نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 65

موضوع: رقص ققنوس | ماندانا مطیع

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (2)

    در میان نورهای ملایم زرد و سرخ فضای کافی شاپ بسته تر بنظر میرسید و رنگ بندی قهوه ای شیشه ها دنیای کوچک داخل را از فضای آفتاب زده بیرون جدا میکرد.به محض ورود بینی ظریف ناهید انواع بوهای درهم و برهم را بالا کشید:وای...!چه بوهای تندی!سیگاه قهوه عطر و ادکلن...
    با ورود پویا که در شیشه ای قهوه ای را پشت سرش ول میکرد مردی از پشت میز سمت چپ تمام قد از جا بلند شد:خیلی خوش آمدید...به!اقای ترابی...همون آقای پویای خودمون!چه عجب...از این طرفها!
    دندانهای به زردی زده پویا با لبخندی گشاد بیرون ریخت.دست درشتش را سرانگشتان مرد را به ارامی فشرد:سلام بر اق ناصر ریاست محترم کافی شاپ!امروز میخوام سنگ تموم بذاری...یک سرویس مخصوص واسه یک زوج مخصوص!هر چند چوق هم که بشه انعامت محفوظه!
    -در خدمتم در خدمتم قربان!...آهای مجید بدو یکی از میزهای لژ رو حاضر کن!دو نفره باشه...یالله پسر.
    سیاهی چشمان ناهید در حصار مژگان بلندش به اطراف چرخیدند .در میان مه کاذب نشات گرفته از دود سیگارها و بخار قهوه ها میزهای نهایتا چهار نفره تا انتهای سالن کوچک جای گرفته بودند.چرخش نگاه ناهید بر زوجهای جورواجور مینشست و رها میشد.کنار میز انتهایی پسری بچه سال به دیوار تکیه داده بود.ناهید نتوانست چشم از او بردارد:وا!این پسره چرا موهاش رو مثل جوجه تیغی درست کرده؟!سه تا شاخ ژل زده از دور و بر کله اش زده بیرون!
    پویا مسیر نگاه ناهید را تعقیب کرد و لبخندی تمسخر آمیز بر گوشه لبهایش نشست:دختره رو که باهاشه نگاه کن!عین مارمولک رنگ شده میمونه!آخ!بگیرم بگیرم روسریش رو!الانه که بیفته!موهاش رو ببین انگار یادش رفته شونه کنه شاید هم از جنگ برگشته!
    ناهید به یکباره چنان برگشت که کیف کوچک و خوش دوختش محکم به کنار ران پویا خورد:چی گفتی جنگ؟...جنگ؟
    پلکهای ناهید لختی بر روی هم آمدند.سایه هایی رنگارنگ به نرمی از سیاهی خط چشمانش تا طاق ابروان کمانیش رنگ میباخت.پویا خود را جلو کشید دستهای باز شده اش آماده پذیرش جسم ظریف روبرو بودند:چی شد ناهید؟حرف بدی زدم؟چرا یک دفعه تو لب شدی؟
    پلکها و لبهای ناهید همزمان با هم گشوده شدند.اما بجای آهنگ موزون کلامش صدایی پسرانه به گوش رسید:بفرمایید بالا...یک میز دو نفره براتون آماده کردم.
    پویا دستش را بالا برد و موهایش را به پشت گوشش کشید.حالا خط ریش بلندش بیشتر به چشم میخورد:شاید خیلی خسته ای نه؟...بریم بالا جای دنج و خوبیه...
    پله های مارپیچی که از کناره راست میز سر بر آورده بودند گامهایشان را تا فضایی بسته تر و تاریک تر بالا کشید.اینجا دیگر تنها یک زوج یکی از چهار میز کوچک چیده شده را اشغال کرده بودند.
    گارسون جوان به میز برق افتاده ای اشاره کرد که در گوشه دیوار گل بهی رنگ قرار داشت.پویا صندلی را جلو کشید:اگه ممکنه اینجا بشین...میخوام فقط خودم ببینمت.
    لبخندی کمرنگ صورت درهم ناهید را کمی بازتر کرد.وقتی بر روی نرمی کف صندلی جاگیر شد پویا گشاد و راحت خود را روی صندلی کنار او ولو کرد.باز هم صدای پسرک گارسون بود که نفوذ نگاه پویا را از چهره ناهید گرفت:چی میل دارید بیارم؟
    با اشاره پویا گارسون رویش را به سمت ناهید کرد و دوباره پرسید:چی میل دارید بیارم خانم؟
    -قهوه لطفا فقط یک قهوه تلخ.
