از 318 تا اخر 325
خرناس های بلند ننه جون در همهمه گنگ آغاز صبح پیچید ناهید دست هاش را از دو طرف کش داد و ریه هایش را از هوای پاک روستا پر کرد اما بوی فضولات مرغها همراه با کودی که در باغچه ریخته بودند نصفه نیمه نفسش را گرفت
-اه چند قدم دیگه جلو برم بوی گند دستشویی هم اضافه می شه البته به همراه اون آفتابه کثیفی که تا نصفش لجن بسته
ناهید پس از نماز هنوز روی سجاده نشسته بود نمی دانست درا ین صبح خنک مهرماه جراحت دلش را به کدام آواز پاییزی التیام بخشد دستش را ارام و لرزان جلو برد و روی مهر کشید
-اه ای تربت اعلا نمی دانم چرا هر وقتی روبه روی تو میشینم به یاد اون می افتم چه سریه در این خاک چه نوریه در نماز افلاک که تنها صورت تو رو در نظرم می اره خدایا منو ببخش
وقتی جانماز را تا می زد انگار چیزی در درونش با لبه های جمع شده سجاده تا میشد شاید از گرسنگی بود شاید از تشنگی روح .سجاده را گوشها ی گذاشت و به ارامی به داخل رختخواب خزید به فکر فرو رفت
-خب عروس خانم چطوری ؟ نبینم این طوری روز به روز زردتر و لاغر تر بشی
عمو احسان ابروهای پهن و کم پشتی را در هم فرو برد و گفت
-بس کن سعیده این حرفها چیه که تازه عروس می زنی ؟
-باشه احسان جان اما من فقط داشتم شوخی می کردم
عمو رو به ناهید گفت
-خب عمو جان تعریف کن چه خبر از نامزدت
-خبه یعنی حال احوالش خوبه دیگه مجبور نیست هر هفته از خونه این خواهر به خانه اون برادر بیفته یه سر تلپ شده اینجا ؟
فخری خانم محکم روی پایش زد و گفت
-واه پناه بر خدا مهمون حبیب خداست آقای دکتر که غریبه نیست دامامونه
-دامادمون مامان شما هم نو برش رو آوردید این آقا از همون سال اول دانشگاه خوابگاه نگرفته چون خواهر و برادرهاشون همین جا ساکن هستن اون هم مثل کولی ها دربه در هر دو سه هفته خونه یکی اطراق می کرده حالا که نامزد کرده توقع داره یک سره خونه ما باشه شام خواب شب صبحانه . می گه اگه بعد از شام برگرده خونه فامیلش مسخره می کنن که عروس خانم نگذاشته شب پیشش بخوابی
سعیده لب زیرنیش را گاز گرفت و با دست صورتش را کند
-ای خاک برسرم شما که هنوز عروسی نکردید از همه معذرت می خوام ولی ناهید جان یک چیزی رو برای بعد از عروسی بگذار
عمو به زنش تشر زد
-بس کن سعید ه با اینکه حرف زنوها است اما باید بگم که آقا حجت نباید فکر کنه چون پدر بالای سر ناهید نیست هر کاری بخواد می تونه بکنه پس تو چی نیما توی این خونه چکاره هستی ؟
نیما طوری تکان خورد گفت
-چی ؟ من ؟ خب من چی باید بگم ؟
ابروی ناهید بالا کشید گفت
-د ؟ حالا دیگه چی بگی ؟ یک کم از اون داد و بیداد های ی که قبل از سر من می کشیدی رو تحویل دوست عزیز از جونت بده تا پاشو از گلیمش درازتر نکنه نشان میدهد
-خب حالا مگه چی شده ؟ حجت که خلافی نکرده دوست داره دائم بیاد نامزد شو ببینه اشکالی داره ؟
این بار دو ابروی ناهید بالا رفت خود را جلوتر کشید گفت
-نه هیچ اشکالی نداره اگه آقای دکتر کشیک نداشته باشن شام تشریف میارن با دسر و مخلفات میل می کنن و بعد هم چای بعد هم میوه خلاصه تا وقتی که قصد خواب کنن دهانشون می جنبه دیگه ملاحظه مادر زن بیچاره رو نمی کنه
فخری خانم خواست چیزی بگوید اما ناهید دستش را به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد
-و تازه جرو بحث های بعد از شام شروع می شه می دونید چرا ؟ چون آقا توقع دارن که من درست مثل یه زن عقدی و شرعی باهاشون توی یک رختخواب بخوابم
فخری خانم این بار دو دستش را روی گونه هایش و بعد روی پاهایش کوبید
-خاک برسرم دستم درد نکنه با این دختر بزرگ کردنم حیّا کن دختر این چه حرفیه که جلوی داداش و عموت می زنی ؟
