اره خدایا منو ببخش
    وقتی جانماز را تا می زد انگار چیزی در درونش با لبه های جمع شده سجاده تا میشد شاید از گرسنگی بود شاید از تشنگی روح .سجاده را گوشها ی گذاشت و به ارامی به داخل رختخواب خزید به فکر فرو رفت
    -خب عروس خانم چطوری ؟ نبینم این طوری روز به روز زردتر و لاغر تر بشی
    عمو احسان ابروهای پهن و کم پشتی را در هم فرو برد و گفت
    -بس کن سعیده این حرفها چیه که تازه عروس می زنی ؟
    -باشه احسان جان اما من فقط داشتم شوخی می کردم
    عمو رو به ناهید گفت
    -خب عمو جان تعریف کن چه خبر از نامزدت
    -خبه یعنی حال احوالش خوبه دیگه مجبور نیست هر هفته از خونه این خواهر به خانه اون برادر بیفته یه سر تلپ شده اینجا ؟
    فخری خانم محکم روی پایش زد و گفت
    -واه پناه بر خدا مهمون حبیب خداست آقای دکتر که غریبه نیست دامامونه
    -دامادمون مامان شما هم نو برش رو آوردید این آقا از همون سال اول دانشگاه خوابگاه نگرفته چون خواهر و برادرهاشون همین جا ساکن هستن اون هم مثل کولی ها دربه در هر دو سه هفته خونه یکی اطراق می کرده حالا که نامزد کرده توقع داره یک سره خونه ما باشه شام خواب شب صبحانه . می گه اگه بعد از شام برگرده خونه فامیلش مسخره می کنن که عروس خانم نگذاشته شب پیشش بخوابی
    سعیده لب زیرنیش را گاز گرفت و با دست صورتش را کند
    -ای خاک برسرم شما که هنوز عروسی نکردید از همه معذرت می خوام ولی ناهید جان یک چیزی رو برای بعد از عروسی بگذار
    عمو به زنش تشر زد
    -بس کن سعید ه با اینکه حرف زنوها است اما باید بگم که آقا حجت نباید فکر کنه چون پدر بالای سر ناهید نیست هر کاری بخواد می تونه بکنه پس تو چی نیما توی این خونه چکاره هستی ؟
    نیما طوری تکان خورد گفت
    -چی ؟ من ؟ خب من چی باید بگم ؟
    ابروی ناهید بالا کشید گفت
    -د ؟ حالا دیگه چی بگی ؟ یک کم از اون داد و بیداد های ی که قبل از سر من می کشیدی رو تحویل دوست عزیز از جونت بده تا پاشو از گلیمش درازتر نکنه نشان میدهد
    -خب حالا مگه چی شده ؟ حجت که خلافی نکرده دوست داره دائم بیاد نامزد شو ببینه اشکالی داره ؟
    این بار دو ابروی ناهید بالا رفت خود را جلوتر کشید گفت
    -نه هیچ اشکالی نداره اگه آقای دکتر کشیک نداشته باشن شام تشریف میارن با دسر و مخلفات میل می کنن و بعد هم چای بعد هم میوه خلاصه تا وقتی که قصد خواب کنن دهانشون می جنبه دیگه ملاحظه مادر زن بیچاره رو نمی کنه
    فخری خانم خواست چیزی بگوید اما ناهید دستش را به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد
    -و تازه جرو بحث های بعد از شام شروع می شه می دونید چرا ؟ چون آقا توقع دارن که من درست مثل یه زن عقدی و شرعی باهاشون توی یک رختخواب بخوابم
    فخری خانم این بار دو دستش را روی گونه هایش و بعد روی پاهایش کوبید
    -خاک برسرم دستم درد نکنه با این دختر بزرگ کردنم حیّا کن دختر این چه حرفیه که جلوی داداش و عموت می زنی ؟
    -شما و نیما حیّا کنید که منو مثل یه دختر زیادی دو دستی تقدیم آقا کردین
    ابروی نیما بالای قاب عینک سیاهش در هم پیچید و با قیافه ای حق به جانب گفت
    -مگه بد پسری درآمده ؟ معتاد ؟ یا زن بازه ؟ نه بگو دیگه . کدوم یکی از اینهاست
    -اشکال همین جاست که همه فکر می کنن فقط با مرد معتاد نمیشه زندگی کرد بله قبول درام حجت محاسن زیادی داره نماز خونه خانواده اش هم ادم های ساده و پاکی هستن اما
    -اما چی ؟
    -توقعات ما نسبت به هم از زمین تا اسمون فرق می کنه رفتارهایی رو که اونها برای یک زن ارزش می دونن شاید حتی در نظر من ضد ارزش بیاد چطوری بگم ما هیچ کدوم بد نیستیم ولی اصلا با هم تفاهم نداریم
    سعید چون برق گرفته ای از جا پرید گفت
    -البته ناهید جان تفاهم به مرور زمان در جریان زندگی بوجود میاد نه تنها تفاهم بلکه عشق . خیلی از زندگی ها مشترک بدون علاقه آغاز می شدن ولی دو طرف کم کم سعی می کنند تا با محبت کردن عشق رو در خودشون زنده کنن اصلا چرا راه دوری بریم من و احسان
    ناهید با بی حوصلگی سرش را تکان داد گفت
    -ای بابا زن عمو شما هم که همیشه یک مثال از خودتون توی استین دارین ادمها نمیشه با هم مقایسه من و حجت با هم خیلی اختلاف فرهنگی داریم اصلا گاهی احساس می کنم مثل یک بچه باید از اول تربیت ش کرد
    سعیده زیر چشمی به احسان نگاه کرد و گفت
    -البته غیر از احسان که از اول پخته و کامل عمل می کرد اکثر مردها طوری هستند که گویا بچه اول زن هاشون هستن
    ناهید نگاهش را از لبخند سعیده گرفت احساس کرد دندان های زرد و لثه های به سیاهی زده سعیده رنگ هایی از درون ادم ها را به او نشان میدهد
    -این سعیده خانم که این طوری نشسته و برای حجب بازار گرمی می کنه فکر می کنه من نمی دونم که پشت سر چه قدر با عمه شکوه می شینه و حجت و خانواده اش را مسخره می کنه
    گردن ناهید به طرف عمو چرخید گویی وزن سر را به سختی تحمل می کند
    -حجت توقع داره شب های که کشیک نداره توی خونه ما بخوابه اون هم فقط توی اتاق من جالب اینکه فکر می کنه چون وضع مالی خانواده ما از اونها بهتره این ما هستیم که باید اونو تامین کنیم درحالی که خودش و خانواده اش موقع خرج کردن مو رو از ماست بیرون می کشن درحالی که ما اگه حرفی نمی زنیم صورت مان از سیلی سرخ نگه داشتیم توی این چند روزی که از عقد مون گذشته هر وقت اینجا بوده دعوا شده همین دیشب بود که برای رفتن به روستای مادرش با هم جر بحثمون شد
    -خب این که ناراحتی نداره عمو جان اخر هفته یه شب برید سرخه هم حجت خوشحال می شه هم پدر و مادرش
    -اخه چطوری برم ؟ منظورم رو که متوجه می شید
    عمو احسان که هنوز سر به زیر داشت گویی می خواست شرم را پشت نقاب تفکر مخفی کند
    -البته متوجه هستم ناراحت نباش دخترم من با آقا حجت صحبت می کنم طوری که بهش برنخوره راضی باشه اما تو هم با اون مهربان تر باش
    اصابت دستی سنگین به بدن فرورفته در رختخواب ناهید او را یک باره از خیالات کند
    -ها زن داداش . چه قدر می خوابی ؟ بلند شو برو سماور رو اتش کن الان همه پاش می شن صبحانه می خوان ..د یا الله دیگه
    وقتی طوبی خانم سایه هیکل درشتش را از روی تختخواب برداشت ناهید توانست روشنی پخش شده افتاب را در اتاق ببیند به خود تکانی داد و از جا برخاست . درهال بزرگ مشرف به آشپزخانه حجت و برادرش دراز به دراز خوابید ه بودند آقا جان بالای سر پسرانش چون مجسمه ارام و بی حرکت نشسته بود ناهید نگاهی به او انداخت و گفت
    -سلام
    سر پیرمرد بالا و پایین رفت دوباره ارام گرفت ناهید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و کلید برق رو زد صدایی از پشت سرش گفت
    -وا زن داداش سر صبحی چرا برق روشن می کنی ؟ درسته که آشپزخانه یک کمی نمور و تاریکه ولی چشم چشم رو می بینه
    ناهید بی انکه سرش را برگرداند کلید برق را فشار داد طوبی خانم تنه ای از دو پا به آشپزخانه گذاشت و روی گلیم زهوار دررفته پهن شد چادر شب بزرگ تا شدهای را به سمت خود کشید و باز کرد همان طور که نان گرد و بزرگ را روی سفره می گذاشت گفت
    -این نان ها مال تنور ته حیاط یک بار پخت می کنیم تا مدتی راحت هستیم وقت هم این جور خشک می شن آب می زنیم و می خورم برکت خداست اسرافه دور بریزیم
    ناهید نگاهش را از نان های خشک و رنگ برگشته برگرفت و به سماور دود گرفته سپرد سماور که اتش شد جرمی که رنگ چای به استکان های گودابه زده و لب پریده داده بود حال ناهید را به هم زد از دیروز بعدازظهر که سوار تاکسی عباس آقا به قصد سرخه حرکت کرده بودند تهوع ناشی از مسافت سفر از بوی همه جوره نامطبوع خانه شدت داده بود و قدرت بلع را از او گرفته بود در طول راه دخترک منیر که بیمار بود یک سره گریه می کرد
    -گلاب به روتون این بچه از دیروز تا حالا شکمش شل رفته گمونم دل درد هم داره
    طوبی که وسط دو جاری نشسته بود تند تند به پشت بچه زد و گفت
    -نبات داغ داری ؟ عرق نعنا چی ؟ خورده یا نه ؟
    -بله از دیشب تا حالا یک سری توی شیشه دادم خورده اما افاقه نکرده دیگه نمی دونم چکارش کنم
    حجت که روی صندلی کنار راننده مایل به پشت نشسته بود نگاهی به بچه در حال ریسه رفت و گفت
    -راه افتادمون هول هولکی شد و گرنه همون تهرون معاینه اش می کردم حالا هم باکی نیست رسیدیم سرخه براش شربت می نویسم مصرف کنه حالش بهتر میشه
    ناهید که سرش را به شیشه کنار ماشین می فشرد کمی بلندتر از معمول گفت
    -ولی این بچه از دیروز حالش بد بود توی این مدت نبردینش یه دکتر دیگه ؟
    عباس آقا گفت
    -چه حرف ها می زنی زن داداش ادم داداش دکتر داشته باشه اون وقت پول دکتر بیرون بده ؟ منیره اون صدا خفه کن رو بگذار دهنش که این زروزرهاش سرمون برد
    طوبی دخترک را روی چادر مادر گذاشت منیره سر بچه را از زیر چادر برد و پیراهنش را بالا زد وقتی کودک به مک زدن افتاد صدایش کمی ارام گرفت هر چند که هنوز هق هق می کرد ناهید دیگر به تعجب کردن عادت کرده بود
    -نمی خوام دخالت کنم ولی حداقل امروز نمی اوردینش سفر این مسافرت هر چند سه ساعته و کوتاه باشه ولی برای بچه ای به این حال
    منیره سری تکان داد و با ترس اول به طوبی بعد به پشت کله پر موی عباس آقا نگاه کرد گویا تا به حال نشنیده بود کسی در مخالفت با شوهرش چیزی بگوید
    طوبی یک وری به ناهید خیره شد
    -چی می گی زن داداش پدر و مادر مهم ترن یا بچه ؟ وقتی حجت گفت شما می خوای بری پیش آقا جون و ننه عباس گفت دو سه هفته ای هست که سرخه نرفتم هم شما رو می رسونم هم اینکه به پدر و مادرم سر کشی می کنم اخه خوبیت نداره داداش ادم تاکسی داشته باشه بعد با اتوبوس مسافرت کنه . می دونی ما همه مثل زنجیر پشت هم هستیم نمی گذاریم هیچ کدومون رو به غربت بندازه
    صدای خنده جمع احساس ترحمی ناخوشایند را به قلب ناهید می ریخت باز هم سینه از دهان کودک جدا شد و بد قلقی هایش گل کرد
    منیره سر بچه را روی شانه گذاشت و پشتش را مالید
    -عباس آقا
    -بله ؟
    -می شه بعد از دیدن بابا و ننه جون من رو برسونی خونه خاله ام ؟
    -برای چی ؟
    -خب خونه خاله توی شهره اگه شبی خدای نکرده حال زینب بد شد درمانگاه شبانه روزی سر کوچه شون هست دفتر چه بیمه هم قبول می کنه می برمش اونجا فردا صبح هر وقت بیایی دنبالم بر می گردم خونه ننه جان قبوله هان ؟
    لحظاتی سکوت نگاه منتظر منیره را به پس گردن عباس آقا چسبانده بود بالاخره کلام از میان لب های گشاد مرد بیرون امد
    -هوم قبول اما من شب خونه خاله نمی خوابم ها بر می گردم سرخه
    -باشه هر طور شما راحتی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    رقص ققنوس صفحات 326و327
    بااینکه باز هم بچه بی تابی می کرد،منیره که نیم خیز شده بودبا لبخندی آرام سر جایش نشست،وحالا ناهید می دانست که چرایک شب نماندن درخانه این مادر شوهر،برای آن عروس جوان با بچه مریض،چه غنیمتی است.
