صفحه 44 تا 53
-چیه توی این تابستونی سر تا پا سیاه پوشیدی ؟!خفه نمی شی از صبح زود تا عصر ؟!حالا در بیار اون مقنعه رو!
چشمان درشت نیلوفر با بی حالی چرخید ،نگاهی به صورت رنگارنگ جمیله انداخت و سری تکان داد:
-ناسلامتی کارمند بانک هستم ...نمی شه که با مانتوی زرشکی و روسری گل گلی برم سر کار!
جمیله ابروانش را بالا انداخت و لب هایش را ورچید.اوقات تلخی از پلک های سبز شده و ریمل غلیظ چشمانش می ریخت.
-اَه!لعنت بر پدر ومادر کسی که کار بیرون را برای زن ها باب کرد!بدت نیاد ها،از آخرین دفعه ای که دیدمت انگار چند سال پیرترشدی!
نیلوفر دستش را به زیر چانه مقنعه برد و با یک حرکت آن را از سرش درآورد.موهایش در امتداد راه پارچه،چون نخ هایی بریده بریده ،بالا جسنه راستش مادری مهربانشد که مهربان شد که کودکان به فغان آمده را آرام کند.
این طورها هم نیست جمیله خانم...الان من و هادی تا خرخره توی بدهکاری به دولتیم...اقساط خانه ،ماشین،کامپیوتر...تازه الان توی هر فروشگاهی که سر کتی فرش و لوازم خانه را هم قسطی می دن...اگر حقوق من نبود که نمی تونستیم از پس مخارج سرسام آور این دوره و زمونه بر بیام...
-همین ؟بد نگذره به اقا هادی؟!
-نه بابا ،همه اش که همین نیست...خب به هر حال منم لیسانس حسابداری دارم کلی درس خووندم،استخدام رسمی بانک هستم،نمی شه که گوشه خونه بنشینم ...اون موقع که پسرم کوچیک بود و دائم بین مهد کودک و خانه مامان در به در بودم،کارم را ول نکردم ،حالا که دیگه برای خودش پسر بزرگی شده ،بنشینم توی خانه چی کار ؟
جمیله با دلخوری یکی از فنجان های چای را برداشت و به طرف دهان برد. طعم مطبوع چای هم نتوانست اخم هایش را از هم باز کند:
-خب البته حق داری ...خونه نشینی هم بی فایده استفاز صبح تا شب بِساب و بپر و بشور که چی بشه؟اقا بیاد و دست شما درد نکنه هم نَگه!
باوجود لبخندی کوتاه ،چند چین عمیق درکناره چشمان نیلوفر جای گرفتند:
-این قدر بد نباش جمیله خانم،هادی مرد خوبیه...درثانی تمام لیسانس های این دوره به موقعیت ما غبطه می خورند،ما فارغ التحصیل های چند سال پیش هستیم که برامون کار پیدا شد و تازه استخدام هم شدیم وگرنه این دوره ای ها که....
سهیلا خانم مثل تیر از کمان در رفته میان حرف های نیلوفر دوید و در حالی که دست هایش را در دستکش نایلونی کمی بالا نگه داشته بودگفت:
-اِ ...سلام نیلوفر خانم چه عجب از این طرف ها!جمیله جون شامپو نرم کننده آن طرف تموم شده اینور...
باز هم صدای زنگ چون تگرگی برگ های آرامش جمیله را فروریخت:
-ای وای سهیلا جون! حالا که سر پا هستی بی زحمت اون در را باز کن...اول از چشمی نگاه کن مرد نباشه!
سهیلا خانم چون ماشینی که در سر پیچ ناگهان تغییر مسیر دهد به سرعت چرخید و با لبه دستکش پرده را کنار زد.روی پنجه هایش ایستاد و قدری خود را بالا کشید .چشمان پف آلودش را که برچشمی گذاشت دستش را ناخودآگاه از دستگیره در کنار کشید:
-وای ...پناه بر خدا!باز که این پسره اومد ...جمیله!!
مشت محکم پشت در چون ابری مخالف به در می کوبید و حاصلش جیغ صاعقه ماندد جمیله بود:
-در را باز نکن...اومدم!
قدم های آن پاهای باریک بر پاشنه های بهن صندل ها چنان سریع بی حساب بودند که قوزک استخوانی او تاب نیاورد و در جا خم شد:
-وای پام!
جمیله دستش را به پای چپ گرفته بود و لنگ لنگان پیش می رفت .نیلوفر بلند شد و به دنبالش روان شد.چشمان گرد شده اش ،چنان متعجب بود که لب هایش نمیدانستند باید بپرسند یا بخندند:
-یک دفعه چی شد،جمیله خانم ؟ مگر کی پشت دره؟!
