صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 65

موضوع: رقص ققنوس | ماندانا مطیع

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    262-271

    ***********
    پله های زیر زمین را بالا رفت.بالای پله ها کمی ایستاد،چشمانش رابست وصورتش را به هوای خنک دم غروب سپرد.تشری از نیما،بازهم گام هایش راجلو برد.
    _«بیخود نمیگن پشت سرخانم ها رانندگی نکنین،یه دفعه می ایستن!برو دیگه ناهید بیشتر از چند قدم تا اتاق نمونده.»

    ناهید بی آنکه برگردد ،مستقیم به راه فاتاد .ضعف دست وپاهایش آن چنان شدید شدند که میخواست همانجا بنشیند،اما باهم خود را به جلو کشاند.انگشتانش را به دستگیره ی فلزی در سپرد وپابه درون اتاق گذاشت:

    _«سلام.»

    سرها همه به سمت در چرخیدند.جسته وگریخته از زن و مرد ،صداییی بلند شد:

    _«سلام،سلام»

    نگاه مات ناهید روی ادم های چسبیده به مبل ها چرخید.حجت که روی تک مبل کنار در،ولو شده بود،زل زل به ناهید خیره شد.روی مبل کناری زنی چادری تمام نشیمنگاه مبل را پرکرده بود،بااین که چادر سیاهش را به دور خود پیچانده بود اما چند تار موی خاکستری از بالای سرش پیدا بود.

    _«به به بفرما عروس خانم،جا باز کنین عروس خانم بشینه.»

    چشمان ناهید به سمت صاحب صدا برگشت.مردی میان سال باموهایی جوگندمی وریشی همرنگ ،بلوز گشادش را بر روی شکم چاقش انداخته بود.فخری خانم که به زحمت خوشحالی اش رامخفی میکردبا که لبی از خنده ولو وجمع میشدبه ناهید گفت:

    _«بیامادرجون،اینجا یه صندلی خالیه،بیابنشین پیش خودم.»

    وناهید پیش رفت. آرام وباطمانینه چون کوه یخی که در آبهای سرد اقیانوس نرم نرم آب میشود وجلو میتازد.وقتی نشست ،سعیده که سعی داشت همان لبخند تصنعی را حفظ کند ،آهسته در گوشش گفت:

    _«اخم هات رو باز کن ناهید جون،ناسلامتی خواستگاریه نه مجلس عزا.»

    سعیده چون عکس العملی از ناهید ندید،پس کشید وخود راجمع کرد.مردی که رو به روی ناهید در آن سوی اتاق نشسته بود،بر لبه ی مبل ،پاهایش را باز کرد و دست راستش را از آرنج بر روی زانو خم کرد.چهره ی آفتاب سوخته اش در مقابل موهای یک دست سفید توی ذوق میزد:

    _«خب حالا که عروس خانم اومدن،بریم سر اصلا مطلب.»

    عمه شکوه که در بین شیما وسعیده جایش تنگ مینمود قدری خود را جلو کشید وگفت:

    _«البته قبل از هر حرفی،بهتره که دو خانواده به هم معرفی بشن.»

    مرده سیه چهره،پوزخندی زد وگفت:

    _«به...!یعنی شما مارو نمیشناسی؟»

    _«از کجا باید افتخار آشنایی باشمارو داشته باشم؟»

    _«این غلام حسین خان رو میبینین،داداش بزرگ حجته،مدیر کل آموزش وپرورشه و این آقای سرخه چی...توی محله شون،حرف اول وآخر رو میزنه.»

    عمه شکوه باتعجب پرسید:

    _«ایشون مدیر کل هستن؟»

    خنده از جمع میهمانان تازه وارد بلند شد.خنده ای نه چندان بجا ومناسب.

    ‑«نه خانم!جون مدیر کل دست ایشون است،ایشون راننده ی مدیر کل هستن!»

    لحظه ای چشم ها در هم دوخته شدند.غلامحسین خان همانطور که دست پشمالودش را به لبه ی مبل تکیه داده بود،تعجب نگاه ها را با کلامش پایان داد:

    _«این اصغر اقا هم موهاشو توی اسیاب سفید نکرده،یک دبیرستان پسرانه است.این زن وشوهر.»

    بامکث غلامحسین خان ،همه منتظر شنیدن منصب اصغر آقا بودند:

    _«خواهرم وشوهر خواهرم که البته برادر خانم بنده هم می شن سرایدار دبیرستان شهید لاری زاده هستن،میشه پایین تر از بلوار آهنگ،مدیر مدرسه مثل تخم چشم هاش به اصغر آقا اعتماد داره.»

    سعیده کمی خودش راجمع وجور کردوپ،روسری حریر نازک،بر دور تا دور صورت آرایش کرده اش،زیادی به نظر میرسید:

    _:بقیه برادر ها چی؟شنیده بودم 5تا برادر هستین.»

    _«شکر خدا هر کدوم دستشون به دهنشون میرسه وصاحب زن وزندگی ان.دوتاشون که تاکسی دارن،یکی شون هم ساکن شماله ومقاطعه کاره،وضعش توپه توپه ،یک خونه ویلایی به هم زده باچهارتابچه!ته تغاریمون هم این آقا حجته که هنوز اینجا نشسته.»

    _«پس بااین حساب فقط آقا حجت تحصیل کرده هستن.»

    ریشخندی ناموزون برروی لب های غلام حسین خان نقش بست.

    _«که البته اگه این هم دنبال درس نمیرفت،پدر ومادرمون راضی تر بودن،چون فقط همین یکی هست که دستش توجیب خودش نمیره.»

    برخورد چند ضربه ی آرام به در ،صدای نکره ی غلام حسین خان را در خود فرو برد.نیما پرید ودر راباز کرد.نیلوفر سینی چایی در دست وارد اتاق شد.لرزش مختصر دستانش صدایی ظریف وخوشایند را به استکان ونعلبکی های چیده در سینی میداد.نیلوفر ازهمان جلوی در شروع کرد.نیما ظرف شیرینی رااز روی میز برداشت وپشت سر خواهرش شروع به تعارف کرد.عمه شکوه ،همانطور که سرش را این طرف وآنطرف میکرد تا از لابه لای نیما ونیلوفر ،غلام حسین خان راببیند،باتعجب پرسید:

    _«ولی ما به آقا نیما افتخار میکنیم،شما چه طور راجع به آقا حجت این طوری قضاوت میکنین؟»

    _«ای خانم،اگه این سهمیه ی رزمندگان نبود....تازه الآن یک سال دیگه به تموم شدن درسش مونده.مگه چه قدر بهش حقوق می دن؟ماهی ده،پانزده هزار تومن...اگه مثل بقیه ی داداش هاسر تاکسی می ایستاد الان حداقل ماهی 100تا کاسب بود.»

    خواهر حجت که تاآن موقع ساکت بود،بینی پهن وقلمبه اش را جمع کرد وباصدایی گرفته گفت:

    _«وا آقا داداش،شماهم حجت رو دست کم می گیری ها!توی فامیل وآبادیمون کلی از دختر ها خاطر خواهشن.»

    اصغر آقا به جایی برادر زنش جواب داد:

    _«البته چر اکه نه،درس خوبه،مخصوصا این که ماشنیدیم عروس خانم هنری بلده،ومی تونه تاوقتی که کار حجت بگیره کمک خرج شوهرش باشه.»

    سعیده مثل ترقه ازجاپرید وآنچنان محکم سرجای خود برگشت که صدای ناله ی شیما بلند شد:

    _«آخ مامان!پامو لگد کردی!»

    سعیده بی توجه به ناله ی دختردست هایش را باحرارت تکان داد وگفت:

    _«وای واقعا عالیه!این رو میگن یه مرد روشنفکر،ببینید چه قدر راجع به فعالیت اجتماعی عروس آینده شون باز فکرمیکنن،بفرماناهید خانم من گفته بودم که اقا حجت یه چیز یدگه است،خیلی راحت میتونی آرایشگری رو ادامه بدهی.»

    حجت طوری سرش راپایین انداخته بود وباانگش هایش بازی میکرد که انگار قند توی دلش اب میشود:

    _«شمالطف داری،خیلی هم خوبه که زن آدم کار بکنه.بالاخره کمک خرجه دیگه ،حالاتا من طرحم رو بگذرونم ومطب بزنم مدتی طول میکشه.»

    ناهید سرش رابالاگرفت.دیگر طاقت از کف داده بود.احساس میکرد آن خود همیشگی وجنگجو دوباره در او بیدار گشته است.

    _«ببخشید آقا حجت،قدیما،مردها غیرت داشتن،عارشون میشدچشم به دست زنشون داشته باشن،حالا چی شده که مرد هابه دنبال زن های کارمند میگردن؟»

    نیلوفر که سینی چای را روی میز گذاشته بود ومشغول پخش کردن میوه ها بود،به آرامی گفت:سخت نگیر ناهید جون،مگه خواهر خودت کارمند نیست؟شکر خدااززندگیم راضی هستم....حالاکه موضوع به اینجا رسید ،یاد یکی از آقایون کارمند بانک افتادم ،برای ازدواج داره در به در دنبال یه دختر کارمند میگرده،اونم نه قرار دادی وپیمانی،میگه حتما استخدام رسمی باشه تا یک وقت از کار بیرونش نکنن وزندگی لنگ بمونه!»

    همه خندیدند.صورت سفید نیلوفر هم به سرخی گرایید ولبخندی زد.بعدهم بادست،به چایی های روی میز اشاره کرد وگفت:

    _«بفرمایید،چای ها یخ کردن،قابلی نداره.»

    سعیده شیمارا از روی مبل بلند کرد وروی پایش نشاند پاهای لاغر وبلند دخترک تا نزدیک میز کشیده میشدند:

    _«بیا نیلوفر جان،اینجاجا هست،مامهربونتر میشینیم!»

    غلام حسین خان خم شد وچای را برداشت.یک دانه قند درشت توی دهانش انداخت وچای را توی نعلبکی پخش کرد.عمه شکوه زیر چشمی به سعیده نگاه کرد .اما کله ی نیلوفر میانشان فاصله انداخت وعمه شکوه تمسخرش راباجمع کردن لب ها پوشاند.صدای هورت هورت از نعلبکی های دیگر هم بلند شد.ناهید سعی میکرد به صاحبان صدا نگاه کند.دستانش راچنان درهم می فشرد که ناخن هایش جای جای پوستش را خط گذاری یمکرد.

    _«کاش میشد درست چای خوردن راهم بهشون یاد داد.»

    عمه شکوه ،همانطور که استکان چای را آرام به دهانش می برد ومزه مزه میکرد گفت:

    _«راستی چرا پدر ومادرتون تشریف نیاوردن؟»

    _«اون ها پیر هستن خانم،نمی تونن که برای یه خواستگاری از سرخه تا اینجا را بیاین.هر وقت عروسی شده یکی از برادر ها میره و اونها رو می آره.»

    خواهر حجت با زبان پر از شیرینی ،دور لب هایش رالیسید وگفت:

    _«هاغلام حسین خان ،اصغر آقا بلند شوبریم دیگه،دیر وقته.»

    _«چی چی رو بریم طوبی خانم؟بنشین میوه بخور ،حیف برکت خداست که جلوی آدم بذارن ولی آدم بی نصیب بمونه.»