    -«سماوراز حال رفت بسکه جوشید،یه فکری به حال دل ما ودل این سماور بی چاره بکن!»
    ناهید چشمانش را از سیاهی ته استکان ها گرفت وبه سیاهه در کنارش سپرد.موهای بهم ریخته وژولیده حجت در میانه سرش چنان سیخ شده بودند،گویی تاج خروسی است.
    -«به!دست شما درد نکنه.چنان از من عقب می کشی که با سر،داری میری تو بخار آب جوش!»
    با نهیب حجت،ناهید تازه متوجه بخار داغی شدکه از کناره راست روسری اش به آسمان می رفت.
    -«ای وای!اینجا منتظر بودم تا سماور جوش بیاد!اما حواسم پرت شد ومتوجه نشدم.»
    حجت جلو آمد از فاصله کمی با ناهید ایستاد:
    -«حالا ول کن این سماور رو،عمو احسانت که خوب دست منو گذاشت توی حنا،حق نداریم پیش زن عقدیمون بخوابیم!خیلی خب نمی خواد دوباره غر غر کنی،من که قبول کردم ولی حد اقل...»
    هنوز حجت دست ناهید را نکشیده بودکه صدای طوبی خانم درآمد:-«ها داداش!زن داداش رو کجا می بری؟هنوز صبحانه رو حاضر نکرده....منیره هم نیومد کمک دستمون باشه،نظافت اتاق ها مونده وتدارک ناهار...کلی کار داریم، نبریش ها!»
    حجت دست ناهید را رها کرد.همان طور که چشم از او برنمی داشت،عقب عقب رفت وازدر آشپزخانه خارج شد.دندان های ناهید که از شدت خشم به هم می ساییدند،مانند قل قل آبی بودکه در سماور به جوش آمده باشد.
    «آه ای چهره زیبای لعنتی!کاش جلوی داغی این بخار ها بسوزی ومحو بشی،تا اونها که به خاطر صورت منو خواستند دیگر نگاهی به من نیندازن....»
    -«زن داداش چای رو دم کن دیگه،بعدش هم سفره صبحانه رو بنداز،نون خشک هارو آب زدم.»
    طوبی خانم که بسته نان ها را بر روی دو دست چاقش می برد،از کنار ناهید گذشت وآشپزخانه را رد کرد.انگشتان ناهید به دور یکی از استکان ها حلقه زد وفشرد:
    «ترک برداری جرم گرفته ی شیشه ای،ترک بردار...شاید صدای شکستنت ای دل،عشق خفته منو بیدار کنه...»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    صفحه 328
    سفیدی چشمان ناهید به سرخی میزد و ساحل پلک زیرینش ، نشسته در امواج اشک بود . او تنها ایستاده در اتاق زیرزمینی و آینه خیال روبرو را اسیر می کرد . سینی مسی با لبه های کنگره دار مملو از پیاز های ریز و کوچک در انتظار چاقوی تیز دستان ناهید بود . پوست های پیاز چاقو شدند . بوی تند انتقام ، لایه های بریده چشمان هر رهگذری را به اشک می نشاند . حجت بالای سر ناهید ایستاد و با ریشخند گفت :
    - " هه هه ، این پیاز ها خوب اشکت رو در آوردن ها ! "
    نگاه ناهید ، در پشت پرده قطره ها صورت گرد حجت را کاویدن گرفت :
    - " این پیازهای کوچک بهانه ای هستن برای دردهای بزرگ من ..."
    ننه جان که کنار عروسش نشسته بود و پاهایش را دراز به دراز وسط اتاق ول داده بود ، با یک خنده ، دندان های عاریه اش را بیرون ریخت وگفت :
    - " چی می گی عروس ؟ این پیاز کوچیکا مال باغچه خودمونه ، پوست کندنش زحمت داره ولی در عوض پولی بالاش ندادیم . "
    حجت در حالیکه چشم های خندانش را ریز و لب هایش را غنچه کرده بود ، کمی خم شد و چند ضربه ای به پشت ناهید زد :
    - " عیبی نداره ننه ، نگفتم این عروس غریبه بیشتر از صد تا آشنا به دردت میخوره ، ببین چطوری نشسته این پیاز ریزهارو برات پوست می کنه . "
    چاقو در انگشتان لرزان ناهید فشرد . لحظه ای چشمانش را برهم گذاشت و احساس کرد نان خشک آب زده را به زور فرو داده بود ، ناگهان از راه مری ، کیسه معده اش را سوراخ کرده اند . آب دهانش را ورت داد و چشمانش را باز کرد . قطره اشک فراری ، از کناره ینی باریکش به پایین سرید :
    - " پس شما عروس را می خواستید برای پیاز پوست کندن ، نه ؟ "
    ننه جون باز هم دندان های عاریه سیاه شده اش را نشان داد و گفت :
    - " ها عروس ! آدم باید زحمت دنیا بکشه تا خدا نجات بده ! من ده یازده تا بچه زاییدم ، همیشه یکی تو شکم داشتم یکی تو ننو ، می اومدم ، می رفتم تکونش میدادم ، بچه هامو به دندون گرفتم تا زرگشون کردم . "
    - " خب برای چی اینقدر زاییدید ؟ می خواستید کمتر بچه دار بشید ! "
    این بار خنده ننه جون بلندتر از همیشه بود :
    - " در اونوقت ها این حرفها نبود ، زن خوب ، زنی بود که بچه بزاد و بزرگ کنه ، توی فامیل شوهر هم خوب کار کنه و کمک باشه . "
    ناهید در حالیکه با یک دست چاقو و با یک دست پیاز را نشان می داد زیر لب گفت :
    - " سالها گذشته ولی طرز فکرتون عوض نشده . "
    ننه جون پایش را روی پای دیگرش گذاشت و با دست زانوان آب آورده اش را مالید . انگار هر حرف ناهید را که نمی فهمید خودش را به نشنیدن میزد :
    - " ها ! اما بچه زیاد هم برای کشاورز خوبه ... آخه از این ده تا ، شش تا که بیشتر نموندن... اما خدا نجات بده ، همین ها کلی به دادمون رسیدن ، مثلا همین خونه را که میبینی ، عباس و محمد ساختن وگرنه ما کنار طویله اتاقکی داشتیم . "
    حجت که در کنار مادرش نشسته بود و زانوانش را بغل گرفته بود گفت :
    - " این زمین را غلامحسین زرنگی کرد و قبل از اینکه سند به نام بابام باشه ، توی گیرودار بعد از انقلاب ، از چنگ ارباب در آوردش ، بعد هم فوری به کمک محمد و عباس ، دیوارها را بالا کشیدن و اقاجون و ننه رو آوردن اینجا ، اون موقع من تهرون بودم و تازه سربازیم رو توی اوایل جنگ تموم کرده بودم و داشتم برای کنکور میخوندم ."
    ننه جون دست تیره و کپلش را بالا برد و با لحن حق به جانبی گفت :
    - " ها! این حجت هیچ کمکی نکرد ، تموم وقت بهونه داشت که دارم درس میخونم ."
