33تا 37
در بعدازظهری گرم و سنگین، این چندمین بار بود که زنگ در، چُرتِ سبکِ جمیله را پاره می کرد:
_ «ای وای! زنگ چی بود؟ تلفن؟ نه!... زنگ در بود... اَه یک لحظه نمی گذارن آسایش داشته باشیم»
جمیله پلک هایش را به زور از هم واکشید و از جا بلند شد. وقتی میز را دور زد، گام هایش در صندل لژدار، نامطمئن می نمودند:
_ بسه دیگه اومدم... چقدر زنگ می زنی؟! غلط نکنم دوباره باید...»
پدره کنار رفت، انگشتان تیره رنگ، با تردید، روی دستگیره ثابت ماند. چشمی در پذیرایی چشمان گشاد جمیله شد:
«اَه، باز هم تو هستی آقا پویا؟! مگه ناهید خانم نگفت که کار داره؟»
صدای پشت در، گویی از ته چاه به گوش می رسید:
«دمت غیژ جمیله خانم! حالا دیگه این قدر غریبه شدم که در را روم باز نمی کنی؟!»
جمیله ابروهایش را بالا انداخت و با دهن کجی ادا در آورد:
«دمت غیژ، دمت غیژ! پسره ی مسخره اول باید بره درست حرف زدن را یاد بگیره!»
«جمیله خانم، اون پشت چی می گی؟ حداقل در را باز کن تا بشنوم چی می گی؟»
«لازم نکرده شما بشنوید... اگر گوش هات شنوا بودند که برای بار پنچم مزاحم نمی شدی! از صبح تا حالا حداقل چهار دفعه بهت گفتم که ناهید خانم فرصت نداره تو را ببینه»
صدای تق تق پاشنه های چوبی رنگ، گردن باریک جمیله را چرخاند. از بریدگی نیم دایره ی جلوی کفش، ناخن های پدیکور شده ی ناهید، رنگِ ملایمشان را به رخ می کشیدند:
_ «تو برو کنار جمیله... من خودم باید جوابش را بدم.»
_ «چرا شما اومدی؟ من یکجوری...»
_ «نه زیاد طول نمی کشه، مطمئن باش.»
جمیله نگاهی به سر تا پای ناهید انداخت و رد شد. روسری گره زده ی کوچکی، همراه با مانتویی که بر دوشش افتاده بود، کمی او را می پوشاند. ناهید دستش را به دستگیره ی سردِ در سپرد و آن را پایین فشار داد. هنوز لنگه ی چوبی در باز نشده بود که موهای واکس زده پویا به داخل سرک کشید:
_ «بَه!... زَت زیاد! آفتاب از کدوم طرف در اومده که ناهید خانوم رضایت دادند ما رو ببینند... بابا حاشا به معرفتت!»
«دور بر ندار پویا! الآن دو تا مشتری زیر رنگ مو و های لایت نشستند، تازه اینها مال صبحند که کارشون تا این موقع طول کشیده... از حدود نیم ساعت دیگر هم وقت مشتری های بعدازظهر شروع می شه، این قدر سرمون شلوغه که دو تا از هنرجوها را نگه داشتم تا کمک دست من و سهیلا خانم باشند.»
تیغه ی پهن بینی پویا، با لبخندی کش دار پهن تر شد. سرش را چنان به داخل کشیده بود که درخشش گردن بند نقره ای اش، درست در مقابل دیدگان ناهید قرار گرفت:
_ «ببین خانومی، قبول دارم که کارت زیاده، اما یک وقتی رو هم واسه ی خودت بذار.»
_ «جالبه! اما من فکر می کنم که همه ی وقتم مال خودمه... باید حرفت را تصحیح کنم، تو یک وقتی رو واسه ی خودت می خوای!»
_ «حالا! هر جوری می خوای تفسیرش کن! به هر حال مهمونی امشب یادت نره!»
نگاه خشک ناهید از زنجیر نقره ای به برق چشمان مشتاق پویا رسید:
_ «اما من نمی تونم بیام.»
_ «چی؟ چی چی گفتی؟»
_ «همان که شنیدی... نمی تونم بیام.»
_ «آخه چرا؟ من برای امشب کلی برنامه چیدم... کلی هم از تو پیش بروبچ تعریف کرده ام، نمی خوام بشنوم که وقت نداری.»
_ «خب تو فکر کن حوصله ندارم.»
