272-275
یکی که نیست.»
نگاه ها در هم ادغام شدند. رسم های مغایر، کم کم خودی نشان می دادند:
_ «باز هم معذرت می خوام ولی می شه بگید چه طور عروس هاشون رو انتخاب کردن؟»
«خب معلومه، همۀ عروس ها از خونوادۀ نزدیک خودمون هستن. فقط ناهید غریبه است، آخه ما تا حالا رسم نداشتیم از غریبه زن بگیریم، اختر خانم داداش اولم دختر خالمونه، اصغر، شوهر آبجی طوبی هم داداش اونه، یعنی یک دختر دادیم، یک دختر گرفتیم، عطیه و منیره زن های داداش محمد و داداش عباس، دختر عموهام هستن از دو عموی مختلف توی خاله ها و عموها همین طور رسمه، همه دخترهاشون رو به پسرهای فامیل می دن. برای منهم خواهر دختر عمه عطیه رو می خواستن که من ناهید رو دیدم و قسمت این طوری شد.»
ناهید انگشت های کشیده اش را حائل سرش کرد و یک باره نشست چشمان گشادش به برگ های نارنجی روی زمین خیره مانده بود:
_«وای این همه آدم! این همه اسم! من چطور باید همه شون رو به خاطر بسپارم؟»
همه از حرف ناهید که معصومانه ادا شد خندیدند. نیلوفر به پشت خواهر زد و گفت:«
_«نگران نباش ناهید جان، آقا حجت مثل هادی نیست که فقط یک برادر و یک خواهر داره ماشاا... خانوادۀ پرجمعیتی هستن، ولی در اثر رفت و آمد با همه آشنا و حتی دوست می شی.»
_«بعله نیلوفر خانم، نیست ما تا حالا توی فامیل عروس خوشگل نداشتیم، همه خیلی دلشون می خواد ناهید رو ببینن، آبجی طوبی هم خیلی ازش پیش همه تعریف کرده.»
هادی دست هایش را به هم زد و انگشتانش را به هم مالید، سرش را روی گردن درازش چرخاند و به این طرف و آن طرف نگاه کرد:
_« این دوروبرها یک بستنی فروشی یا آب میوه فروشی پیدا نمی شه؟ خب فضای سبز کوچیکه، فکر کنم برم اون طرف میدون.»
حجت باز هم دو نیم دایرۀ ابروانش را بالا کشید و با تعجب پرسید:«
_ «می خواین وسط خیابون بستنی بخورین؟ زشته با خانم ها!»
این بار نوبت ناهید بود که چشمانش را به تعجب بگشاید:
_ «چی زشته؟ بستنی خوردن توی پارک؟ معمولاً این طور موقع ها داماد آینده همه رو مهمون می کنه.»
« ولی نه داماد دانشجو! من یه فکر خیلی خوب دارم، همه با هم می ریم خونۀ داداش غلام حسین، هم پدر و مادرم ناهید رو می بینن، هم کلی پذیرایی می شیم.»
حجت با قیافه ای حق به جانب تک تک صورت ها را از نظر گذراند. طوری نگاه می کرد، انگار بهترین و منطقی ترین حرف را بر زبان آورده است.
ناهید ابروی چپش را بالا کشید. سرش را که بالا گرفت، تیزی سر بینی اش بیشتر پیدا بود.
_ یعنی من باید برم خواستگاری پدر و مادر شما؟»
هادی پقی زد زیر خنده و سرش را برگرداند، اما در عوش ابروهای حجت به خشم گره خوردند. آهنگ صدایش بلندتر از همیشه می نمود.
_ «خواستگاری! خواستگاری! چند دفعه بیام خواستگاری! ما که یه بار اومدیم، گفتم که پدر و مادرم رسم ندارن، خونۀ دختر برن. این ما هستیم که باید بریم دیدنشون، اصلاً از سرخه تا اینجا آمدن که ناهید رو ببینن.»