-شما و نیما حیّا کنید که منو مثل یه دختر زیادی دو دستی تقدیم آقا کردین
ابروی نیما بالای قاب عینک سیاهش در هم پیچید و با قیافه ای حق به جانب گفت
-مگه بد پسری درآمده ؟ معتاد ؟ یا زن بازه ؟ نه بگو دیگه . کدوم یکی از اینهاست
-اشکال همین جاست که همه فکر می کنن فقط با مرد معتاد نمیشه زندگی کرد بله قبول درام حجت محاسن زیادی داره نماز خونه خانواده اش هم ادم های ساده و پاکی هستن اما
-اما چی ؟
-توقعات ما نسبت به هم از زمین تا اسمون فرق می کنه رفتارهایی رو که اونها برای یک زن ارزش می دونن شاید حتی در نظر من ضد ارزش بیاد چطوری بگم ما هیچ کدوم بد نیستیم ولی اصلا با هم تفاهم نداریم
سعید چون برق گرفته ای از جا پرید گفت
-البته ناهید جان تفاهم به مرور زمان در جریان زندگی بوجود میاد نه تنها تفاهم بلکه عشق . خیلی از زندگی ها مشترک بدون علاقه آغاز می شدن ولی دو طرف کم کم سعی می کنند تا با محبت کردن عشق رو در خودشون زنده کنن اصلا چرا راه دوری بریم من و احسان
ناهید با بی حوصلگی سرش را تکان داد گفت
-ای بابا زن عمو شما هم که همیشه یک مثال از خودتون توی استین دارین ادمها نمیشه با هم مقایسه من و حجت با هم خیلی اختلاف فرهنگی داریم اصلا گاهی احساس می کنم مثل یک بچه باید از اول تربیت ش کرد
سعیده زیر چشمی به احسان نگاه کرد و گفت
-البته غیر از احسان که از اول پخته و کامل عمل می کرد اکثر مردها طوری هستند که گویا بچه اول زن هاشون هستن
ناهید نگاهش را از لبخند سعیده گرفت احساس کرد دندان های زرد و لثه های به سیاهی زده سعیده رنگ هایی از درون ادم ها را به او نشان میدهد
-این سعیده خانم که این طوری نشسته و برای حجب بازار گرمی می کنه فکر می کنه من نمی دونم که پشت سر چه قدر با عمه شکوه می شینه و حجت و خانواده اش را مسخره می کنه
گردن ناهید به طرف عمو چرخید گویی وزن سر را به سختی تحمل می کند
-حجت توقع داره شب های که کشیک نداره توی خونه ما بخوابه اون هم فقط توی اتاق من جالب اینکه فکر می کنه چون وضع مالی خانواده ما از اونها بهتره این ما هستیم که باید اونو تامین کنیم درحالی که خودش و خانواده اش موقع خرج کردن مو رو از ماست بیرون می کشن درحالی که ما اگه حرفی نمی زنیم صورت مان از سیلی سرخ نگه داشتیم توی این چند روزی که از عقد مون گذشته هر وقت اینجا بوده دعوا شده همین دیشب بود که برای رفتن به روستای مادرش با هم جر بحثمون شد
-خب این که ناراحتی نداره عمو جان اخر هفته یه شب برید سرخه هم حجت خوشحال می شه هم پدر و مادرش
-اخه چطوری برم ؟ منظورم رو که متوجه می شید
عمو احسان که هنوز سر به زیر داشت گویی می خواست شرم را پشت نقاب تفکر مخفی کند
-البته متوجه هستم ناراحت نباش دخترم من با آقا حجت صحبت می کنم طوری که بهش برنخوره راضی باشه اما تو هم با اون مهربان تر باش
اصابت دستی سنگین به بدن فرورفته در رختخواب ناهید او را یک باره از خیالات کند
-ها زن داداش . چه قدر می خوابی ؟ بلند شو برو سماور رو اتش کن الان همه پاش می شن صبحانه می خوان ..د یا الله دیگه
وقتی طوبی خانم سایه هیکل درشتش را از روی تختخواب برداشت ناهید توانست روشنی پخش شده افتاب را در اتاق ببیند به خود تکانی داد و از جا برخاست . درهال بزرگ مشرف به آشپزخانه حجت و برادرش دراز به دراز خوابید ه بودند آقا جان بالای سر پسرانش چون مجسمه ارام و بی حرکت نشسته بود ناهید نگاهی به او انداخت و گفت
-سلام
سر پیرمرد بالا و پایین رفت دوباره ارام گرفت ناهید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و کلید برق رو زد صدایی از پشت سرش گفت
-وا زن داداش سر صبحی چرا برق روشن می کنی ؟ درسته که آشپزخانه یک کمی نمور و تاریکه ولی چشم چشم رو می بینه