پویا نیم تنه اش را به داخل کشید و با مشت دست راست روی کف دست دیگرش کوبید:
_ «دِ... مطلب همین جاست... پس واسه چی اون خوشگله رو بهت دادم که بخوری؟... دو سه ساعت دیگر بندازش بالا، اونوقت می فهمی جوونی یعنی چی... بعد هم من می آم دنبالت و با هم می ریم عِقش!...»
_ «برو گم شو!»
دهان پویا، بی کلام باز ماند. سایه سنگین مژگان ناهید، این بار گویی چون بختکی بر قلبش افتاده بود.
_ «نشنیدی چی گفتم؟ برو گم شو!»
ابروی چپ ناهید چون کمانی کشیده، قدری بالاتر جسته بود. تیر نگاهش، بی پروا، مردمکِ سیاه دیدگان پویا را نشانه رفته بود.
_ «نمی فهمم... منظورت چیه؟»
_ «منظورم اینه که اگه همین حالا خودت را از وسط در نکشی بیرون به جمیله می گم، شماره ی صد و ده را بگیره.»
عضلات صورت پویا منقبض شده بودند و نگاهش آن چنان ناتوان و مسخ که بی هیچ اراده ای عقب کشید:
_ آخه یعنی چی؟ من که...»
وقتی دو لنگه ی در محکم به روی هم نشست، حرف در دهان پویا مانده بود. تنها کلمه ای که ناهید از آن سوی درهای چوبی بسته شده شنید، ضربه ی محکمی بود که محکم به در خورد:
_ «لعنتی! لعنتی!»
و بعد صدای پاهایی بود که چون سم اسبی، پله ها را پایین می پریدند. ناهید هنوز پرده را کنار نزده، جمیله و اکرم خانم دوره اش کردند:
_ «آخ قربون تو دختر چیز فهم برم... خوب حقش را گذاشتی کف دستش.»
_ «وای خانم جون! رنگت پریده... این مردهای لاکردار که جز اذیت کردن که چیزی سرشان نمی شه! آب قند بیارم؟!»
_ «وا اکرم خانم! آب قند می خواد چه کار کنه؟ مگر زاییده؟! دو کلمه ی حرف حساب به اون پسره ی لندهور زده و السلام...»
_ «ها! گفتم شاید...»
_ «اصلا این ناهید خانم را این جور نبین... ته دلش مثل یک بچه، صاف و روشنه... مطمئن بودم که با هر کسی نمی ره... تا حالا دسته دسته خواستگارها رو رد کرده، خودم هم در تعجبم که چرا چند وقتیه به این پسره ی الدنگ رو داده!»
جمیله آنچنان دستانش را با آب و تاب بالا و پایین می برد که گویی نقل افسانه ی جنگ رستم و سهراب را می کند:
_ «حالا راستش رو بگو ناهید جون، چی شد که این طوری حسابش رو گذاشتی کف دستش؟»
از حرف جمیله تلنگری به جان ناهید نشست. آن خودِ خاموش که در حجامی از انزوا فرو رفته بود، کم کم بیدار می شد. شبی که بر او گذشت عکسی از وحشت و تردید را در قاب تیره ی خود داشت:
_ «عمه! عمه ناهید! امشب چی برامون خریدی؟ دِ بده دیگه یالله!»
ناهید در مبل راحتی فرو رفته و لبخندی از سر خستگی را به برادرزاده هایش که مثل گنجشک بالا و پایین می پریدند، هدیه داد:
_ «امشب هیچی جوجه های خوشگل من... خیلی خسته بودم، یعنی اصلا حواسم پرت بود، فراموش کردم که چیزی براتون بخرم.»
سینی چای با فنجان های بزرگ و رنگارنگ میانه ی کلام ناهید نشست.
_ «انگار بد عادتشون کردی ناهید... همین طور چشم به راهند تا تو از راه برسی و یک چیزی بدی به دستشون... آخه هر شب، هر شب که برای بچه اسباب بازی و هله هوله نمی خرند!»
فنجانی بر نعلبکی پهن نشست و بر روی میز شیشه ای آرام گرفت. زن جوان میانه بالا، روی راحتی دیگری ولو شد:
_ «زود دخترها، زود عمه را ببوسید... مامان را هم ببوسید که دیگه وقت خوابه... ساعت نزدیک دهه!»