ناهید از جا بلند شد. نم اشکی، سپیدی چشمانش را پوشانده بود:
«بابا! بابا! کجایی که ببینی چه خفت و خواری نصیب دخترت شده، حالا می فهمم دختری که سایۀ پدر بالای سر نداشته باشه، چه قدر بی حرمته. شما آقا حجت چی فکر کردی؟ خیال می کنی خانوادم رو هول برداشته، که بعد از اون نامزدی به هم خورده، خواستگار دکتر برام پیدا شده؟»
_ « ناهید، ناهید! خواهر به قربونت، این چه وضع حرف زدنه؟ اگه بابا نیست ما که هستیم، تنهات نمی ذاریم، خب هر قوم و مردمی آداب و رسوم خاص خودشون رو دارن. شما باید با هم به تفاهم برسید نه اینکه سر جنگ داشته باشین ... حالا هم مسئله ای نیست، دسته جمعی می ریم دیدن پدر و مادر آقا حجت.»
_ « چی می گی نیلوفر ؟!»
نیلوفر دستانش را به علامت سکوت بالا و پایین برد و بعد هم بازوی خواهرش را گرفت و کنار کشید :
_ « ناهید! نگذار این اختلافات کوچک براتون مسئله ساز شه، حجت پسر صاف و صادقیه، آیندۀ روشنی هم داره، فکر کن اونها هم پدر و مادر خودتن، بد نیست دیدنشون بری.»
ناهید بازویش را محکم از پنجۀ نیلوفر بیرون کشید. سرش را جلو گرفت و به قدم هایش فرمان رفتن داد:
_ « باید بگم باشه؟ قبول، این دفعه قبول تا ببینم دوباره چه بامبولی در می آرید.»
ناهید که جلو کشید، نیش حجت تا بناگوش باز شد، صدای خنده همراه با کلماتی ناخودآگاه از دهانش بیرون ریخت:
_ « هه هه ... چه خوب راضی شد! بفرمایید، بفرمایید.»
هادی در ماشین را باز کرد و روی صندلی راننده نشست. حجت دستش را روی برجستگی گرد دستگیرۀ کنار راننده گذاشت و فشار داد. هادی از داخل ماشین قفل را عقب کشید و در را باز کرد، حجت بی هیچ تعارفی روی صندلی جلو جای گرفت. ناهید نگاهی به نیلوفر انداخت و در عقب ماشین را باز کرد. بعد ژست مخصوصی گرفت و دستش را به سمت صندلی برد:
_ « بفرمایید خانم! ببخشید جلوی ماشین معطل شدید! دفعۀ دیگه زودتر در رو براتون باز می کنم!»
نیلوفر همان طور که سوار ماشین می شد، چپ چپ به خواهرش نگاه کرد و خندید :
_ « عجب شیطونی تو دختر! بیا سوار شو، یک کمی زمان می بره تا آقا حجت یاد بگیره. در ماشین را برات باز کنه.»
هادی میدان بهارستان را به سمت سرچشمه دور زد، ماشین ها و آدم ها، دست فروش ها و گاری ها طوری در هم ادغام شده بودند که گویی هر کدام وصله های زشت و زیبای یک پیراهنند. حجت دستش را روی داشبورد گذاشت و گفت:
_ « هوم، ماشین خوبیه، مال خودته؟»
هادی خندید و همان طور که رو به رویش را نگاه می کرد گفت:
_« نه مال پدرمه ما هنوز خونه هم نداریم چه برسه به ماشین، البته قراره از طرف بانک وام بگیرم، پدرم هم قول کمک داده، یعنی قرض بلاعوض! شاید بتونیم یک آپارتمان کوچک بخریم.»
_ « خوبه، حتماً پدرت خیلی پول داره.»
_ « نه بابا، اونهم یک کارمند ساده است مثل من، ولی چون تعداد بچه هاش کمه و خیلی به ما اهمیت می ده، هر چی پس انداز داشته و داره برای ما خرج می کنه.»
حجت شیشه را پایین کشید و دستش را از آرنج بر روی لبۀ آن گذاشت. دهانش را به سمت پایین کج کرد و بیرون را تماشا کرد:
_ « عجب! شما هم ازش قبول می کنین؟»
_ « خب آره، چرا که نه!»
_ « اما ما این طوری نیستیم، یادمه سر عروسی خواهرم، مادرم حتی یک کاسه هم به عنوان جهیزیه بهش نداد، همۀ برادرهام هم همین طور چون با زن هاشون فامیل بودن، عروسی رو خیلی ساده گرفتن، بعدش هم توی یک اتاق اجاره ای زندگی رو شروع کردن، ولی خب به جای مخارج اضافی، صاحب تاکسی شدن و زدن به شغل آزاد، با یک کمی قناعت، الان وضع زندگی خوبی دارن.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)