    پویا لبهایش را جلو کشید و با اخمی مصنوعی گفت:همین؟!یک کیک خامه داری یک کافه گلاسه ای چیزی سفارش بده.
    -نه ممنون همین قهوه کافیه.
    -پس دو تا قهوه بیار یکی شیرین واسه من یکی تلخ واسه خانم!یک تیکه کیک خوشمزه هم میخوام البته اونم واسه من.
    لحظه ای بعد انگشتان پویا در جیب بغلش رفت:وای پویا...تو رو خدا بگذارش کنار...اینجا بقدر کافی بوی سیگار میاد.
    یک نخ سیگار لای انگشتهای کلفت پویا کوتاه نشان میداد.پویا سرش را قدری جلو آورد و چشمهایش را ریز کرد:اینجا هم بوی سیگار میاد هم سیگاری...اما مال من فقط یک نخ کوتاه ساده است زود هم دود میشه و میره هوا...سر سوزنی هم قاطی نداره.
    ناهید قدری سرش را کج کرد.شراب مردمک به گوشه چشمانش مایل شد:منظورت از این حرفها چیه؟...سیگاری یعنی چی؟
    فندک نقره ای انتهای لنگر حک شده بر سینه اش را آتش کرد و به سیگار زد.پویا محکم به پشتی صندلی تکیه داد.و اولین پک را کشید:ای بابا!تو عجب گلابی هستی دختر!انگار نه انگار که عمری رو توی این اجتماع گذروندی و با آدمهای جورواجور سر و کار داشتی!
    -منظورت از عمری چیه؟من هنوز خیلی جوونم.
    -معذرت منظوری نداشتم که یعنی میخواستم بگم از این رنگ و روغنی های پانزده و شانزده ساله که این ور و آنور وول میخورند خیلی بهتری!
    -اما من با اونها قابل مقایسه نیستم.
    پویا سرش را عقب کشید و دود غلیظی را از بینی اش بیرون فرستاد.رایحه ای مطبوع از سیگارش به مشام میرسید:خودت هم خوب میدونی که من نخواستم تو رو با هر دختری مقایسه کنم...ولی تو رو به حق این ریش نداشته ما یک امروز رو اوقات تلخی نکن.
    دست پویا چنان چند ضربه به صورت تیغ زده اش زد که ناهید را بی اختیار خنداند:باشه قبول...اما نوع ریش دار را خیلی بیشتر دوست دارم!
    -جدا؟!نمیدونستم!هر چند که تاحالا ریش نداشتم اما اگر تو دوست داشته باشی از این به بعد تیغ و دستگاه ریش تراشی تعطیل!
    محبت در نگاه محو ناهید موج میزد.انگار در صورت جوان روبرو تصویر دیگری را جستجو میکرد.
    -ریشت هم قهوه ای در میاد...به رنگ چشمهات...اون وقت من یه دل سیر نگات میکنم...
    خاکستر سیگار از نیمه گذشته با سرفه ناگهانی پویا روی میز ریخت پویا وقتی سیگار را در جا سیگاری فلزی فشار داد چروک سوخته سپید نشان باریکی از دود را بر جای گذاشت.
    -تو...تو...این حرفها را بمن گفتی؟!یعنی باور کنم؟
    -حرف؟چه حرفی؟
    گارسون اینبار با سینی دور طلایی زیبایی از راه رسید.به آرامی فنجانهای قهوه را بهمراه یک تکه بزرگ کیک روی میز گذاشت و سینی را بالا گرفت.
    -دیگه امری نیست؟
    -دمت غیژ!زودتر برو و حالا حالاها مزاحم نشو!
    پسرک که میزها را دور زد ناهید با دلخوری گفت:این چه طرز حرف زدن بود؟
    -اِ...خب راست میگم دیگه این سیرابی دائم میاد موی دماغ ما میشه!اصلا ولش کن...داشتی چی میگفتی؟
    -چی میگفتم؟!
    -از اون حرفهای خوب خوب دیگه...البته خودم میدونم که خوش تیپم ولی برام جالبه که تو هم اینطوری بزنی توی خال!
    ناهید سرش را پایین انداخت.قاشق طلایی کوچکی را از دایره کرم رنگ روی قهوه بیرون کشید.از فنجان قهوه بخاری نرم نرمک میچرخید و به ناز بالا می آمد:حالا حق بده که بهت بگم بچه ای!آخه اون حرفهارو که بتو نزدم...البته تعجبی نداره تو دو سه سالی از من کوچکتری!...