بچه ها با لب و لوچه های آویزان، نگاهی به یکدیگر انداختند و با اکراه جلو آمدند. یکی از دخترها گونه ی ناهید را بوسید، دستش را کمی بالا برد و آهسته گفت:
_ «شب بخیر عمه ناهید! راستی پس مامان فخری چی؟ با اون که شب بخیر نکردیم!»
مادرش آمرانه گفت:
_ «مامان فخری رفته طبقه ی بالا و توی اتاقش خوابیده، بنده ی خدا دیگر پا و کمرش حسابی درد گرفته بود... به خدا هر چی من و نیما بهش اصرار می کنیم که بذارید غزل و عسل را در یک مهد کودک ثبت نام کنید تا شما این قدر به زحمت نیفتی، نمی گذاره، همه اش می گه زوده، چرا باید بچه هام رو آواره کنید!»
ناهید به نرمی پلک هایش را تاب داد و کلماتی را از لب های بی رنگ شده اش بیرون ریخت:
_ «مامان دو قلوهای تو و نیما رو یک جور دیگه دوست داره شراره جون... هم اینکه از نوزادی، کنارشون بوده و بزرگشون کرده، هم اینکه نوه های پسریش هستند، اونهم پسر یکی یکدونه اش دکتر نیما!»
شراره لبخندی زد و پاهایش را روی هم انداخت. چاقی ران هایش چندان با بالاتنه ی متناسبش، جور نبود:
_ «باور کن من به خاطر مامان می گم... آخه تمام زحمت زندگی ما افتاده روی دوشش... نیما که یا دانشگاهه یا مطب یا اتاق عمل، گاهی هم انکال... منهم که از صبح تا شب سر پا توی داروخانه... همه به من می گن خیلی شانس آوردی که با همچین مادرشوهری توی دو طبقه زندگی می کنی... وگرنه مگر من می تونستم دست تنهایی با این همه کار دوقلو بزرگ کنم؟»
_ «خدا را شکر که بالاخره از آب و گِل درآمدند. حالا دیگه دو تا خانم کوچولوی پنج ساله داری.»
شراره خودش را سیخ کرد و دست هایش را به هم کوبید:
_ «زود... زود دخترا... از وقت خوابتون گذشته.»
عسل روی پاهای کوچکش ایستاد و بوسه ای آبدار از گونه ی ناهید گرفت:
_ «شب بخیر عمه ناهید... یعنی می شه من بزرگ که شدم، شکل تو بشم؟!»
ناهید خندید. سری تکان داد و سر دماغ کوچک عسل را کشید:
_ «ای شیطون! تو حتما خیلی خیلی خوشگل تر از من می شی... به شرطی که حرف مامان شراره را گوش بدی و زود بری بخوابی!»
وقتی صدای دمپایی کوچکشان روی سطح صیقلی پارکت دور و دورتر شد، ناهید نگاهش را از آنها گرفت و به زن برادرش سپرد:
_ «ببخش شراره جون... می دونم که خسته ای و بی موقع مزاحمت شدم ولی... ولی موضوعی بود که باید حتما با تو مشورت می کردم.»
چشمان گرد و عسلی شراره مشتاقانه به دنبال سؤال بود. وقتی سرش را تکان داد، هاله ی غبغب زیر چانه اش، می لرزید:
_ «چی شده ناهید؟ اتفاقی افتاده؟»
_ «نه اتفاق که نه... ولی...»
انگشتان ناهید در کیف کوچکش شروع به کاویدن کرد. جستجویی نه چندان طولانی. نایلونی کوچک همراه با محموله ی ظریفش بر روی میز نشست. ابروهای خط مانند شراره در بالای بینی به هم پیچید و نگاهش بر پهنه ی شیشه ای ثابت ماند:
_ «این چیه؟»
_ «اتفاقا من اومدم که این سؤال را از تو بپرسم.»
شراره دست برد و نایلون را قاپ زد. با انگشتانش روی قرص می کشید و این سو و آن سو می کرد.
_ «این دست تو چه کار می کنه؟ از کجا خریدیش، ها؟!»
لبخندی بی رنگ بر صورت مغموم ناهید نشسته بود. آشفتگی ذهنش نه مجال سؤال می داد نه جواب. کلام در راه گلویش گیر کرده بود:
_ «من... من...»
_ «تو چی؟! گفتم این را از کجا آوردی؟»
چشمان روشن شراره، زبانه ای از خشم کشید. مدیر دبیرستانی را می ماند که از کیف شاگرد مدرسه ای، فیلمی غیرمجاز را یافته باشد.
