262-271
***********
پله های زیر زمین را بالا رفت.بالای پله ها کمی ایستاد،چشمانش رابست وصورتش را به هوای خنک دم غروب سپرد.تشری از نیما،بازهم گام هایش راجلو برد.
_«بیخود نمیگن پشت سرخانم ها رانندگی نکنین،یه دفعه می ایستن!برو دیگه ناهید بیشتر از چند قدم تا اتاق نمونده.»
ناهید بی آنکه برگردد ،مستقیم به راه فاتاد .ضعف دست وپاهایش آن چنان شدید شدند که میخواست همانجا بنشیند،اما باهم خود را به جلو کشاند.انگشتانش را به دستگیره ی فلزی در سپرد وپابه درون اتاق گذاشت:
_«سلام.»
سرها همه به سمت در چرخیدند.جسته وگریخته از زن و مرد ،صداییی بلند شد:
_«سلام،سلام»
نگاه مات ناهید روی ادم های چسبیده به مبل ها چرخید.حجت که روی تک مبل کنار در،ولو شده بود،زل زل به ناهید خیره شد.روی مبل کناری زنی چادری تمام نشیمنگاه مبل را پرکرده بود،بااین که چادر سیاهش را به دور خود پیچانده بود اما چند تار موی خاکستری از بالای سرش پیدا بود.
_«به به بفرما عروس خانم،جا باز کنین عروس خانم بشینه.»
چشمان ناهید به سمت صاحب صدا برگشت.مردی میان سال باموهایی جوگندمی وریشی همرنگ ،بلوز گشادش را بر روی شکم چاقش انداخته بود.فخری خانم که به زحمت خوشحالی اش رامخفی میکردبا که لبی از خنده ولو وجمع میشدبه ناهید گفت:
_«بیامادرجون،اینجا یه صندلی خالیه،بیابنشین پیش خودم.»
وناهید پیش رفت. آرام وباطمانینه چون کوه یخی که در آبهای سرد اقیانوس نرم نرم آب میشود وجلو میتازد.وقتی نشست ،سعیده که سعی داشت همان لبخند تصنعی را حفظ کند ،آهسته در گوشش گفت:
_«اخم هات رو باز کن ناهید جون،ناسلامتی خواستگاریه نه مجلس عزا.»
سعیده چون عکس العملی از ناهید ندید،پس کشید وخود راجمع کرد.مردی که رو به روی ناهید در آن سوی اتاق نشسته بود،بر لبه ی مبل ،پاهایش را باز کرد و دست راستش را از آرنج بر روی زانو خم کرد.چهره ی آفتاب سوخته اش در مقابل موهای یک دست سفید توی ذوق میزد:
_«خب حالا که عروس خانم اومدن،بریم سر اصلا مطلب.»
عمه شکوه که در بین شیما وسعیده جایش تنگ مینمود قدری خود را جلو کشید وگفت:
_«البته قبل از هر حرفی،بهتره که دو خانواده به هم معرفی بشن.»
مرده سیه چهره،پوزخندی زد وگفت:
_«به...!یعنی شما مارو نمیشناسی؟»
_«از کجا باید افتخار آشنایی باشمارو داشته باشم؟»
_«این غلام حسین خان رو میبینین،داداش بزرگ حجته،مدیر کل آموزش وپرورشه و این آقای سرخه چی...توی محله شون،حرف اول وآخر رو میزنه.»
عمه شکوه باتعجب پرسید:
_«ایشون مدیر کل هستن؟»
خنده از جمع میهمانان تازه وارد بلند شد.خنده ای نه چندان بجا ومناسب.
‑«نه خانم!جون مدیر کل دست ایشون است،ایشون راننده ی مدیر کل هستن!»
لحظه ای چشم ها در هم دوخته شدند.غلامحسین خان همانطور که دست پشمالودش را به لبه ی مبل تکیه داده بود،تعجب نگاه ها را با کلامش پایان داد:
_«این اصغر اقا هم موهاشو توی اسیاب سفید نکرده،یک دبیرستان پسرانه است.این زن وشوهر.»
بامکث غلامحسین خان ،همه منتظر شنیدن منصب اصغر آقا بودند:
_«خواهرم وشوهر خواهرم که البته برادر خانم بنده هم می شن سرایدار دبیرستان شهید لاری زاده هستن،میشه پایین تر از بلوار آهنگ،مدیر مدرسه مثل تخم چشم هاش به اصغر آقا اعتماد داره.»
سعیده کمی خودش راجمع وجور کردوپ،روسری حریر نازک،بر دور تا دور صورت آرایش کرده اش،زیادی به نظر میرسید:
_:بقیه برادر ها چی؟شنیده بودم 5تا برادر هستین.»
