-شاید منظورش همون عمل جراحی بود که روی ترکش های پشتش انجام دادند... خودش می گفت که فقط یه تکه بزرگش را درآوردند ولی ریزه ترکش ها هنوز باقی مونده، خب حتما درد داره دیگه!
-یه بار دیگه هم در بیمارستان بستری بوده...
-دیگه برای چی؟
-یه ماه بعد از اعلام آتش بس، یعنی تو شهریور ماه، سرما خوردگی پیدا می کنه، اولش جدی نمی گیره اما یه شب تا صبح از سرفه نمی خوابه اونم سرفه های شدید خلط دار، با اصرار بهجت خانم می ره بیمارستان، دوشب هم در اونجا بستریش می کنند... می گفت کلی چرک خشک کن تو رگش زده اند.
صدای قدم هایی سنگین ناهید را به سکوت وا داشت. نیلوفر از میانه در خیز برداشت:
-ناهید پاشو! مامان اومد بالا... دوباره احضار شدی!
فخری خانم سنگین و نفس زنان دو لنگه چوب در را از هم گشود. اخمی به ابروانش انداخت و گفت:
-چشمم روشن نیلوفر!مگه تو نیومدی ناهید را بیاری؟ پس چرا نشستید گپ می زنید؟!
-می بخشید مامان! داریم می آییم پایین.
-د ِ نه دیگه نشد! همین الان بلند شید... عمو اینا توی حیاط منتظرند، دارن می رند خونشون، زشته بی خداحافظی برند!
نیلوفر دستش را روی انگشتان در هم فرورفته خواهرش گذاشت و آنها را فشرد. پس از لحظه ای سکوت، لبان نیلوفر به ترنمی باز شدند:
-که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها.
-ای وای از دست شما دوتا! می گم زود باشید اون وقت شعر بلغور می کنید؟ مگه نمی گم بده؟! همه سرپا توی حیاط منتظر شما وایستادند!
غرغرهای فخری خانم تا پاگرد پله ها همراهی شان کرد. دم در اتاق سعیده روی پاشنه های نوک تیز کفشش خم شده بود و بند کفش عمو احسان را می بست. فخری خانم از پشت سر دخترهایش نجوایی کرد که بیشتر به دندان قروچه می مانست:
-نگاه کنید یه کمی سیاست یاد بگیرید! جلوی همه بند کفش شوهره رو می بنده! همینه که آقا احسان مثل موم تو دستشه!
هنوز لبان ناهید باز نشده، فشار دستان نیلوفر خشمش را به خاموشی گرایید. سعیده از جا بلند شد. لبخندی تصنعی صورت رنگ کرده اش را عروسکی تر کرد:
-زحمت کشیدید آمدید پایین! به هر حال خداحافظ!
شیما برگشت. چون طوطی مقلدی با صدای زیر گفت:
-خداحافظ
این بار دیگر فشار دستان نیلوفر هم حرف را در دهان نیلوفر بند نکرد:
-خوبه، بالاخره صدای این بچه رو هم شنیدیم!
وقتی عمو احسان هیکل درشتش را در پشت فرمان پیکان سفیدش جای کرد، نیما و فخری خانم هنوز تعارف می کردند:
-امروز هم زحمت ناهید پای شما بود... دستتون درد نکنه خیلی لطف کردید.
-ببخشید که بد گذشت عمو جان! باز هم این طرفا بیایید...
هادی انگشت درازش را در گوش کرد و چندبار چرخاند:
-نیلوفر بیا، ماهم بریم خونه... خیلی خسته ام، می خوام زودتر بخوابم.
-باشه هادی.... الان حاضر می شم فقط چند لحظه...
نیلوفر صورت به صورت خواهر ایستاد. کلامش چون پنبه ای نرم روح زخم خورده ناهید را نوازش می داد:
-نگران نباش... بالاخره یه روز همه چیز درست می شه... مگه نمی دونی: عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد.
اضطراب قلب یکی با آرامش روح دیگری عجین شد. دو خواهر یک دیگر را در آغوش کشیده بودند.
صدای زنگ در اهل خانه را به تکاپو انداخت. ناهید دستک های چادر گلدارش را بالای سر گرفت و دور حوض را دوان دوان پیمود.-اومدم، اومدم...
دستش را به گیره در قفل کرد. لختی درنگ، طپش قلبش را به لرزانی ِ دست ها پیودن داد. صدای در با ناله ناهید یکی شد:
-علیرضا تویی؟
صدایی نرم گره چشمان ناهید را از رشته نگاه علیرضا باز کرد:
-سلام مادرجون! ببخش که دیر اومدیم!
-وای بهجت خانم سلام! قربونتون برم... متوجه نشدم شما جلوتر ایستادید!
وقتی بهجت خانم وارد حیاط شد، با دو دست شانه های ناهید را گرفت و چشم در چشمش دوخت:
-فدات بشم عروس خوشگلم! معلومه که دیگه من به چشم نمی آم! این علیرضاس که دشمن ها چشمش کردن!
اشک های جاری بهجت خانم، لحن بغض آلودش را به روی صورت ریخت. ابروان به هم پیوسته ناهید که مانند رشته سیاهرنگ و مواجی از این سو به آن سوی صورتش کشیده شده باشند، درهم گره خوردند.
-چی شده مادر؟ تو رو به خدا به من بگین... این طور مخفی کاری خیلی بیشتر من را عذاب میده.
بهجت خانم در آغوش ناهید فرو رفت و های های گریست. ناهید چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. احساس کرد بوی گرم مادر به جای هوا در ریه هایش انباشته می شود. طنین خشن سرفه هایی کش دار آن دو را از هم جدا کرد.
-وای چی شد علیرضا؟ این چه صداهاییه که از خودت در می آری؟
بهجت خانم چادرش را از روی شانه ها گرفت و بر روی سرش انداخت. دستانش به پیراهن علیرضا قلاب شدند و او را به داخل حیاط کشیدند.
-د ِ بگو! اگر به من نمی گی به ناهید بگو که چه بلایی داره سرت می آد حداقل بگو که دوشب تو بیمارستان خوابیده بودی!
علیرضا دست مادرش را گرفت و به آرامی از روی پیراهنش باز کرد. در را به سمت لنگه دیگرش چرخاند و به آن تکیه داد.
-این حرکات از شما بعیده مادر! دیدی که عکس ریه گرفتند و گفتند چیزی نیست... لازم نیست ناهید را نگران کنی.
ناهید به آرامی جلو آمد. چشم از صورت علیرضا برنمی داشت. دستانش به نرمی، هوا را شکافتند و به سوی بالا رفتند.
-تو لاغر شدی علیرضا... زیر چشمات گود افتاده، رنگت پریده مادر می گه دو شب بستری بودی، حالا باید من را خبر کنی؟!
علیرضا قامت بلندش را از پهنای در کند. دستی به ریش قهوه ایش....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)