_ «وای تو را به خدا شراره... این طوری نگاهم نکن... آمدم باهات مشورت کنم، نیومدم که تنبیهم کنی! آخه مگه من بچه ام؟!»
_ «مگه آدم فقط باید بچه باشه که گول بخوره! دوره ی کودکی با یک آب نبات و شکلات، جوانی هم با این چیزها، فرقی که نمی کنه...»
_ «بالاخره می گی این چی هست یا نه؟»
_ «تا نگی که از کجا آوردی، نمی گم...»
_ «پس یه شرط... باید قول بدی به نیما چیزی نگی، حوصله ندارم دوباره غیرتش گُل کنه!»
_ «قبول... حالا بگو.»
_ «نخریدمش... کسی به من داده.»
ناهید سرش را پایین انداخت. فضای بسته ی نگاهش را رنگ های ملون فنجان و نعلبکی پر کرده بودند. حتی درون و بیرون فنجان، یک رنگ نبودند. سرش را بلند کرد، چشمان خیره ی شراره، همچنان به او دوخته بود.
_ «ببین شراره... اصلا فکر بد نکن... تقریبا دو سه ماهی می شه که باهم آشنا شدیم، البته کاملا اتفاقی بود... توی همون ساختمان صورتی، شرکت ساختمانی دارند...»
_ «فکر نمی کنم ازت خواستگاری کرده باشه؟»
_ «نه، اصلا مسئله این حرف ها نیست.»
_ «پس چیه؟ دوستی خیابونی؟»
_ «ببین شراره، تو باید من را درک کنی... بعد از این همه سال، اون اولین کسیه که... خیلی شبیه علیرضاست...»
_ «فقط همین؟! تو دیوونه ای... فقط چون شبیه علیرضاست، به یک دوستی خیابونی تن می دی؟ از اون طرف، بهترین خواستگارهات را رد می کنی... همین برادر من، هنوز بعد از دو بار جواب رد شنیدن، از سوئد پیغام می فرسته که، اگر ناهید خانم راضی هستند فی الفور برای مراسم عقد و عروسی بیام ایران... بهترین زندگی رو هم برات می سازد...»
_ «وای... شراره جون، تو را به خدا دوباره شروع نکن... بالاخره می گی این چه جور قرصیه یا نه؟»
شراره به تدریج آن قدر جلو پریده بود که اگر ذره ای پیش می رفت همان طور نشسته از روی مبل می افتاد. حالا با تکرار دوباره سؤال، کمی خودش را جمع تر کرد:
_ «اکستازی...»
_ «چی؟»
_ «قرص اکس، روانگردان، شادی زا... هزار چی بهش می گن، درست مثل خودش که چندین رنگ و مدل داره...»
_ «خب که چی؟»
_ «کی چی؟! بعضی وقت ها فکر می کنم نیما حق داره که می گه، ناهید یک تخته اش کمه!»
دهان ناهید به خشکی می زد. آنچنان که انتهای زبانش را چسبیده به کام حس می کرد. دست برد و فنجان دو رنگ را به لبان کویرزده اش نزدیک کرد. چای خنک شده، طعم آب را داشت.
_ «شراره، با الفاظ بازی نکن... ختم کلام... بگو این قرص چه کار می کنه؟»
_ «شخص را کاملا از حالت معمولی خارج می کنه... یک انرژی کاذب... یک شادی موقتی... تا حدی که مصرف کننده، از خود بی خود می شه، آواز می خوونه و دست به کارهایی می زنه که نباید بزنه...»
_ «مثلا؟!»
_ «بگذار رک و راست بهت بگم... طرف می خواست ازت سوءاستفاده ی جنسی بکنه...»
سکوتی مهلک، از نورهای ملایم آباژور، به فضا پخش می شد. چراغ دیگری منور نبود که موسیقی زندگی را بسراید.
_ «نه! باورم نمی شه... آخه چه طور چنین چیزی ممکنه؟!»
شراره، چوب خطی را کم داشت تا ژست تدریس را کامل کنه.
_ «برای به دام انداختن دخترها، البته اغلب خیلی کم سن و سال تر از تو... با ترفندهای مختلف، یک قرص به خورد طرف می دن و وقتی تعادل روانی دختر از بین رفت و به قول معروف شنگول شد، دیگر باقیش معلومه... وقتی هم اثر قرص از بین بره یک عمر پشیمانی و انحراف به جا می گذاره...»
