از صفحه282 تا 287
-«چرا خدا باید منو نجات بده،مگر من غرق شدم!»
صدای خنده اختر و حجت در هم پیچید. اختر چنان دهانش را گشاد کرده بود که جای خالی دندان های انتهائی اش پیدا می شد:
-«ننه جون به همه میگه خدا نجات بده، حالا کم کم به حرف هاش عادت می کنی.»
ناهید چشمانش را از پیرزن گرفت و به پشتی کناری سپرد. بر عکس ننه جون که تمام سطح پشتی را پوشانده بود، آقاجون با یک عینک ته استکانی که با کش سیاه رنگ، پشت سرش محکم شده بود، بس لاغر و رنجور به نظر می رسید. حجت مسیر نگاه ناهید را گرفت و گفت:
-«این آقاجونه، گوش هاش سنگینه، خیلی هم کم حرفه، بیا ناهید، بیا جلو بهش سلام کن.»
انگار کسی ناهید را به زور می کشید. قدم هایش روی پرز های فرش سنگینی می کرد. ناهید جلوتر آمد و کمی مکث کرد و با صدایی فریاد گونه گفت:«سلام!»
انعکاس صدایش خشم بود و دلواپسی. پیرمرد سرش را بلند کرد و تکان داد. یک بار یا دو بار. بعد هم انگشتان کلفت و چروکیده اش را در هم کرد و دوباره مات به جلو خیره ماند. ناهید احساس می کرد مرد خنده ها، نگاه ها، این صورت های آفتاب سوخته و سیاه، دور تا دو سرش می چرخند. ناهید نشست و شاید هم شکست. کف دست هایش را پهن بر روی زمین گذاشت و به آرنج های لرزانش تکیه داد:
-«دیگه نشستم، می بخشید که بی تعارف نشستم، دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداره.»
صدایی کلفت، از بیرون در، میهمان دیگر اتاق شد.
-«یاا...یاا...»
شکم برآمده غلام حسین خان، جلوتر از خودش وارد اتاق شد. بعد هم پاهای بی جورابش با آن انگشتان چاق پشم آلود، میزبان فرش شدند:
-«به...خوش آمدید، چه عجب از این طرف ها.»
ناهید دستش را به دیوار گرفت. سرش را بالا برد و به زور خود را نیم خیز کرد. غلام حسین خان مشغول احوالپرسی با هادی بود:
-«صفا آوردین، زودتر از اینها تشریف می آوردین، حالا غیر از فامیلی حجت دوسست فامیلی آقا نیماست.»
بعد هم دستش زرا انداخت پشت هادی و او را تا پشتی دیوار برد و همراهی کرد. حجت پیش دستی کرد و پیش ناهید نشست. نیلوفر هم خودش را جمع کرد و جلوی در نشست. هنوز جابه جا نشده، صدایی دخترانه، سر ها را به سمت در چرخاند:«سلام.»
دختری با روسری مشکی و چادر گلداری بر روی آن، سینی چای در دست وارد اتاق شد. پشت سرش دو دختر به ترتیب قد وارد شدند. یکی دیس میوه و دیگری کارد و پیش دستی در دست داشتند. اختر که نوز ایستاده بود گفت:
-«دخترهام هستن، زهرا و زکیه و زیور دبیرستان می رن. تا قسمت این بود که پشت هم دختر زاییدم، حالا شاید این چهارمی پسر شد!»
نیلوفر با تعجب پرسید:
-«با یان دختر های بزرگ چهارمی هم در راهه؟»
اختر باز هم خندید. طنین صدایش آن چنان بلند بود که نیلوفر بی اختیار سرش را به عقب کشید.
-«آخه زود شوهر کردم، چهارده سالم بود، الان هم سنی ندارم که، همه گفتن تا تنور داغه بچسبون شاید پسر شد!»
و بعد خنده بلند دیگری کرد. غلام حسین خان یک پایش را از زیرش بیرون کشید و از زانو تا کرد، اخم هایش را درهم کشید و گفت:
-«بنشین زن! چرا جلوی هر کسی، سفره دل بیرون میر ریزی؟»
ننه جون دوتا پاهایش را دراز کرد. میان قاچ های کف پایش، رگه رگه هی سیاه، حال آدم را به هم میزد.