_«شکر خدا هر کدوم دستشون به دهنشون میرسه وصاحب زن وزندگی ان.دوتاشون که تاکسی دارن،یکی شون هم ساکن شماله ومقاطعه کاره،وضعش توپه توپه ،یک خونه ویلایی به هم زده باچهارتابچه!ته تغاریمون هم این آقا حجته که هنوز اینجا نشسته.»
_«پس بااین حساب فقط آقا حجت تحصیل کرده هستن.»
ریشخندی ناموزون برروی لب های غلام حسین خان نقش بست.
_«که البته اگه این هم دنبال درس نمیرفت،پدر ومادرمون راضی تر بودن،چون فقط همین یکی هست که دستش توجیب خودش نمیره.»
برخورد چند ضربه ی آرام به در ،صدای نکره ی غلام حسین خان را در خود فرو برد.نیما پرید ودر راباز کرد.نیلوفر سینی چایی در دست وارد اتاق شد.لرزش مختصر دستانش صدایی ظریف وخوشایند را به استکان ونعلبکی های چیده در سینی میداد.نیلوفر ازهمان جلوی در شروع کرد.نیما ظرف شیرینی رااز روی میز برداشت وپشت سر خواهرش شروع به تعارف کرد.عمه شکوه ،همانطور که سرش را این طرف وآنطرف میکرد تا از لابه لای نیما ونیلوفر ،غلام حسین خان راببیند،باتعجب پرسید:
_«ولی ما به آقا نیما افتخار میکنیم،شما چه طور راجع به آقا حجت این طوری قضاوت میکنین؟»
_«ای خانم،اگه این سهمیه ی رزمندگان نبود....تازه الآن یک سال دیگه به تموم شدن درسش مونده.مگه چه قدر بهش حقوق می دن؟ماهی ده،پانزده هزار تومن...اگه مثل بقیه ی داداش هاسر تاکسی می ایستاد الان حداقل ماهی 100تا کاسب بود.»
خواهر حجت که تاآن موقع ساکت بود،بینی پهن وقلمبه اش را جمع کرد وباصدایی گرفته گفت:
_«وا آقا داداش،شماهم حجت رو دست کم می گیری ها!توی فامیل وآبادیمون کلی از دختر ها خاطر خواهشن.»
اصغر آقا به جایی برادر زنش جواب داد:
_«البته چر اکه نه،درس خوبه،مخصوصا این که ماشنیدیم عروس خانم هنری بلده،ومی تونه تاوقتی که کار حجت بگیره کمک خرج شوهرش باشه.»
سعیده مثل ترقه ازجاپرید وآنچنان محکم سرجای خود برگشت که صدای ناله ی شیما بلند شد:
_«آخ مامان!پامو لگد کردی!»
سعیده بی توجه به ناله ی دختردست هایش را باحرارت تکان داد وگفت:
_«وای واقعا عالیه!این رو میگن یه مرد روشنفکر،ببینید چه قدر راجع به فعالیت اجتماعی عروس آینده شون باز فکرمیکنن،بفرماناهید خانم من گفته بودم که اقا حجت یه چیز یدگه است،خیلی راحت میتونی آرایشگری رو ادامه بدهی.»
حجت طوری سرش راپایین انداخته بود وباانگش هایش بازی میکرد که انگار قند توی دلش اب میشود:
_«شمالطف داری،خیلی هم خوبه که زن آدم کار بکنه.بالاخره کمک خرجه دیگه ،حالاتا من طرحم رو بگذرونم ومطب بزنم مدتی طول میکشه.»
ناهید سرش رابالاگرفت.دیگر طاقت از کف داده بود.احساس میکرد آن خود همیشگی وجنگجو دوباره در او بیدار گشته است.
_«ببخشید آقا حجت،قدیما،مردها غیرت داشتن،عارشون میشدچشم به دست زنشون داشته باشن،حالا چی شده که مرد هابه دنبال زن های کارمند میگردن؟»
نیلوفر که سینی چای را روی میز گذاشته بود ومشغول پخش کردن میوه ها بود،به آرامی گفت:سخت نگیر ناهید جون،مگه خواهر خودت کارمند نیست؟شکر خدااززندگیم راضی هستم....حالاکه موضوع به اینجا رسید ،یاد یکی از آقایون کارمند بانک افتادم ،برای ازدواج داره در به در دنبال یه دختر کارمند میگرده،اونم نه قرار دادی وپیمانی،میگه حتما استخدام رسمی باشه تا یک وقت از کار بیرونش نکنن وزندگی لنگ بمونه!»
همه خندیدند.صورت سفید نیلوفر هم به سرخی گرایید ولبخندی زد.بعدهم بادست،به چایی های روی میز اشاره کرد وگفت:
_«بفرمایید،چای ها یخ کردن،قابلی نداره.»
