276_277

نيلوفر از صندلي پشت،كمي خود را به جلو داد،دهانش تقريباً كنار گوشهاي هادي قرار گرفته بود:
_«ولي آقا حجت،توي اين وضع خراب اقتصادي بعد از جنگ،اگه پدرو مادرها به فكر بچه هاشون نباشن جوون ها خيلي سخت مي تونن روي پاهاي خودشون بايستند،خصوصاً جوون هاي تحصيل كرده كه تموم مالشون مدركيه كه دارن...به نظر من والديني كه آگاه و دلسوز باشن چه از لحاظ مادي و چه از لحاظ معنوي بچه هاشون رو پشتيباني مي كنن.»
ماهيد دستش را روي شانه خواهر گذاشت و به آرامي عقب كشيد،اين بار خودش بود كه سرش را جلو آورد:
_«نه صبر كن نيلوفر...مثل اينكه آقا حجت عقيده دارن كه بدون مراسم و مجلس عروسي برم خونه بخت،شايدم توقع دارن كه خرج عروسي رو هم خودمون بديم؟!»
لب هاي حجت جمع شدند و زير سبيلش به هم فشرده شدند،معلوم نبود خنده اي را مي خورد يا خشمي؟
_«نه شما همون جهيزيه كامل رو بياريد كافيه!همون خواهرم كه توي مدرسه زندگي مي كنه يك خونه سه طبقه داره كه داده اجاره...البته هر طبقه اش فقط يك اتاق و يك دستشويي داره،با يك آشپزخونه خيلي كوچك،همون جا زندگي رو شروع مي كنيم.»
ناهيد به تته پته افتاده بود،نمي دانست كدام سوال پيچيده در مغزش را از حجت بخواهد:
_«شما چه قدر راحت حرف ميزنين،چقدر راحت تصميم مي گيرين!اصلا شوهر خواهرتون!يا حقوق سرايداري چطوري تونسته سه طبقه خونه بسازه؟»
_«سرايدار چيه ناهيد؟دامادمون همه كاره اون مدرسه است!درضمن آب و برق وتلفون و گازشون هم كه مجانيه...از اين طرف و اون طرف هم بهشون كمك مي رسه،صرف جويي هم كه مي كنن،اين طوري آدم پيشرفت مي كنه ديگه!اصلاً اولين چيزي كه ما سرخه اي ها به فكرش هستيم، خونه است،شده نون خالي مي خوريم ولي پول براي خونه دار شدن جمع مي كنيم.»
نيلوفر به آرامي گفت:
_«اما خساست اصلاً چيز خوبي نيست آقا حجت،زندگي را تلخ مي كنه.»
_«خسيس چيه خانم؟به اين مي گن معتقد بودن،آينده نگري.»
هادي نگاهي به بقل دستش انداخت و به روبه رو اشاره كرد:
_«ميدون شهدا رو رد كرديم،حالا كدوم طرف؟»
_«به پيچ به سمت اتوبان آهنگ،نصف بيشتر اين اتوبان را سرخه اي ها پر كرده ان!»
ناهيد انگشتانش را روي صندلي جلو گيراند،حالتش هنوز گيج مي نمود:
_«يعني والدين شما به اين شش تا بچه كه به خونه بخت فرستادن،هيچ كمكي نكردن؟اونوقا اگه ما ازدواج كنيم حقوق شما كه براي زندگي كافي نيست.»
حجت براي اولين بار چرخي زد و نيم تنه اش را به سمت عقب چرخاند.لپهاي چاقش به سما ناهيد بالا آمده بود:
_«پس شما چيكاره هستي خانم؟بي خود كه زن آرايشگر نگرفتم،شماهم كمك مي كني باهم زندگي رو مي چرخونيم.»
ناهيد چندبار سرش را به اين طرف و آن طرف چرخاند.لبهاي خشكش كلماتي تلخ را بيرون ريختند:
_«خجالت آوره...واقعاً كه! شما از حالا چشم به درآمد من دارين پررو پررو به من مي گه...ولي واي!نه به اون كه اصلا...»
نيلوفر وسط حرف خواهرش پريد،قبل از اين كه نامي آشنا از دهن ناهيد بيرون بپرد.
_«بس كن ناهيد،آقا حجت حق دارن،منتها ايشون زيادي ساده هستن كه همه مسائل رو بي رودربايستي عنوان مي كنن، مگه من خودم شاغل