-«ها راست می گه غلام حسین خان، بنشین اختر، خب تو بگو ناهید چطوری؟»
لحن پرخاشگرانه پیرزن طوری بود که انگار فقط یک چوب دستی کم دارد، تا یکی یکی بر سر عروس هایش بزند. ناهید هنوز در خماری دیده هایش بود:
-«خوبم، خوب»
ننه جون دست های چاق و کلفتش را بر روی زتنو های دراز شده اش مالید و گفت:
-«این درد پا دیونه ام کرده، دفعه قبل که اومدم تهرون، حجت منو برد پیش دکتر شکسته بندی.»
حجت تحصیح کرد:
-«متخصص ارتوپدی.»
-«ها همون ننه، گفت باید وزنت رو کم کنی، چطوری کم کنم، وزنی ندارم که، همین شکم، فقط خدا نجات بده!»
بعد هم دستش را روی شکمش گذاشت و به پایین کشید. انگار متکای پر ازپری را زیر شکمش قایم کرده باشد.
-«بچه ها خوب هستن، همه کار منم میکنن، طوبی هر ماه می آید خونمون رو توی سرخه نظافت میکنه، مربا و ترشی برامون می آره.»
چشمان شگفت زده نیلوفر، تعجبی شگرف را به کلامش منتقل کرد.
-«ببخشید یعنی شما ماه به ماه خونتون رو تمیز میکنین؟»
-«نه، ننه جون چطوری تمیز کنم؟ دستم تا شد. پاهام اب آورده، قند خون دارم، فشار خون دارم، باید استراحت کنم، دیگه اگه خدا نجات نده کی به دادم برسه؟»
نیلوفر سری تکان داد و آرام گفت:
-«بله،البته...و خرید چی؟ خرید هم نمیرید؟»
این بار همه میزبانان خندیدند، حتی دخترانی که تند تند میوه و پیش دستی ها را می چیدند.
-«نه ننه جون، بلد نیستم که... من تو دهاتمون، فقط از خونه می رم مسجد، از مسجد می آم خونه،چه میدونم بقالی کجا؟ نونوایی کجاست؟ قبلا نون رو توی تنور پخت می کردم، ولی حالا دیگه اونم از من بر نمی آد.»
-«پس،پس خرید هاتون رو کی می کنه؟ حتما آقا جون!»
این بار صدای بلند خنده ها را،غلام حسین خان آرام کرد:
-«نه خانم،اینهمه بچه بزرگ کردن که خودشون برن خرید؟ آقا جون نه گوشش می شنوه و نه چشمش درست می بینه، هر کدوم از ما پسر ها،یه چیزی براشون میبریم، یکی نون می خره یکی مرغ و روغن و قند و چیزهای دیگه... آقای دکتر حجت هم که مسئول قرص و دواشون هستن، شکر خدا از وقتی حجت دکتر شده، فشار و قند خون مادرمون هم کنترل شده، از وقتی هم توی دهاتشون خط تلفن کشیدن، کار مات راحت تر شده، دائم از حالشون با خبریم.»
ننه جون سرش را خم کرد و لب های تیره اش را به دو قسمت کش داد. دندان های زرد و ردیف مصنوعی، توی دهانش نشسته بود.
-«ها ننه، من که نمی تونم شماره بگیرم، بلد نیستم، تیلفون که اومده بود، نمی دونستم با کدوم سمت گوشی باید حرف زد، سواد هم که ندارم نمی دونم چه شماره ای رو بگیرم، به خاطر همین، بچه ها به من زنگ می زنن من به کسی زنگ نمی زنم.»
نیلوفر،خیره به نقش های فرش ماشینی زیر پا، افکارش را بر زبان مرور می کرد:
-«کاش به جای اینکه اول یک خط تلفن به روستا ها بکشن، نحوه استفاده و بهتر از اون، فرهنگ استفادشو یاد می دادن. درست مثل ماشین یا پدیده آپارتمان نشینی که همین طوری وارد جامعه شدن. بدون این که مردم رو از فرهنگ درستش مطلع کنن.»
حجت رو کرد به یکی از دختر ها و گفت:
-«زیور نمک پاش یادت رفته، زود بر بالا،بردار و بیار.»
