80-89
کشید و سرش را پایین انداخت:
-« اولا سلام ناهید خانوم...دوما..»
حرف در دهان علیرضا خشکید،در عوض، صدای زنگ دار فخری خانوم حیاط را پر کرد:
-«به به چه عجب!خوش آمدید...چرا کنار در؟ بفرمایید تو.»
بهجت خانم دماغش را با سر و صدا بالا کشید و حوض را دور زد.کنار در اتاق، کفش هایش را کند و با فخری خانم روبوسی کرد:
-« ای وای بهجت خانم،بلا دوره! چرا گریه کردی؟»
-« چی بگم خواهر،یه مرضی افتاده به جون بچه ام که داره ریز ریز آبش می کنه.»
-« خدا نکنه بهجت خانم! حالا بفرمایید داخل،شما هم بفرمایید علیرضا جان! ناهید! علیرضا رو تعارف کن!»
وقتی همگی روی مبل های اتاق جا گیر شدند،فخری خانم باز هم یه ناهید تشر زد:
-« وا دختر! به چی ماتت برده؟ مگه تا حالا آقا علیرضا را ندیدی؟! پاشو یه سنی چای بیار!»
ناهید چون مجسمه ای مرمرین نشسته بود. دستانش بی توجه به گل های چادری که از فرق سر به روی شانه ریخته بودند، کناره مبل را چنگ می زدند و لب های خشکش، در هنگام باز شدن،کش می آمدند.
-«پس بی خود دلم شور نمی زد.آقا بیمارستان تشریف داشتند و به من خبر ندادند!»
لبخنی گرم صورت علیرضا را پر کرد.سرش را بلند کرد و خودش را کمی جلوتر کشید:
-« خب،کنکور را چه طور دادی؟ خوب بود؟»
-« نگاه کنید مادر جون، چه جوری با من حرف می زنه! من ازش می پرسم چرا بیمارستان بستری بودی، مگی لیلی زن بود یا مرد؟!»
علیرضا پشتش را به مبل تکیه داد. نفسش را با صدایی خس خس مانند، از دهان خارج کرد:
-« لیلی نه زن بود، نه مرد... این قلب عاشق مجنون بود که لیلی رو ساخت.»
ناهید و بهجت خانم تقریبا با هم یک صدا را از گلو خارج کردند:
-«واای...!!»
ناهید دیگر یک جا بند نبود.چون دانه های اسپند در جا اسپندی، این طرف و آن طرف می پرید:
-« همین طوری دیگه! همیشه یه جوری،آدم رو دست به سر می کنه! دیشب دم غروب دیگه دلم طاقت نیاورد...وقتی مهمون هامون رفتن،نیما هم رفت کشیک بیمارستان،من تنهایی اومدم در خونه تون،نترس آقا علیرضا! نذاشتم به تاریکی بخوره که یه دفعه غیرتی شبی یا برای این دو قدم راه،نامزدت را بدزدن! خانه که نبودین، در مسجد رو زدم،آقا ذبیح گفت ازت خبر نداره...انگار آسمون و زمین داشتند روی سرم خراب می شدند...برگشتم خونه، از دم مغازه ی حاجی کمالی که رد شدم،دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، رفتم داخل،نمی خواد بهم اخم کنی علیرضا! خودم می دونم صاحب کارتو چه قدر حزب اللهیه! روسریم رو تا دم دماغمم کشیدم جلو! اونم گفت که امروز به چاپخونه نرفتی...حال و روز من رو دیگه خودت بفهم! آخه تو نمیتونستی به من زنگ بزنی؟!»
-« من یه بار تلفن کردم،اون موقع بیمارستان بودم...تو هم امتحان کنکور داشتی،نمی خواستم نگرانت کنم، به نیلوفر خانم... به نیلوفر گفتم که...»
رفته رفته صدای علیرضا به نوایی گنگ می رفت. پره های بینی اش مدام باز و بسته می شدند اما گویی، باز هم کم می آورد.سرفه های عمیق و تک تک علیرضا،نفس را در سینه دیگران حبس کرد.سرش را به لبه مبل گذاشت و با دست به کیف مادرش اشاره کرد.