    انگار همگی منتظر فرمان غلام حسین خان بودند.ناگهان دست ها به سمت بشقاب های میوه حمله ور شدندوقاچ های میوه،پوست کنده ونکنده توسط دهان ها بلعیده شدند.نیما که بهت خانواده اش را دربرابر خواستگاران دید،بشقاب میوه راجلو کشیدوگفت:

    _«شماهم بفرمایید،عمه جان زن عمو جان ناقابله.»

    بعد از دقایقی که صدای ملچ ملچ میوه ها در دهان ها باز آرام گرفت،باز هم طوبی خانم بود که خواهان رفتن شد:

    _«دیگه پاشیم داداش،تنگ غروب خوب نیست خونه ی مردم.»

    وخودش اولین کسی بود که برخاست:

    _«دیگه باید ببخشید،خیلی مزاحم شدیم ،راستش میخواستیم بگذاریم بعداز رحلت پیغمبر بیاییم خواستگاری ولی حجت خیلی عجله داشت!حالا انشااله خرید رو میگذاریم وسط هفته ی دیگه.»

    وقتی بقیه خواستگار ها بلند شدند مبل ها هنوز فرو رفته از نشیمنگاه سنگین شان بود.

    نگاه های سنگین وتعارف های معمول ،حال ناهید رابه هم میزد.هنوز نشسته بود که سقلمه ای از بالا به شانه اش خورد.

    _«بلند شو دختر ،نمی بینی خواستگارا دارن میرن؟من که مادرت هستم ایستادم،اون وقت تو پیش پای همه نشسته ای؟»

    ناهید دست هایش را قلاب کناره های عسلی کرد وزوری به آنها داد.قامت بلندش که هوا را شکافت،گویی سروی میان چمن به پا خاسته باشد.وقتی جماعت به بدرقه ی مهمان ها می رفتند ،نیلوفر سعیده را رد کرد وکنار ناهید ایستاد:

    «کی میشود نشست روی زمین فارغ سبز

    بی فکر کهکشان،به تنها ترین مورچه ها نان خرده داد؟

    کی می شود نشست بی گریه ای ز قلب

    بی خنده ای به لب

    هم دوش یک گل غمگین کاکتوس

    هم سوی قبله ی یک لاله ی سیاه

    اصلا کنار ان چه که در حد شعر نیست

    یک سادگی خوب

    یک حجم ناشناخته ی بی صدا ونرم

    حسی عجیب وژرف

    آن وقت می شود همراه اوشکست

    کی میشود شکست...؟»






    در آخرین روز تابستان،در عصری دلتنگ هنگامی که باد پاییزی ،آرام آرام،برگ های رنگ باخته ای را به رقص میخواند،ناهید دوش به دوش نیلوفر بی هیچ عجله ای به دنبال دو مرد روبه رو گام برمی داشت:

    _«توهم هیچ خبری ازش نداری،وقتی ماشین از در خونشون رد شد،شش دونگ حواسم رو جمع کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه،ولی هیچی نبود جز همون در آهنی بسته.»

    _«تو دیگه باید فراموشش کنی ناهید،اصلا خجالت بکش دختر!مرد زندگیت داره روبه روت راه میره اون وقت تو از کس دیگه ای حرف میزنی؟»

    _«تو به علیرضا میگی کس دیگه؟اون همه کس من بود،همه ی کس وکارمن بود.»

    نیلوفر دست خواهرش رافشردولبش راگزید.باسر اشاره ای به جلوکرد وگفت:

    _«آروم دختر،اسمش رو نبر،جلوتر میشنون!»

    _«آخ حالا دیگه شده اسمش رانبر!کاشکی از اول جوون نبودم.زیبا نبودم،بهار نبودم....بهار وحشت افسردن ،پژمردن در رها شدن...هرچه دلت بخواد گریه میکنی و زار میزنی بدون این که....»

    _«بس کن ناهید،نگذار فکرکنم دچار افسردگی شدی.»

    حجت سرش را برگرداندوایستاد.همراه او هادی هم از رفتن باز ماند.وقتی حجت دستش را بلند کردتابه نیمکت روبه رو شاره کند،لبه ی آستین سفید وبراقش از زیر کت سیاه بور شده اش بیرون زد:

    _«آنجا نیممکت خالی هست،جلوی حوض هم هست،چه صفایی!»

    وخودش طوری تند تر به جلو افتاد،انگارمیخواهد زودتر ازهمه جا بگیرد.

    ناهید سرش را خم کرد.اماچشمانش رابالاگرفت.حرکات حجت را زیر ذره بین برده بود:

    _«نگاش کن،جلوی کتشو چسبیده که باد نبره!وا نگاه کن،تورو به خدا نیمکت رو برای خودش میخواست،خودش اول از همه پهن شد وسط نیمکت!»

    نیلوفر سرعت گام هایش راتند کرد.چند قدمی که جلوتر رفت،زیر لبی جواب ناهید را داد:

    _«وای که چه قدر غر میزنی ناهید!اصلا من که رفتم بنشینم.دیگه هم حوصله ی غرغر کردن های تو رو ندارم.»

    بانشستن نیلوفر،حجت کمی خود راکنارکشید،دیگر جایی برای هادی وناهید که باظاهری آرام خود را به کنارنیمکت رسانده بودند،باقی نماند.

    _«هه هه!به شما جانرسید؟همین دیگه!آدم باید توی هر کاری زرنگ باشه.»

    صدای دندان های ناهید که به هم می فشردند در گوشش طنین انداز خشم بود.

    _«ولی معمولا این طور وقت ها آقایون بلند میشن تاخانم ها بنشینن.»

    حجت مثل فنر از جا پرید،هنوز لبه ی کتش رامحکم در دست داشت:

    _«اِ...حواسم نبود!بفرما،شما بفرما....آخه میدونید،نیست ما از همون اول جمعیتی بودیم اگه دیر می جنبیدیم کس دیگری حقمون رو می خورد.یدم هست مادرم دیگ پلو رو می گذاشت روی اجاق،اگه زرنگی نمیکردی،اگه از اول نمی رسیدی وزرنگی نمیکردی ،فقط ته دیگ سوخته گیرت می اومد!»

    هادی خندید ودستش را روی شانه ی چپ حجت گذاشت وفشرد:

    _«خوشم میاد از این صداقت آقا حجت!همه چیز رو اون قدر راحت عنوان میکنه انگار رودربایستی با هیچ کس نداره.»

    _«خوب توی زندگی به ما خواهرهاو برادرها دروغ یاد ندادند،پدرم یک کشاورز ساده است،مادرم هم یک زن خانه دار روستایی.هرچی که باشه عرق جبین ریختن ونون حلال به مادادن،راستی گفتم پدر ومادر...داداش بزرگم امروز صبح اونارو از سرخه آورده،الان خانه اش هستن.»

    نیلوفر درحالی که تبسمی نرم چشمانش راریز میکرد گفت:

    _«رسیدنشون به خیر وسلامتی،چه خوب که یک روز تشریف بیارن خونهی مادرم ،بیشتر باایشون آشنابشیم.»

    چشم های حجت گرد شدند.لپ های اویزانش کمی لزریدند،صدایش بلندتر از معمول به نظر می رسید:

    _«چی میگی خانم!اونها رسم ندارن دیدن کسی برن.این ما جوون تر ها هستیم که باید به دیدنشو.ن بریم.»

    _«معذرت میخوام،قصد توهین نداشتم...منظورم این بود که چون روز خواستگاری ناهید تشریف نیاوردن...»