سعیده شیمارا از روی مبل بلند کرد وروی پایش نشاند پاهای لاغر وبلند دخترک تا نزدیک میز کشیده میشدند:
_«بیا نیلوفر جان،اینجاجا هست،مامهربونتر میشینیم!»
غلام حسین خان خم شد وچای را برداشت.یک دانه قند درشت توی دهانش انداخت وچای را توی نعلبکی پخش کرد.عمه شکوه زیر چشمی به سعیده نگاه کرد .اما کله ی نیلوفر میانشان فاصله انداخت وعمه شکوه تمسخرش راباجمع کردن لب ها پوشاند.صدای هورت هورت از نعلبکی های دیگر هم بلند شد.ناهید سعی میکرد به صاحبان صدا نگاه کند.دستانش راچنان درهم می فشرد که ناخن هایش جای جای پوستش را خط گذاری یمکرد.
_«کاش میشد درست چای خوردن راهم بهشون یاد داد.»
عمه شکوه ،همانطور که استکان چای را آرام به دهانش می برد ومزه مزه میکرد گفت:
_«راستی چرا پدر ومادرتون تشریف نیاوردن؟»
_«اون ها پیر هستن خانم،نمی تونن که برای یه خواستگاری از سرخه تا اینجا را بیاین.هر وقت عروسی شده یکی از برادر ها میره و اونها رو می آره.»
خواهر حجت با زبان پر از شیرینی ،دور لب هایش رالیسید وگفت:
_«هاغلام حسین خان ،اصغر آقا بلند شوبریم دیگه،دیر وقته.»
_«چی چی رو بریم طوبی خانم؟بنشین میوه بخور ،حیف برکت خداست که جلوی آدم بذارن ولی آدم بی نصیب بمونه.»
انگار همگی منتظر فرمان غلام حسین خان بودند.ناگهان دست ها به سمت بشقاب های میوه حمله ور شدندوقاچ های میوه،پوست کنده ونکنده توسط دهان ها بلعیده شدند.نیما که بهت خانواده اش را دربرابر خواستگاران دید،بشقاب میوه راجلو کشیدوگفت:
_«شماهم بفرمایید،عمه جان زن عمو جان ناقابله.»
بعد از دقایقی که صدای ملچ ملچ میوه ها در دهان ها باز آرام گرفت،باز هم طوبی خانم بود که خواهان رفتن شد:
_«دیگه پاشیم داداش،تنگ غروب خوب نیست خونه ی مردم.»
وخودش اولین کسی بود که برخاست:
_«دیگه باید ببخشید،خیلی مزاحم شدیم ،راستش میخواستیم بگذاریم بعداز رحلت پیغمبر بیاییم خواستگاری ولی حجت خیلی عجله داشت!حالا انشااله خرید رو میگذاریم وسط هفته ی دیگه.»
وقتی بقیه خواستگار ها بلند شدند مبل ها هنوز فرو رفته از نشیمنگاه سنگین شان بود.
نگاه های سنگین وتعارف های معمول ،حال ناهید رابه هم میزد.هنوز نشسته بود که سقلمه ای از بالا به شانه اش خورد.
_«بلند شو دختر ،نمی بینی خواستگارا دارن میرن؟من که مادرت هستم ایستادم،اون وقت تو پیش پای همه نشسته ای؟»
ناهید دست هایش را قلاب کناره های عسلی کرد وزوری به آنها داد.قامت بلندش که هوا را شکافت،گویی سروی میان چمن به پا خاسته باشد.وقتی جماعت به بدرقه ی مهمان ها می رفتند ،نیلوفر سعیده را رد کرد وکنار ناهید ایستاد:
«کی میشود نشست روی زمین فارغ سبز
بی فکر کهکشان،به تنها ترین مورچه ها نان خرده داد؟
کی می شود نشست بی گریه ای ز قلب
بی خنده ای به لب
هم دوش یک گل غمگین کاکتوس
هم سوی قبله ی یک لاله ی سیاه
اصلا کنار ان چه که در حد شعر نیست
یک سادگی خوب
یک حجم ناشناخته ی بی صدا ونرم
حسی عجیب وژرف
آن وقت می شود همراه اوشکست
کی میشود شکست...؟»
در آخرین روز تابستان،در عصری دلتنگ هنگامی که باد پاییزی ،آرام آرام،برگ های رنگ باخته ای را به رقص میخواند،ناهید دوش به دوش نیلوفر بی هیچ عجله ای به دنبال دو مرد روبه رو گام برمی داشت:
_«توهم هیچ خبری ازش نداری،وقتی ماشین از در خونشون رد شد،شش دونگ حواسم رو جمع کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه،ولی هیچی نبود جز همون در آهنی بسته.»
