ـ «باز هم كه شد جبهه!»
صداي دمپايي هاي فخري خانم كه پله ها را يكي يكي پايين مي آمدند، به ياريِ عليرضا شتافت. گردي هيكل مادر، درگاهي اتاق دختر را پر كرد:
ـ «حالت چطوره عليرضا خان؟ بهتر شدي؟»
«شكر خدا، خوبم مادرجون.»
«خب الحمدا... وا ناهيد! تو چرا بازم دلخوري؟»
ناهيد با بي حالي، چشمانش را به سمت مادرش چرخانيد و گفت:
ـ « براي چي آمدي پايين مامان؟ توي آشپزخانه، چيزي سرخ نكني ها! بو، تموم زيرزمين رو بر مي داره و دوباره ريه ي عليرضا ناراحت مي شه.»
ـ « نه دختر جون، چه وقت سرخ كردنيه است! آمدم، چاي بعدازظهر رو دم كنم.»
لخ لخ دمپايي هاي فخري خانم به ته زيرزمين كشيده شدند. وقتي عليرضا دستش را به زير بازوي ناهيد گرفت و او را بلند كرد، لبخندي از سرِ مهر، صورت مليح ناهيد را زيبا تر كرد:
ـ «باشه عليرضا خان! چيزي از عشق نگو... همين نگاه مهربونِ تو، ما رو بس!»
عليرضا، آرام آرام ناهيد را به سمت در كشانيد. حالت معلمي را داشت كه شاگرد بازيگوشش را براي تنبيه به بيرون كلاس مي فرستد.
ـ «با مادرت، بيش از اين مهربون باش! بيشتر احترامش رو حفظ كن... مگه نمي دوني خدا چه قدر سفارش پدر و مادر رو به بندگانش كرده... حالا هم برو آشپزخانه كمكش كن، منهم مي رم بالا پيش نيما، دوست دارم سيني چاي رو، خودت تعارف كني.»
قامت بلند عليرضا در پيچ راه پله ي طبقه اول گم شد. ناهيد دستش را مشت كرد و با غيظ به ديوار كوبيد و پاهايش را بي حوصله به دمپايي هايش چسبانيد و غرغر كنان در جهت مخالف عليرضا، به سوي آشپزخانه دويد.
فصل سوم
ناهيد را هاله اي از تاريكي فراگرفته بود. پيراهني سراسر سفيد، بر قامت لاغرش به گشادي مي زد. رشته اي از موهاي پريشانش در باد، شلاقِ نرمي را بر صورت رنگ پريده اش رها مي كرد. پاهايش عريان و بي حفاظ، آهسته آهسته به سوي سياهي رو به رو گام بر مي داشت. لحظه اي ترديد و قدم هايي خالي... ناهيد احساس كرد در چاهي عميق سقوط مي كند. فخري خانم با دو دست، ناهيد را تكان مي داد و غرغر مي كرد:
ـ دِ پاشو دختر! شب شده، چه قدر خوابيدي؟ كم توي بيداري اذيت داري، حالا توي خواب هم جيغ و داد مي كني!»
دو رديف مژگان ناهيد، از هم باز شدند و سياهي چشمانش كه طلوع كرد، شبي مهتابي، صورتش را فرا گرفت:
ـ «خواب بودم؟! خدا رو شكر كه خواب ب.دم! داشتم خواب مي ديدم كه از يك سياهي، پرت شدم پايين.»
ـ « از بس حرص و جوش مي خوري! جوون هاي اين دوره كه اعصاب ندارن، شب تا دم صبح بيدار مي موني، اون وقت، خواب بعد از ظهرت مي كشه تا تنگ غروب... پاشو زودتر كه مشتري داري.»
ـ «امروز ديگه كي اومده؟»
ـ« زن حاجي كمال با دخترش به همراه بهجت خانم.»
ناهيد مثل فنر از جا پريد. ملحفه را از رويش كنار زد و پاهايش را از تخت آويزان كرد:
ـ «بهجت خانم؟ راست مي گي مامان؟»
ـ «دروغم چيه؟ بالا توي پذيرايي هستند، منتظرن كه وقتي سركار خانم بيدار شدن، بيان خدمتتون!»
ناهيد از ري تخت بلند شد. ملحفه را تا كرد و روتختي را كشيد. وقتي از روي ميز، شانه را برداشت، فخري خانم از توي آيينه پيدا بود.
ـ «خوشحالم كردي مامان! توي اين چند وقته، سَرِ مريضيِ عليرضا، بهجت خانم، اين قدر كم حوصله شده كه حتي موهايش رو هم شونه نمي كنه! حالا چطوري راضي شده بياد بند و ابرو، خدا مي دونه.»
فخري خانم از جا بلند شد و نزديك درگاهي كه رسيد گفت:
ـ «منظرخانم مجبورش كرده... حالا خودشون مي آن تعريف مي كنن... بگم بيان؟»
جواب مثبت ناهيد، صداي درهم كفش هاي چند نفر را به راهروي زير زمين گشود. جلوتر از همه، منظرخانم، دست در گردن ناهيد انداخت و سه دفعه لب هاي برآمده اش را به صورت ناهيد چسبانيد و ول كرد:
ـ « سلام ناهيد جون ... هزارماشااله! همين الان از خواب بيدار شده اما صورتش، مثل قرص ماه مي مونه! خوش به حال بهجت خانم! كاش يه همچين عروسي، گير من بياد!»
منظر خانم كفش هاي ورني پاشنه بلندش را جلوي اتاق كند و چادر سياهش را زير بغل زد. ناهيد خود را به در چسبانيد تا هيكل گرد منظر خانم، از درگاهي در، رد شود. بهجت خانم دستش را به ديوار گرفت و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)