    _«مادرم خواستگاری هیچ کدوم از عروس هاش نرفته....فقط این



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    272-275
    یکی که نیست.»
    نگاه ها در هم ادغام شدند. رسم های مغایر، کم کم خودی نشان می دادند:
    _ «باز هم معذرت می خوام ولی می شه بگید چه طور عروس هاشون رو انتخاب کردن؟»
    «خب معلومه، همۀ عروس ها از خونوادۀ نزدیک خودمون هستن. فقط ناهید غریبه است، آخه ما تا حالا رسم نداشتیم از غریبه زن بگیریم، اختر خانم داداش اولم دختر خالمونه، اصغر، شوهر آبجی طوبی هم داداش اونه، یعنی یک دختر دادیم، یک دختر گرفتیم، عطیه و منیره زن های داداش محمد و داداش عباس، دختر عموهام هستن از دو عموی مختلف توی خاله ها و عموها همین طور رسمه، همه دخترهاشون رو به پسرهای فامیل می دن. برای منهم خواهر دختر عمه عطیه رو می خواستن که من ناهید رو دیدم و قسمت این طوری شد.»
    ناهید انگشت های کشیده اش را حائل سرش کرد و یک باره نشست چشمان گشادش به برگ های نارنجی روی زمین خیره مانده بود:
    _«وای این همه آدم! این همه اسم! من چطور باید همه شون رو به خاطر بسپارم؟»
    همه از حرف ناهید که معصومانه ادا شد خندیدند. نیلوفر به پشت خواهر زد و گفت:«
    _«نگران نباش ناهید جان، آقا حجت مثل هادی نیست که فقط یک برادر و یک خواهر داره ماشاا... خانوادۀ پرجمعیتی هستن، ولی در اثر رفت و آمد با همه آشنا و حتی دوست می شی.»
    _«بعله نیلوفر خانم، نیست ما تا حالا توی فامیل عروس خوشگل نداشتیم، همه خیلی دلشون می خواد ناهید رو ببینن، آبجی طوبی هم خیلی ازش پیش همه تعریف کرده.»
    هادی دست هایش را به هم زد و انگشتانش را به هم مالید، سرش را روی گردن درازش چرخاند و به این طرف و آن طرف نگاه کرد:
    _« این دوروبرها یک بستنی فروشی یا آب میوه فروشی پیدا نمی شه؟ خب فضای سبز کوچیکه، فکر کنم برم اون طرف میدون.»
    حجت باز هم دو نیم دایرۀ ابروانش را بالا کشید و با تعجب پرسید:«
    _ «می خواین وسط خیابون بستنی بخورین؟ زشته با خانم ها!»
    این بار نوبت ناهید بود که چشمانش را به تعجب بگشاید:
    _ «چی زشته؟ بستنی خوردن توی پارک؟ معمولاً این طور موقع ها داماد آینده همه رو مهمون می کنه.»
    « ولی نه داماد دانشجو! من یه فکر خیلی خوب دارم، همه با هم می ریم خونۀ داداش غلام حسین، هم پدر و مادرم ناهید رو می بینن، هم کلی پذیرایی می شیم.»
    حجت با قیافه ای حق به جانب تک تک صورت ها را از نظر گذراند. طوری نگاه می کرد، انگار بهترین و منطقی ترین حرف را بر زبان آورده است.
    ناهید ابروی چپش را بالا کشید. سرش را که بالا گرفت، تیزی سر بینی اش بیشتر پیدا بود.
    _ یعنی من باید برم خواستگاری پدر و مادر شما؟»
    هادی پقی زد زیر خنده و سرش را برگرداند، اما در عوش ابروهای حجت به خشم گره خوردند. آهنگ صدایش بلندتر از همیشه می نمود.
    _ «خواستگاری! خواستگاری! چند دفعه بیام خواستگاری! ما که یه بار اومدیم، گفتم که پدر و مادرم رسم ندارن، خونۀ دختر برن. این ما هستیم که باید بریم دیدنشون، اصلاً از سرخه تا اینجا آمدن که ناهید رو ببینن.»
    ناهید از جا بلند شد. نم اشکی، سپیدی چشمانش را پوشانده بود:
    «بابا! بابا! کجایی که ببینی چه خفت و خواری نصیب دخترت شده، حالا می فهمم دختری که سایۀ پدر بالای سر نداشته باشه، چه قدر بی حرمته. شما آقا حجت چی فکر کردی؟ خیال می کنی خانوادم رو هول برداشته، که بعد از اون نامزدی به هم خورده، خواستگار دکتر برام پیدا شده؟»
    _ « ناهید، ناهید! خواهر به قربونت، این چه وضع حرف زدنه؟ اگه بابا نیست ما که هستیم، تنهات نمی ذاریم، خب هر قوم و مردمی آداب و رسوم خاص خودشون رو دارن. شما باید با هم به تفاهم برسید نه اینکه سر جنگ داشته باشین ... حالا هم مسئله ای نیست، دسته جمعی می ریم دیدن پدر و مادر آقا حجت.»
    _ « چی می گی نیلوفر ؟!»
    نیلوفر دستانش را به علامت سکوت بالا و پایین برد و بعد هم بازوی خواهرش را گرفت و کنار کشید :
    _ « ناهید! نگذار این اختلافات کوچک براتون مسئله ساز شه، حجت پسر صاف و صادقیه، آیندۀ روشنی هم داره، فکر کن اونها هم پدر و مادر خودتن، بد نیست دیدنشون بری.»
    ناهید بازویش را محکم از پنجۀ نیلوفر بیرون کشید. سرش را جلو گرفت و به قدم هایش فرمان رفتن داد:
    _ « باید بگم باشه؟ قبول، این دفعه قبول تا ببینم دوباره چه بامبولی در می آرید.»
    ناهید که جلو کشید، نیش حجت تا بناگوش باز شد، صدای خنده همراه با کلماتی ناخودآگاه از دهانش بیرون ریخت:
    _ « هه هه ... چه خوب راضی شد! بفرمایید، بفرمایید.»
    هادی در ماشین را باز کرد و روی صندلی راننده نشست. حجت دستش را روی برجستگی گرد دستگیرۀ کنار راننده گذاشت و فشار داد. هادی از داخل ماشین قفل را عقب کشید و در را باز کرد، حجت بی هیچ تعارفی روی صندلی جلو جای گرفت. ناهید نگاهی به نیلوفر انداخت و در عقب ماشین را باز کرد. بعد ژست مخصوصی گرفت و دستش را به سمت صندلی برد:
    _ « بفرمایید خانم! ببخشید جلوی ماشین معطل شدید! دفعۀ دیگه زودتر در رو براتون باز می کنم!»
    نیلوفر همان طور که سوار ماشین می شد، چپ چپ به خواهرش نگاه کرد و خندید :
    _ « عجب شیطونی تو دختر! بیا سوار شو، یک کمی زمان می بره تا آقا حجت یاد بگیره. در ماشین را برات باز کنه.»
    هادی میدان بهارستان را به سمت سرچشمه دور زد، ماشین ها و آدم ها، دست فروش ها و گاری ها طوری در هم ادغام شده بودند که گویی هر کدام وصله های زشت و زیبای یک پیراهنند. حجت دستش را روی داشبورد گذاشت و گفت:
    _ « هوم، ماشین خوبیه، مال خودته؟»
    هادی خندید و همان طور که رو به رویش را نگاه می کرد گفت:
    _« نه مال پدرمه ما هنوز خونه هم نداریم چه برسه به ماشین، البته قراره از طرف بانک وام بگیرم، پدرم هم قول کمک داده، یعنی قرض بلاعوض! شاید بتونیم یک آپارتمان کوچک بخریم.»
    _ « خوبه، حتماً پدرت خیلی پول داره.»
    _ « نه بابا، اونهم یک کارمند ساده است مثل من، ولی چون تعداد بچه هاش کمه و خیلی به ما اهمیت می ده، هر چی پس انداز داشته و داره برای ما خرج می کنه.»
    حجت شیشه را پایین کشید و دستش را از آرنج بر روی لبۀ آن گذاشت. دهانش را به سمت پایین کج کرد و بیرون را تماشا کرد:
    _ « عجب! شما هم ازش قبول می کنین؟»
    _ « خب آره، چرا که نه!»
    _ « اما ما این طوری نیستیم، یادمه سر عروسی خواهرم، مادرم حتی یک کاسه هم به عنوان جهیزیه بهش نداد، همۀ برادرهام هم همین طور چون با زن هاشون فامیل بودن، عروسی رو خیلی ساده گرفتن، بعدش هم توی یک اتاق اجاره ای زندگی رو شروع کردن، ولی خب به جای مخارج اضافی، صاحب تاکسی شدن و زدن به شغل آزاد، با یک کمی قناعت، الان وضع زندگی خوبی دارن.»



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    276_277

    نيلوفر از صندلي پشت،كمي خود را به جلو داد،دهانش تقريباً كنار گوشهاي هادي قرار گرفته بود:
    _«ولي آقا حجت،توي اين وضع خراب اقتصادي بعد از جنگ،اگه پدرو مادرها به فكر بچه هاشون نباشن جوون ها خيلي سخت مي تونن روي پاهاي خودشون بايستند،خصوصاً جوون هاي تحصيل كرده كه تموم مالشون مدركيه كه دارن...به نظر من والديني كه آگاه و دلسوز باشن چه از لحاظ مادي و چه از لحاظ معنوي بچه هاشون رو پشتيباني مي كنن.»
    ماهيد دستش را روي شانه خواهر گذاشت و به آرامي عقب كشيد،اين بار خودش بود كه سرش را جلو آورد:
    _«نه صبر كن نيلوفر...مثل اينكه آقا حجت عقيده دارن كه بدون مراسم و مجلس عروسي برم خونه بخت،شايدم توقع دارن كه خرج عروسي رو هم خودمون بديم؟!»
    لب هاي حجت جمع شدند و زير سبيلش به هم فشرده شدند،معلوم نبود خنده اي را مي خورد يا خشمي؟
    _«نه شما همون جهيزيه كامل رو بياريد كافيه!همون خواهرم كه توي مدرسه زندگي مي كنه يك خونه سه طبقه داره كه داده اجاره...البته هر طبقه اش فقط يك اتاق و يك دستشويي داره،با يك آشپزخونه خيلي كوچك،همون جا زندگي رو شروع مي كنيم.»
    ناهيد به تته پته افتاده بود،نمي دانست كدام سوال پيچيده در مغزش را از حجت بخواهد:
    _«شما چه قدر راحت حرف ميزنين،چقدر راحت تصميم مي گيرين!اصلا شوهر خواهرتون!يا حقوق سرايداري چطوري تونسته سه طبقه خونه بسازه؟»
    _«سرايدار چيه ناهيد؟دامادمون همه كاره اون مدرسه است!درضمن آب و برق وتلفون و گازشون هم كه مجانيه...از اين طرف و اون طرف هم بهشون كمك مي رسه،صرف جويي هم كه مي كنن،اين طوري آدم پيشرفت مي كنه ديگه!اصلاً اولين چيزي كه ما سرخه اي ها به فكرش هستيم، خونه است،شده نون خالي مي خوريم ولي پول براي خونه دار شدن جمع مي كنيم.»
    نيلوفر به آرامي گفت:
    _«اما خساست اصلاً چيز خوبي نيست آقا حجت،زندگي را تلخ مي كنه.»
    _«خسيس چيه خانم؟به اين مي گن معتقد بودن،آينده نگري.»
    هادي نگاهي به بقل دستش انداخت و به روبه رو اشاره كرد:
    _«ميدون شهدا رو رد كرديم،حالا كدوم طرف؟»
    _«به پيچ به سمت اتوبان آهنگ،نصف بيشتر اين اتوبان را سرخه اي ها پر كرده ان!»
    ناهيد انگشتانش را روي صندلي جلو گيراند،حالتش هنوز گيج مي نمود:
    _«يعني والدين شما به اين شش تا بچه كه به خونه بخت فرستادن،هيچ كمكي نكردن؟اونوقا اگه ما ازدواج كنيم حقوق شما كه براي زندگي كافي نيست.»
    حجت براي اولين بار چرخي زد و نيم تنه اش را به سمت عقب چرخاند.لپهاي چاقش به سما ناهيد بالا آمده بود:
    _«پس شما چيكاره هستي خانم؟بي خود كه زن آرايشگر نگرفتم،شماهم كمك مي كني باهم زندگي رو مي چرخونيم.»
    ناهيد چندبار سرش را به اين طرف و آن طرف چرخاند.لبهاي خشكش كلماتي تلخ را بيرون ريختند:
    _«خجالت آوره...واقعاً كه! شما از حالا چشم به درآمد من دارين پررو پررو به من مي گه...ولي واي!نه به اون كه اصلا...»
    نيلوفر وسط حرف خواهرش پريد،قبل از اين كه نامي آشنا از دهن ناهيد بيرون بپرد.
    _«بس كن ناهيد،آقا حجت حق دارن،منتها ايشون زيادي ساده هستن كه همه مسائل رو بي رودربايستي عنوان مي كنن، مگه من خودم شاغل