-باید از خواهر عزیزت بپرسی!..نزدیک سه ماه آزگاره حرف توی گ.شش فرو نمی ره...چه قدر بهش گفتم این پسره رو تحویل نگیر حالا تازه از امروز صبح نمی دونم آفتاب از کدوم طرف در آمده که خانم راضی به دیدن این لندهور نیست.
یعنی چی؟پسره کیه دیگه ؟
جمیله دیگه فرصت جواب دادن را نداشت.به پشت پرده که رسید ،تنه ای به سهیلا خانم زد و محکم به در چسبید.چشم هایش را تقریبا بسته بود و دهانش را تا جایی که می توانست باز کرده بود:
-چه قدر بهت بگیم مزاحم نشو ...از صبح تا حالا این بار ششمه که می آیی پشت در مگه تو کار وزندگی نداری؟!ناهید خانم دیگه تو را نمی خواد به چه زبونی باید بهت بفهمونه تازه سر عقل اومده ...فکر نکن چون اینجا مرد نیست فهر غلطی خواستی می تونی بکنی!همین الان می رم زنگ می زنم...
جمیله...جمیله خانم!
وراجی های جمیله که مثل رادیو باز شده بودند با شنیدن نامش از پشت در کمی ارام گرفت.اما هنوز قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین می رفت:
-ها چیه از اون پشت به التماس افتادی!
صدای مردانه پویا حقیقتا ملتمسانه می نمود:
-جمیله خانم شما خانمی و بزرگی کن ،ناهید را راضی کن امشب فقط امشب با من بیاد مهمونی !قول می دم که آکبند و سالم برگردونمش پیش شما!
-چی؟ مهمونی؟!اصلا شما کی هستی که می خوای خواهر منو ببری مهمونی؟
خط اخمی بلند،میان دو ابروی ناصاف نیلوفر نشسته بود دستش برای گرفتن دستگیره در پیش رفت اما انگشتان بند بندی جمیله مچ دستش را قاپید:
-در را باز نکن!یک دفعه دیدی پسره چاقویی قمه ای چیزی در آورد!
-ولی آخه...
-خیلی دلت می خواد ببینیش از چشمی در نگاه کن.
صدایی امیدوار هنوز زندانی پشت در بود:
-خانوما !من فقط می خوام یک بار دیگه ناهید را ببینم...غلط نکنم خواهرش هم اونجاست شما برو بهش بگو ماشین دم در حاضره ...قرار بود همین ساعت ها با هم بریم پارتی ...به همون آخدایِ بالا سر اگر نریم بدجوری جلو رفقام ضایع می شم!
دایره روشن دیدگان نیلوفر با دیدن مردی که آن سوی در به انتظار ایستاده بود گشادتر شد:
-وای خدای من !چه قدر شباهت !باید ناهید رو ببینم همین حالا!
جمیله و سهیلا بی آنکه فرصت داشته باشند چیزی بپرسند جای خالی نیلوفر را حس کردند .جمیله دوباره سربرکرداند و مسلسل وار شلیک کرد:
-زود از اینجا می ری ،همین حالا!من شمارش را شروع می کنم تا شماره ده بعد نگاه می کنم اگر نرفته بودی این بار دیگه بی معطلی زنگ کی زنم به پلیس صد و ده ...شیر فهم شد؟!...یک ...دو....
سهیلا خانم با کنجکاوی سرش را به سمت چشمی برد .او دیگر از یاد برده بود که دستکش های رنگیش را بالا نگه دارد:
-بی خود زحمت نکش جمیله خانم!مرغ از قفس پرید...طرف مهلت نداد که حداقل به شماره هفت برسی!
این بار موهای وز خورده جمیله بود که موهای زیتونی سهیلا خانم را کنار می کشید.سر دو زن چنان به هم چسبیده بود که انگار آخرین صحنه یک فیلم عشقی را از سوراخی می بینند:
-دیدی این شازده رو چه خوب دَکِش کردم!این دفعه هم دمش را گذاشت روی کولش و در رفت.
-عاشقی هم بود عاشقی های قدیم!طرف مثل خاکستر دود شد و رفت هوا برم به ناهید خانم مژده بدم که فعلا شَرش کم شد...
سهیلا خانم که می رفت جمیله هم با نگاهی پیروزمندانه برگشت.اما هنوز قدم اول را محکم نگذاشته بود که دوباره اخم هایش در هم رفت:
-وای پام !خدا لعنتت کنه پسر...
