در میان همهمه ی حرف ها و خنده ها صدای کم رنگ ناهید گم شد:
((اینها از کجا با خبر شدن؟))
پژواک کلامش بود یا تکراری دوباره این بار سوالی بلندتر حواس همه را به خود معطوف کرد:
((از کجا خبر شدین؟))
جاری ها نگاهی به هم انداختند و دهان عطیه به جواب باز شد:
((مصطفی داشته با پسرهای دختر عمه طوبی و بقیه ی بچه های محل بازی می کرده که ماشین آقا رو دیدن سریع آمدن خانه ی ما و خبر کردن بعد هم من مصطفی را فرستادم خونه ی منیره و اونو هم خبر کردم این طوری شد که همه اومدیم دیدن ناهید جان.))
((ممنون اما اگه اجازه بدید ما دیگه مرخص می شیم.))
حجت خم شد و با تعجب به چشمان فرو افتاده ی ناهید نگاه کرد ردیف مژگان برگشته اش زیر نور مهتابی بالا سایه ای سفید برمی داشت:
((اینها به خاطر دیدن تو آمدن اینجا زشته هنوز ننشسته اند بلندشی و بری؟ ))
صدایی از جمع بلند شد:
((حالا بفرما عروس خانوم بفرما بیشتر ببینیمت.))
((حتما قدم ما شوره که بلند بشی.))
((ببخشید برید کنار .نه قدم شما شور بوده نه چیز دیگری.ناهید خیلی خسته است اجازه بدید در فرصت های بعدی با شما بیشتر آشنا می شیم.))
نیلوفر چنان جمعیت را شکافت و چون سپری مقابل ایستاد که گویی هردو نفر با هجوم لشگریانی مخوف مواجه شده اند.بعد هم دست ناهید را محکم گرفت و همان طور که می کشید گفت:
((خب با اجازه ی شما.آقا هادی هم تشریف بیارید خداحافظ خداحافظ همگی.))
حجت ناگهان گام بلندی بردات و جلوی نیلوفر ایستاد.زن های چادری چند قدمی به عقب برداشتند درچشمان حجت خشم و حیرت بود:
((کجا؟ هنوز از پدر و مادرم خداحافظی نکردید شماها برید کنار سر ننه جون خلوت بشه.))
پیرزن همچنان بر روی زمین نشسته بود.شکم بزرگش میان پاهای کوتاهش آویخته بودند.آقاجون هم همچنان ساکت و صامت در گوشه ی دیوار میخکوب بود.
((ها عروس بیا ماچت کنم باید زودتر سرخه بیایی ها چند روزی هم بمونی.))
قامت بلند ناهید تا کمر خم شد تا به صورت سیاه پیرزن برسد.
ننه جون سر ناهید را چنان به سمت خود کشید که نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد.وقتی ناهید قد راست کرد نفس راحتی کشید.نیلوفر این بار محکم تر دست ناهید را کشید و راه را باز کرداز پله ها که پایین می رفتند.همهمه ی گنگ زن ها به دنبالشان بود:
((این جوری که خوب نبود شام می موندید.))
((منزل ما هم تشریف بیارید البته شام یا نهار ما این طوری قبول نداریم.))
((حتما بهتون بد گذشت که این قدر زود بلند شدید.))
((به مادرت و آقا داداشت سلام برسون.))
در کوچه را که باز کردند نیلوفر تقریبا ناهید را به داخل باریکه ی کوچه پرت کرد.هادی جلوتر رفت تا ماشین را روشن کند.بچه ها هم توی کوچه ریختند.سرهای زن ها گرد در گرد قاب چادر چهار چوب خاکستری در حیاط را پر کرده بود.
فریاد صدایی کلفت و مردانه یک باره چهار چوب در را از چهره ها و نگاه ها خالی کرد:
((چیه نگاه می کنید دم در؟زن داداش ها ؟دختر ها!همه بیایید تو.))
نیلوفر سرش را چرخاند و از شیشه ی باز ماشین داخل کوچه را نگاه کرد:
((آخیش بالاخره رفتن.همین طور ایستاده بودن بّرو بّر ما و ماشین رو نگاه می کردن انگار تا حالا نه آدم دیده بودن نه ماشین .ولی خودمونیم ناهید.فامیل خیلی شلوغ و فضولی داره ناهید!با توام.))
ناهید سرش را با بی حالی بلند کرد که در چشمانش فروغی از جوانی دیده نمی شد:
((ها ها؟))
((وا این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی دختر؟آدم فکر می کنه می خوای گریه کنی.))
ناهید چشمانش را به زیر انداخت و سرش را به سمت چپ خم کرد.نجوای خیال گونه اش تقاضای تشنه ای برای آب می مانست .
((دیگه کاش اشک ها با من هم دردی می کردن.))
نیلوفر از صندلی جلوی ماشین خود را کاملا به عقب چرخاند و گفت:
((این قدر هم بدبین نباش ناهید آدم های بدی نیستن قط یه مقدار چطوری بگم با اینکه مدتیه توی شهر زندگی کردن ولی هنوز فرهنگشون به اصلیتشون برمی گرده اگه عشق باشه این اختلافات فرهنگی قابل حله.))
((اگه عشق باشه اگه....))
هادی دنده را عوض کرد و فرمان را چرخاند.عبور از کوچه های تنگ حالت رودخانه ای را داشت که بخواهد به دریا بریزد.
((عشق هم به وجود می آید ناهید خانم بعضی از عشق ها قبل از ازدواج بعضی ها هم بعدش...شما نباید نا امید باشی اینها خانواده ی خیلی سالمی هستن .غلام حسین خان به من گفت در تموم فامیلشان حتی یک نفر سیگاری هم نیست چه برسه به تریاک و مواد مخدر.....))
با سکوت ناهید نیلوفر آهی کشید و خود را چرخاند ماشین دیگر به بزرگراه رسیده بود.ناهید سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.واژه ها از خیابان سیاه پلک هایش عبور می کردند:
((زندگی سرشار از درد است
تولد درد بودن درد رفتن درد
خدایا کی شود لختی در این گردونه ی پر درد؟))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)