    کلام ناهید فریاد گونه می نمود :
    - " اما اون پزشکی قبول شد ، توی فامیل ما این بزرگترین افتخاره ! "
    - " خب بله ، حالام خوب به ما می رسه ، فشار خون میگیره ، دوا می آره ! "
    چاقو و پیاز از دستان لرزان ناهید رها شدند . بغضی گلوگیر برآمده از رنج های دل ، جانشین اشک های زاییده از پیاز شدند ، او برخاست و دیگر بی مهابا گریه کرد . قدم هایش را از روی پاهای ول شده پیرزن بلند کرد و به شیر دستشویی آشپزخانه پناه برد . آب روان که بر صورتش میخورد ، آمیزه ای از قطره ها و اشک ها را به چاه می سپرد . حجت هم از جا بلند شد و کنار دستشویی ایستاد . چشمان متعجبش به دنبال صورت ناهید بود :
    - " چی شد ؟ چرا یک دفعه بلند شدی ؟ هنوز نصف پیازها مونده ! "
    ناهید شیر آب را پیچاند و صورتش را بلند کرد . قطره ها یک سره از روی صورت خیسش بر روی دستک های روسریش می ریختند . هنوز انگشتانش پیچ شیر را سفت می فشردند :
    - " خجالت بکش حجت ، یک کمی ملاحظه و مراعات هم خوب چیزیه ، از دیروز که من را آوردی اینجا ف یکسره از گرده ام کار میکشی ، انگار شماها با هیچ کس در دنیا رودربایستی ندارین یا اینکه توقع دارین همه عالم وآدم در خدمت شما باشن ! "
    - " آرومتر ، مادر همین جا نشسته ، میشنوه ، ناراحت میشه . "
    ناهید دستهایش را بالا برد و توی هوا تکان داد . چشمانش در حدقه چرخاند و با دهانش ادا در آورد :
    - " مادرم ناراحت می شه ! یک ريال خرج پسرشون نمی کنن چون فقیرن ، وقتی مامان من براشون کادو می فرسته نباید توقع جبران داشته باشه ، چون اینها بی سوادن ، عروس ها باید در خدمتشون باشن چون اینها بزرگ فامیلن ! "
    کله ننه جون با آهنگ صدای ناهید در ادای جمله آخر بالا رفت :
    - " ها چیه عروس ؟ چی داری میگی اونجا ؟ "
    حجت جلوتر آمد ، ابری از خشم چهره به طوفان نشسته اش را پوشانده بود :
    - " بفرما ، دیدی فهمید ؟ همین رو میخواستی ؟ از همین حالاست که هر جا بنشینه و پشت سر ما هزار جور حرف بزنه ! "
    - " تو ! تو خودت هم می دونی که همیشه حق به جانب مادرت نیست ، اما روی یک تعصب کور ، پا فشاری می کنی . "
    چشمان حجت وق زده و لب های نازکش به سمت دهان کشیده میشدند ، دستانش را با انگشتان گره کرده بالا برد و محکم به شانه چپ ناهید زد .
    از درد بود یا حیرت که ناهید لحظه ای را بی نفس گذراند . دست راستش را به شانه گرفت و فشرد :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    341-332


    - به !چه خوب می زنی! ولی بدون که حالا روح من زخم خوردست ، این جسم نحیف چه ارزشی داره؟
    مشت دوباره بالا رفته حجت را زنگ در پایین انداخت.سوراخهای بزرگ بینی اش چنان باز می نمود که گویی باطن سیاه دماغش را یبه نمایش گذاشته است . حجت مشتش را پایین انداخت و عقب رفت ، آنچنان کوچک و محو که دستان ناهید اینبار عجولانه پس کشید :
    - وای اعظم جون !قیچی خورد به سرت؟ ببخشید اصلاً حواسم نبود.
    اعظم دست برد و کناره های مویش را فشرد توی آیینه نگاهی به بالای سرش انداخت و گفت :
    - اشکالی نداره ناهید جانولی خیلی توی فکر هستی، انگار اصلاً حالت خوش نیست ، از وقتی اومدم تو اتاق ؛ یکسره تو خودت هستی ، می خوای الان برم یه وقت دیگه بیام برای کوتاه کردن موهام ؟
    ناهید چشمانش را به هم فشرد و سری تکان داد. یکی از کلیپس های پلاستیکی را از سر اعظم باز کرد و قیچی را بر امتداد موها گذاشت :
    - نه اعظم جان حالم خوبه ، فقط نمی دونم چرا سمت چپ قفسه سینم همیشه درد می کنه؟
    - مال اعصابه . اصلاً پاک بهم ریختی. از در که اومدم نشناختمت. از بس که زرد و زار شدی. ناسلامتی تازه عروس هستی. اینقدر حرص و جوش نخور که به این روز بیفتی.
    ناهید آهی کشید و قیچی و شانه را دست به دست کرد. موهای وز وزی اعظم خیلی سخت زیر بار شانه می رفت :
    - همه اش فکروخیال میاد جلوی چشمم. می دونی همین الان داشتم به چی فکر می کردم؟
    - به چی ؟
    - به جمعه صبح که با حجت خونه مادرش بودیم.
    - اِ ! رفته بودی سرخه؟ خوب چه خبر بود خوش گذشت؟
    - نه بابا ، چه خوشی چشمت روز بد نبینه . بعد از اینکه کلی پیاز ریز براشون پوست کندم ، صدای زنگ اومد و یکی یکی خانمهای محترمه پیر و جوون هم ولایتس خونه ننه جون سرازیر شدن!
    اعظم که از لحن ناهید خنده اش گرفته بود گفت :
    - واسه چی ؟ حتماً اومده بودن تو رو ببینن. هیچی که نباشی عروس خوشگل شهری که هستی.
    - خوب اونکه جای خودش ، بگذریم که همشون نشسته بودن بر و بر منو نگاه می کردن . اما برای یه کار دیگه اومده بودن .
    - چه کاری؟
    ناهید با خنده ای تلخ جواب داد:
    - باورت نمی شه ولی همه اومده بودن برای اصلاح، بند و ابرو، کوتاهی مو . حتی یکی شون تیوپ چند لا خورده رنگ مو رو آورده بود تا من براش موهاشو رنگ بذارم!
    اعظم سرش رو کنار کشیدو نیم خیز به سمت ناهید برگشت :
    - از کجا فهمیدن تو آرایشگر هستی؟
    دست ناهید کناره صندلی را گرفت ، سر تیز قیچی به سوی پنجره نشانه رفته بود :
    - به! انگار سالها بود که منو می شناختن، می دونی اونجا محیط کوچیکیه ، خبرها زود می پیچه ، سرگرمی زنا اینه که تنگ غروب سه تا چهارتا ، دم در خونه ها بشیننو یه سره وراجی کنن. این بود که وقتی خبر دار شدن پای من به سرخه رسیده ، همه اومده بودن که به خیال خودشون مجانی سلمانی اکنن.
    - وا! تو چه کردی ؟ آقا حجت چی گفت ؟
    - حجت گل از گلش شکفت . انگار نه انگار که چند دقیقه قبل ...بگذریم ..ننه جون هی داد می زد که بیا مجانی کار اینا رو راه بینداز، حجت هم اصرار می کرد که باید اول پول بگیرم . منم مونده بودم حاج و واج که چکار کنم!
    اعظم از روی صندلی بلند شد و وسایل کار رو از دست ناهید گرفت و جلوی آیینه روبرو گذاشت و بعد بازوی ناهید را گرفت و او را به زور روی صندلی نشاند:
    - تو اصلاً حالت خوش نیست ناهید ! انگار تمام تنت داره می لرزه ! یک کمی استراحت کن، می خوای بگم فخری خانم برات آب قند بیاره ؟
    - نه ممنون اکثراً اینطوری می شم . انگار راه گلوم رو بستن . هیچی نمی تونم فرو بدم . تو لبه تخت بشین . کم کم حالم بهتر می شه و بقیه موهاتو کوتاه می کنم .
    اعظم نشست و دستهایش را روی سرش گذاشت . نصف موهای وز کرده اش کلیپس داشت و نصف دیگرش کوتاه شده و خوابیده بود . چشم هایش را ریز کرد و دهانش را کج و کوله ، صدایش را هم مثل کارتونهای بچه گانه عوض کرد:
    - بع بع تو که نمی خوای این ببعی رو با این موهای درهم و برهم ، همین طوری ول کنی بره ، با این قیافه حتی آقا گرگه هم بدش میاد این ببعی رو بخوره .
    ناهید چانه اش را بر روی لبه صندلی گذاشت و خندید.درچشمان خسته اش آرامشی محبت آمیز جریان داشت :
    - پس تو نشستی آقا گرگه بیادو تو رو بخوره ، هان!
    اعظم دستهاشو از روی سرش بر روی زانوهاش انداخت و گفت :
    - خوب چه اشکالی داره هم آدمها گوسفند بیچاره را می خورند هم گرگ. اما به اون میگن آدمو هزار جور به به و چه چه ، اما به گرگ می گن خونخوار ظالم ! نه تو بگو ناهید دروغ می گم ؟
    - نمی دونم من جوابی برای سوال تو ندارم . چون مدتهاست که سوالهای خودن بی جواب موندن.
    ناهید دستانش رلا به لبه صندلی گرفت و بلند شد . پشت چشمی نازک کرد و لبخندی به اعظم زد:
    - بلند شو! بلند شو هم کلاسی! بیا تا آدمها و گرگ ها در خانهات را نزدن ، کله ات را حسابی درست کنم .
    دوباره صدای پاهای قیچی با ترنم دندانه های شانه د هم آمیختن و اجسام به وجد آمدند. لحظاتی صدای چق چق دندانه های قیچی تنها صدای حاضر در اتاق بود . تا اینکه پرسش دوباره به سوی ناهید نشانه رفت :
    - خب بقیه اش را نگفتی ؟
    - بقیه چی رو ؟
    - همون روز جمعه که خانه مادر شوهرت بودی، اون زنها رو می گم.
    انگار دردی دوباره در ناهید بیدار شد . چشمانش را تاب دادو آهی کشید :
    - آه ! آره اون روز...هیچ وقت ندیده بودم که حجت اینطوری جلو مادرش بایسته ، ننه جون می گفت اینها همه هم محلی ما هستند ، زشته ازشون پول بگیریم ، اما حجت پاشو کرده بود تو یه کفش که چی بهتر از این ، حالا ک اینهمه مشتری برای ناهید پیدا شده ، باید یه پولی هم از توش در بیاد ، نمی دونی برای چندرغاز پول چه آبرو ریزی شد . اما جالب اینکه همه فقط نشسته بودن و نگاه می کردن ، انگار اون دادو فریاد هارو دعوا به حساب نمی آوردند!
    - چه مکافاتی کشیدی ها! خوب تو چکار کردی؟
    - دیگه نتونستم تحمل کنم . رفتم تو اتاق مانتومو پوشیدم و کیفمو برداشتم . وقتی از اتاق بیرون اومدم، یه دفعه جر وبحث ها ساکت شد، چشم همه دوخته شد به من. حجت کم کم جلو اومدو گفت :«کجا؟ می بینم کهشال و کلاه کردی.» با اینکه آشوب درونم ، دل وروده ام رو یکی کرده بود، سعی کردم به خودم مسلط باشم :« دارم می رم هر جایی که اینجا نباشه .»