-« خدا مرگم بده مادر! بازم حالت بد شده؟ چی می گی؟ توی کیفم چیه؟»
-« وای بهجت خانم، زود در کیفت رو باز کنین،شاید یه چیزی توشه! الان میرم نیما رو بیدار می کنم...هر چی باشه بچه ام دکتره! نیما ! نیما!»
بهجت خانم زیپ کیفش را کشید و قوطی سفید بلندی را در آورد و با انگشتانی لرزان،اسپری دارویی را بیرون کشید:
-« این رو می گی مادر؟ بیا بگیرش...الهی بمیرم برات که کارت کشیده به این جور داروها! بذار دکمه ی زیر گردنت رو باز کنم، بهتر نشد؟ الان با این کاغذ، بادت می زنم...الهی دورت بگردم!»
ناهید روی مبل رها شده بود.آن چنان بی صدا و بی حرکت، که گویی، حتی توان تکان دادن دستش را هم ندارد. چشمان درشتش تصویری را که می دیدند، باور نداشتند، لختی بعد، صدای خواب آلود نیما بود که آهنگ یکنواخت حرکات تند کاغذ را متوقف کرد:
-« سلام! چی شده، چه خبره؟»
-« سلام آقا نیما! ببین پسرم به چه روزی افتاده... همین الان از بیمارستان مرخص شده،هر چی بهش گفتم بریم خونه استراحت کن، گفت نه، اول بریم پیش ناهید... دو شبانه روز بهش چرک خشک کن زدن، یک کیسه پر از قرص و کپسول هم خریدیم و آوردیم.»
دستان درشت علیرضا به علامت سکوت بالا رفتند. سرش را به زحمت از لبه بالای مبل کند.چشمانش چراغی را می مانست که در روشنایی روز، بی فروغ شده باشد.
-« سلام نیما...حالم بهتره، مامان شلوغش می کنه... یک سرماخوردگی ساده است.»
نیما چشمانش را از زیر عینک مالید و اسپری را از دست علیرضا گرفت.
-« نه علیرضا، برای یک سرما خوردگی ساده همچین دوایی رو نمی دن...بهجت خانم بی زحمت کیسه دواها را لطف کنید.»
نیما دارو ها را برانداز کرد. کپسول هایی به اندازه ی یک بند انگشت، ویال هایی پر از گرد سفید و قرص هایی صورتی و شفاف.
-« این کپسول و آمپول ها،آنتی بیوتیکند،این قرص ها عملا ضد التهاب و مسکن هستن... از این اسپری هم نباید زیاد استفاده کنی، چون کورتون داره و در دراز مدت پوکی استخوان می آره.»
بهجت خانم روی مبل کنار علیرضا ولو شد. چهره خسته اش زیر سیاهی چادر بسیار رنگ پریده تر می نمود:
-« یا فاطمه زهرا، خودت باعث و بانی این جنگ را نابود کن... از سال شصت و پنج که بچه ام ترکش خورده، این بار چهارمه که توی بیمارستان بستری می شه.»
ناهید،دستش را به لبه مبل گرفت.تمام توانش را جمع کرد و ار آن جا بلند شد. میز وسط را دور زد.کف دستش را روی قفسه سینه نیما گذاشت و او را عقب زد.رعنایی قامتش، نور چراغ وسط را از صورت علیرضا محو کرد:
-« پارسال اواخر مهر ماه، توی پارک، کنار اون استخر،یادته؟ همونجا بهم گفتی، سال شصت و شش، شیمیایی شدی... اطراف مریوان، حالا چرا داری انکار می کنی، نمی دونم!»
نیما سری تکان داد و به نیم رخ خواهرش،خیر شد:
-« نه ناهید، انصافا علیرضا چند ماه پیش به من گفته بود که با گاز خردل مجروح شده.»