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    278-281

    نیستم ؟ با اینکه پدر هادی به ما لطف دارن اما بار اصلی زندگی روی دوش من و هادیه.))
    حجت ادامه ی حرف نیلوفر رو قاپید و با ژست مخصوصی ادامه داد: ((البته خدای نکرده فکر نکنین من سو نیت دارم یا می خواهم از ناهید سو استفاده کنم!اصلا برای اینکه حُسن نیتم رو نشون بدم یه مهریه ی سنگین به نامت می کنم.))
    و بعد دستش را طوری بالا برد که انگار می خواهد نطقی بسیار رسمی را آغاز کند:
    ((مهریه معادل یک صد سکه ی بهار آزادی ))
    ادامه ی کلامش آرامتر از آن بود که کسی آن را بشنود:
    ((آخه مهریه رو کی داده و کی گرفته! ))
    نیلوفر کودکانه از جا پرید و دستهایش را بهم زد .سرش را به سمت ناهید گرفت و با خوشحالی گفت:
    ((بفرمایید ناهید خانم!مهریه ی من فقط چهارده سکه به نیت چهارده معصومه اما تو هم خوب زدی رو دست خواهر بزرگترت ها!))
    چشم غره ی ناهید نیلوفر را سرجا نشاند نفس های تندش نشان از درون پر آشوبش داشت:
    ((ببینم حتما اینجا توی ماشین هم جلسه ی بله برونه نه؟))
    حجت چهره اش را درهم کشیده و گفت:
    ((وای بابا ناهید خانم چقدر سخت می گیری!هرچی من عجله دارم تو هی بیشتر کشش بده...آها همین جا آقا هادی بی زحمت برو توی همین بریدگی به پیچ دست راست کوچه ی اول نه دوم.))
    دنیای تازه در شکافی کوچک از کناره ی بزرگ راه باز شد.مردمی دور از هیاهوی ماشین ها در کوچه های تنگ و باریک می رفتند و بالای سر گاری و چرخ دستی ها فریاد می کشیدند:
    ((نمکیِ نمکیِ نون خشکیه...))
    ((خربزه ی مشهد قند و عسل خربزه ی شیرین.....))
    ((آی خونه دار و بچه دار زنبیل و برداز و بیار ...سبزی آش قرمه و خوردن بدو بدو که تموم شد..))
    کودکان با دمپاییهای لنگه به لنگه یا پاهای برهنه و سیاه کنار جوی ها می دویدند و بازی می کردند.زن های چادری با چادر های سیاه و گل دار هم رد می شدند و چاق سلامتی می کردند:
    ((اول سلام ربب خانوم حال شما؟بچه ها همگی سلامتند انشالله...))
    ((شکر خدا. حسن آقا دریانی قند و شکر کپونی آورده برو بگیر تا تموم نشده.))
    ((وای دستت درد نکنه خواهر!چه خوب شد خبرم کردی ....پشت سرت را بپا ماشین داره می اد.))
    هادی فرمان را چرخاند و ماشین را به کوچه ای دونبش هدایت کرد.
    حجت به دیوار پهلو اشاره کرد و گفت:
    ((همین بغل پارک کن.جلوتر کوچه ها خیلی باریکه نمی تونی رد بشی.))
    خورشید کم کم غروب می کرد اما بچه ها هنوز کنار باریکه ی جوی ها پلاس بودند.مردی با بیژامه ی راه راه از بالای در آهنی کوچکی بیرون آمد و فریاد زد:
    ((برید خونه تون دیگه!مگه شما ها فردا مدرسه ندارین؟))
    حجت جلو جلو می رفت و بقیه به دنبالش روان بودند.گام های شتابانش بر روی پاشنه ی تخم مرغی کمی لرزان می نمود:
    ((اینجاست منزل داداش غلام حسین خان همین جاست.))
    همه کنار در خاکستری ایستادند.حجت انگشتش را روی زنگ گذاشت و فشار داد صدایی زنانه از پشت آیفون گفت:
    ((کیه؟))
    ((باز کن زن داداش منم حجت براتون مهمون آوردم.))
    و حجت دوباره نیشش تا بنا گوش باز شد.انگار در خاکستری هم خندید.زبانه اش را کنار کشید و تقی صدا کرد. در را اول با دست هول داد و پایش را بر روی اولین پله ی سنگی گذاشت:
    ((یا ا... یا ا... زن داداش!))
    حجت پله ی دوم را هم گذارند و پا به حیاط کوچک گذاشت .سرش را برگرداند و گفت:
    ((بفرمایید داخل تا اونها چادر سرشون کنن طول می کشه.))
    هادی خود را کنار کشید.نیلوفر با تردید پایش را روی اولین پله گذاشت پشت سرش خواهر و شوهرش هم آمدند.ناهید زیر لب دندان قروچه ای کرد و گفت:
    ((عجب استقبالی!چه صاحب خونه ی مهمون نوازی!))
    چندین پله روبه روی پله های ورودی به پاگرد کوچکی منتهی می شدند که رویش را انبوه کفش ها و دمپایی ها پوشانده بودند.حجت تقریبا پله ها را بالا پرید و کفش هایش را دم در رها کرد.همانطور که می رفت باز به همراهانش اشاره می کرد و گفت:
    ((بفرمایید همین جا کفش هاتونون را بکنین.))
    ناهید دستش را روی نرده ها گیراند و با بی میلی بالا رفت.وقتی خم شد تا بند کفش های راحتی اش را باز کند زیر لب غرغرکنان گفت: ((اطاعت میشه قربان!))
    باز هم پله های بلند.این بار پوشیده از موکتی قهوه ای رنگ روبه رویشان قد کشید.سمت راست پله ها در باز اتاقی با فرش قرمز رنگ نمایان بود.این بار هم حجت جلو دار شد:
    ((بفرمایین بالا پدر و مادرم طبقه ی دوم هستن .))
    انتهای پاگرد پله ها زنی کوتاه قد ونه چندان مسن پیچیده در چادر سیاه و سفید ایستاده بود.حجت را که دید دستانش را باز کرد و جلو پرید:
    ((ها سلام علیکم خوش آمدی بیا ماچت کنم بیا.))
    زن به وضوح لهجه ی روستایی داشت.دستش را محکم پشت گردن نیلوفر انداخت و به تناوب سه بار گونه هایش را محکم بوسید:
    ((قربان دهنت چه عروس خوبی.))
    ((حاج خانوم من که عروس نیستم من نیلوفر خواهر عروسم عروس اینه ناهید خواهرم.))
    ((ها عروس تویی؟بیا جلو ماچت کنم.))
    بعد هم سه تا بوسه ی آبدار هم روی گونه های ناهید چسباند.وقتی زن سرش را از هادی برگرداند ناهید با پشت دست محکم به صورتش کشید و غرغر کرد:
    ((اه این چه وضع بوسیدنه؟!))
    حجت با خنده گفت:
    ((این اختره زن داداش غلام حسین خان....حالا بفرمایید داخل.))
    اختر خود را کنار کشید و مهمانان وارد اتاق شدند.اتاقی ال مانند که فرش قرمز و پرده ی توری سفید تنها تزئیناتش بودند.
    در سمت چپ اتاق تکیه داده به دو پشتی سرخ و سفت پیر مرد و پیرزنی نشسته بودند.حجت که وارد شد سراسیمه جو رفت پیشانی کوتاه پیرزن و صورت چروکیده ی پیرمرد را بوسید:
    ((اینها پدر و مادرم هستن ننه جون و آقا جون. اینم ناهید عروس آیندتون.))
    پیرزن روسری سفید و نخی را زیر غبغب آویخته اش سنجق زده بود.
    سنجاق قفلی بزرگی که برق آن در زیر صورت سیاه چرده ی پیرزن می درخشید.فرق جلوی از وسط باز شده اش موهای نیمی سپید و نیمی حنا کرده را تقریبا با کمی فاصله از ابرو های پرمویش نشان می داد.وقتی تکان خورد پاهای چرک بی جوراب اما پوشیشده از بیژامه از زیر پیراهن بس گشادش بیرون آمدند:
    ((ها ننه.بیا تا ببینم.مبارک باشه عروس .حجت خیلی خوبه .خیلی پسر خوبیه با خدا نماز خون خدا نجات بده. خدا نجات بده!))
    ناهید در حالی که خیره به آدم های رو به رو مانده بود پرسید:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه282 تا 287
    -«چرا خدا باید منو نجات بده،مگر من غرق شدم!»
    صدای خنده اختر و حجت در هم پیچید. اختر چنان دهانش را گشاد کرده بود که جای خالی دندان های انتهائی اش پیدا می شد:
    -«ننه جون به همه میگه خدا نجات بده، حالا کم کم به حرف هاش عادت می کنی.»
    ناهید چشمانش را از پیرزن گرفت و به پشتی کناری سپرد. بر عکس ننه جون که تمام سطح پشتی را پوشانده بود، آقاجون با یک عینک ته استکانی که با کش سیاه رنگ، پشت سرش محکم شده بود، بس لاغر و رنجور به نظر می رسید. حجت مسیر نگاه ناهید را گرفت و گفت:
    -«این آقاجونه، گوش هاش سنگینه، خیلی هم کم حرفه، بیا ناهید، بیا جلو بهش سلام کن.»
    انگار کسی ناهید را به زور می کشید. قدم هایش روی پرز های فرش سنگینی می کرد. ناهید جلوتر آمد و کمی مکث کرد و با صدایی فریاد گونه گفت:«سلام!»
    انعکاس صدایش خشم بود و دلواپسی. پیرمرد سرش را بلند کرد و تکان داد. یک بار یا دو بار. بعد هم انگشتان کلفت و چروکیده اش را در هم کرد و دوباره مات به جلو خیره ماند. ناهید احساس می کرد مرد خنده ها، نگاه ها، این صورت های آفتاب سوخته و سیاه، دور تا دو سرش می چرخند. ناهید نشست و شاید هم شکست. کف دست هایش را پهن بر روی زمین گذاشت و به آرنج های لرزانش تکیه داد:
    -«دیگه نشستم، می بخشید که بی تعارف نشستم، دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداره.»
    صدایی کلفت، از بیرون در، میهمان دیگر اتاق شد.
    -«یاا...یاا...»
    شکم برآمده غلام حسین خان، جلوتر از خودش وارد اتاق شد. بعد هم پاهای بی جورابش با آن انگشتان چاق پشم آلود، میزبان فرش شدند:
    -«به...خوش آمدید، چه عجب از این طرف ها.»
    ناهید دستش را به دیوار گرفت. سرش را بالا برد و به زور خود را نیم خیز کرد. غلام حسین خان مشغول احوالپرسی با هادی بود:
    -«صفا آوردین، زودتر از اینها تشریف می آوردین، حالا غیر از فامیلی حجت دوسست فامیلی آقا نیماست.»
    بعد هم دستش زرا انداخت پشت هادی و او را تا پشتی دیوار برد و همراهی کرد. حجت پیش دستی کرد و پیش ناهید نشست. نیلوفر هم خودش را جمع کرد و جلوی در نشست. هنوز جابه جا نشده، صدایی دخترانه، سر ها را به سمت در چرخاند:«سلام.»
    دختری با روسری مشکی و چادر گلداری بر روی آن، سینی چای در دست وارد اتاق شد. پشت سرش دو دختر به ترتیب قد وارد شدند. یکی دیس میوه و دیگری کارد و پیش دستی در دست داشتند. اختر که نوز ایستاده بود گفت:
    -«دخترهام هستن، زهرا و زکیه و زیور دبیرستان می رن. تا قسمت این بود که پشت هم دختر زاییدم، حالا شاید این چهارمی پسر شد!»
    نیلوفر با تعجب پرسید:
    -«با یان دختر های بزرگ چهارمی هم در راهه؟»
    اختر باز هم خندید. طنین صدایش آن چنان بلند بود که نیلوفر بی اختیار سرش را به عقب کشید.
    -«آخه زود شوهر کردم، چهارده سالم بود، الان هم سنی ندارم که، همه گفتن تا تنور داغه بچسبون شاید پسر شد!»
    و بعد خنده بلند دیگری کرد. غلام حسین خان یک پایش را از زیرش بیرون کشید و از زانو تا کرد، اخم هایش را درهم کشید و گفت:
    -«بنشین زن! چرا جلوی هر کسی، سفره دل بیرون میر ریزی؟»
    ننه جون دوتا پاهایش را دراز کرد. میان قاچ های کف پایش، رگه رگه هی سیاه، حال آدم را به هم میزد.
    -«ها راست می گه غلام حسین خان، بنشین اختر، خب تو بگو ناهید چطوری؟»
    لحن پرخاشگرانه پیرزن طوری بود که انگار فقط یک چوب دستی کم دارد، تا یکی یکی بر سر عروس هایش بزند. ناهید هنوز در خماری دیده هایش بود:
    -«خوبم، خوب»
    ننه جون دست های چاق و کلفتش را بر روی زتنو های دراز شده اش مالید و گفت:
    -«این درد پا دیونه ام کرده، دفعه قبل که اومدم تهرون، حجت منو برد پیش دکتر شکسته بندی.»
    حجت تحصیح کرد:
    -«متخصص ارتوپدی.»
    -«ها همون ننه، گفت باید وزنت رو کم کنی، چطوری کم کنم، وزنی ندارم که، همین شکم، فقط خدا نجات بده!»
    بعد هم دستش را روی شکمش گذاشت و به پایین کشید. انگار متکای پر ازپری را زیر شکمش قایم کرده باشد.
    -«بچه ها خوب هستن، همه کار منم میکنن، طوبی هر ماه می آید خونمون رو توی سرخه نظافت میکنه، مربا و ترشی برامون می آره.»
    چشمان شگفت زده نیلوفر، تعجبی شگرف را به کلامش منتقل کرد.
    -«ببخشید یعنی شما ماه به ماه خونتون رو تمیز میکنین؟»
    -«نه، ننه جون چطوری تمیز کنم؟ دستم تا شد. پاهام اب آورده، قند خون دارم، فشار خون دارم، باید استراحت کنم، دیگه اگه خدا نجات نده کی به دادم برسه؟»
    نیلوفر سری تکان داد و آرام گفت:
    -«بله،البته...و خرید چی؟ خرید هم نمیرید؟»
    این بار همه میزبانان خندیدند، حتی دخترانی که تند تند میوه و پیش دستی ها را می چیدند.
    -«نه ننه جون، بلد نیستم که... من تو دهاتمون، فقط از خونه می رم مسجد، از مسجد می آم خونه،چه میدونم بقالی کجا؟ نونوایی کجاست؟ قبلا نون رو توی تنور پخت می کردم، ولی حالا دیگه اونم از من بر نمی آد.»
    -«پس،پس خرید هاتون رو کی می کنه؟ حتما آقا جون!»
    این بار صدای بلند خنده ها را،غلام حسین خان آرام کرد:
    -«نه خانم،اینهمه بچه بزرگ کردن که خودشون برن خرید؟ آقا جون نه گوشش می شنوه و نه چشمش درست می بینه، هر کدوم از ما پسر ها،یه چیزی براشون میبریم، یکی نون می خره یکی مرغ و روغن و قند و چیزهای دیگه... آقای دکتر حجت هم که مسئول قرص و دواشون هستن، شکر خدا از وقتی حجت دکتر شده، فشار و قند خون مادرمون هم کنترل شده، از وقتی هم توی دهاتشون خط تلفن کشیدن، کار مات راحت تر شده، دائم از حالشون با خبریم.»
    ننه جون سرش را خم کرد و لب های تیره اش را به دو قسمت کش داد. دندان های زرد و ردیف مصنوعی، توی دهانش نشسته بود.
    -«ها ننه، من که نمی تونم شماره بگیرم، بلد نیستم، تیلفون که اومده بود، نمی دونستم با کدوم سمت گوشی باید حرف زد، سواد هم که ندارم نمی دونم چه شماره ای رو بگیرم، به خاطر همین، بچه ها به من زنگ می زنن من به کسی زنگ نمی زنم.»
    نیلوفر،خیره به نقش های فرش ماشینی زیر پا، افکارش را بر زبان مرور می کرد:
    -«کاش به جای اینکه اول یک خط تلفن به روستا ها بکشن، نحوه استفاده و بهتر از اون، فرهنگ استفادشو یاد می دادن. درست مثل ماشین یا پدیده آپارتمان نشینی که همین طوری وارد جامعه شدن. بدون این که مردم رو از فرهنگ درستش مطلع کنن.»
    حجت رو کرد به یکی از دختر ها و گفت:
    -«زیور نمک پاش یادت رفته، زود بر بالا،بردار و بیار.»
    سه تا دختر ها با هم اتاق را ترک کددند و از پله های روبه روی در، بالا رفتند. نیلوفر همان طور که با چشمانش آنها را تعقیب می کرد پرسید:
    -«بالا هم اتاق دارین؟»
    -«آره، بالا تلویزیون هست، آشپزخونه هم هست، خلاصه همه زندگیمون همون بالاست.اینجا که شما نشسته اید مهمون خونه است.»
    معلوم نبود اختر خانم، چرا بعد از هر کلامی می خندید و خنده ای از روی تمسخر یا عادت. صدای گنگ زنگ طبقه پایین به گوش می رسید، نیلوفر نیم خیز شده گفت:
    -«اگه مهمون دارین، ما رفع زحمت می کنیم.»
    اختر خانم گشاد گشاد جواب داد:
    -«مهمون چیه؟ غریبه نیست؟ ما همه، خونه یکی هستیم.»
    صدای قیل و قالی مبهم به گوش می رسید. انگار لشگری از زن ها و بچه ها در هم پیچیده بودند:
    -«زیور زن عمو بالاست؟»
    -«کدوم زن عمو رو میگی عمه؟»
    -«زن عمو جدیدت ذیگه، ناهید!»
    -«ها بالا هستن، سلام زن عمو عطیه، سلام زن عمو منیر.»
    -«علیک سلام...ور بپری بچه، کفشت رو دم در بکن!»
    -«ا...چرا می زنی مامان خب کندم دیگه!»
    همین طور که از پله ها بالا می آمدند همهمه ها بلند تر و فراگیر تر می شدند تا آنجا که کنار در، نیلوفر، برخاست و خود را کنار کشید.
    -«سلام علیکم، سلام ننه، سلام زن داداش اختر، خوبی؟ بچه چطوره؟»
    طوبی خانم جلوی همه از فرهنگ درستش دور چرخید و با یکی یکی چاق سلامتی کرد. پا به پایش دو پسر ده دوازده ساله اش، راه می رفتند. پشت سرش یک زن چادری دیگر با یک دختر و پسر قد و نیم قد وارد شدند و بعد هم زنی کم سال و کوتاه قد، در حالی که دختر شیر خواره ای را در چادرش پیچیده بود، وارد اتاق شد. حجت که بسیار بیشتر از این، برخاسته بود، گل از گلش شکته شده بود.همان طور که با دست به یکی از تازه واردین اشاره می کرد گفت:
    -«آبجی طوبی رو که می شناسی، این دوتا پسر هاش هستن، غلام رضا و عبدالرضا، یک پسر بزرگ دیگه هم داره که رفته سربازی، این هم زن داداش عطیه است که دختر عمه مون هم هست با پسرش مصطفی و دخترش مریم. این یکی هم زن داداش منیره است با دخترش زینب خانم!»
    بعد هم دست هایش را پیش برد و گونه های لاغر دخترک را کشید و با خنده گفت:
    -«چطوری عمو جان! زینب خانم.»
    همه دور تا دور ناهید جمع شده بودند و سر تا پا براندازش می کردند ناهید ایستاده بود، چنان به دیوار چسبیده بود که گویی منتظر دستانی بر آمده از گچ دیوار است تا اورا در خود بگیرد و ببلعند. منیره کمک خودش را جلو کشید، چنان آرام و با احتیاط که حتی کودک شیرخواره اش هم تکانی نمی خورد و بعد ناگهان روی پنجه هایش بلند شد و به گردن ناهید آویخت:
    -«قربان دهانت، چه شیرینی ماشاا...هزار ماشاا...»
    بعد از او، نوبت جاریش بود که ناهید را غرق بوسه کند:
    -«سلام عروس خانم، مبارکت باشه، ایشاالله»
    حتی دختر و پسر عطیه هم ناهید را از قلم نینداختند:
    -«سلام زن عمو!»
    لفظ نه چندان جدید زن عمو که بچه گانه ادا شد، لب های ناهید را وادار به تکرار کرد:
    -«زن عمو؟!»
    لب ها دوباره به خنده باز شدند. بیشتر از همه، حجت می خندید انگار از لطیفه ای شیرین کیف کرده باشد. عطیه همان طوز که گردی صورت سبزه اش را با چادر پوشانده بود و با صدای تو دماغی اش گفت:
    -«بچه های من جلو جلو به زن عمو بودنت قبولت دارن.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    288-291