    پویا ابروانش را بالا انداخت و لبهایش راتاب داد.از جایش بلند شد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد و وقتی سرش را به زیر میز برد توجه زوج جوان یک میز آن طرفتر کاملا به آنها جلب شده بود.ناهید نیم تنه اش را جلو کشید و آهسته گفت:این کارها چیه میکنی؟بیا بالا ببینم.
    پویا روی صندلی نشست و دستانش را به علامت تعجب باز کرد:هیچکس نبود.
    -مگه قراره کسی باشه؟
    -خب آره دیگه...وقتی تو میگی اون حرفهای بیسکویتی رو بمن نگفتی باید دنبال یک اقای خوش شانس دیگه باشم که این دور و برها خودش را قایم کرده!
    ناهید لبهایش را بهم فشرد و لبخندش را بزور مهار کرد.زیر چشمی به قیافه به ظاهر بهت زده روبرو را پایید و گفت:خودت رو لوس نکن!...از همون اول بهت گفتم فکر نکنی چون از تو بزرگترم میتونی مثل بچه ها خودت را برام لوس کنی!
    بند نقره فام ساعت پویا همراه با دست مشت شده او به جلو کشیده شد و به ارامی به لبه میز خورد.حالادیگر پویا کاملا روی میز دولا شده بود:آخ...اما از اون روز اول!...سرم رو انداخته بودم پایین و مثل بچه آدم داشتم میرفتم توی شرکت که ناغافل در ساختمان صورتی باز شد و یک خانمی...وای...از اول لحظه که من عینهو جن زده ها شدم!چه قامتی!چه قیامتی!
    -بسه دیگه چرا زبون گرفتی؟مگه داری روضه میخونی؟
    -گفتم شاید این تیپی خوشت بیاد!یک کمی آه و ناله عاشقونه...
    لحظه ای سکوت طعم تلخ قهوه را به خاطراتی هم طعم سپرد.فنجان بر لبهای ناهید میلرزید.
    -زندگی من سرتاسر یک روضه نخونده است...بگذار این قهوه بی شکر را لاجرعه سر بکشم.
    انگشتان زمخت پویا دور دسته ظریف کارد گره خوردند و با دو حرکت تیکه کیک را تقسیم کردند.اینبار ظرافت چنگال بود که شیرینی را به دهانش مینشاند.
    -ای بابا...!اوقاتت را بیخود تلخ نکن...باید یک کامیون قند و شکر بریزی وسط این زندگی لعنتی دو روزه تا خوش باشی و خوش بگذرونی...حالا هم قهوه ات را تا ته بزن تا بفهمی که چرا از روبروی پارک ملت آوردمت میرداماد!اینجا همه چیزش یک یکه...جون من میبینی چه طعمی داره؟!
    -آره ...خوبه!
    -ولی عجب از دست جمیله خانم در رفتیمها !یک لحظه فکر کردم که مثل اسب سوارهای قدیمی شدم و اومدم تا شاهزاده خانم رو از توی قلعه جادوگر نجات بدهم!
    ناهید فنجان را به ارامی روی نعلبکی کوچک زرد رنگ گذاشت.نگاهش از سطح پایین رفته قهوه به لپهای پر شده از کیک پویا کشیده شد.
    -اولا که اونجا قلعه نیست و آموزشگاه آرایش و پیرایش منه.دوما جمیله هم جادوگر نیست و دوست و حسابدار چندین ساله منه اگر هم میبینی که کمی اخلاقش تنده به دل نگیر...علتش اینه که خیلی مهربونه و زیادی منو دوست داره...آخه میدونی وقتی سه چهار سال از ازدواجش گذشت و بچه دار نشد شوهرش سرش هوو آود و بعد از یک سال دوندگی توی دادگاه یک طلاق نامه تمیز را گذاشت کف دستش...اینه که بنده خدا هم خیلی تنهاست و هم خیلی محافظه کار...در حال حاضر هم با مادر پیرش زندگی میکنه...
    -تو چی؟تا حالا نگفتی که توی آپارتمانت تنها هستی یا...
