156تا159...
کن..."
قفل سپید دستان ناهید از لطافت مهربان ترمه ها جدا شد.نگاهش از کوتاه و بلند چادرهای سیه گذشت و به درازای چوبی زیر علم ثابت ماند.پس از سیلاب اشک،اهی عمیق از نهاد سوخته اش برامد.
_"وای!علیرضا!"
نیلوفر چادرش را جلوتر کشید.پاهایش را بروی پنجه ها،راست کرد و پرسید:
_"علیرضا چی؟چی شده؟"
اضطراب چون رعد وبرقی بر صورت باران خورده ناهید شلاق میزد:
_"علیرشا رفته زیر علم!نیلوفر به دادم برس!...اگه برم جلوش،عصبانی می شه،می گه چرا اومدی وسط مردها!...برو به هادی بگو،بگو مواظبش باشه،خواهش می کنم!..."
_"این چه حرفی که می زنی دختر؟بار اولش که نیست،پارسال هم رفت زیر علم...اونو که تنها نی گذارن،زیر تیغه های علم رو نگه می دارن."
ناهید دست نیلوفر را چنگ زد.گویی می خواست با فشردن انگشتان خواهر،قدری از بار دلهره خویش بکاهد:
_"نگاهش کن...این قدر لاغر و رنگ پریده شده،انگار،یک روحه که لباس سیاه پوشیده...الانه که بگه یا ابوالفضل...هر وقت میره زیر علم،بدون اوردن نام عزیزش،قدم از قدم برنمی داره..."
چوب زیر علم از حلقه کمربند علیرضا رد شده بود.سزش را خم شده و از زیر تالقشان بیرون میزد.خشکی لب هایش حتی از زیر ریش قهوه ای انبوه احساس می شد.صدای خسته،نهابت توان انسانی را در خود گرفت و فریاد کرد.فریاد که بیشتر به اه می مانست:
_"یا ابوالفضل."
صدایی از گوشه جمعیت برخاست.هم صدایی در عشق.
علم تکانی خورد و از زمین کنده شد.تیغه ها به وجد امدند.سرور خون،پایکوبی رنج...خیزش علم،قیامتی شد برای رستاخیز ارواح:
_"امشب به در خیمه علمدار نیامد، علمدار نیامد..."
زنان به دنبال هیات روان شدند.روح ناهید با علم می رفت و جسمش با گامهای سنگین،خود را به دنبال سرگرانی روح می کشد.دستی کناره چادرش را چنگ زد و او را به سمت خود کشید:
_"ای وای!شمایی بهجت خانم؟!"
صورت بهجت خانم بیمار می نمود.اشک های روان سیاهی عمیق کناره بینی ها،سرخی چشمهایش را یشتر به نظر می اورد:
_"ناهید،ناهید تو به فریادم برس...دیشب عیرضا تا صبح نخوابید...سرشب رفت حسینیه برای کمک،کنار دیگ های غذای نذری ایستاده بود که نا غافل،حالش بد شد...چند تا جوون رسوندنش خونه...تنگی نفس اذیتش می کرد،تا صبح چشم برهم نگذاشت...هر چی بهش گفتم امروز نرو زیر علم،به خرجش نرفت که نرفت..."
باز هم بغض بهجت خانم ترکید.علم ارام می رفت و با هر تکانی،قلب ناهید را به طبش می انداخت.ناهید گلویش را فشرد.انگار قلبش از راه حنجره،اماده رها شدن بود.
_"او می خواد بره،اما ما قبول نمی کنیم...او داره خودش رو به در و دیوار می زنه که رها بشه اما ما باور نمی کنیم....یعنی نمی خواهیم که باور کنیم...."
بهجت خانم با دست هایی لرزان،دستمال گلداری از جیب مانتویش بیرون کشید.چادرش را جلوتر اورد و با سرو صدا بینی اش را خالی کرد:
_"یا حضرت عباس!سلامتی بچه ام رو نذر تو کردم...خودت به فریادم برس!"
دریای جمعیت موج می زد و کشتی علم برگرده ناخدایی خسته در میان اه فغان زمین و اسمان،به پیش رفت:
_"ای کشتی نجات ما،یا حسین جانم،یا حسین جانم..."