    - اِ ! با اجازه کی؟
    - با اجازه خودم ! با اجازه خدای بالا سر ! کس دیگه ای رو می شناسی که از این دوتا موجه تر باشه ؟!
    حجت کاملاً روبروی من ایستادو با صدایی بلند تر از صدایی که با مادرش دعوا می کرد فریاد کشید :« برو ! تو بیابون های این اطراف پر سگای وحشیه ! برو تا تیکه پاره بشی.»
    نمی دونستم باید چکار کنم . حتی نمی دونستم باید چی بگم ! کلمه ها بی اختیار از دهانم سرازیر شدن :« بس کن دیگه حجت ! چقدر منو خرد می کنی! تو دیگه چیزی با قی نذاشتی.»
    ناهید دوباره درنگ کرد . لب پایینش رو با دندان گزید و رها کرد . آخرین کلیپس رو از سر اعظم گرفت و جلوی آیینه رها کرد. اعظم که سکوت او را دید پرسید:
    - آخرش چی شد ؟
    - چی می خواستی بشه .خواهر حجت که ته حیاط داشت جارو می زد با شنیدن اون جارو جنجالها اومد توی خونه و با یک داد بلند همه رو ساکت کرد.
    - احتمالاً تو هم تو روش واستادی و جوابشو دادی؟!
    - یعنی تو واقعاً فکر کردی که من اینقدر خودمو کوچک می کنم که با زنی مثل طوبی دهن به دهن بشم؟ آخر معلوم نبود لت و پاره شده از اونجا بفرستنم بیرون .
    - دیگه چرا لت و پاه شده ؟
    - تو که نمی دونی به نظرم می رسه ...چه جوری بگم ؟ممکنه دست بزن هم داشته باشه .
    - وا؟ اون که دانشگاه رفتست دیگه چرا ؟
    ناهید دستانش را از دوسو در موهای اعظم فرو کرد و به عقب کشید :
    - نگاه کن ببین کوتاهیش خوبه ؟ یا بازم از زیرش کوتاه کنم ؟
    اعظم به آیینه نگاهی انداخت . مدل جدیدموها به صورت بی روحش نشاطی تازه داده بود :
    - خیلی خویب شد ناهید جان با اینکه حالت زیاد هم خوش نبود ولی بازهم محشر کردی .دستت درد نکنه .
    اعظم از جا بلند شد . هنوز جلوی آیینه با موهاش ور می رفت.ناهید صندلی را کنار کشید و روزنامه هار روی فرش را جمع کرد.حلقه های کرک موها همراه نوشته ها جمع شدندو به آشغالی پیوستند. اعظم دست برد و کیف سیاهش را از روی جارختی برداشت :
    با همه این حرفها وقتی شنیدم عقد کردی خیلی خوشحال شدم . خصوصاً که خیلی از نامزد تازت تعریف می کنن. میگن پسر نجیب و...
    درست شنیدم ؟ گفتی تازه ؟ آخ درد منم همینه اعظم!
    ناهید به دیوار تکیه داد و درازای موهای از پشت بسته شده اش دیوار را سایید.:
    - دست خودم نیست همش با هم مقایسه شون می کنم . نا خدآگاه تفاوتها میاد توذهنم. شاید حجت یه آدم واقعیه و اون فرازمینی بود؟
    اعظم دستش را داخل آستین مانتوش کرد و پرسید :
    - منظورت کیه ؟
    صدای کوبش گنگ درحیاط که در زیر زمین پیچید سوال جدید اعظم را به همراه داشت :
    - این دیگه کیه حتماً باز برات مشتری اومده ؟
    ناهید به باریکه مشرف به حیاط سرک کشید ، فخری خانم دررا به روی تازه وارد باز کرد .سیاهی شب گون منظر خانم در باعچه دمیده به صبح گل های چادر فخری خانم ادغام شد. ناهید نفسی از سر شوق کشید وگفت :
    - شاهد از غیب رسید
    درحیاط دوزن همچنان به هم آویخته بودندو صورت به صورت هم می گذاشتند . ناهید زیر لب غر غر کرد :
    - اه ! مامان ولش کن ! بذار بیاد پایین دیگه !
    همانطور که اعظم روسری اش را گره می زد قدش را روی پنجه ها بلند کرد و گفت :
    - اینکه منظره خانمه ، خیلی وقت بود ندیده بودمش .
    ناهید دل و دیده را از پنجره گرفت و به در رسوند . صبری مزاحم رد وجودش ریشه دوانده بودو به گامهای بی قرارش اجازه حرکت نمی داد. تنها توانست چند قدیم از سطل پر از مو و روزنامه ها فاصله بگیرد. چند وقت می شد که دست و دلش چندان به کار نمی رفت . دیگر حوصله نداشت نایلونی را که زیر پای مشتری ها می انداخت هر روز بشوید . روزنامه ای می انداخت و با غیظ مچاله می کرد . شاید اینطور تاریخ روزنامه های زندگیش را به دور می ریخت .
    - به به ناهید خانم امسال دوست پارسال آشنا ! بیا جلو ببینمت عزیزم !
    چادر منظر خانم تا کمر افتاده بود و دستک های سیاهش باز شده بود . ناهید بی معطلی نفسش رو به نفس صبا گونه تازه وارد سپرد و در آغوشش فرو رفت .
    امواج همیشه مطلاتم اشک هایش چون رودی روان پیچیده و جاری شدند. منظر خانم صورت ناهید را بین دودست گرفت و خود را عقب کشید :
    - وای خدا مرگم بده تا صورت قشنگت رو اینطوری نبینم . نکنه عوارض جنگ به تو هم سرایت کرده که اینطور پژمرده شدی؟
    ناهید دودست منظر خانم را چنگ زد و از مچ گرفت . از چشمانش اشک التماس می ریخت .
    - بگو ! بگو از جنگ چه خبر ؟ از عوارض جنگ چه خبر؟
    مچ دست های زن حاجی کمالی، نرم نرم از زندان انگشتان ناهید بیرون کشیدندو آزاد شدند. در عوض انگشتان تازه رسته بود که دور بازوی ناهید قفل شد.
    - بیا عزیزم ...بیا لبه تخت بشین...چرا اینقدر پریشونی...ماه هاست که جنگ تموم شده !
    - تموم شده ؟ تموم ؟ ای کاش هنوز شبهایی برای بیداری و شرابی برای مستی بود...فکر نمی کنین هنوز نرفته ، فراموش شدن؟
    اعظم کمی دست دست کرد و پاپیش گذاشت . همانطور که بالای سر آن دو ایستاده بود، تند تند دستکهای روسری را به دور انگشت می پیچید :
    - سلام خانم کمالی.
    سر منظر خانم تکانی خورد و نگاهش به چهره دیگری پیوست :
    - اِ... سلام اعظم جان ، کم پیدا شدی دختر ! مگه تو رو اینجا پیش ناهید پیدا کنیم . دیشب مادرت رو تو یمسجد دیدم ، احوالت رو هم پرسیدم . ولی قرار نشد فقط خونه همکلاسی های مدرست آمد و شد کنی، به ما هم یه سری بزن .
    - چشم منظر خانم حتماً خدمت می رسم ، ولی حالا اگر اجازه بدید مرخص می شم ، منظر خانم ، فخری خانم خدا حافظ! ناهید خون اگه زحمتی نیست یه توک پا بیا دم در!
    ناهید لختی درنگ کرد. انگار چشمانش در صورت روبروو تصویر یک زن را نمی دید ، پیکی بود از بر یار می آمد !
    - مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست .
    اعظم بیرون در اتاق منتظر بود . ناهید را که دید دستش را دراز کرد و اسکناس پانصد تومانی را در کف دست ناهید چپاند :
    - وای اعظم قابلی نداشت لازم نبود حساب کنی.
    - این حرفها چیه ناهید ! دستت درد نکنه اگه یه وقت کاری چیزی برای مراسم عروسی لازم داشتی ، حتماً منو خبر کن ...به خواهرت هم خیلی سلام برسون، خداحافظ.
    صدای پای اعظم که د.ور می شد ، ناهید ابروانش را بالا انداخت و تکرار کرد :
    - مراسم عروسی! مراسم عروسی!
    هنوز ریشخندی روی لبهای خشکش مانده بود که وارد اتاق شد . منظر خانم مقنعه سفیدش رابه همراه چادر سیاهش در آورده بود . باسن پهنش را روی نشیمنگاه صندلی جابجا کرد و دست ها را در موهایش فرو برد:
    - آمدی ناهید جون ؟ ببین سفیدی موهام به اندازه یه بند انگشت زده بیرون ، اینهم رنگ مویی که آوردم . شمارشو نگاه کن . مثل دفعه قبل تیره است.
    ناهید در حالی که مثل اردک تلو تلو می خورد خودرا جلو کشید . قوطی دراز نقره ای را از منظر خانم گرفت و سرو ته کرد . در انتهای قوطی شناسنامه ای کوچک از نوشته و شواره بود :
    - درست آوردی منظر خانم . رنگ اِن چهاره ، سفیدی موهاتون رو خوب می پوشونه .
    - البته تو هم کار بلد هستی ، خیلی وقت پیش همین رنگ رو یه آرایشگر دیگه روی سرم گذاشت ، یه هفته نشده پاک شد و سفیدی ها دوباره زد بیرون ... ولی پیش تو که میام ، حداقل سه هفته ای روی موهام دووم داره .
    ناهید بدون آنکه عکس العملی توی چهره اش نمایان شود کشوی زیر میز کارش را کشید و وسایل کارش را روی میز گذاشت .کاسه پلاستیکی ، شانه دم باریک و پیش بند نایلونی بهترتیب ، زیر تصویر منظر خانم در قاب آیینه نشستند. بطری حاوی ماده زردرنگ و یک شانه نازک ، میهمان بعدی بود.
    - اکسیدان کم می ریزم تا ریشه مورو نسوزونه در عوض ، کمی آب قاطی می کنم.
    منظر خانم همانطور که تک تک حرکات ناهید را می پایید با خنده گفت :
    - دستت درد نکنه اما ای کاشکه یکم شکرهم به اخلاقت اضافه می کرد.