دستان کشیده ی ناهید، ماهِ صورتش را ابری سپید شد. مهتابی خیال گونه، از لابه لای پنبه ای ابرها می تراوید. اشکی بود یا جریانی زا مِه، که خطوط خاطراتش را شست و به تلاطم حال پیوند زد.
_ «ای وای! چی شد ناهید جون؟ سرت درد می کنه که این جور صورتت رو گرفتی؟»
_ «گفتم باید آب قند بخوره! شما نگذاشتی بیارم جمیله خانم!»
_ «دِ... حالا بجُنب دیگه اکرم خانم! می بینی که حالش خوش نیست!»
ناهید دستانش را بر روی بینی جمع کرد و بالا کشید. خیسی چشمانش کمی از سیاهی ریمل را پس داده بود:
_ «نه حالم خوبه جمیله... فقط...»
_ «فقط چی؟ وای... خدا مرگم بده! نبینم چشم های خوشگلت پر آب باشه.»
_ «نه چیزی نیست! فقط یاد حرف های دیشب شراره افتادم، زن داداشم رو می گم.»
_ «می دونم بابا! خانم دکتر دیگه... مگه چی می گفت؟»
صدای زنگ در، برای لحظه ای چشم های همه را به هم خیره کرد. هیکل چوبی جمیله، چون فنری نرم، از جا پرید:
_ «الآن می رم به پلیس زنگ می زنم.»
_ «صبر کن جمیله... صبر کن.»
قامت ناهید به ناز، جلوتر کشید. بی شتاب پرده ی صورتی را گرفت و قدری کنار زد:
_ «شاید پویا نباشه.»
حالت چشمان ناهید بر روی چشمی در، کمی ریزتر شدند. در دهانش صدای آرامی از ارتعاش ملایم تارهای صوتی، پیچید:
_ «اِ... نیلوفره!»
در چوبی به سرعت باز شد و میهمان تازه وارد، روی کفش های نرم و بی پاشنه اش، پا به درون گذاشت:
_ «سلام ناهید، عجیبه که تو در را باز کردی، پس بقیه کجا هستند؟»
_ «سلام به روی ماهت... همگی هستند... فقط چند وقتیه که یک مزاحم پشت دری داریم! به همین خاطر خودم آمدم دیده بانی!... خب تو چطوری؟ خسته نباش...»
_ «خسته ام، خیلی خسته ام... تازه از بانک اومدم بیرون... گفتم بیام پیش تو بند و ابرو... صورتم را ببین، شدم عین پیره زن ها!»
ناهید دستش را به پشت نیلوفر زد. مقنعه ی ژرژت مشکی با ژیری ملایمی بر کف دست ناهید سایید. آن سوی پرده، جمیله و اکرم خانم، ناخرسند و منتظر ایستاده بودند:
_ «ای وای! شما بودی نیلوفر خانم؟ سلام... اکرم خانم بی زحمت اون قند را بده دست من و برو چایی بیار!»
_ «به روی چشمم... اتفاقا چای تازه دم، روی سماوره.»
نیلوفر بر روی اولین راحتی نزدیک در ول شد. انگار پس از مدت ها گوشه ای را برای رها شدن یافته بود. صدایی از آن سوی سالن، مجال نشستن را از ناهید گرفت:
_ «خانم راهی! نمی آیید رنگ های های لایت را درست کنید؟!»
پلک های ناهید لختی بر روی هم خزیدند. دست هایش را که از سر ناچاری گشود، سیاهی جشمانش با شیوه ای از ناز طلوع کرد:
_ «ببخش خواهر... چند تا هنرجوی کمکی مونده اند، ولی حتما باید بالای سرشان باشم... کار دو تا مشتری که تموم بشه خودم می آم اصلاح صورت و ابروت را انجام می دم.»
بخار مطبوع سینی چای، ابتدا شامه ی نیلوفر را نوازش داد:
_ «آخ دستت درد نکند اکرم خانم... اگر بدونی چه قدر دلم هوس چایی هات رو کرده بود!»
_ «نوش جان... بخور که خستگی رو از تنت می بره... با اجازه، سینی رو می گذارم روی میز... جمیله خانم اون آب قند رو هم بده ببرم خالی کنم!...»
وقتی انگشتان جمیله از اسارت لیوان رها شدند، روی صندلی چرخانش نشست و دست هایش را به جلو کش داد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)