_«تو دیگه باید فراموشش کنی ناهید،اصلا خجالت بکش دختر!مرد زندگیت داره روبه روت راه میره اون وقت تو از کس دیگه ای حرف میزنی؟»
_«تو به علیرضا میگی کس دیگه؟اون همه کس من بود،همه ی کس وکارمن بود.»
نیلوفر دست خواهرش رافشردولبش راگزید.باسر اشاره ای به جلوکرد وگفت:
_«آروم دختر،اسمش رو نبر،جلوتر میشنون!»
_«آخ حالا دیگه شده اسمش رانبر!کاشکی از اول جوون نبودم.زیبا نبودم،بهار نبودم....بهار وحشت افسردن ،پژمردن در رها شدن...هرچه دلت بخواد گریه میکنی و زار میزنی بدون این که....»
_«بس کن ناهید،نگذار فکرکنم دچار افسردگی شدی.»
حجت سرش را برگرداندوایستاد.همراه او هادی هم از رفتن باز ماند.وقتی حجت دستش را بلند کردتابه نیمکت روبه رو شاره کند،لبه ی آستین سفید وبراقش از زیر کت سیاه بور شده اش بیرون زد:
_«آنجا نیممکت خالی هست،جلوی حوض هم هست،چه صفایی!»
وخودش طوری تند تر به جلو افتاد،انگارمیخواهد زودتر ازهمه جا بگیرد.
ناهید سرش را خم کرد.اماچشمانش رابالاگرفت.حرکات حجت را زیر ذره بین برده بود:
_«نگاش کن،جلوی کتشو چسبیده که باد نبره!وا نگاه کن،تورو به خدا نیمکت رو برای خودش میخواست،خودش اول از همه پهن شد وسط نیمکت!»
نیلوفر سرعت گام هایش راتند کرد.چند قدمی که جلوتر رفت،زیر لبی جواب ناهید را داد:
_«وای که چه قدر غر میزنی ناهید!اصلا من که رفتم بنشینم.دیگه هم حوصله ی غرغر کردن های تو رو ندارم.»
بانشستن نیلوفر،حجت کمی خود راکنارکشید،دیگر جایی برای هادی وناهید که باظاهری آرام خود را به کنارنیمکت رسانده بودند،باقی نماند.
_«هه هه!به شما جانرسید؟همین دیگه!آدم باید توی هر کاری زرنگ باشه.»
صدای دندان های ناهید که به هم می فشردند در گوشش طنین انداز خشم بود.
_«ولی معمولا این طور وقت ها آقایون بلند میشن تاخانم ها بنشینن.»
حجت مثل فنر از جا پرید،هنوز لبه ی کتش رامحکم در دست داشت:
_«اِ...حواسم نبود!بفرما،شما بفرما....آخه میدونید،نیست ما از همون اول جمعیتی بودیم اگه دیر می جنبیدیم کس دیگری حقمون رو می خورد.یدم هست مادرم دیگ پلو رو می گذاشت روی اجاق،اگه زرنگی نمیکردی،اگه از اول نمی رسیدی وزرنگی نمیکردی ،فقط ته دیگ سوخته گیرت می اومد!»
هادی خندید ودستش را روی شانه ی چپ حجت گذاشت وفشرد:
_«خوشم میاد از این صداقت آقا حجت!همه چیز رو اون قدر راحت عنوان میکنه انگار رودربایستی با هیچ کس نداره.»
_«خوب توی زندگی به ما خواهرهاو برادرها دروغ یاد ندادند،پدرم یک کشاورز ساده است،مادرم هم یک زن خانه دار روستایی.هرچی که باشه عرق جبین ریختن ونون حلال به مادادن،راستی گفتم پدر ومادر...داداش بزرگم امروز صبح اونارو از سرخه آورده،الان خانه اش هستن.»
نیلوفر درحالی که تبسمی نرم چشمانش راریز میکرد گفت:
_«رسیدنشون به خیر وسلامتی،چه خوب که یک روز تشریف بیارن خونهی مادرم ،بیشتر باایشون آشنابشیم.»
چشم های حجت گرد شدند.لپ های اویزانش کمی لزریدند،صدایش بلندتر از معمول به نظر می رسید:
_«چی میگی خانم!اونها رسم ندارن دیدن کسی برن.این ما جوون تر ها هستیم که باید به دیدنشو.ن بریم.»
_«معذرت میخوام،قصد توهین نداشتم...منظورم این بود که چون روز خواستگاری ناهید تشریف نیاوردن...»
_«مادرم خواستگاری هیچ کدوم از عروس هاش نرفته....فقط این
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)