    فخری دستهایش را به روی هم کوبیدو به سوی میهمان نشانه رفت :
    - خدا از دهنت بشنوه منظر خانم! دختره شده عین برج زهره مار! هر چی بهش میگم دردت چیه ؟ یه سره از آقا حجت ایرادای بنی اسرائیلی می گیره .
    - مثلاًٌ چه ایرادهایی؟
    - چی بگم والـ...، البته در بعضی موارد ناهید حق داره ولی ...ولی حالا که عقد کردن ، نباید منفی های شوهرش رو بزرگ کنه باید به مثبت هاش فکر کنه.
    ناهید که دودستکش نازک نایلونی را به دست کرده بود و با فرچه رنگ داخل کاسه پلاستیکی را هم میزد، بی آنکه سرش را بلند کند زیر لب گفت :
    - مثبت ها! مثبت ها!... البته دکتره ، معتاد هم که نیست ، همین ها کافیه مگه نه؟
    ناهید بی اختیار پنجه یک پایش را به زمین می کوفت و سرش را تکان می داد. فخر خانم گوشه های لبش را ورچید و گفت :
    - آخه دختر مگه همین هاکم خصلتیه که تو اینطور دست می گیری؟ دامادهای مردم تزریقی از آب در میان ، دکتر دکتر کردنشون گوش فلک رو کر کرده... اصلاً شما قضاوت کن منظر خانم ، قبلاً ما کار کردن ناهرد رو از آقا احسان مخفی می کردیم ، ولی از وقتی عقد کردن شوهرش مخالفتی نداره ، دیگه راحت و آزاد مشتری قبول می کنهو کارش رو از فامیل قایم نمی کنه.
    ناهید پیش بند بلند نابلونی را در هواپر داد و جلوی منظر خانم نشاند. قرمزی تند پیشبند ، خطوط کج و معوج و قهوه ای پیراهن را پوشاند. ناهید دو بند را از دو سوی شانه ها کشید و پشت گردن گره زد. لحن گفتارش کلام اعظم را می مانست :
    - راحت و آزاد! راحت و آزاد!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    342 تا 345


    فخري خانم كه بلند شد چروك پيراهنش مثل راه پله اي بلند تا تخته ي پشتش كشيده مي شد:
    - ((آخه من به تو چي بگم دختر؟حالا ديگه اداي من رو هم در مي آري؟ما كه مي دونيم دردت چيه...كاش يه سر سوزن از اون محبتي كه حجت نسبت به تو داشت ، تو هم نسبت به او داشتي!))
    - ((واي!باز كه شما مادر و دختر شروع كردين.فخري خانم جون بدت نياد ها ، شما هم زيادي با ناهيد درشتي مي كني ، ناهيد خيلي جوونه يه مدتي طول ميكشه تا خودش رو با شرايط جديد تطبيق بده .))
    ناهيد با انتهاي فرچه، فرق وسط موها را باز كرد و به دو طرف كشيد.وقتي زبانه هاي فرچه را داخل رنگ كرد و بيرون آورد ، بوي عطري كه براي پوشاندن بوي تند شيميايي به رنگ مو زده بودند در بيني اش پيچيد:
    - ((مامان به جاي اين همه حرص و جوش خوردن ، بهتره براي منظر خانم يه ليوان شربت يا چاي بياري، چون حالا حالا ها رنگ بايد روي سرش باشه.))
    منظر خانم مي خواست برگرده كه ناهيد روي شانه اش خم شد .او هم مجبور شد از توي آيينه به فخري خانم اشاره كند :
    - ((نه نمي خواد زحمت بكشي، من كه مهموني نيومدم!))
    - ((چه زحمتي! آشپز خونه همين بغله ،الان مي رم چاي دم مي كنم.))
    هنوز پاشنه ي پاي مادر روي دمپايي هاي پلاستيكي در انتهاي قاب در پيدا بود كه ناهيد فرچه را به درون ظرف رها كرد و جلوي منظر خانم خم شد:
    - ((شما رو به خدا منظر خانم!حالا كه مامانم رو فرستادم دنبال نخود سياه ، حرف بزنين!))
    كله ي نيمه رنگ خورده منظر خانم با تعجب تكان خورد :
    - ((حرف بزنم؟چي بگم؟))
    حالت ناهيد چون نقاشي زن مينياتوري مي ماند كه به جاي قدح ، كاسه ي رنگ را در دست داشته باشد:
    - ((از...از بهجت خانم و....عليرضا، شما حتما ازشون خبر دارين نه؟))
    اخمي ساختگي در ميان ابروان زن حاجي كمالي نشست . در عوض لب هايش خنده اي تازه وارد را فرو خورد:
    - ((اي بلا! پس تو دلت براي گلوي خشك من نسوخته بود، مي خواستي اطلاعات كسب كني!))
    - ((شوخي نكنين منظر خانم ، جوابم رو بديد، تازگي ها رفتيد ملاقاتش؟حالش چطوره؟بهجت خانم چي؟اون هم خوبه؟چيزي از عقد من مي دونه؟))
    منظر خانم دستش را اززير قرمزي پيش بند ، بيرون كشيد و چند ضربه اي به گونه ي جلو كشيده ي ناهيد زد:
    - ((آي دختر! چقدر بگم جنگ تموم شده ، مسلسل ها تعطيل شدن ، هنوز داري شليك وار از من سوال مي كني!))
    - ((نه منظر خانم ! مسلسل ها تعطيل نشدن ، تقسيم شدن، از دست هر سرباز آمدن توي قلب هر كدوم از ما و همين طور يكسره دارن گلوله ي غصه هامون رو شليك مي كنن.))
    چشم هاي خانم كمالي ناز و ادايي كرد و به سمت آيينه چرخيد با اين كه سرش را بالاتر گرفت اما هنوز غبغب چاقش خودنمايي مي كرد :
    - ((اول بلند شو نصف ديگه موهامو رنگ كن تا مثل تلويزيون سياه و سفيد از اين در نرم بيرون ، بعد ريز ريز برات تعريف مي كنم.))
    ناهيد با سستي بلند شد. فرچه را دوباره توي رنگ زد و در كناره ي موها خواباند :
    - ((شما هم براي من ناز مي كني، منظر خانم؟اين روزها همه زورشون به من مي رسه ، بگو ديگه خواهش مي كنم!))
    - ((از چي بگم؟مگه توي اين مدت ، از در خانه شون رد نشدي؟حداقل مي تونستي از آقا ذبيح سراغشون رو بگيري.))
    صداي ليچ برخورد رنگ با موهاي سفيد تازه رسته با ناله ي ناهيد يكي شد:
    - ((آخ اگه بگم از در خونه پامو بيرون نمي گذارم ، باور نمي كني ، حجت براي من شده زندان بان ، يك سره يا بيمارستان يا خونه ي ما ، توي اين مدت، فقط خونه ي فاميل هاي حجت رفتيم ، يك بار هم رفتيم سرخه ديدن مادرش ، وقتي هم كه باهاش مي رم بيرون ، تنها چيزي كه از اون ها مي بينم يك در طوسي بسته است ، فقط شما مشتري هام هستين كه از بيرون برام هواي تازه مي آريد....از هر كسي هم نمي تونم سوال كنم ، اما مي دونم كه حاجي كمالي، عليرضا رو تنها نمي گذاره،خواهش مي كنم.))
    منظر خانم پلك هايش را پايين داد و لبخندي زد :
    - ((هنوز دوستش داري؟))
    موهاي زير فرچه ، زيبايي رنگ را به همه ي سپيدي هاي نرم موها سپرد . ناهيد وسايل كار را روي ميز گذاشت . اين بار شانه ي باريك ، مهمان انگشتان بلندش شد :
    - ((ديگه دلي نيست كه تنفر رو بفهمه ، يا دوست داشتن رو ....من قلبم رو مدت ها پيش به اون هديه كردم.))
    منظر خانم سرش را جلوتر كشيد تا رنگ هاي پشت سرش به صندلي نماند . شانه از رستنگاه مو تا پشت سر را نوازش مي كرد:
    - ((مي دوني كه از بيمارستان امام خميني بيرون آمده؟))
    ناهيد خم شد و مشتاقانه جواب داد :
    - ((بله، يك بار سر بسته از حجت پرسيدم ،آخه حجت انترن تختش بود ولي اين قدر اخم كرده و سر بالا جواب داد كه با پرسش دوم ، فريادش رفت هوا ! نمي دوني چقدر تند مزاجه !))
    - ((خب تا حدودي حق داره ! دست و دلش مي لرزه كه مبادا تو هنوز هم عليرضا رو بخواي.))
    ناهيد دوباره كنار دسته صندلي زانو زد . اين بار يك چنگ موسيقي كم داشت تا شكل نقاشي هاي مينياتوري شود:
    - ((حالا كه از بيمارستان مرخص شده، حتما حالش خوب شده نه؟))
    منظر خانم دستش را پيش كشيد و گونه هاي مهتابي ناهيد را نوازش كرد:
    - ((آخ عزيز دلم ، چطوري اين روياهاي قشنگت رو خراب كنم،عليرضا رو از بيمارستان دانشجويي به يك بيمارستان خصوصي منتقل كردن تا شايد اونجا وسايل و تجهيزات بيشتري داشته باشه و بشه براش كاري كرد .))
    ناهيد همان حسي را داشت كه مدام در خواب مي ديد . پرت شدن از بلندي ،افتادن از پله ها يا تصادف كردن با ماشين ، انگشتانش را به لبه ي صندلي فشرد و با مكثي پرسيد :
    - ((يعني تا اين حد؟....بهجت خانم ، بهجت خانم چي؟))
    - ((بنده ي خدا ديگه آه در بساط نداره ، هر چي بهش گفتيم برو بنياد ، قبول نكرد ،ولي حاجي كمالي دنبال كارش رو گرفت ، تازگي يك مقرري براشون در نظر گرفتن.))
    - ((حالا؟حالا كه سرطانش پيشرفت كرده؟))
    - ((پيش خودمون بمونه ، از وقتي عليرضا بستريه و سر كار نمي ره ،حاجي كمالي خيلي كمك مالي بلاعوض به بهجت خانم مي كنه....چند روز پيش، بهجت خانم آمد خونه ي ما ....مي خواست خونه شو براي فروش بگذاره تا هم قرض هاي حاجي رو پس بده ، هم براي خرج بيمارستان عليرضا پول توي دستش باشه.))
    از درياي شب زده ي چشمان ناهيد امواج اشك بود كه مي باريد . نوك بيني اش كم كم رنگ لب هايش را مي گرفت :
    - ((واي ! بميرم و اين حرف ها رو نشنوم ، حاجي كمالي چكار كرد ؟))
    - ((اول مخالفت فروش خونه بود ، اما بعد يه تصميم درست و حسابي گرفت. خدا خيرش بده نه اينكه شوهرم باشه و بخوام ازش تعريف كنم ، واقعا مرد خوبيه!))