بهجت خانم تن نحیفش را جلو کشید. مستقیم به صورت ناهید نگاه کرد و گفت:
-« ما همه می دونستیم که علیرضا شیمیایی شده، اما اون قضیه چند سال پیش بود... تنش تاول زد، کهیر زد، همینطوری هم سرفه و خس خس داشت، یک هفته هم تو بیمارستان اهواز بستری شد، ولی این قدر حالش خوب شد که دوباره برگشت جبهه...»
صدای ظریف برخورد استکان ها، حرف های بهجت خانم را نیمه تمام گذاشت. فخری خانم با یک سینی چای و شیرینی وارد اتاق شد:
».کنید -«خب خدا رو شکر به خیر گذشت... حالا بفرمایید دهانی شیرین
چشمان مضطرب ناهید، بر لبه نزدیک ترین استکان آرام گرفت. کم کم سطح قهوه ای چای، بزرگ و بزرگ تر و سفید و سفید تر شد تا استخری با آبی آرام و آبی رنگ در ذهن ناهید جای گرفت.
در یکی از روزهای اواخر مهر ماه بر نیمکت سبز کنار آب، دو کبوتر تازه پیوند بسته، نشسته بودند.
-« علیرضا این قدر از جبهه گفتی، خسته شدم! ناسلامتی یک هفته از نامزدیمون می گذره! نمیخو ای یک کم از چیزهای قشنگ حرف بزنیم!»
-« دست خودم نیست ناهید! به هر چیزی که نگاه می کنم، به هر صدایی که گوش می کنم، دوباره بر می گردم توی اون حال و هوا... اصلا انگار سوغاتی جبهه، این قفس تنگ بود که با خودم کشیدم و آوردم ولی روحم هنوز دنبال اون سرباز تفنگ به دوشیه که موقع دویدن، سرش با ترکش عراقی ها، چنان ناگهانی و سریع قطع شد که تن بی سرش تا چند لحظه ای همین طور می دوید و می دوید... انگار از خاک شرم داشت که خوابیده بمیره، آخر هم ایستاده جان داد و افتاد... یا اون پسره هم سنگریم که...»
-« بس کن علیرضا! خواهش می کنم! اصلا نمی خوام بدونم چه بلایی سر اون پسره اومد و یا خیلی های دیگه... من آن قدر از این که تو برگشتی و مال خودم شدی خوشحالم که دیگه هیچ آرزویی توی این دنیا ندارم! یه نگاه به دور و برت بنداز...ببین طبیعت پاییز چه قدر قشنگه! برگ ها چه قدر رنگ ووار نگند، بعضی ها هنوز سبز، بعضی ها نارنجی، بعضی ها هم زرد... زیر پایمون هم یک عالمه برگ خشک، چه قدر دوست دارم روشون پا بکوبم! از صداشون خوشت نمی آد؟ خش خش خش!»
علیرضا سرش را پایین انداخت. برگ های زرد و خشک،زیر کفش های ساده ناهید ریز ریز می شدند.
-« صبر کن ناهید! این طوری پا نکوب، خوی نگاه کن!»
علیرضا خم شد. کمی جلوتر،برگی زرد با دستان باز، روی زمین افتاده بود. آن را برداشت و بالا گرفت.
-« چرخه طبیعت را ببین! شکوفه زدن ها! برگ های سبز، به بار نشستن ها، اما همه گرفتار شاخه ها... پاییز، فصل رهایی از چرخه تکرار طبیعته،این برگ، سبزی وجودش رو به درخت بخشید، در عوض آزاد شد... ما که جبهه رو دیدیم و برگشتیم،نه سبز سبزیم چسبیده به درخت، نه زردیم و رها شده... در هوا معلقیم، نه تاب موندن داریم نه توان...»
