نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 65

موضوع: رقص ققنوس | ماندانا مطیع

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    74-75

    نمی دونم چی ازش دیده بود که اون حرف رو به من زد......))
    - ای بابا ! همچین می گی جانباز ، انگار یه دست و یه پا نداره ! همه اش چند تا ترکش ، نزدیک کلیه راستش خورده.....خودِ بنیادِ جانبازان همه اش بیست درصد حسابش کرده.))
    سعیده زیر لب نجوا کرد:
    - ((حالا جانبازی همچین افتخاری نیست که دارید سر درصدش چوونه می زنید!))
    ناهید ، مستقیم به صاحب صدا زل زد ، سعیده سرش را پایین انداخته بود و با لبه ی بلوزش بازی می کرد:
    - ((شاید زن عمو جان ، ولی من یک موی گندیده علیرضا را.......))
    ناهید دیگر نتوانست ادامه دهد.پره های بینی اش ، هوا کم می آورد.نگاهی تند به اطراف انداخت.از کنار میز پایه کوتاه رد شد وبه سرعت از پله های انتهای اتاق بالا دوید.هادی ضربه ای آرام به پشت نیلوفر زد و گفت:
    -((بلند شو خانم!باز هم شما باید بروی خواهرت را جفت و جور کنی!))
    نیلوفر که از پله ها بالا می رفت ، صدای فخری خانم در اتاق پیچید:
    - ((بفرمایید میوه!ناقابله ، بفرمایید !))
    دو اتاق کوچک و بزرگ طبقه ی دوم درهای چوبی سرتاسری ، از هم جدا می کردند.نیلوفر از پشت شیشه های مشبک درها ، سایه ی سیاه رنگ در خود فرو رفته ای را تشخیص داد.لنگه ی در چوبی را جلو کشید و پا به درون اتاق کوچک گذاشت:
    -(( ای وای ناهید ! باز که زانوی غم بغل کردی !))
    وقتی سر ناهید از زانو بلند شد ، قطره اشکی جاری ، از کناره ی بینی اش رد شد.صدایش امواج باران زده را می مانست.
    - ((چه کار کنم نیلوفر،چه قدر گوشه و کنایه بشنوم......دیگه علیرضا هم کمتر اینجا می آد،اونم غرور داره،می گه فامیلت از من خوششون نمی آد،منم دلم نمی خواد کسی با دیدن من زجر بکشه..........منم بهش میگم آخه علیرضا،من اگر تو رو نبینم،زجر می کشم!ولی به خرجش نمی ره که نمی ره......دیدی نیلوفر؟دیدی امروز هم نیومد؟!))
    نیلوفر لبخندی زد.سرانگشتان ظریفش،صورت ناهید را مستقیم جلوی خودش گرفت:
    -((پس بگو دردت چیه! اینکه چرا علیرضا امروز نیومده اینجا!....آخه دختر خوب،وقتی تلفن می کنه می گه مریض هستم،چه طوری بیاد اینجا؟))
    ناهید دست خواهرش را پس زد و با بغضی کودکانه گفت:
    -((از کجا معلوم که به خاطر رو برو نشدن با عمو و زن عمو نیامده باشه؟))
    -((علیرضا آدمی نیست که بی جهت دروغ بگه.....ته صداش گرفته بود،سرفه هم می کرد،معلوم بود مریض شده.......حتما یک سرما خوردگی ساده است،خودتو ناراحت نکن.))
    -((اما من اینطور فکر نمی کنم،چند وقتیه سرفه هاش بیشتر شده،گاهی هم وسط حرف زدن،نفسش می گیره،ولی با شوخی و خنده یک جوری،رفع و رجوع می کنه که من نفهمم،یک صدای خس خسی هم از سینه اش می آد......یک بار به شوخی بهش گفتم نکنه سیگاری شدی و از من قایم میکنی؟!))
    ـ((علیرضا و سیگار؟خیلی بعیده!خب اون چی بهت گفت؟))
    ـ((توی چشمام زل زد و گفت:بدتر از اون،معتاد هم شدم!))
    -((معتاد شده؟!این دیگه از اون حرفاست!))
    -((آره، یکی دیگه از اون حرف های قلمبه و سلمبه شه!گفت معتاد دود شدم،معتاد درد!))
    -((ازش نپرسیدی منظورش چیه؟))
    -((جوابم رو نداد.......اصلا همیشه همینطوریه......یک چیزی در وجود علیرضا هست که حس کردنش برای من سخته و شاید باور کردنش!))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/