    وقتي صداي دمپايي هاي مادر از نزديك اتاق به گوش رسيد ، ناهيد اخمي كرد و چشمانش را به هم فشرد ، قطره اشكي جا مانده در گوشه ي چشم به سرعت راهش را در ميانه ي صورت پيدا كرد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    346 تا 349

    - « ای! آخه این چه وقت آمدن بود مامان! »
    فخری خانم با یک سینی چای خوشرنگ، قدم به اتاق گذاشت و بی معطلی جلوی منظر خانم گرفت :
    - « بفرما منظر خانم جون، تازه دمه. »
    - « دستت درد نکنه، شرمنده کردی، اصلاً سینی رو می گیرم، می گذارم کنار آیینه، هر وقت چای ها از داغی افتادن، خودمون بر می داریم ... شما هم توی رودربایستی نمون اگه کاری داری، برو و انجام بده. »
    دست فخری خانم کمرش را گرفت و راست کرد.
    - « کار که زیاده، از وقتی پای داماد دومم توی خونه باز شده، انگار همیشه مهمون داریم، البته من از اون راضی هستم، پسر چشم پاکیه اگه ایرادی هست از دختر خودمه! »
    با اشاره انگشت ناهید، سر رنگین منظر خانم به پایین و فرچه با مهارتی ناخودآگاه، ریشه موهای پس گردن را در نوازش خویش فرو برد :
    - « سخت نگیر فخری جون، این قدر هم توی سر دخترت نکوب، ماشاا... مثل یه دسته گل می مونه. »
    - « دسته گل چیدنی و مال دیگرونه. دختره از صبح تا شب زورش میاد بلند شه برای شوهرش یه شام درست کنه. »
    ناهید بالای گوش منظر خانم را بر روی نرمه پایین خواباند و کناره موها را تند تند فرچه زد، رنگ های فراری روی پوست سفید پشت گوش پس می زدند :
    - « کدوم شوهر مامان؟ ما که هنوز همخونه نشدیم، مهمون هم یه شب یا دوشب، نه این که میزبان رو بگیره در ثانی مگه مادرش براش چی کار می کنه که من بکنم. »
    صدای اعتراض دو زن میانسال در هم پیچید. هر یکی بدون توجه به دیگری، دهانش را باز و بسته می کرد و کلمات را بیرون می ریخت :
    - « تو به مادرش چکار داری؟ چه توقعی از اون پیرزن می ره؟ گم زحمت کشیده، شش تا بچه بزرگ کرده؟ »
    - : اصلاٌ چه بهتر از این عزیزم که مادرش بی تفاوته، تو خیلی راحت می تونی با محبت، دل آقا حجت رو به دست بیاری. »
    ناهید ته مانده رنگ توی کاسه را با زبانه های فرچه گرفت. وقتی داشت آخرین بازمانده ها را به موهای منظر خانم می سپرد، هنوز صدای درهم گفت و شنودها به گوش می رسید :
    - « قربون دهنت منظر جان! یکی نیست به دختره بگه این ایرادها چیه که از شوهرت می گیری؟ نیلوفر هم به جای این که نصیحتش کنه دائم می نشینه دم به دمش می ده، بچه ام نیما هم که دیگه پس کشیده، دیشب یواشکی به من می گفت، مامان نکنه در انتخاب حجت اشتباه کردیم. »
    انتهای کاسه با سر و صدا روی میز نشست. رنگ های ماسیده برگردی آن امواج متلاطمی را می نمود که روح آبی ظرف را در طغیان خویش می گرفت.
    - « چشمم روشن! پس آقا نیما تایید می کنن که دو دستی خواهرش رو انداخته توی چاه! »
    انتهای سیرت چاه همچون صورتش به ناله می مانست. انگار کسی همیشه در عمق آن نشسته و آه می کشد :
    - « چاه کدومه دختر؟ باز من یه چیزی گفتم، تو بهونه پیدا کردی؟ »
    منظر خانم سرش را عقب کشید و چشم غره ای رفت. کلام نیامده بر لبان خشک ناهید ترک خوردند :
    - « ناهید خانم ساکت! نبینم جواب مادرت رو بدی، ناسلامتی چند وقتی با از ما بهترون دم خور بودی، یک کمی ادب داشته باش! »
    منظر خانم از لبخند کم رنگ ناهید دانست که او لطیفه سخنش را درک کرده است پس رو به فخری خانم کرد و گفت :
    - « شما هم برو به کارت برس، شاید امشب باز مهمون داشته باشی. »
    فخری خانم غرغر کرد و سرش را به سمت در برگرداند. علی رغم صورت چاقش، بینی اش ظریف و رو به بالا بود :
    - « من می رم آشپزخونه، چای تون رو میل کنین، یخ کرد! »
    منظر خانم استکان چای را برداشت، حبه قند را که در دهان انداخت باز هم ناهید بود که به او آویزان می شد :
    - « داشتید می گفتید، بعدش چی شد؟ »
    چای که روی زبان منظر خانم ریخت، قند با صدای قرچی باز شد. چند جرعه پشت هم دیگر، اثری از سفیدی قند بر جیا نگذاشت.
    - « چی، چی شده؟ »
    ناهید مشت یخ زده اش را به کناره صندلی کوبید و گفت :
    - « خودتون رو به اون راه نزنین منظر خانم! حاجی کمالی چه پیشنهادی به بهجت خانم داد؟ »
    دست منظر خانم پیش کشید و استکان خالی چای را به سینی پس داد. سنگینی تنش که بر می گشت، نشیمنگاه صندلی به ناله افتاد :
    - « وای از دست تو دختر! مگه پیچ اخبار تلویزیون رو باز کزدی که این طوری زل زدی به دهان من؟ ... خیلی خب تسلیم! حالا یه کمی برو آن طرف تر، خفه شدم، این قدر که چسبیدی به من! »
    منظر خانم به وضوح برای ناهید ناز می کرد. وقتی چشمانش را تاب داد مانده های سیاه سرمه بر ریشه مژگان بی حالتش بیشتر مشخص شدند :
    - « گفتم که بهجت خانم دستش خیلی تنگه. حاجی کمالی قبول کرد که خونه رو ازش بخره، نه صبر کن بگذار حرفم رو تموم کنم! ... حاجی مبلغ خیلی مناسبی به بهجت خانم پیشنهاد داد، از حساب قرض هاش هم گذشت، در عوض قراره خونه رو که به اسم زد، وقف مسجدالرضا بکنه مشروط بر این که تا هر وقت بهجت خانم زنده است بتونه از آن خونه استفاده کنه، این طوری هم یه پولی گیر اون بنده خدا آمده، هم قرض هاش صاف شده هم این که فعلاً یه سقفی بالای سرش هست تا خدا چی بخواد. »
    زانوان نیمه جان ناهید در هم شکست و رها شد، گل های قالی ماشینی، باغجه ای بی رنگ بود که پذیرای سر و در هم شکسته قامتش شد. منظر خانم شاخه فرو افتاده بازویش را گرفت و بالا کشید، اما این شاخسار شکسته، بی جان تر از آن بود که برخیزد.
    - « چی شد ناهید جان؟ این حرف ها رو نگفتم که این طوری وا بری، خودت خوب می دونستی که علیرضا ... »
    - « وای علیرضا! وای! »
    ناهید ساعد دست منظر خانم را کشید، طوری که چشم های زن گرد شدند و خود را عقب کشید :
    - « شما بگو منظر خانم! شما بگو من باید چه کار کنم؟ دیگه عقلم به جایی قد نمی ده، مدت هاست ... »
    - « حق داری ناهید جان، راستش وقتی فهمیدم تو و علیرضا از هم جدا شدید و تو بلافاصله با کس دیگری عقد کردی خیلی تعجب کردم. فکر نمی کنی خیلی زود تصمیم گرفتی؟ »
    پلک های ناهید روی هم آمدند و پیشانی اش به انگشتان نازکش چسبیدند :
    - « سرزنشم نکنین، نمی خوام بهانه بیارم که در شرایط وحشتناکی بودم، فشار خانواده، خالی شدن پشتم از علیرضا، اون مریضی لعنتی اش ... ولی هیچ دلیلی حماقت انسان رو توجیه نمی کنه، شاید من واقعاً عاشق نبودم، شاید علیرضا برام آیینه ای زلال بود که زیبائیم رو در اون می دیدم، وقتی اون آیینه شکست، من هم ... »
    منظر خانم دست راستش را بر سر خم شده ناهید کشید. در نوازش های بی شتاب عطوفتی مادرانه جاری بود.
    - « اما عشق از مرگ بالاتره، شهیدی که وجودش در عشق او حل شده، هرگز نمی میره. »
    ناهید سرش را از نوازش ها کنار کشید و به روبرو خیره شد :
    - « من جرعه ای از شراب عشق رو نوشیدم و مست شدم اما چه حیف که این مستی دوامی نداشت. علیرضا مست نبود، خود مستی بود، به


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    350-353
    عالمی رسید که شادی و شراب هیچ غمی رو در دل تنهاش باقی نگذاشت.
    آهی عمیق شانه های سنگین منظر خانم را بالا پایین برد.ناگهان دو دستش را طوری به هم کوبید که گویی ختم جلسه ای را اعلام می کند.
    -این حرف ها دیگه بسه...ببینم آرایشگر،نمی خوای یه پلاستیک رو سرم بکشی؟رنگ خشک شد.
    ناهید به سختی از جا بلند شد.نگاه خسته اش از موهای چسبیده به هم روبرو به کیسه ی نایلونی آویزان به صندلی چرخید.وقتی نایلون کش دار را روی سر منظر خانوم جاگیر میکرد،نگاهی به آیینه روبرو انداخت:
    -می خوام یه تصمیم درست بگیرم،می خوام علیرضا رو ببینم.
    -وا!پناه بر خدا!تو دیگه عقد کرده هستی،گذشته هارو فراموش کن و به زندگیت بچسب.
    ابروان ناهید بالا جستند و سرش تکان خورد،از میان لب هایش کلمات به تمسخر بیرون ریختند.
    -زندگی؟کدوم زندگی؟
    -این قدر بد بین نباش،تو که این قدر سنگ رزمنده ها رو به سینه می زنی،نباید زیاد از نامزد تازه ت بدت بیاد.