ناهید با یک حرکت سریع،برگ را از دست علیرضا قاپید.ادامه حرف های علیرضا در صدای خرد شدن برگ گم شد. ناهید ریزه های برگ را به دست باد سپرد:
-« چند بار باید بگم بس کن علیرضا! تو خیلی چیزها داری که باید به خاطر اونها زندگی کنی... درسته که وقتی خیلی کوچک بودی،پدرت فوت کرد، اما یه مادر داری مثل فرشته های آسمونی...شکر خدا، یه کار آبرومند هم توی چاپخونه حاجی کمالی برات پیدا شده، من رو هم که داری البته اگه من رو قابل بدونی!»
مژگان سیاه ناهید پایین کشیدند و لبخندی ظریف، شرمی دلپذیر را بر صورتش شکوفا کرد.
-« این حرف ها کدومه ناهید... تو خودت می دونی که من با اصرار مادرم نامزدی را قبول کردم.»
-« به به! چشمم روشن! یعنی این قدر از من بدت می آد؟!»
-« نه باور کن، منظوری نداشتم! من رو ببخش، بدجور گفتم یعنی... یعنی می خواستم بگم، تو خیلی برای من زیادی...
تو لیاقت بیشتر از اینها رو داری، من نمی خواستم تو رو گرفتار خودم کنم.»
-« ولی تو هم این رو خوب می دونستی که من گرفتارت بودم... از همون بچگی، از همون بازی هامون توی کوچه پس کوچه های ساعدی و روحی و معلم... همیشه فکر می کردم اگه قراره یکه مرد توی خونه ام بیاد، تو هستی و بس.»
علیرضا از جا بلند شد. دستی در موهای قهوه ای انبوهش کشید و با گام هایی، یه سمت استخر رفت. فواره ها باز بودند و قطرات آب شتابان و رقصان تا اوج آسمان پیش می رفتند و دیگر بار، به اصل خویش باز می گشتند. ناهید لختی درنگ کرد اما وقتی انتظار را در قامت کشیده علیرضا دید، برخاست و به سویش شتافت.
-« ناهید!»
-« بله؟!»
-« تو با این حرف ها، مسئولیت منو سنگین تر می کنی... آخه چرا عاشق من شدی؟»
جمله آخر چنان بلند ادا شد که ناهید بی اختیار چند قدمی به عقب برگشت:
-« آروم باش علیرضا! خودت همین چند روز پیش به من گفتی : عشق آمدنی بود نه آموختنی.»
علیرضا بر لبه بلند استخر نشست. دست هایش را از آرنج روی پاها خم کرد و سرش را فشرد:
-« سال شصت و شش، یک هفته توی بیمارستان اهواز بستری بودم.»
-« آره یادمه، همیشه خبرت رو از مادرت می گرفتم، وقتی بهجت خانم گفت باز تو بیمارستان خوابیدی، چه قدر دلم می خواست همراهش بیام اهواز، اما نمی شد، آخه اون موقع هنوز محرم نشده بودیم، اصلا هیچ حرفی هم نزده بودیم.»
-« چند تا هواپیما اومدن توی آسمون ویراژ دادن... ضد هوایی های ما بهشون نخورد... بمب هاشون رو که خالی کردن و رفتن، هیچکس نفهمید که چه بلایی سرشون اومده... تا حالا شنیدی که می گن جایی را بذر مرگ پاشیدن؟ عیناً همونطور شده بود، بعداً فهمیدیم علاوه، بر منطقه ما حلبچه و مناطق کردنشین عراق رو هم گاز خردل زده... اون قدر وسیع که با وزش باد، بعضی گروه های نظامی عراق هم شیمیایی شدن... البته همه اینها رو تو بیمارستان فهمیدم، خوش به حال اونهایی که با همون دم اول راحت شدن.»
ناهید بر لبه استخر نشست. دسشت را به ملایمت روی شانه علیرضا گذاشت و او را کمی به عقب کشید:
-« ولی تو الان سالم هستی... اگه می خواست اون تاول ها و کهیرها دوباره برگردن، تا حالا خودشون رو نشون داده بودن نه؟»
-« نمی دونم، شاید، ولی چند وقت پیش...»