سه تا دختر ها با هم اتاق را ترک کددند و از پله های روبه روی در، بالا رفتند. نیلوفر همان طور که با چشمانش آنها را تعقیب می کرد پرسید:
-«بالا هم اتاق دارین؟»
-«آره، بالا تلویزیون هست، آشپزخونه هم هست، خلاصه همه زندگیمون همون بالاست.اینجا که شما نشسته اید مهمون خونه است.»
معلوم نبود اختر خانم، چرا بعد از هر کلامی می خندید و خنده ای از روی تمسخر یا عادت. صدای گنگ زنگ طبقه پایین به گوش می رسید، نیلوفر نیم خیز شده گفت:
-«اگه مهمون دارین، ما رفع زحمت می کنیم.»
اختر خانم گشاد گشاد جواب داد:
-«مهمون چیه؟ غریبه نیست؟ ما همه، خونه یکی هستیم.»
صدای قیل و قالی مبهم به گوش می رسید. انگار لشگری از زن ها و بچه ها در هم پیچیده بودند:
-«زیور زن عمو بالاست؟»
-«کدوم زن عمو رو میگی عمه؟»
-«زن عمو جدیدت ذیگه، ناهید!»
-«ها بالا هستن، سلام زن عمو عطیه، سلام زن عمو منیر.»
-«علیک سلام...ور بپری بچه، کفشت رو دم در بکن!»
-«ا...چرا می زنی مامان خب کندم دیگه!»
همین طور که از پله ها بالا می آمدند همهمه ها بلند تر و فراگیر تر می شدند تا آنجا که کنار در، نیلوفر، برخاست و خود را کنار کشید.
-«سلام علیکم، سلام ننه، سلام زن داداش اختر، خوبی؟ بچه چطوره؟»
طوبی خانم جلوی همه از فرهنگ درستش دور چرخید و با یکی یکی چاق سلامتی کرد. پا به پایش دو پسر ده دوازده ساله اش، راه می رفتند. پشت سرش یک زن چادری دیگر با یک دختر و پسر قد و نیم قد وارد شدند و بعد هم زنی کم سال و کوتاه قد، در حالی که دختر شیر خواره ای را در چادرش پیچیده بود، وارد اتاق شد. حجت که بسیار بیشتر از این، برخاسته بود، گل از گلش شکته شده بود.همان طور که با دست به یکی از تازه واردین اشاره می کرد گفت:
-«آبجی طوبی رو که می شناسی، این دوتا پسر هاش هستن، غلام رضا و عبدالرضا، یک پسر بزرگ دیگه هم داره که رفته سربازی، این هم زن داداش عطیه است که دختر عمه مون هم هست با پسرش مصطفی و دخترش مریم. این یکی هم زن داداش منیره است با دخترش زینب خانم!»
بعد هم دست هایش را پیش برد و گونه های لاغر دخترک را کشید و با خنده گفت:
-«چطوری عمو جان! زینب خانم.»
همه دور تا دور ناهید جمع شده بودند و سر تا پا براندازش می کردند ناهید ایستاده بود، چنان به دیوار چسبیده بود که گویی منتظر دستانی بر آمده از گچ دیوار است تا اورا در خود بگیرد و ببلعند. منیره کمک خودش را جلو کشید، چنان آرام و با احتیاط که حتی کودک شیرخواره اش هم تکانی نمی خورد و بعد ناگهان روی پنجه هایش بلند شد و به گردن ناهید آویخت:
-«قربان دهانت، چه شیرینی ماشاا...هزار ماشاا...»
بعد از او، نوبت جاریش بود که ناهید را غرق بوسه کند:
-«سلام عروس خانم، مبارکت باشه، ایشاالله»
حتی دختر و پسر عطیه هم ناهید را از قلم نینداختند:
-«سلام زن عمو!»
لفظ نه چندان جدید زن عمو که بچه گانه ادا شد، لب های ناهید را وادار به تکرار کرد:
-«زن عمو؟!»
لب ها دوباره به خنده باز شدند. بیشتر از همه، حجت می خندید انگار از لطیفه ای شیرین کیف کرده باشد. عطیه همان طوز که گردی صورت سبزه اش را با چادر پوشانده بود و با صدای تو دماغی اش گفت:
-«بچه های من جلو جلو به زن عمو بودنت قبولت دارن.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)