    -آره،اون هم جبهه بوده،حتی با سهمیه ی رزمندگان دانشگاه قبول شده،تازه می خواد با همین سهمیه،امتحان رزیدنتی شرکت می کند.
    -چی چی؟
    -رزیدنتی ،یعنی رشته های تخصصی ...آینده خوبی دارن؟
    -خب تو هم تو این آینده ی خوب شریک هستی مگه نه؟یه چند سال سختیارو تحمل می کنین،بعد همه چیز می افته روی غلطک.
    ناهید دستش رو از سرپوش نایلونی برداشت و چرخی زد.بلا تکلیفی از تمام حرکاتش می بارید:
    -غلتکی که شاید منو زیر با روزنه ی سنگینش له کنه،آخه چه تضمینی وجود داره؟چه تضمینی؟

    فضای کوچک اتاق،آغشته از بوی عطر آلود رنگ،دیر زمانی بود که برای گام های پر شتاب ناهید تنگ شده بود.در آمد و رفت لحظه ها،سیلان نگاهش به سکون پنجره ها خیره شد.کلاغی از متن زرد و نارنجی برگ های رها شده،بالهای سیاهش را باز کرد و پر کشید:
    -باز شب بر گریبان دلم پنجه کشید... .
    دانه های باران مغشوش و متوحش بر شیشه های ماشین می کوبیدند.هنوز ساعتی از اذان ظهر نرفته،آسمان دل سیاهش را به دانه های اشک سپرده بود.
    ناهید سرش را با نرمی به کنار در ماشین سپرد.دیدگانش غوطه ور در باران روبرو خطوط آبزده ای از ماشین ها و آدم هارا به خیابان شلوغ ذهنش می ریخت:
    -دیگه چیزی به فارغ التحصیل شدن من نمونده،باید کم کم سور و سات عروسی رو راه بندازیم.
    حجت با اشتیاق صورت بهت زده ی ناهید را کاوید،اما چهره ی مرمرین او کوچک ترین وقمی به صحبت های شنیده شده نگذاشت. حجت کمی این دست و آن دست کرد و ادامه داد:
    -این چند وقت یه کم بیشتر مشتری قبول کن تا دستمون تنگ نباشه،میدونی که خانواده ی من وسع مالی زیادی ندارن که به ما کمک کنن
    برق چشمان ناهید،متعجب و خشمگین صورت مفابل را هدف گرفت.در حرکت تند سر،مو های بافته اش از پشت سر تکان می خورد:
    -بله،بارها تکرار کردی که خانواده ات نمیتونن مخارج پسرشون رو بدن،ما باید روی پاهای خودمون بایستیم، البته بیشترروی پاهای من!از این که اینقدر صداقت داری ممنونم!
    -ای بابا ناهید خدای نکرده نمی خوام از تو سو استفاده کنم،فرصت برای جبران محبت های تو خیلی زیاده.
    -زیاد مطمئن نباش!
    -منظورت چیه؟من همه چیزو می تونم تحمل کنم جز بی محلی های تو...
    احساس میکنم همیشه یه دروغ بزرگ توی رفتارته...
    ناهید پس کشید و با لبخند گفت:
    -اشتباه نمی کنی!
    وقتی پره های سرخ بینی حجت از هم باز شدند،از نظر ناهید چون ازدهایی می ماند که آتش خشمش را از دماغش خالی می کند:
    -تو حق نداری با من این طوری رفتار کنی،من و خانواده ام،بی هیچ شیله و پیله ای پا پیش کذاشتیم.تو چه توعی از من داری؟میخوای بیشتر از حد توانشون ازشون بکشم؟اون وقت تو میدونی چی پشت سرم میگن،پسره هنوز دکتر نشده؟عوض این که پشت پدر و مادرش باشه داره جیبشون رو خالی میکنه.
    -خیلی خوبه که تا این حد به فکر اونها هستی ولی کاش یه کمی هم به تنهایی من ومادرم فکر می کردی...البته حالا که این طوریه نباید توقع جهیزیه ی درست و حسابی داشته باشی.
    حجت روی صندلی وا رفت.دست هاس رو از دو طرف کشید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    357-354

    سرش را قدری کج کرد.انگار برای هضم مطلب زمان لازم داشت:
    ـ«نه این طورها که نیست خواهر و برادرهام خیلی به فکر من هستن...خواهرم یه خیاطی رو میشناسه توی میدون گمرک که لباس عروس اجاره میده با اینکه شاید دست چندم و زیاد مجلل نباشه اما قیمت یه شب اجاره اش بیشتر از سه هزار تومن نیست...مشکل آرایشگاه هم که نداریم چون...»
    مجت زیر چشمی ناهید را پایید و حرفش را نیمه تمام گذاشت نگاه ناهید چون تیری مستقیم گردی صورت مقابل را نشانه رفته بود:
    ـ«چرا یه دفعه ساکت شدی؟بگو حرفهایت خیلی جالبه
    ـ«آره داشتم میگفتم مدرسه خواهر یه سالن اجتماعات بزرگ داره اگه عروسی رو تابستان بگیریم خیلی راحت میتونیتم از اون سال برای قسمت زنونه و از حیاط برای قسمت مردونه استفاده کنیم
    ـ«جدا!چه مژده بزرگی!خوبه خواهرت اجازه میده از مدرسه اش به این شکل استفاده بشه
    کنایه کلام ناهید آن چنان واضح بود که حجت را به من من انداخت:
    ـ«البته خواهرم که نه ولی اصغر آقا همه کاره اون دبیرستانه!با مدیرشون کلی ساخت و پاخت داره محل عروسی تقریبا مجانی تموم میشه ماشین هم که دیگه نگرانی نداره تاکسی داداشم رو گل میزنیم از یه ماشین مدل بالا هم تمیزتر میشه
    ناهید دست کرد و گیس بافته اش را از پشت بر روی شانه اش انداخت انتهای فرخورده موها را میان انگشتانش گرفت و ریش ریش کرد:
    ـ«عالیه همه چیز عالیه...ا...مامان چه به موقع تشریف آوردین بفرمایین ببینین دامادتون چه خوابهایی برای ما دیدن
    سینی چای طوری روی میز وار رفت که استکانها لب سرریز شدند.بعد از آنها نوبت فخری خانم وبد که روی مبل پهن شود:
    ـ«ای وای!باز هم حرفتون شد؟وقتی رسیدم پشت در پذیرایی یه کمی صبر کردم از اینکه صدای دعوا نشنیدم خدا رو شکر کردم اما حالا که...»
    ـ«صبر کن مامان!خلاصه اوامر ایشون رو به عرض میرسونم!فکرش رو بکن یه عروس با لباس کرایه ای سیاه شده سوار یه تاکسی گل زده کجا میره؟به سمت یه مدرسه درب و داغون ته شهر!جالبه مگه نه؟»
    فخری خانم سری تکان داد و بهت زده گفت:
    ـ«اگه اون عروس تو باشی بهتر اصلا عروسی نگیری
    حجت چنان با خوشحالی از جا پرید که زانویش به لبه میز خورد و دوبارخ سکون فنجانهای چای را به تلاطم واداشت:
    ـ«آفرین قربون آدم چیز فهم!من همه اینها رو به خاطر ناهید گفتم وگرنه اگه به خودم باشه با هم یه سفر سرخه میریم و برمیگردیم بعد هم زندگیمون رو شروع میکنیم
    ناهید گیس بافته اش را به پشت پرت کرد و سینه هایش مستور در بلوز آبی خوش رنگ به وضوح بالا و پایین میرفت و کلامی که از آن برمی آمد همان تلاطم را منتقل میکرد:
    ـ«خیلی جالبه نمیدونستم که مرقد یکی از امامها در سرخه است!چون معوملا گذر ازه عروسها به مشهد می افته
    حجت دستهایش را باز کرد و با خنده گفت:
    ـ«مشهد میبرمت سرخه سر راه مشهده اول میریم اونجا بعد با یکی از داداش هام هماهنگ میکنیم دسته جمعی میریم مشهد این طوری پول اتوبوس و قطار هم نمیدیم
    فخری خانم دو دستش را بر روی هم کوبید و لبش را گزید نگاهش میان دختر و دامادش سرگران بود:
    ـ«چی بگم والله...!همه اینها درست ولی وقتی برگشتن کجا میخواهین زندگی کنین؟»
    ـ«خواهرم سه طبقه خونه داره زیرزمینش دست مستاجره ولی تا آخر سال خالی میشه البته فقط یه اتاق داره و یه آشپزخونه کوچیک توالتش هم توی حیاط مشترکه...»
    ناهید با تمسخر وسط حرق حجت پرید:
    ـ«خیلی خوبه با این حساب جهیزیه خیلی کمی لازمه تا اون به اصطلاح خوه پر بشه
    اخمهای حجت درهم رفت.دست راستش را بالا کشید و گفت:
    ـ«نه این طوری فکر نکن شما همه چیز بخرید اگه زیاد بود میبرمش سرخه خونه مادرم یا اینکه میفروشیم و به یک زخم زندگیمون میزنیم
    ناهید چون بادکنکی سرخ شده وبد.لحظه لحظه برخشم درونش افزوده میشد تا حدی در آستانه ترکیدن:
    ـ«بی شرم!تو خجالت نمیکشی؟نمیدونی چقدر از آدمهایی که مثل تو همیشه سرشون توی حساب دو دو تا چهار تاست بدم می آد؟آدمهای زرنگ آدمهای هوشیار که از همه امکانات دو رو برشون فقط برای خودشون استفاده میکنن فقط برای خودشون...»