دسته از چهار راه هدایت گذشت،ناهید از فرصت استفاده کرد و از زن ها دور زد و در پیاده روی مقابل،روبه روی سینه زن ها درامد.صدای فخری خانم درهیاهوی نوحه گم شد:
_"کجا می ری دختر؟!شده یه جا اروم بگیری؟"
ناهید را کیپ گرفت.قامت بلندش به او این اجازه را می داد که از لا بع لای سرهلی جور واجور،صورت محبوب را ببیند:
_"وای علیرضا،این چه حالیه که تو داری...کاش می شد سنگینی علم روی شونه های من بفته."
موهای علیرضا،از فرط عرق به چسبیده بودند.رنگ زیر چشمانش تا ادامه گونه ها،با سیاهی پیراهنش تفاوتی نداشت.سرش لرزشی مختصر داشت و قامتش کمی هم روی هم تا شده بود.هادی و چند جوان دیگر دستی بر سینه داشتند و دستی بر علم،با این وجود،با هر قدم،ابروان علیرضا طوری درهم گره می خوردند که گویی بر لبه تیغ راه می رود.
دسته می رفت و ناهید را جلوتر از خودش می برد.از کوچه زاهد که می گذشتند،گنبد نقره ای خانقاه پیدا شد.دست های دیگر از خیابات روبه رو می گذشتند.دو پسر بچه،دو انتهای چوب پرچمی را گرفته بودند که نخ های سبز،با نام مبارک علی، ان را مزین کرده بودند:
"هیئت متوسلین به حضرت علی اکبر.گ
در میانه دسته،علمی پنج تیغه با شکوه می خرامید.کبوترهای اهنین در کنار شیر ایستاده خشمگین،زیر پرهای بلند رنگارنگ،ارام گرفته بودند.تیغه میانی،از انتهای کشکول مانند خویش،به ارزوی دیرین بشر ختم می شد:
"انا فتحنا لک فتحا مبینا"
ناهید مسیر پیاده رو را رد کرد . خود را به در زنانه خانقاه رساند.زنانی سیاهپوش در انتظار دسته،ایستاده بودند.ناهید نگاهی به خانقاه انداخت.پنجره های مشبک رنگی،دور تا دور مرقد صفی علیشاه را پوشانده بودند.گنبد سیمین،از پایین به بالا،به نام علی اشاره می کرد.زن ها،مادرانه،سر در گریبان اشک و آه فرو برده بودند:
"بر روی دستم پرپر زد اصغر،
آتش به قلب مادر زد اصغر،
بابا علی جان،لای لای علی جان..."
هیات به خیابان مصباح پیچید.ناهید از میان جمعیت راهی برای خود باز کرد و به در اصلی رسید.در بالای دیوار،دو بادگیر اجری با رویه فیروزه ای،مجال تنفس را در ظهر داغدار مرداد به ساختمان می داد.دو دسته در هم ادغام شدند.نواها یکی،اشک ها یکی،قلب ها یکی...علیرضا به زحکت قدر راست کرد،زیر لب چیزی گفت و به علم چرخی داد.تاقشالها چون بادبان طوفان زده ای گذشتند و سرهای مردم را خم کردند.دو علم،رخ در رخ یکدیگر ایستادند.ناهید به اجرهای قرمز کنار در چنگ زد.قلبش دیگر توان اینهمه هیاهو را نداشت،فروریخت وقتی قامت کمانی علیرضا را درهم شکسته دید.مردها کناره های علم را گرفتند و ان را بالا کشیدند.صدایی از میان جمعیت داد زد:
_"برا یسلامتی جوون زیر علن صلوات!"
صدای صلوات فرصتی بود تا کمربند حلقه ای را از کمر علیرضا باز کنند و او را از زیر سنگینی علم بیرون کشند.هادی شانه اش را زیر دست راست علیرضا گرفت.آقا ذبیح،همانطور که طرف مقابل هادی را می کشید،بلند بلند گفت:
_"خواهر کنار...راه بدید،رد بشیم...این جوون حالش خوش نیست"
ناهید مشبک های اهنی روی در چنگ زد.دستش بی انکه بداند،نام علی را لمس کرد:
"الحق مع علی و علی مع الحق"
زن ها در هم فرو رفتند و راه دادند.نگاه های دیگر،علیرضا را می دید،تاعلم ها را:
_"وای جوون مردم را ببین به چه حالی افتاده!"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)