    در میان همهمه ی حرف ها و خنده ها صدای کم رنگ ناهید گم شد:

    ((اینها از کجا با خبر شدن؟))

    پژواک کلامش بود یا تکراری دوباره این بار سوالی بلندتر حواس همه را به خود معطوف کرد:

    ((از کجا خبر شدین؟))

    جاری ها نگاهی به هم انداختند و دهان عطیه به جواب باز شد:

    ((مصطفی داشته با پسرهای دختر عمه طوبی و بقیه ی بچه های محل بازی می کرده که ماشین آقا رو دیدن سریع آمدن خانه ی ما و خبر کردن بعد هم من مصطفی را فرستادم خونه ی منیره و اونو هم خبر کردم این طوری شد که همه اومدیم دیدن ناهید جان.))

    ((ممنون اما اگه اجازه بدید ما دیگه مرخص می شیم.))

    حجت خم شد و با تعجب به چشمان فرو افتاده ی ناهید نگاه کرد ردیف مژگان برگشته اش زیر نور مهتابی بالا سایه ای سفید برمی داشت:

    ((اینها به خاطر دیدن تو آمدن اینجا زشته هنوز ننشسته اند بلندشی و بری؟ ))

    صدایی از جمع بلند شد:

    ((حالا بفرما عروس خانوم بفرما بیشتر ببینیمت.))

    ((حتما قدم ما شوره که بلند بشی.))

    ((ببخشید برید کنار .نه قدم شما شور بوده نه چیز دیگری.ناهید خیلی خسته است اجازه بدید در فرصت های بعدی با شما بیشتر آشنا می شیم.))

    نیلوفر چنان جمعیت را شکافت و چون سپری مقابل ایستاد که گویی هردو نفر با هجوم لشگریانی مخوف مواجه شده اند.بعد هم دست ناهید را محکم گرفت و همان طور که می کشید گفت:

    ((خب با اجازه ی شما.آقا هادی هم تشریف بیارید خداحافظ خداحافظ همگی.))

    حجت ناگهان گام بلندی بردات و جلوی نیلوفر ایستاد.زن های چادری چند قدمی به عقب برداشتند درچشمان حجت خشم و حیرت بود:

    ((کجا؟ هنوز از پدر و مادرم خداحافظی نکردید شماها برید کنار سر ننه جون خلوت بشه.))

    پیرزن همچنان بر روی زمین نشسته بود.شکم بزرگش میان پاهای کوتاهش آویخته بودند.آقاجون هم همچنان ساکت و صامت در گوشه ی دیوار میخکوب بود.

    ((ها عروس بیا ماچت کنم باید زودتر سرخه بیایی ها چند روزی هم بمونی.))

    قامت بلند ناهید تا کمر خم شد تا به صورت سیاه پیرزن برسد.

    ننه جون سر ناهید را چنان به سمت خود کشید که نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد.وقتی ناهید قد راست کرد نفس راحتی کشید.نیلوفر این بار محکم تر دست ناهید را کشید و راه را باز کرداز پله ها که پایین می رفتند.همهمه ی گنگ زن ها به دنبالشان بود:

    ((این جوری که خوب نبود شام می موندید.))

    ((منزل ما هم تشریف بیارید البته شام یا نهار ما این طوری قبول نداریم.))

    ((حتما بهتون بد گذشت که این قدر زود بلند شدید.))

    ((به مادرت و آقا داداشت سلام برسون.))

    در کوچه را که باز کردند نیلوفر تقریبا ناهید را به داخل باریکه ی کوچه پرت کرد.هادی جلوتر رفت تا ماشین را روشن کند.بچه ها هم توی کوچه ریختند.سرهای زن ها گرد در گرد قاب چادر چهار چوب خاکستری در حیاط را پر کرده بود.

    فریاد صدایی کلفت و مردانه یک باره چهار چوب در را از چهره ها و نگاه ها خالی کرد:

    ((چیه نگاه می کنید دم در؟زن داداش ها ؟دختر ها!همه بیایید تو.))

    نیلوفر سرش را چرخاند و از شیشه ی باز ماشین داخل کوچه را نگاه کرد:

    ((آخیش بالاخره رفتن.همین طور ایستاده بودن بّرو بّر ما و ماشین رو نگاه می کردن انگار تا حالا نه آدم دیده بودن نه ماشین .ولی خودمونیم ناهید.فامیل خیلی شلوغ و فضولی داره ناهید!با توام.))