    سوالی که مدتها از سر زبان پویا جلوتر نمیرفت حالا خوید نشان میداد.ابروی چپ ناهید بالا رفت و چینهای ظریفی زیر موهایش را گرفت.کلام از دهانش بزور بیرون میکشید:یک خانه ویلایی توی زعفرانیه داریم که سندش بنام برادرمه ...نیم طبقه اون هم مال منه که فقط شبها برای خوابیدن مهمانش هستم چون سرتاسر روز وقتم را توی ارایشگاه میگذرونم...مامان هم بنده خدا همه اش پایینه...چون دوقلوهای داداشم بیشتر به مادربزرگشون عادت دارن تا به مادرشون...گفته بودم که زن داداشم داروسازه بدتر از من صبح تا شب خانه نیست...خب اطلاعات کافی بود؟
    آخرین لقمه کیک برجستگی زیر گلوی پویا را بالا و پایین برد و فرو رفت.طعم شیرین مانده در هنگام ادای کلمات زبان پویا را به مچ مچ وامیداشت:
    نه...قصد فضولی ندارم...اصلا یر به یرش میکنم...منم واست میگم...یه آپارتمان مجردی دارم توی شهرک غرب خیابون مهستان نرسیده به میدان...نمیدونی چه جاییه!هم به پارک نزدیکه هم به بلوار اوین!واسه مسابقه ماشین سواری و ویراژ کشی میگن...قیژ قیژ!
    پویا مانند پسر بچه ای بود که حتی میخواست با در قابلمه ماشین بازی کند.
    -البته خونه خودمون هم توفیری با مجردی نداره...چون مامان خانم که از 12 ماه سال هشت نه ماهش رو پیش داداشم توی فرانسه خوش میگذرونه...بابا هم که یا سر برج و ساختمون وایساده و مشغول حرص و جوش خوردنه یا سرشماری پوله و داره حسابهای بانکیش را راست و ریست میکنه...البته بماند که گاهی دور از چشمان مامان...
    پشت پویا به صندلی چسبید و لبهایش خنده بلندی را سر داد.ناهید با لبخندی ظریف پرسید:تو چرا نمیری فرانسه؟
    -به...!اونجا رو میخوام چیکار؟فرانسه من اینجاست!وردست بابام میخورم و میچرم!خونه ماشین و پول اورت هم که توی دست و بالم ریخته!اونموقع که بابام پدرام رو فرستاد فرانسه تقریبا 15 سال پیش بود...من بچه مدرسه ای بودم ولی خاطرم هست که بابام چقدر به این در و اون در زد و خرج کرد تا تونست قاچاقی از مرز ردش کنه...طفلکی پدرام!پسر گنده موقع رفتن چه اشکی میریخت!ولی جالبه حالا که بابا سربازیش رو خریده خودش بیخیال برگشتن به ایران شده...میگه برگردم واسه چی؟! البته بنظر من خیلی خنگ تشریف داره چون حالا دیگه وضع فرق کرده تا دلت بخواد وسیله تفریح محیاست!با کلی بر و بچ...هم دوست و رفیقیم...خصوصا حالا که خانم خوشگلی مثل تو روبروم نشسته..
    ناهید دستی به شال حریرش برد و دسته گرد و کوچک کیفش را گرفت:خیلی دیر شده...باید بریم...هنوز یکی دو تا مشتری مونده که باید راشون بندازم.
    -کجا؟!کارت دارم...پس اونهمه دختر ریز و درشتی که اون تو ریختن چکاره تشریف دارن؟!
    -هنرجوها بعدازظهر تعطیل میشن...الان فقط سهیلا خانم هست که به مشتری ها میرسه...البته آرایشگر قابلیه اما درست نیست که دست تنهاش بذارم.
    پویا با ژستی مخصوص کیف دستی تمام چرمش را روی میز گذاشت و بندهای جلویش را باز کرد و حجم جعبه ای نه چندان بلند مزین به روبان و کاغذ کادو از آن بیرون آمد:ناقابله...واسه تو خریدمش.
    کادو دست به دست شد و به میان انگشتان کشیده ناهید رسید:باز هم منو شرمنده کردی...آخه این کارها چیه که هر دفعه میکنی؟
    پویا وقتی روی کیف دولا شد برق موهای قهوه ای رنگش در درخشش چرم اعلا ادغام شد:گفتم که اصلا قابل تو رو نداره...حالا بازش کن امیدوارم که بپسندی.
    زوج حاضر دیگر با سر و صدا از صندلی هایشان بلند شدند.دختر جوان از لای دستکهای گره نرده و بلند شال روی سرش دستهای ناهید را پایید.جعبه سبز دور طلایی دور انگشتان سپید ناهید میدرخشید:وای!این عطر هم خیلی جدیده هم خیلی گرون...فقط اشانتیونش را نزدیک 25 هزار تومن معامله میکنند.