قدم هایی که کشان کشان به آن سوی پرده رسیدند سکوتی سبک را در فضای کوچک پشت در به ارمغان آوردند .گویی آن سکوت نرم صدای ِمشت های بسته را آبستن است.
همهمه ای که به جان ارایشاه افتاده بود ،حمام زنانه های عهد قاجار را تداعی می کرد.اشارات نگاه و چرخش زبان بیش از دستان هنورجوها بر روی مو و صورت مشتری ها مشغول بود.
-روشنک برو صورت اون خانم پیره را بند بنداز!
-خدا خفه ات کنه !آدم داد می زنه خانم پیره؟!اگر شنیده باشه پوست از سرت می کنه!
-اصلا به من چه ؟ خودش گفت عجله داره!
-خانم های مشتری همه توجه کنند...آنهایی که مش یا رنگ مو دارند تشریف ببرند سالن انتهایی،خدمات ارایشی و صورت هم همینجا تشریف داشته باشند.
-سهیلا خانم!من رنگ ابرو دارم کجا باید برم؟
-همین جا تشزیف داشته باشید...هر کدام از هنرجوها یکی از خانم ها را آماده کنید البته به نوبت!
-این خانم که مِش داره مال من ...تا حالا نوبت به من نرسیده.
-وا سودابه !خب منهم تا حالا مِش نزدم!
-اصلا صبر کن خود خانم راهی می آد و تقسیم می کنه ...بفرما این هم خانم راهی.
ناهید به نرمی می آمد.دست های کلفت از موهای بافته اش از یک سوی گردن تا برجستگی سینه به پایین خزیره بود.سرویس زیر خاکیِمات جنان بر گوش ها و گردت و دستش نشسته بود که گویی می خواهد بهره ای از لطافت اندام ها ببرد و خودی نشان دهد.
-خانم ها آرام! باشید...سودابه !شما به اون خانم رو ببر برای مش حاضر کن...آپامه!شما تا حالا رنگ مو انجام نداده ای...سه چهار تا از هنرجوها هم برای خانم هایی که اصلاح صورت دارند بند بیندازند،فقط شما حدیثه که تجربه ات بیشتره می تونی ابروی یکی از خانم ها را برداری ...بقیه هترجوها به دوستانشان کمک کنند تا من و سهیلا خانم به نوبت سرکشی کنیم.
فیلمی که با شروع صحبتهای ناهید ثابت مانده بود دوباره به راه افتاد.
-دیدی کتی خانم !بالاخره نوبت مش به خودم رسید!...خانم لطفا بفرمایید از این طرف !
-وا!حالا این افاده داره؟!در عوض منم می رم بند می اندازم دستم راه می افته!
-ساکت دخترها !زودتر خانم ها را راه بیندازید...امروز جمیله هم نیست که شما ازش حساب ببرید!
-راستی سهیلا خانم !چی شده که امروز جمیله خانم نیامده؟!
-دیروز اینجا پاش پیچ خود رفته دکتر بهش گفته مچ پایش صرب دیده ...امروز را مانده خانه تا استراحت کنه.
-تو رو به خدا شانس این روشنگ رو می بینی !یک روز نیامده جمیله خانم هم نیست حضور غیاب بکنه !
-حتما لازم نیست تا جمیله باشه ..خود من حواسم به تعداد غائبی ها هست.
ناهید به کنار میز تکیه داده بود .ساعدهای سفید و صیقلی دستانش در بالای کمربند چرمی قهوه ای در هم رفته بودند.شلوار تنگ کرم رنگ پاهای خوش تراشش را به شلوار پاچه گژدار و کفش پ.ست ماری نوک تیز می رساند .
-حالا هم زودتر کار خانم ها را انجام بدبد که به وقت مشتری های عصر بر نخورند.
سودابه همانطور که با زنی فربه از جلوی ناهید می گذشت زیر لب زمزمه کرد:
-چشم چیگر!
ناهید سرش را برگرداند وخودش را به نشنیدن زد. خانمی از که روبه رو جلوتر آمد،چروک های صورتش به لب های زرشکی تیره و لُپ های از رژگونه سرخ شده اش دهن کجی می کرد:
-خانم راهی تا یادم نرفته یک نامه داری!
-نامه ؟!
زن خنده پر سو وصدایی کرد و لای انگشتان لک آورده اش پاکتِ نامه ای را نشان داد.ناهید گیج شده بود:
-نامه از کجا ؟ چرا دست شما؟!
-من شدم پستچی نامه های عاشقونه !...دم در ،یک اقا پسر خوش تیپ دادش به من گفت برسنم بدست خانم راهی...
