92-95

ناهید به نرمی جلو آمد. سینی چای را جلوی دستک های روسریش گرفت و مقابل بهجت خانم خم شد.
ـ «ای وای مادر جون ! خجالتم می دی! چرا اول به من؟! اوّل به پدرت یا عمو جان!»
عمع شکوه، صدایش را در گلو پیچاند و گفت:
ـ «تعارف نکنید، بفرمایید...»
بهجت خانم چادر سیاهش را جلو کشید و یک استکان نعلبکی لب طلایی برداشت. ناهید جلوتر خرامید و سینی را جلو علیرضا گرفت. چشمان مشتاق ناهید، آماده ی پذیرش نگاه بود، امّا علیرضا، بی آنکه سرش را بلند کند، استکان چای را برداشت. مژگان سنگین ناهید فرو افتادند. آن چنان بی میل و با عجله سینی را میان بقیه گرداند که وقتی نوبت به سعیده رسید، آرام در گوش ناهید نجوا کرد:
ـ «ای ناقلا، فقط داماد رو تحویل می گیری ها!»
چشمان ناهید از موهای سیاه و رها شده ی سعیده گذشت و عسلیِ کوچک را کنار نیلوفر، خالی یافت. سینی را کنارش گذاشت و نشست. چند لحظه ای به سکوت گذشت. نیلوفر از جا بلند شد. بشقاب شیرینی را از روی میز برداشت و دور گرداند. نوبت آقا حسام که رسید، ظرف شیرینی را پس زد و گفت:
ـ « ممنون دخترم، می دونی که شیرینی برام خوب نیست.»
آقا حسام صبر کرد تا صورت ظریف نیلوفر از جلویش کنار رفت. بعد سینه ای صاف کرد و آهسته گفت:
ـ «ببخشید که از این بیشتر، صدام بالا نمی آد ... به هر حال، سکته ی قلبی، شوخی نیست، از قدیم گفتن کوزه گر از کوزه شکسته، آب می خوره، پسرم دکتره، اون وقت خودم دو مرتبه سکته ی قلبی کردم!»
عمه شکوه با ناخن های براق و بلندش چند ضربه به خرده شیرینی های روی دامنش زد و تکه ی آخر شیرینی را قورت داد و گردنش را صاف کرد:
ـ «راستی آقا داداش، نیما جان کجا است؟»
ـ «طبق معمول بیمارستان... دوره ی انترنی، بیشتر کشیک و کارهای عملیه، اینه که اکثر وقتش توی بیمارستان می گذره.»
عمه شکوه با دو دست، کناره ی موهای کوتاه و سیاه و سفیدش را صاف کرد. سرش را تکان مختصری داد و گفت:
ـ «البته تنها پسر من، تو انگلستان دارای مدرک فوق مهندسیه، چندین اختراع انجام داده که از تموم دنیا به دیدنش اومدن! نه که فکر کنین از این تازه به دورون رسیده هائیه که تازه پاش به خارج بازش شده، نه! دوازده سالی می شه که اونجا اقامت داره!»
صورت کرم پودر خورده ی سعیده، به لبخندی مصنوعی باز شد:
ـ «میون کلام شکوه جون شِکر!... برادر منم چند سالیه که اقامت کانادا رو گرفته، البته نه به تنهایی... همراه زن و دوتا بچه هاش، چشمم کف پاشون از هوش و نبوغ این بچه ها، هر چی بگی، کم گفتی... برادرم دوره ی دکترای ریاضیات رو می گذرونه.»
بهجت خانم خودش رو جمع و جور کرد، سری تکان داد و گفت:
ـ «ایشااله مسافرها هرجا که هستند، در پناه خدا صحیح و سالم باشند حالا اگه اجازه بدید...»
علیرضا بی آن که سرش را بلند کند، دستش را کنار چادر مادر گذاشت:
ـ «نه مادر، چند لحظه اجازه بده .»
