292-293
خانه کوچک فخری خانم جای سوزن انداختن نبود. بچه ها توی حیاط میدویدند و خیالشان هم نبود که دست توی حوض آب ببرند یا برگ های زرد و نارنجی درخت ها رو بکنند یا لگد کنند..مرد ها کیپ هم دورتا دور مبل های طبقه اول نشسته بودند و صدایشان یا به حرف با یکدیگر یا به دعوا بر سر بچه ها بلند بود :
-مصطفی خاک نریز توی حوض آب!
-ها..غلامرضا هل نده بچه رو میفته
زن ها با چادر های سفید گلدار و آرایش های سرخ و سبز از پله های موکت بالا و پایین میرفتند و اسباب پذیرایی دو طبقه را فراهم میکردند
طوبی خانم توی آشپزخانه زیر زمین نشسته بود و دستور میداد:
-زن داداش منیره... بیا بچه ات رو جمع کن، بو میده.... زهرا توی سینی چای رو از زن عمو بگیر، ببر بده مردونه ، بپا چای ها لب پر نشه ها!
زن داداش تو هم زیر سماور رو کم کن، چایی نجوشه. فخری خانم شما برو بالا ما خودمون همه کارها رو میکنیم
فخری خانم کنار آشپزخانه ایستاده بود و با تعجب به رفت و آمد های مهمانهایش نگاه میکرد، انگار یک روزه صاحب همه زندگی او شده بودند:
-قربان دستتون، ولی اینطوری که نمیشه، آخه نا سلامتی عقد دختر منه!
-وا، دختر تو عروس ماست، باید کمک کنیم یا نه؟ زهرا آن جعبه شیرینی رو بردار،دوتا ببر مردونه. دوتا بده بالا زنونه ، مواظب باش توی حیاط بچه ها از دستت نقاپند، دیگه چیزی به بقیه نمیرسه
فخری خانم جلوتر آمد و دستهایش را دراز کرد:
-اجازه بدید اول شیرینی ها رو توی بشقاب شیرینی خوری بچینم
-چرا توی بشقاب؟ مگه جعبه چشه؟ ببر دیگه زکیه ، برای چی ایستادی منو نگاه میکنی؟
زکیه با چهار جعبه شیرینی از جلوی چشمان مات و دستان همچنان دراز شده فخری خانم رد شد و دوباره صدای بلند و دادگونه طوبی خانم در آمد:
-اختر! چرا نشستی اونجا؟ خب، شکمت پره، دستات که آزادن، پاشو این میوه ها رو بچین دخترها ببرن پخش کنن، اینقدر تنبلی کنی، باز هم دختر میزایی ها
اختر چشم هایش را بست و بی جهت خندید باز هم دندان های نداشته اش را تا انتهای لثه های سرخ رنگش پیدا شدند . خودش رو روی زمین کشاند و کنار میوه ها رسید:
-فخری خانم میوه ها شسته هستن؟
دست های فخری خانم به دو طرف بدنش آویزان شدند، جلوتر آمد و کنار اختر خانم نشست