ناهید از جا بلند شد. مچ دست علیرضا را گرفت و از زبر سرش آزاد کرد. صدایش این بار رسا و بلند بود:
-« بلند شو علیرضا! لازم نیست که اینجا بنشینی و ماتم بگیری، من تو رو همین طور که هستی قبول دارم، چه شیمیایی، چه غیر شیمیایی! پس دیگه نمی خوام چیزی بشنوم، نه از غم نه از مریضی...»
گرمی صدائی مردانه، ذهن سفر کرده ناهید را تکان داد:
-« ناهید خانم، این قدر به استکان چای خیره شدی که چای از خجالت یخ کرد!»
صورت رنگ پریده علیرضا را لبخندی مهربان پوشانده بود. ناهید چشمانش را از استکان چای کند و به قهوه ای چشمان او سپرد:
-« حالت خوبه؟ بهتر شدی؟»
-« البته که خوبم، می بینی که! فقط می خواستیم مزاحم خواب صبح آقا نیما بشیم که شدیم!»
-« این چه حرفیه علیرضا؟ درسته که نیما دیشب کشیک بود، اما از هشت صبح تا حالا خوابه، الان هم که لنگ ظهره!»
نیما انگشت اشاره اش را به سمت ناهید گرفت و گفت:
-« نگاهش کنید! انگار نه انگار که برادری داره... اصلا برادر به فدای همسر!»
همگی خندیدند. ناهید پشت چشمی نازک کرد و از جا بلند شد. گیسوان رها شده اش را با دست جمع کرد و به پشت ریخت. چند قدمی خرامید تا روبه روی نیما رسید. نیما، قد کوتاه تر می نمود. ناهید لبخندی زد، دماغ برادرش را با دو انگشت کشید و گفت:
-« هم برادر،هم همسر! البته به شرطی که برادر خوبی باشی!»
-« برادر خوب؟ منظورت چیه؟»
-« الان بیمارستان امام خمینی هستی نه؟»
-« خب بله.»
-« حتما آنجا دکتر های متخصص و حاذق هم کم ندارید؟»
-« اونهم بله»
-« پس در اولین فرصت، علیرضا را می بری بیمارستان... عکس، آزمایش و هر چیز دیگری که لازم باشه از علیرضا می گیری... من خیلی نگران هستم نیما، می فهمی؟ اون به خاطر من و مادرش، چیزی نمی گه.»
علیرضا بر روی مبل نیم خیز شد.کلام نگفته را بهجت خانم از دهانش قاپید:
-« تو ساکت باش علیرضا! حتما دوباره می خوای تعارف کنی... اما شما یه حرف هاش گوش نده،آقای دکتر! الهی خیر ببینی، بعد از خدا امیدم به شماست... ما که غیر از شما کسی رو نداریم.»
ناهید بی آنکه چشم از صورت نیما بردارد اخمی کرد و گفت:
-« اختیار دارید بهجت خانم... وظیفه اش را انجام می ده، پس فامیل به چه دردی می خوره؟!»
تک سرفه ای ابتدای کلام علیرضا بود:
-« ناهید چرا حرمت برادر بزرگ ترت را نگه نمی داری؟ درسته که من نمی خوام شماها رو نگران کنم ولی فعلا که حالم خوبه، اما قول می دم اگه این بار مشکلی پیش اومد مزاحم آقا نیما بشم.»
زنگ صدای فخری خانم، گرسنگی شکم ها را به یادشان آورد:
-« بفرمایید طبقه بالا، سفره پهنه... خیلی ناقابله... بفرمایید سرد می شه.»
بهجت خانم محکم روی گونه چپش زد. از جا بلند شد و چادرش را جمع و جور کرد:
-« روم سیاه خواهر! این قدر حواسم پی علیرضاست که اصلا حواسم نبود از ظهر گذشته... دستت درد نکنه، انشا الله جبران می کنیم.»
از پله های موکت شده که بالا می رفتند، دستان ناهید و علیرضا در هم قفل شدند. ناهید احساس کرد از نقطه ی اتصالشان، خونی تازه در رگ های منجمدش می تراود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)