    فخری خانم این بار محکم روی گونه اش کوبید:
    ـ«حیا کن ناهید!آقا حجت کخ بی ربط نمیگه!مثل بعضی از مردها خوبه که بدون اطلاع زنشون هرچی طلا و جهیزیه هست بفروشه و یه آب هم روش؟!بده این راست و پوست کنده با تو صلاح و مشورت میکنه؟»
    ناهید خود را جلو کشید و انگشتانش را به لبه مبل فشرد.با این طرز نشستن باریکی کمرش بیشتر به چشم می آمد:
    ـ«این چه توجیهیه که میکنین مامان گفتن یا نگفتن اون چه دردی رو از من دوا میکنه وقتی مغزش پر شده از محاسبات یه ریالی و دو ریالی...این رو میگن مردرندی نه صداقت...آدم احساس میکنه کلاه گشادی تا گردن توی سرش فرو میره به خدا تنم میلرزه وقتی یاد اون موقعهایی می افتم که با...که با علیرضا از همه عالم میگفتیم به جز این مزخرفات...من عروس بودم و اون داماد ولی نه توی این جمله های زمینی اون روح منو به یک حجله آسمانی برده بود
    صدای رعدآسای حجت پس از برقی کج و معوج حریر سیاه افکار ناهید را ششکافت تکانی خورد و دستش را به دستگیره ماشین گرفت:
    ـ«کجا هستیم؟هنوز نرسیدیم؟»
    راننده در آیینه بالای سرنگریست.دستش را لحظه ای از فرمان برگرفت و گفت:
    ـ«نه آبجی!هوای بارونی دنبالش ترافیک داره تازه رسیدیم به میدون ولیعصر فضولی نباشه ها!خودت ناخوشی؟داری میری بیمارستان؟انگار حال خوشی نداری
    ـ«نه چیزیم نیست اونجا مریض دارم اگه ممکنه یه کمی سریع تر
    ـ«چشم روی چشم آبجی!با اینکه دربستی گرفتی ولی تندتر از این نمیشه رفت با این حال سعی خودم رو میکنم
    ناهید سرش را بر روی لبه صندلی گذاشت و چشمانش را بست.باز هم صدائی چون رعد آمد:
    ـ«تو غلط میکنی اسم اون پسره رو جلوی من می آری اصلا خجالت نمیکشی؟ناسلامتی اسم من روت اومده یه دفعه فقط یه دفعه دیگه اسمش رو بشنوم...»
    ناهید ابروانش را بالا انداخت.روی لبهای چون گچ سفید شده اش تمسخری محو جریان داشت:
    ـ«مثلا چکار میکنی؟اصلا دلم میخواد بگم علیرضا!علیرضا علیرضا
    دست راست حجت بالا رفت.نواختنی دردناک از آهنگی تکراری.دیر زمانی است که ناز زنان در درد همیشگی وجودشان گم میشود.
    پژواک ضربه سر زیبای ناهید را به عقب کشاند.طناب بافته موهایش به دور گردن پیچید و باقی ماند.لحظه ای گذشت تا برق چشمانش را دوباره بدست آورد.فورا سرش را چرخاند و از جا برخاست.حجت هم بلند شد اما چیزی سرتر نداشت.فخری خانم این بار با دو دست توی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    358-361
    سرش کوبید:
    -((خاک بر سرم!این چه کاری بود آقای دکتر؟از شما بعیده آخه تو چرا ناهید؟تو چرا به آتش خشمش هیزم می ریزی؟))
    حجت هنوز زل زل ناهید را مینگریست.اثر لرزش مدام لبهایش،سبیل های سیاهش را هم میلرزاند:
    -((آخه تو چی از اون پسره یه لاقبا فهمیدی؟یه مرد سرطانی که مثل تفاله تورو دور انداخت!))
    -((که اون تفاله،نصیب سطل آشغالی مثله تو شد!))
    -((خفه شو!تو چی میدونی؟تو که نمی تونستی با اون زندگی کن،اصلا از کجا معلوم تاحالا نمرده باشه!))
    گره ابروان ناهید چشمان از حدقه بیرون زده اش را میپوشاند.قدمی که جلوتر گذاشت،دستانش ناگهان یقه پیراهن حجت را در خود کشید.حجت ناخود آگاه عقب رفت اما فشار دستان ناهید دست بردار نبود:
    -((این کار ها چیه دختر؟چرا یقه میگیری؟یه چیزی از دهنم در رفت تو چرا جدی گرفتی؟))
    گونه ناهید در امتداد تمسخر لب هایش بالا کشید.فشار دستانش را بیشتر کرد و بر روی پنجه ها بلند شد.حالا دیگه به وضوح بلند تر از حجت می نمود:
    -((چی شد؟چرا یه دفعه ترسیدی؟مگه تو همون پهلوون پنبه ای نبودی که چند لحظه پیش...حرف بزن وگرنه به خدا قسم خفه ات میکنم.))
    فخری خانم از جا بلند شد.سر و دست هایش را تکان می داد و جلو می رفت:
    -((وای!وای!الان همدیگه رو می کشن!خدایا به دادم برس،به کی خبر بدم نیما؟نه نیما که بیمارستانه.نیلوفر!هادی!برم بهشون تلفن کنم،تلفن؟کجاس این تلفن؟))
    انگشتان ناهید از دور یقه حجت بالا کشید و بر دور گردنش حلقه کرد.
    ناخن هایش گردن پهن حجت را می خراشیدند.
    -((د...حرف بزن لعنتی!چه بلایی به سر علیرضا اومده؟))
    -((بیمارستانه...بیمارستان ساسان...خیلی بدحاله،نمیدونم شاید مرده باشه شاید هم زنده باشه،خفه کردی منو ولم کن دیگه!))
    دستان حجت دور مچ های استخوانی ناهید پیچید و فشرد.وقتی انگشتانش از شدت درد،کلفتی گردن را رها کرد،حجت او را به جلو پرتاب کرد.پاهای کشیده ی ناهید،سطح میز را جارو کرد و همراه استکان های چای به زمین خورد.صدای درهم افتادن و شکستن،مانع از این نبود که حجت تکانی به خود بدهد،ایستاده بود و تند تند گردنش را مالش می داد:
    -((عجب ناخن های تیزی داری دختر!گردنم خون افتاد!))
    ناهید لحظه ای بهت زده به اطرافش نگریست،به سرعت خودش را جمع و جور کرد و نشست.خرده های شیشه ای بر روی طرحی مغشوش که چای بر روی فرش کرم رنگ زده بود،خودنمایی می کرد.ناهید دستش را روی زمین گرفت تا برخیزد اما سوزش و درد،امکان چابکی را از او گرفت.قطعه کوچکی شیشه کناره مچ از حال رفته اش را دریده بود.حالا خون بود که با قطره هایش طرحی نو در می انداخت.
    -((وای!وای!چه به روزت آوردی ناهید؟رفتم بالا به نیلوفر زنگ زدم،یکه صدای بلندی شنیدم،همانطور تلفن را ول کردم و آمدم پایین.))
    فخری خانم همانطور که نفس نفس میزد،خود را از بالای پله ها به دخترش رساند:
    -((وای آقا حجت!یه کاری بکن،همین جوری داره از دستش خون میره!))
    ناهید این بار تمام توانش را به زانوانش داد و نیم خیز شد.با دست راست روی زخم دست دیگر را پوشاند:
    -((چیزی نیست مامان،یه خراش سطحیه،از این زخم عمیق تر توی قلبه ولی به چشم نمی آد.))
    ناهید،با نفسی دیگر،کاملا قد برافراشت.بی آنکه نگاهی به حجت بیندازد سرش را بالا گرفت.امتداد مژگانش در راستای تیغه باریک بینی به سقف اشاره داشت:
    -((دیگه تموم شد،همه چیز تموم شد.))
    وقتی ناهید پایش را از روی شیشه ها بلند کرد و به سمت درکشید،فخری خانم با بلاتکلیفی به حجت نگاه کرد.او هنوز دست به گردن ایستاده بود.
    -((ای وای آقا حجت یه کاری کن،یه حرفی بزن...تو کجا می ری دختر؟بایست،د بایست می گم.))
    ناهید استفهام کلماتی را که از جلو به صندلی پشت میرسید را نشنید،سرش را تکان داد و گفت:
    -((شما چیزی گفتید؟))
    آیینه بالای سر راننده که حالا کاملا به سمت صندلی عقب متمایل بود چهره سوال کننده را به ناهید نشان داد:
    -((دستت چی شده آبجی؟چرا با یه روسری اونو بستی؟))
    -((با شیشه،بریده.))
    -((بلا دوره!راستش داشتم میرفتم خونه یک ناهاری بزنم،دیدم توی بارون،شما با حال پریشون و دست بسته بندی شده،کنار خیابون واستادی!وقتی اسم بیمارستان رو آوردی دیگه حتم کردم اتفاقی افتاده،حدسم درست بود نه؟))
    ناهید چشمانش را از آیینه گرفت و به شیشه بخار گرفته سپرد.
    کوچکترین تمایلی برای ادامه صحبت نداشت:
    -((به شما هیچ مربوط نمیشه آقا!))
    -((ای وای آبجی!من نمی خواستم...))
    -((گفتم به شما ربطی نداره...پولتون رو میگیرین والسلام))
    ناهید پلک هایش را به هم فشرد و سرش را پایین انداخت.صدای فریاد های فخری خانم همراه با صورت تمسخر آمیز حجت با غرغرهای زیر لبی راننده یکی میشدند و به دور سرش میچرخیدند:
    -((کجا میری مادر؟هوا بارون گرفته است،برگرد،حداقل بذار نیلوفر برسه با اون برو.))
    -((ولشکن فخری خانم!اینها ادا اطوارشه،تا سر خیابون نرفته پشیمون میشه و بر میگرده.))
    -((عجب دختر بد اخمی!گفتیم سوارش کنیم یه اختلاطی بشه،نشد.))
    سر ناهید تکان خورد و دستش،پشت صندلی راننده را چنگ انداخت:
    -((همین جا آقا،همین جا پیاده میشم.))
    -((اینجا؟درسته که بلوار کشاورزه ولی یه چند متری تا بیمارستان ساسان مونده،بنشین تا دم درش شما رو پیاده کنم.))
    -((نه آقاممنون،حالا که نزدیکش هستم،فکر کنم خودم تند تر از این ترافیک لعنتی برسم،کرایه ات رو بگیر و منو پیاده کن.))
    ناهید اسکناس پانصد تومانی را روی صندلی جلو انداخت و بی آنکه منتظر ترمز راننده باشد،در سمت راست را باز کرد.پایش که به آسفالت خیس خیابان رسید،صدای بوق ماشین ها و فریاد راننده درهم پیچید:
    -((این چه وضعیه آبجی؟یه دفعه بی خبر می پری تو خیابون!در رو پشت سرت...))
    در ماشین که به هم کوبید،صدای مرد را در خود خفه کرد.زیر بارش بی امان باران،گام های ناهید بود که در ماشین ها می پیچید و پیش میرفت.با حرکتی سریع از جوی آب پرید و خود را به پیاده رو رساند.می دوید،بی پروا می دوید،بی هیچ واهمه ای از خیس شدن و انشت نما بودن.جلوی پله های بیمارستان،دست را به قلبش گرفت و فشرد.طپش های تند قلب،انگار در گوش جانش می نواخت.
    -((خدایا!این پله های بلند مرا به کدام حادثه می خوانند؟))
    چشمانش را به هم فشرد و باز کرد.حالا که اشکی برای ریختن نمانده است این قطره های بارانند که نه تنها بر چشم،بلکه بر اجزاء مختلف


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/