علیرضا، سرش را به سمت عمه شکوه برگردوند. چشمانش هنوز خط جلو شلوارش را می نگرستند:
ـ «این آقازاده که دارای تخصص هستند، چرا بر نمی گردند به وطنشون خدمت کنند؟»
انگار، آتشی ناگهانی از زیر مبل هائی که عمه شکوه و سعیده روی آن ها نشسته بودند، شعله گرفته بود. واه واه کنان، یک جا ببند نمی شدند:
ـ «وای... آقا داماد، چه فرمایشی می فرمایند؟! بچه ام بیاد ایران که چی بشه؟ از همون فرودگاه، یه راست می برنش سربازی، جلویِ توپ و تانک و گلوله... درسته که جنگ تمام شده، ولی هنوز مرزا ناآرامند، تازه از کجا معلوم که یک جنگ دیگه شروع نشه! کدوم عاقلی تنها پسرش رو از وسط بهشت با دست خودش، می اندازه توی جهنم؟»
علیرضا در حالی که ریشخند می زد، دستان درشتش را در هم قلاب کرد و انگشتانِ شصتش را چرخاند:
ـ «در مورد مسائل مربوط به جنگ بهتره که کارشناسان نظامی نظر بدند! امور مربوط به بهشت و جهنم هم که دست خداست و تا وقتی قیامت نشه، هیچکس نه جای بهشت رو می شناسه نه جای جهنم رو! در مورد تک پسر بودن آقازاده هم عرض کنم که بنده هم تک پسر بودم، ... تک پسر و بدون پدر... ولی وقتی نوبت سربازیم رسید، ماردم با شجاعتی که بسیار بیشتر از رشادت من بود، منو فرستاد سربازی، اونم وسط جبهه و جنگ...»
سعیده ابروان کم پشتش را بالا انداخت. بینی کوتاهش را با پره های باز شده ، همچون دو سوراخ سیاه به نظر می رسید، گفت:
ـ «چه فرمایشی می فرمائید آقا! این موضوع شوخی بردار نیست... مسئله ی فرار مغزهاست!»
ـ « من به استثناهای دانشجوهای بورسیه و شاگرد اول هایی که از دانشگاه های ایران به خارج اعزام میشند، کاری ندارم... این مغزهای مورد نظر شما، وقتی در ایران هستند، رتبه های نجومی کنکور و بچه های تجدیدی مدارسند، ولی وقتی می رسند اون ور آب، از برکت پلِ بابا و آموزشگاه عالی و دانشکده های ریز و درشت، خارج می شوند مغز...»
بهجت خانم به زور لبخندی زد و لحن کلامش سعی در اصلاح اوضاع به هم ریخته ی اطراف داشت:
ـ «البته، علیرضا، توی دبیرستان ، رشته ی ریاضی خونده... همیشه هم شاگرد خوبی بوده، همون سالی که دیپلم گرفت، کنکور داد ... رتبه اش شد دو هزار و نمی دونم چند! هر چه قدر معلم هاش، اصرار کردن که چندتا رشته رو انتخاب کن، زیر بار نرفت... فقط مهندسی برق رو دوست داشت، با اون رتبه هم که نمی تونست در رشته ی دلخواهش قبول بشه، این بود که بردنش سربازی... کلاً با کارهای برقی، خیلی وارده طوری که توی جبهه هم قسمت تأسیسات رو می گردوند... حالا هم که خدا خیر بده حاجی کمالی رو، دستش رو توی همین چاپخونه ی سر کوچه، بند کرد. به امید خدا، بعد عروسی با ناهید جون، توی این فکره که ادماه تحصیل بده.»
عمه شکوه که هنوز در تلاطم بود، نیشخندی زد و گفت:
ـ «شما خیلی تند می رید بهجت خانم! هنوز خیلی مسائله که باید روشن بشه.»
ـ «به روی چشم حاج خانم! با این که چندین ساله که با آقا حسام و خانواده هم محل هستیم، اما هر سؤالی دارین، در خدمتیم.»
فخری خانم از جا بلند شد. به نیلوفر هم اشاره کرد که مادر و دختر، پیش دستی ها رو پر از میوه می کردند و جلو میهمانان می گذاشتند:
ـ «بفرمایید، ناقابله... بفرمایید.»
آقا حسام سیب سرخی را برداشت. کارد میوه خوری را کناره ی بالایی سیب گذاشت و آن را فشار داد:
ـ «البته حق با بهجت خانمه ... از زمان ابراهیم آقایِ خدا بیامرز که خدام مسجد بود ، ما این خانواده رو می شناسیم، بعد از فوت اون مرحوم تا امروز هم که زحمت دوختن لباس های خانم و بچه ها به گردن بهجت خانمه.»
ـ «اختیار دارین، ایشااله لباس عروسی ناهید جون رو هم خودم می دوزم.»
عمو احسان، نمکدان را برداشت و تند تند روی خیار های حلقه شده ی بشقابش تکان داد:
ـ «خب، با اجازه خان داداش، بریم سر اصلِ مطلب! منظورم مسئله ی مسکنه، حتماً خیال ندارید که عروس و مادر شوهر، توی یک خونه زندگی کنن.»