    ناهید سرش را با بی حالی بلند کرد که در چشمانش فروغی از جوانی دیده نمی شد:

    ((ها ها؟))

    ((وا این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی دختر؟آدم فکر می کنه می خوای گریه کنی.))

    ناهید چشمانش را به زیر انداخت و سرش را به سمت چپ خم کرد.نجوای خیال گونه اش تقاضای تشنه ای برای آب می مانست .

    ((دیگه کاش اشک ها با من هم دردی می کردن.))

    نیلوفر از صندلی جلوی ماشین خود را کاملا به عقب چرخاند و گفت:

    ((این قدر هم بدبین نباش ناهید آدم های بدی نیستن قط یه مقدار چطوری بگم با اینکه مدتیه توی شهر زندگی کردن ولی هنوز فرهنگشون به اصلیتشون برمی گرده اگه عشق باشه این اختلافات فرهنگی قابل حله.))

    ((اگه عشق باشه اگه....))

    هادی دنده را عوض کرد و فرمان را چرخاند.عبور از کوچه های تنگ حالت رودخانه ای را داشت که بخواهد به دریا بریزد.

    ((عشق هم به وجود می آید ناهید خانم بعضی از عشق ها قبل از ازدواج بعضی ها هم بعدش...شما نباید نا امید باشی اینها خانواده ی خیلی سالمی هستن .غلام حسین خان به من گفت در تموم فامیلشان حتی یک نفر سیگاری هم نیست چه برسه به تریاک و مواد مخدر.....))

    با سکوت ناهید نیلوفر آهی کشید و خود را چرخاند ماشین دیگر به بزرگراه رسیده بود.ناهید سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.واژه ها از خیابان سیاه پلک هایش عبور می کردند:

    ((زندگی سرشار از درد است

    تولد درد بودن درد رفتن درد

    خدایا کی شود لختی در این گردونه ی پر درد؟))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    292-293
    خانه کوچک فخری خانم جای سوزن انداختن نبود. بچه ها توی حیاط میدویدند و خیالشان هم نبود که دست توی حوض آب ببرند یا برگ های زرد و نارنجی درخت ها رو بکنند یا لگد کنند..مرد ها کیپ هم دورتا دور مبل های طبقه اول نشسته بودند و صدایشان یا به حرف با یکدیگر یا به دعوا بر سر بچه ها بلند بود :
    -مصطفی خاک نریز توی حوض آب!
    -ها..غلامرضا هل نده بچه رو میفته
    زن ها با چادر های سفید گلدار و آرایش های سرخ و سبز از پله های موکت بالا و پایین میرفتند و اسباب پذیرایی دو طبقه را فراهم میکردند
    طوبی خانم توی آشپزخانه زیر زمین نشسته بود و دستور میداد:
    -زن داداش منیره... بیا بچه ات رو جمع کن، بو میده.... زهرا توی سینی چای رو از زن عمو بگیر، ببر بده مردونه ، بپا چای ها لب پر نشه ها!
    زن داداش تو هم زیر سماور رو کم کن، چایی نجوشه. فخری خانم شما برو بالا ما خودمون همه کارها رو میکنیم
    فخری خانم کنار آشپزخانه ایستاده بود و با تعجب به رفت و آمد های مهمانهایش نگاه میکرد، انگار یک روزه صاحب همه زندگی او شده بودند:
    -قربان دستتون، ولی اینطوری که نمیشه، آخه نا سلامتی عقد دختر منه!
    -وا، دختر تو عروس ماست، باید کمک کنیم یا نه؟ زهرا آن جعبه شیرینی رو بردار،دوتا ببر مردونه. دوتا بده بالا زنونه ، مواظب باش توی حیاط بچه ها از دستت نقاپند، دیگه چیزی به بقیه نمیرسه
    فخری خانم جلوتر آمد و دستهایش را دراز کرد:
    -اجازه بدید اول شیرینی ها رو توی بشقاب شیرینی خوری بچینم
    -چرا توی بشقاب؟ مگه جعبه چشه؟ ببر دیگه زکیه ، برای چی ایستادی منو نگاه میکنی؟
    زکیه با چهار جعبه شیرینی از جلوی چشمان مات و دستان همچنان دراز شده فخری خانم رد شد و دوباره صدای بلند و دادگونه طوبی خانم در آمد:
    -اختر! چرا نشستی اونجا؟ خب، شکمت پره، دستات که آزادن، پاشو این میوه ها رو بچین دخترها ببرن پخش کنن، اینقدر تنبلی کنی، باز هم دختر میزایی ها
    اختر چشم هایش را بست و بی جهت خندید باز هم دندان های نداشته اش را تا انتهای لثه های سرخ رنگش پیدا شدند . خودش رو روی زمین کشاند و کنار میوه ها رسید:
    -فخری خانم میوه ها شسته هستن؟
    دست های فخری خانم به دو طرف بدنش آویزان شدند، جلوتر آمد و کنار اختر خانم نشست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    رقص ققنوس؛صفحات 294و295
    -«بعله...صبح شستیم،تا توی سینی بچینیم،اگه اجازه بدین منهم کمک کنم!»
    باز هم لحن فریاد گونه طوبی خانم بلند تر از هرکلامی به گوش رسید:-«سینی نمی خواد،توی هر پیش دستی میوه می گذاری،یک چاقو هم سرش،دخترا می برن پخش می کنن.»
    فخری خانم با دهان باز،سرش را به علامت تایید کج کرد.انگار شلوغی جمعیت،قدرت تفکر را از او سلب کرده بود.چشمانش به چهار چوب در دوخته شدند،نیلوفر بود که سراسیمه با دو دست،قاب در را گرفته بود:
    -«مامان وای مامان!چرا شیرینی هارو با جعبه دادین بالا؟عمه شکوه وسعیده انقدر در گوش هم پچ پچ کردن وخندیدن که خدا می دونه.»
    فخری خانم باچشم وابرو اشاره ای به طوبی کرد وگفت:«چه عیبی داره مادر؟اون ها کارشون همینه،الآن چند وقتیه همه چیز رو مسخره می کنن.»
    نیلوفرکناره لب هایش را توداد وفشرد.نگاهی به آشپزخانه انداخت وگفت:
    -«مثل اینکه موندن من در اینجا،فایده ای نداره،بهتره برم بالاپیش ناهید،خیلی تنهاست.»
    توی حیاط لپ های بچه ها می جنبید ومشت های کوچکشان پر از شیرینی بود.
    ناغافل یک شیرینی فراری از لای انگشتان گره شده مریم کوچولوبر روی زمین افتاد.مادرش که از کنارش رد شدبا کف دست محکم توی گردن دخترش زد:
    -«شکمو!خجالت بکش،تازه شیرینی برداشتی،چرا این طور اسراف می کنی؟»
    داد دخترک به هوا رفت.دهانش که باز شد،خرده های شیرینی روی زبان ودندان هایش ماسیده بود.نیلوفر جلو رفت وصورت مریم را ناز کرد:
    -«ای وای عطیه خانم!چرا می زنیش؟با کتک که درست نمی شه.»
    -«چرا نمیشه؟بچه ای که حرف حساب رو گوش نکنه باید با کتک اونو تربیت کرد.»
    بعد هم شانه چپش را به سمت سینه اش جمع کرد واز پله های زیرزمین پایین رفت.هنوز نیلوفر سرش را برنگردانده بود که صدایی آشنا او را به خود آورد:
    -«نیلوفر خانم،نیلوفر خانم!»
    حجت بود که در مقابلش ایستاده بود:
    -«ناهید حالش خوبه؟خیلی دلم می خواد بیام بالاپیشش،بشینم.ولی داداش غلام حسین خان می گه تا آقا نیومده وخطبه رو نخونده نباید بیام بالا.»
    -«نمی دونم،ولی فکر می کنم،اختیار شما باید دست خودتون باشه.»
    -«حجت؟!اینجا چی کار می کنی؟برو بشین ور دست آقاجون یا وردست داداش بزرگت،داماد خوب نیست وسط حیاط سرگردون باشه.»
    طوبی خانم همراه هیکل چاقش،قابلمه بزرگی را هم با خود می کشید.نیلوفر با تعجب پرسید:
    -«این قابلمه رو کجا می برید؟»
    -«می برم بالا،مجلس عقد کنون که نباید انقدر سوت وکور باشه،به پشتش می زنم،زن ها ودخترها می رقصند.»
    وبی آنکه منتظر جواب نیلوفر بماند،راهش را کشید ورفت.
    -«خواهرم با قابلمه خوب رنگ می گیره،اون قدر مجلس رو گرم می کنه که نگو!»
    نیلوفراز گوشه چشم نگاهی به لب های خندان حجت انداخت.چشمان داماد هنوز با محبت به امتداد راه رفته خواهرش می نگریست.گذر نیلوفر حجت را تکانی داد وبه خود آورد:
    -«اِنیلوفر خانم کجا؟جواب من رو ندادی؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    296_ 301
    ((جوابت رو خودت باید پیدا کنی آقا داماد!))
    در اتاق بالا درهای چوبی تاشو از لولا باز شده بود و چسبیده به هم در کناری ایستاده بودند.ناهید روی یکی از صندلی کنار دیوار نشسته بود.
    روز قبل شال حریر روی سرش را فخری خانم از توی صندوقچه در آورده بود:
    ((بیا مادر جون این شال سفید تبرکه مادر بزرگ خدا بیامرزت از مکه برای من آورده بود بنداز روی سرت که انشالله سفید بخت بشی.))
    و خودش آنرا با احتیاط باز کرد و بر روی سر دخترش انداخت.بوی ماندگی پارچه و صندوق نه تنها در دماغش که در ذهن و خیالش پیچید.
    شلوغی اطراف عبور زنانی ریز و درشت که هر یک با فشار بوسه ای از گونه ی او می ربودند و چیز هایی می گفتند:
    ((وای ماشالله چه عروس خوشگلی!))
    ((به نظر نمی آد آرایش کرده باشه ولی چقدر ملیح و نازه!))
    ((وای چی میگی منیره؟خودش آرایشگره می گن کارش هم خیلی خوبه .چه خوب که یه سلمونی مجانی هم توی فامیل گیر آوردیم!))
    گردباد افکا در ذهن متلاطم ناهید چرخ می خورد و پیش می رفت صبح همان روز او مسخ و بی صدا در جلوی آینه نشسته بود.
    ((وای ناهید! تو که هنوز هچ کاری نکردی!نا سلامتی امروز بعداز ظهر عقدکنانته .پاشو دختر یه سر و صورتی صفا بده!))
    ناهید مردمک چشم هایش را قدری تکان داد.در آینه ی روبه رو تصویر ملتهب نیلوفر آویخته به چهار چوب در دیده می شد. نیلوفر خود را جلوتر کشید و بالای سر ناهید ایستاد.
    ((خواهرم عزیزم اینطور ماتم گرفتن نداره.توی اتاق خودت رو حبس کردی که چی؟نزدیک ظهره دیگه کم کم آقا حجت و فامیلش پیداشون می شه.))
    ناهید چشم از آینه کند و سرش را به آرامی بالا برد.صدایش نجوای خواب زده ای را می مانست که کابوس می بیند:
    ((تویی نیلوفر؟))
    ((بَه تازه شناختی؟))
    ((ممنون که منو تنها نمی زاری.))
    ((تو رو تنها بگذارم؟ اون هم یه دونه خواهرمو؟همون خواهر ته تغاری و لوس و از خود راضی ام رو؟ اگه بدونی روز تولد تو چه قدر خوشحال شدم.))
    ((چرا؟))
    ((چرا! من مثل خیلی از دخترهای دیگه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم نمی دونی وقتی مامان از بیمارستان اومد و تو توی بغلش بودی چه قدر خوشحال شدم از همون اول قشنگ و خواستنی بودی.))
    نیم تنه ی ناهید کاملا چرخید.دستانش ناگهان کناره های مانتوی نیلوفر را چنگ زدند:
    ((می دونی مادر حجت تموم بچه هاشو توی انباری خونه زاییده؟))
    ((خوب زاییده باشه چه ربطی به ما داره؟))
    ((حتی بند ناف بعضی هاشون رو با سنگ بریده!))
    نیلوفر شانه های ناهید را در دست گرفت و فشرد:
    ((چی میخوای بگی ناهید ؟منظورت از این حرف ها چیه؟))
    سر ناهید که به سمت نیلوفر چرخید موهای مواجش دور تا دور شانه هایش را پوشاندند.
    ((نمی دونم ولی نمی دونم چرا هرچی بیشتر دنبال وجه تشابه می گردم کمتر پیدا می کنم.))
    ((نگرانیت طبیعیه ولی ناهید خودت قضاوت کن تو با این سن کم سر خیلی چیزها با خانواده درگیر بودی شاید هم سرنوشت تو اینکه همیشه خلاف جهت رودخونه شنا کنی ....اما حال وقت این حرفها نیست نمی خوای دستی به سر و صورتت بکشی؟))
    چشمان پرسشگر ناهید دوباره به سمت خواهرش برگشت:
    ((آخه عروس به این بدبختی دیدی؟عروسی که خودش آرایشگر خودش باشه؟نه لباس نامزدی نه سفره ی عقد درست و حسابی.من اهل این جور بریز و بپاش ها نیستم ولی نمی دونم چرا همه ی فامیل توقع هر چیز را از علیرضا داشتن ولی وقتی پای حجت وسط اومد دهان همه بسته شد.واقعا بچه یتیم بودن خیلی سخته.))
    سر غمگین ناهید در روپوش خاکستری نیلوفر فرو رت.اشک هایش رنگ تیره تری به خاکستری زمینه دادند.نیلوفر آرام و مادرانه موهای رها و سیاه خواهرش را نوازش کرد:
    ((من که می دونم دلت هنوز پیش علیرضاست اون یه چیز دیگه بود یه مرد یه عارف آخ اصلا ولش کن تو که نمی خواستی دست و پاشو ببندی می خواستی؟))
    صورت خیس ناهید میان دست های نیلوفر جای گرفت و بالا کشید:
    ((من هیچ وقت نمی خواستم مانعش باشم.می خواستم همراهش باشم می خواستم همانطور که پرواز می کنه و بالا می ره من رو هم با خودش ببره.اون پرواز کرد ولی منو از اون بالا پرت کرد پایین بدون اینکه فکر کنه چی به سرم می آد.))
    ((این طور قضاوت نکن ناهید .هرکسی خودخواهی های مربوط به خودش رو داره .شاید به نظر تو اون خودخواه باشه که تو رو همراه خود نکرد ولی فکر نمی کنی تو خودخواه تر بودی که می خواستی انگل اون باشی؟))
    ((نیلوفر؟))
    ((بله؟تو به جای اینکه پرنده باشی می خواستی یک طفیلی باشی اون تو رو هم پرت کرد پایین.شاید بتونی پرواز کردن رو با بال های خودت یاد بگیری.))
    ناهید دست های ظریف نیلوفر را از روی شانه هایش پس زد و یک باره بلند شد.در چشمانش مواج پرسشگرش خشم بر ساحل بی کسی می کوبید:
    ((اما اون منو ه ته دره رها کرد یعنی نقطه ی صفر می فهمی ؟صفر .حتی گاهی فکر می کنم با حجت باید از زیر صفر شروع کنم لباس پوشیدن طرز غذا خوردن همه ی چیز های ابتدایی رو هم من باید بهش یاد بدم.شخصیت منفعلش هنوز وابسته به مادریه که حتی تره هم براش خورد نمی کنه یعنی نه تنها برای حجت برای هیچکددم از بچه هاش وای از این به ظاهر مرد های کوچولو!))
    ((تو را درک می کنم عزیزم ولی مادر حجت هیچ تقصیری نداره هیچ وقت توی اجتماع شهری نبوده همه چیز رو با زمان عروسی خودش در روستا مقایسه می کنه.))
    ((عروس های دیگش عقد و عروسی یک جا داشتن در مورد من تصمیم از خودشون بود که بعد از اتمام درس حجت عروسی بگیریم.ولی من مطمئن هستم که اون موقع هم زورشون میاد دست در جیب مبارکشون ببرن!مگه یادت نیست سر خریدن حلقه چه ادا و اصولایی در آوردن ؟اصلا فکر نمی کردم یک روز در بهترین مراسمی که برای هر دختری ممکنه پیش بیاد این قدر ماتم زده باشم.))
    ابروان کم رنگ شده ی نیلوفر در هم گره خوردندواز باده ی چشمان قهوه ای نیلوفر جرعه جرعه غم به چهره ی روبه رویش ریخت:
    ((کویر آسمانی پاک دارد.آسمانی پاک از تیرگی ها و مملو از نگاه خورشید اما خورشید همیشه معنی هستی نیست که برای مسافران خسته مرگی است ناگزیر.چگونه نجات؟))
    بغض هایشان درهم رها شد و بدن هایشان یکی.
    ((تو آن نخل تنهایی که در تن تفدیده ی صحرا نشسته است.ریشه ها در عمق حیات شاخه ها خسته از نور می دانی؟...اندیشه ی نخل ها تا مرزهای سبز جنگل می تازد تا آرزوی بالیدن به کوهی که یک دشت شقایق بر دامنش نشسته است و یا حتی پرکشیدن به ابر های سیاهی که آبستن بارانند اما افسوس رطبی که بر شاخسار تو می روید در نهایت شیرینی سیاه است سیاه....))
    زنگ در چندین بار نواخته شد.دو خواهر با اکراه از یکدیگر کنده شدند.
    ((حجت و خوانوادش رسیدند اشک هاتو زود پاک کن خوب نیست اونها تو رو با این چهره ی گرفته ببینن.))
    صدای ممتد زنگ ها با نهیب آرمانه ی نیلوفر در هم تنید.انگار هنوز کسی در گوش جانش زمزمه می کرد: ((اشک هاتو پاک کن.اشک هاتو.اشک ها....))
    موسیقی تندی که از برخورد دست های پهن بر ته قابلمه بر می آمدند نوایی بود برای رقص قطره ها بر گلبرگ گونه ها.ناهید سرش را در حریر سپید گم کرده بود و بی صدا اشک می ریخت.
    ((ناهید ناهید چرا اینطوری چمباتمه زدی ؟سرتو بلند کن ببین دختر های جاریت دارن از رقص خودشونو می کشن!یک جوری تند می رقصیدند که آدم فکر می کرد اسپند روی آتیش گذاشتند!ناهید؟وای ناهید؟خاک برسرم باز که تو داری آبغوره می گیری!))
    نیلوفر به زیر شال حریر دست برد و چانه ی ناهید را به سمت خود کشید ظرافت دست های نیلوفر به سرعت رقص اشک ها را در خود گرفت:
    ((دیگه نبینم گریه کنی ها !توی مراسم عقد اصلا شگون نداره عروس گریه کنه مردم کم حرف درمیارن!حالا تو هم ....))
    ((ها چی چی ننه؟کی گریه کرده؟عروس گریه کرده؟))
    با صدای بلند ننه جون که پای صندلی عروس پاشو دراز کرده بود و پهن نشسته بود قابلمه ی طوبی خانم هم از صدا افتاد . یکباره سکوت شد.پچ پچ ها فقط چند لحظه سکوت اتاق را تنها گذاشتند .
    ((چه اشکی می ریزه دختر!نگفتم شکوه جان ناهید دلش هنوز پیش اون پسره است!))
    ((آروم تر سعیده !این فامیل دامادی که من دیدم با یه تلنگر شر به پا می کنن حوصله داری ها!))
    ((ها ننه جون نمی خواد گریه کنی عروس ها همه دلشون می گیره.اما خدا نجات می ده!))
    ((دلش می گیره چیه ننه؟عروس باید بخنده اونم با این داماد خوبی که گیرش اومده مگه داداشم چشه؟))
    نیلوفر کمرش را صاف کرد و دست هایش را بالا برد .چشمانش تند تند به این سو و ان سو گردش داشت.
    ((این حرف ها چیه طوبی خانم ؟داداش شما هم خیلی آقاست ناهید یاد پدر خدا بیامرزمون افتاده آخه می دونید جاش خیلی خالیه شما به دل نگیرید و شاد باشید.))
    یکی از دخترعمو های حجت با لباس طلایی براق و موهایی که به رنگ زرد کرده بود از جا بلند شد.چند تا زن جلویی خود را کنار زد و بالای سر طوبی ایستاد.وقتی کلمات را ادا می کرد سرخی پر رنگ گونه هایش جمع و پهن می شدند:
    ((حالا برای شادی دل عروس ....طوبی تو بزن من هم می خونم زن ها دختر ها هم همگی بریزید وسط د یا الله دیگه بلند شیم ببینم.))
    دیگر وسط اتاق جای راه رفتن نبود.زن های چاق و لاغر.ایستاده و یا حتی نشسته خود را تکان می دادند و با خواننده هم صدایی می کردند:
    ((عروس سرخه چقدر با نمکه!همی بگین ماشالله....هر کی بگه ماشا...چشم نخوره ایشالله... ))
    یکی روی پا بالا و پایین می پرید.دختران دیگری دست هایشان طوری بالا رفته بود که حد فاصل جوراب سه ربع سیاهشان با نقش های گلدار پیراهنشان را از زانوان لخت مودار پر می کرد.تنها کسانی که غیر از عروس برجا مانده بودند چند پیرزن چادر به سر بودند و عمه شکوه و سعیده.
    ((وای هر چقدر خودمون رو می چسبونیم به دیوار باز هم انگار جمعیت با پاهاشون می خوان بیان روی سرم! شیما تو هم عقب تر بشین یه وقتی اینها نخورن بهت.))
    ((چی بگم والله چه بلبشو بازاریه.مجلس عقد اینطوری ندیده بودیم....))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    302-307