ناهید بی انکه سرش را برگرداند کلید برق را فشار داد طوبی خانم تنه ای از دو پا به آشپزخانه گذاشت و روی گلیم زهوار دررفته پهن شد چادر شب بزرگ تا شدهای را به سمت خود کشید و باز کرد همان طور که نان گرد و بزرگ را روی سفره می گذاشت گفت
-این نان ها مال تنور ته حیاط یک بار پخت می کنیم تا مدتی راحت هستیم وقت هم این جور خشک می شن آب می زنیم و می خورم برکت خداست اسرافه دور بریزیم
ناهید نگاهش را از نان های خشک و رنگ برگشته برگرفت و به سماور دود گرفته سپرد سماور که اتش شد جرمی که رنگ چای به استکان های گودابه زده و لب پریده داده بود حال ناهید را به هم زد از دیروز بعدازظهر که سوار تاکسی عباس آقا به قصد سرخه حرکت کرده بودند تهوع ناشی از مسافت سفر از بوی همه جوره نامطبوع خانه شدت داده بود و قدرت بلع را از او گرفته بود در طول راه دخترک منیر که بیمار بود یک سره گریه می کرد
-گلاب به روتون این بچه از دیروز تا حالا شکمش شل رفته گمونم دل درد هم داره
طوبی که وسط دو جاری نشسته بود تند تند به پشت بچه زد و گفت
-نبات داغ داری ؟ عرق نعنا چی ؟ خورده یا نه ؟
-بله از دیشب تا حالا یک سری توی شیشه دادم خورده اما افاقه نکرده دیگه نمی دونم چکارش کنم
حجت که روی صندلی کنار راننده مایل به پشت نشسته بود نگاهی به بچه در حال ریسه رفت و گفت
-راه افتادمون هول هولکی شد و گرنه همون تهرون معاینه اش می کردم حالا هم باکی نیست رسیدیم سرخه براش شربت می نویسم مصرف کنه حالش بهتر میشه
ناهید که سرش را به شیشه کنار ماشین می فشرد کمی بلندتر از معمول گفت
-ولی این بچه از دیروز حالش بد بود توی این مدت نبردینش یه دکتر دیگه ؟
عباس آقا گفت
-چه حرف ها می زنی زن داداش ادم داداش دکتر داشته باشه اون وقت پول دکتر بیرون بده ؟ منیره اون صدا خفه کن رو بگذار دهنش که این زروزرهاش سرمون برد
طوبی دخترک را روی چادر مادر گذاشت منیره سر بچه را از زیر چادر برد و پیراهنش را بالا زد وقتی کودک به مک زدن افتاد صدایش کمی ارام گرفت هر چند که هنوز هق هق می کرد ناهید دیگر به تعجب کردن عادت کرده بود
-نمی خوام دخالت کنم ولی حداقل امروز نمی اوردینش سفر این مسافرت هر چند سه ساعته و کوتاه باشه ولی برای بچه ای به این حال
منیره سری تکان داد و با ترس اول به طوبی بعد به پشت کله پر موی عباس آقا نگاه کرد گویا تا به حال نشنیده بود کسی در مخالفت با شوهرش چیزی بگوید
طوبی یک وری به ناهید خیره شد
-چی می گی زن داداش پدر و مادر مهم ترن یا بچه ؟ وقتی حجت گفت شما می خوای بری پیش آقا جون و ننه عباس گفت دو سه هفته ای هست که سرخه نرفتم هم شما رو می رسونم هم اینکه به پدر و مادرم سر کشی می کنم اخه خوبیت نداره داداش ادم تاکسی داشته باشه بعد با اتوبوس مسافرت کنه . می دونی ما همه مثل زنجیر پشت هم هستیم نمی گذاریم هیچ کدومون رو به غربت بندازه
صدای خنده جمع احساس ترحمی ناخوشایند را به قلب ناهید می ریخت باز هم سینه از دهان کودک جدا شد و بد قلقی هایش گل کرد
منیره سر بچه را روی شانه گذاشت و پشتش را مالید
-عباس آقا
-بله ؟
-می شه بعد از دیدن بابا و ننه جون من رو برسونی خونه خاله ام ؟
-برای چی ؟
-خب خونه خاله توی شهره اگه شبی خدای نکرده حال زینب بد شد درمانگاه شبانه روزی سر کوچه شون هست دفتر چه بیمه هم قبول می کنه می برمش اونجا فردا صبح هر وقت بیایی دنبالم بر می گردم خونه ننه جان قبوله هان ؟
لحظاتی سکوت نگاه منتظر منیره را به پس گردن عباس آقا چسبانده بود بالاخره کلام از میان لب های گشاد مرد بیرون امد
-هوم قبول اما من شب خونه خاله نمی خوابم ها بر می گردم سرخه
-باشه هر طور شما راحتی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)