ناهید لحظه ای چشمانش را بست و با کف دست به پیشانیش کوبید :
-ای وای !چرا ول کن نیست...
-کی ول کن نیست؟ نکنه از قبل می شناختیش؟!
-بله ...یعنی نمی دونم...اصلا چه شکلی بود؟
دست زن که همراه نامه بالا رفت دو دستبند پرنگین روی ساعدش به هم پیچیدند:
-تیپش به بچه پولدارها می خورد...یک دونه از اون تی شرت های سی جهل هزار تومنی تنش بود با یک شلوار جین. البته طوری بالا گرفته بود که کتانی ساقدارش پیدا باشه...مو هاش هم بلند بود تا...
-ممنون خانم کافیه ...حالا لطف کنید اون نامه رو بدید به من .
وقتی ابروهای زن که تنها از یک ردیف مو تشکیل شده بود به هم کشیدند چین نیم دایره پررنگی ب بالای تیغه بینیش افتاد:
-وا به همین راحتی ؟ پس مژدگانی من چی می شه؟
-مژدگانی ؟!اصلا متوجه هستید چی می گید؟ این پسره فقط یک مزاحمه .
-راستش طرز حرف زدنش هم یک طوری بود!ایستاده بود دم در ِساختمون ...تا خواستم بیام تو اومد جلو و گفت:
-تشریف فرما می شین داخل؟
-منم خودی گرفتم و گفتم البته منظور؟ راستش فکر کردم با من کار داره آخه تعریف از خود نباشه می بینی که خیلی خوب و جوون موندم!
با دندان قروچه ناهید زن از حال و هوای جوانی در امد:
-لطفا بقیه اش را بفرمایید خانم.
-آهان داشتم می فتم وقتی این نامه را به دست من داد با یک لحنی که معلوم بود سعی می کنه محترمانه باشه گفت: خانوم من نوکرتم،چاکرتم !بی زحمت این نومه رو برسون به دست خود خانوم راهی ...بالاغیرتا تاکسی دیگر بویی نبره .خب بگم از طرف کی؟
-خودش می دونه لاکردار!شما فقط رو این فرق سر ما منت بگذار و برسون به دست مبارک ناهید خانم!
اون قدر ازادا و اطوار و حرف هایش خنده ام گرفته بود که راهم را کشیدم و بی آنکه منتظر بمونم از پله ها آمدم بالا ...هنوز پشت سرم داد می زد: می رسونی؟ می رسونی یا نه؟
بعله می رسونم ...می رسونم...اینطوری شد که گذاشتم سرت خلوت بشه نامه را بدم دست
ناهید نامه را از دست زن گرفت. ظرافت انگشتانش را میانه پاکت گذاشت و فشرد.سپیدی کاغذ چئن قطعه یخی مقابل آتش آب شد.خشم ناعید به هیچ گوش های نامه رحم نکرد. ریز می کرد و به زمیت می ریخت.
-ای ای خانم راهی چرا همچین کردی؟!...حداقل باز می کردی ببینیم توش چی نوشه؟
آهووَشِ چشمان ناهید با آن ریمل پهن و رو به بالای کنارش به ذو به رو خیره مانده بود.عنابی لب ها با ارتعاشی خفیف می لرزیدند:
-پسره احمق 1حالا دیگه برام نامه نگاری می کنه ...نکنه فکر کرده من یک بچه دبیرستانی هالو هستم که با هر حرف مفتی عاشق بشم...اکرم خانم!
عصبانیت صدای ناهید در بیان کلمات آخرش ان جنان بلند و رسا بود که همه را برای لحظه ای بی اختیار میخکوب کرد .تنها دمپایی های سیاه سگگ دار اکرم خانم بود که شِرق شِرق می دوید و نزدیک می شد:
-چی شده خانم حون ؟
-زودتر یک جارو و خاک انداز بیار و این خرده کاغذها رو جمع کن...
بعد هم بریزشون توی سطل اشغال ! دِزود باش دیگه...خانم شما هم بهتره این مورد را فراموش کنید،حالا هر کار ارایش هم داشته باشید در خدمتیم...
زن پشت چشمی نازک کرد و با اخم گفت:
-بند و ابرو داشتم.
-پس بفرمایید ،بفرمایید روی یکی از صندلی های جلوی آیینه ...امروز که من بی خودی ساعت هفت صبح اینجا نبودم ...رودتر آمدم که کارها عقب نمانند....
دختری که بینی گوشتالودش تا توی دهانش کشیده بود پیش بند
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)