    بردم ، ببین سعیده جون این جوراب شلواری مشکی شیشه ای رو همین دیروز خریدم همه جاش نخ کش شده از بس که به فرش گرفته چه میدونستم باید روی زمین بنشینم!؟
    گویا اول میخواستم دور تا دور اتاق رو صندلی بگذارن اما طوب خانم نگذاشته گفته تعداد فامیل ما زیاد هستن جا نمگیرن و روز زمین راحت ترن عجب خواهر شوهریه.همه که مثل شما خواهر شوهر نمونه نمی شن!
    عمه شکوه سخت خود را گرفته بود و سمت صندلی داماد روی زمین نشسته بود تا ان موقع نه به چیزی لب زده بود و نه با کسی از فامیل داماد هم کلام شده بود همانطور که پشتش را مثل میخ به دیوار می چسباند زیر لب گفت :
    اصلا به فامیل ما نمیخورن ما خیلی از اون ها سر هستیم.
    سعیده نیشخندی زد و گفت :
    اصل اینه که داماد دکتره و اینده ی روشنی داره مگه ناهید خودش چیه ؟نمیخوا پشت سرش بگم ها ولی اخلاق درست و حسابی نداره دیدی جلوی مردم چه ابرو ریزی کرد؟
    دختره نشسته هی زرزر میکنه کنکور هم که قبول نشد همین دیپلم مونده تازه این همه میگن ارایشگره ، ارایشگره دیپلم ارایشگری شو هم هنوز نگرفته یه بار نامزدی بهم خورده هم که هست...
    صدای از طبقه ی مردانه هیاهو و نشاط زن ها را بهم ریخت :
    زن ها ساکت....حاج اقا اومد.برای سلامتی حاج اقا صلوات.
    صدای درهم سلام و صلوات بوی عطر های بازاری و اسپندی که خانه را برداشته بود ناهید را گیج تر از پیش کرده بود کسی از پایین فریاد کرد :
    حلقه یکی از زن ها بیاد حلقه رو بگیره ببره بالا..هر وقت اقا خطبه رو جاری کرد داماد مید دست عروس می کنه.
    ناهد شمانش را بست...ا طنن جملاتی که پیچید تنها یک کلمه اش را در ذن سپرد « حلفه»
    علیرضا ! ما که صیغه محرمیت خوندیم چرا یه حلقه نمیگیری دستم کنی تا به قول قدیمی ها نشونم کرده باشی؟
    حلقه ای که لیات این دست های هنرمند رو داشته باشه هنوز در هیچ طلافروشی ساخته نشده صبر کن تا مراسم عقد و عروسی حسابی کار کنم و پول ها مو جمع کنم اون وقت برات قشنگ ترین حلقه ی دنیا رو می خرم.
    صورت ناهید در هاله ای از خیال به سمت بالا کشید و در تبسمی شیرین محو شد :
    حلقه ای که به نامتو باشه هر چی باشه برام بهترینه هر چند که تو حلقه ی عشقت رو سال هاست که برگردنم انداخته ای.
    مز پایه کوتاه کوچکی جلوی ناهید و خاطراتش قرار گرفت.روی زمینه یلخت چوب دو جا حلقه ای باز شده قرار داشتندودرخشش نگین های شیشه ای خطی بر خیالات مهتابی ناهید کشید :
    مبارکت باشه ناهید جان جلقها رو اوردم اقا از همون پایین خطبه میخونه باز سوم یه بله درست و حسابی بگی ها!
    صدای ارام نیلوفر زا طوفان فریاد طوبی خانم شکست :
    ساکت ! بچه ها ساکت! زن ها بنشینید اقا میخواد خطبه بخونه ! بفرما اقا ! بفرما!
    ناهید زیر لب زمزمه کرد :
    خطبه ؟
    نگاه ماتش ا دوباره برق شیشه ها خود گرفت.انگار همه ی مغازه ها ی طلافروشی از اقدام حجت پ شده بود.غلام حسین خان لبه ی ویترین تکه داده بود شکم گنده اش حداقل دو سه سری طلا های داخل ویترین را می پوشند.به دنبال او دو برادر دیگر حجت همراه چنید زن چادری در فضای کوچک مغازه به هم چسبیده بودند.
    طلافروشی از ان سوی شیشه با غلام حسین خان دست داد و روبوسی کرد.
    به به اقا سرخه چی! چه عجب از این طرفا خیره انشاا..
    البته که خیره عروسی داداش کوچیکمه اومدیم باشون حلقه برداریم گفتیم پیش هم ولایتیبریم ارزون تر حساب میشه اینه که اومدیم اینجا
    خوش اومدی مغازه متعلق به شماست خب حالا عروس خانم کدومه؟!
    غلام حسین خان بی انکه سرش را بچرخاند گفت :
    همون که مانتو داره این یکی غریب از اب در اومد چاره ای نبود حجت خودش پسندیده بود ما هم روی حرفش حرف نیاوردیم! راه بدید عروس بیاد جلو.
    جاری ها و برادر شوهر ها عقب کشیدند و ناهید در حالی که سفت بازوی نیلوفر را چنگ زده بود تا نزدیک پیش خان نزدیک امد.
    سلام جاچ اقا من خواهر عروس هستم عروس خانم ایشونند.
    به به ماشاا...! به مبارکی این چند سری رو که روی شیشه می گذارم حلقه های ازدواجه ببینید هر کدوم رو پسند کردید در خدمت هستم.
    غلام حسین حان این بار دستش را بلند گرد و گردنش را هم کمی بالا کشید :
    حجت! اون طور به در نجسب بیا جلو تو هم یک نگاهی بنداز!
    همراه با حجت بقیه همراهان هم جلو کشیدند.سر هر کس دیگری را پس می زد تا بهتر ببیند :
    وای اون دومی رو نگاه کن منیره! دومی از ردیف بالا رو میگم چقدر پهن و قشنگه!
    اون اخری هم قشنگه ردیف چهارم اونکه روش شکل گل داره.
    نیلوفر در گوش ناهید نهیبی زد :
    تو هم یه چیزی بگو د یالا...دیگه تو باید انتخاب کنی!
    نگاه بی روح ناهید از برق یک طلا به روی درخشش انگشتری دیگر در حرکت بود غلام حسین خان همان طور که انگشتر ها را از نظر می گذارند گفت :
    حیف که ابجی مهمون داشت و نتونست بیاد و گرنه اون حسابی خوش سلیقه ست تا حالا یه حلقه انتخاب کرده بود و قال قضیه رو کنده بود.
    صدای ن چندان بلند ناهید حواس همه رو به خود جلب کرد :
    وای نیلوفر نگاه کن! اون حلقه به نظرت اشنا نمی اد؟
    انگشت اشاره ناهید لرزان و کاوش گر به روی حلقه ی باریک و ساده ای ثابت شدند.لبانش طوری ارا بهم خوردند که نام اشنا را تنها نیلوفر به گوش شنید :
    بهجت خانم...
    نیلوفر چنان دست ناهید را فشرد که بی اراده صدایی از دهانش در امد :
    اخ!! خلی شکل حلقه ی اونه دیگه!
    مغازه دار مجال حلقه ی دگری را نداد.فورا حلقه را بیرون کشید و روی وزنه ی کوچک زیر ویترینش انداخت :
    و این حلقه با اینکه ساده ست اما تو پر و خیلی محکمه با گذشت زمان هم کج نمیشه قیمتش هم در می اد حدود سی و هفت هزار تومن.
    غلام حسین خان با چشم های گرد شده تکرار کرد :
    سی و هفت و هشت هزار تومن؟؟چه خبره حاجی؟؟ این داداش ما دانشجوست.اه در بساط نداره فعلا خرجش پای ما برادر هاست این دو تا داداش من همین محمد اقا و عباس اقا تاکسی هاشون دم دره با تاکسی اون ها اومدیم تا اینجا خوب در می ارن خوی ! اما این اقا حجت فعلا....
    نیلوفر برای اولین بار با غیظ وسط حرف غلام حسین خان پرید :
    جدا که عجیبه اا سرخه چی ! شما به برادر های راننده تون بیشتر افتخار می کنین تا دکتر!خب این بنده ی خدا هم درسش تموم میشه پول در می اوره و دیگه منت گذاشتن نداره که....در ثانی خرید لوازم عروسی پای پدر داماده حالا این خواهر من که هچ لباس و مراسمی از شما نخواسته سک حلقه ی ساده رو هم مضایقه می کنین؟
    محمد اقا پا پیش کشید و با صدای کلفتش گفت:
    های خانم مواظب حرف زدنت باش ! احترام بزرگ تر از خودت رو هم نگه دار ما از اول گفتیم پدرمون کشاورزه این همه روی زمین عرق نریخته و بیل بزنه که پسرهاش پول هاشو حیف و میل کنن؟
    صدای کلفت دیگری از عباس اقا در اومد :
    حالا دکتر بشه چی به ما می رسه ؟ بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار می اد.
    زن ها زیر چادر خندیدند.علام حسین خان سرش را تکان داد و بادی به غبغب انداخت :
    حلقه را سبک تر بردارید به هیچ جا بر نمی خوره!مگه خودتون تا چند قیمت میتونید برای داماد حلقه بخرید ؟ هر چی که عوض داره گله نداره!
    غرش ناگهانی ناهید که انگار از بند وجودش برمیخواست حتی غلام حسین خان را هم به عقب کشید :
    بس دیگه ! بخاطر چندغاز نمیخواد با یکدیگر یکی به دو کنی...دختری که بالا سرش پدر نداشته و برادرش هم خودش رو توی هزار سوراخ موش بیمارستان قایم کنه بهتر از این نمیشه ! اصلا حلقه نخواستیم کجاست این اقا نیما که به انتخابش احسنت بگیم؟
    جاری ها همان طور که دور ناهید رو گرفته بودند پچ پچ می کردند.حجت خودش رو جلوتر کشید و گفت :
    اروم تر ناهید جبران می کنم مطمئن باش جبران میکنم ببین ما که تحصیل کرده هستیم باید ادب رو به دیگران یاد بدیم اگه من تو رو دوست نداشتم که این همه مهریه به نامت نمی کردم...
    طلافروش از فرصت استفاده کرد و بلند گفت :
    صلوات بفرستید اینها شر شیطونه از خودتون دور کنین توی همه ی عقد و عروسی ها این حرف ها پیش میاد...برای اینکه هر دو طرف راضی باشن دو تا حلقه ی ارزون ولی خوش نما یکی برای عروس یکی هم طلا سفید برای داماد ، خود حلقه باریکه ولی چون روش نگین های اتمی کار شده جلوه ی انگشتر بالا برده هر کدوم ا زحلقه ها دوازده هزار تومن در می اد ببینید ، می پسندید عروس خانم ؟
    عروس خانم میگی بله؟
    در اتاقی تنها رو به روی یکدیگر نشسته بودند.انگار همین جا بود.همین جا اما از این شلوغی کلافه و سردرگم ادم ها خبری نبود که فرشتگان بال در بال یکدیگر به نیایش عشق امده بودند.
    علیرضا بی انکه به او نگاه کند کتاب رساله را روی پایش باز گذاشته بود.ناهید در مسافتی دورتر ارام روی دو زانو نشسته بود.کلمات محرمیت لحظاتی پیش از زبان محبوب علیرضا جاری گشته بود حالا نوبت او بود که جواب بدهد :
    عروس خانم میگی بله؟
    ناهید با هر کلمه سرش را بالا تر می اورد.نگاهش انچنان اوج گرفت تا نگاه صیاد درد رو به رو را در خود صیر کرد :
    بله....بله....بله
    علیرضا سریع چشمانش را برگرفت نفس های تنش تنها شمیمی از اشوب درونش بود :
    نمیخوام ان بله فقط از زبونت باشه میخوام از قلبت و روحت باشه همین طوره؟؟
    بله...بله....بله
    صدای هلهله از جمع برخاست در میان کف زن ها و کل کشیدن ن ها حرف ها و پچ پچ ها جای همیشگی خودش رو داشت :
    عجب عروس هولی ! دومین دفعه بله رو گفت اونم نه یه بار سه بار!!
    حالا خوبه یه دفعه صبر کرد تا اقا خطبه رو بخونه وگرنه....!!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/