    -خوبه!خوشم میاد که کار بلد عطریجات هم هستی.
    ملودی بوق مانندی به گوش رسید و صورت بشاش صاحبش را در هم کشید:آه!باز صدای این گوشتکوب در اومد...الو...الو...لعنتی چقدر بد خط میده.
    همانطور که پویا خود را به این سمت و آن سمت میکشید تا خط بگیرد ناهید به ارامی جعبه عطر را داخل کیفش گذاشت.نیم خیز شد تا از جا بلند شود که سر انگشتا پهن پویا محکم یکی از کلیدهای موبایل را فشار داد:چرا بلند شدی؟بشین باهات کاردارم...اصلا چرا اینقدر عجله داری؟
    -عجله؟بیشتر از یک ساعته که اینجا هستیم...تو چرا با همراهت حرف نزدی؟
    -ولش کن بابا...دنده اش جا نمیره گذاشتمش روی خاموش!
    -خب...چکارم داشتی؟
    موبایل سبک و اسپرت در جای کوچکش قرار گرفت.برخلاف ناهید پویا کمی مضطرب بنظر میرسید:میخوام دعوتت کنم..
    -کجا؟
    -یه مهمونی...فردا شب.
    - به چه مناسبت؟
    -ای بابا!مگه خوش گذروندن هم مناسبت میخواد؟یک پارتی تر و تمیزه....از آدم ته سیگال هم توش پیدا میشود تا پُلفُسل!اما همه خودی وشناسند ...خاطرت جمع باشه جای بدی نمیبرمت.
    انگشتان ناهید روی قفل طلایی کوچک کیفش درهم رفت.لاک گل بهی ملایم در کنار مشکی مات کیف درخشش دلپذیری داشت.
    -خودت میدونی که من اهل اینجور مهمونی ها نیستم حتی اهل اینجور دوستی ها...شاید هم قسمت بوده که تو رو ببینم من رو ببری به یاد گذشته ها...آخه تو بدجوری به یک نفر شبیه هستی.
    پویا سرش را کاملا جلو کشید.حالا دیگر چیزی غیر از محبت در چشمانش نشسته بود.
    -ببین ناهید خانم!نمیخوام دوباره استنطاقت کنم که شبیه کدوم بابایی هستم چون میدونم که بازم طفره میری و بی جوابم میذاری...اما ریز میبینم که خیالی نیست!تو فقط ما رو همراهی کن راضی میشیم...نمیدونی که این پارتی ها چه حالی میده!اصلا حالش هم بخاطر این کوچولوئه!...
    پویا شعبده بازی را میماند که به قصد تعجب تماشاگر بازی تازه ای را آغاز میکرد.او دست در جیب بغل شلوار کارک دارش کرد و چیزی را بیرون کشید.
    وقتی خطوط کف دست پویا از هم باز شدند در بی رنگی نایلون قرصی دایره ای و رنگین نشسته بود.ناهید لبهایش را جمع کرد و گفت:وای...چه خوش رنگه!مثل یک تیله قشنگ میمونه!
    -آخه من از دست این گلابی بازیهای تو چیکار کنم!تیله کجا بود ؟!...این قرصه!
    -قرص؟قرص برای چی؟
    -برای چی را ول کن...فقط قول بده که فردا طرفهای غروب بندازیش بالا..اونوقت من میام و میبرمت پارتی دِ ...بگیرش دیگه.
    دو انگشت اول ناهید که مانند قیچی ارایشگری باز شده بودند با تردید جلو کشید نرمی نایلون خود را میان لطافت پوست دست او جا کرد پویا نفس خود را به آرامی بیرون داد:با این قرص جوونی میکنی!پر حرف...پر انرژی...اصلا میری روی ابرها!بالا بالاها که دیگه کش و قوسهای این زمین لعنتی رو نداره...از زور خوشی چشمها انگار دارند از حدقه در میآن اونوقت دلت میخواد بری یک جای تاریک ول بشی...واسه همینه که این مهمونی ها همه چراغ خاموش برگزار میشه.
    ناهید مانند بیننده تلویزیونی بود که در برابر هجون تبلیغات نشسته باشد چشمانش هنوز به قرص خیره مانده بود.
    -اسمش چی هست؟
    -این فسقلی هزار جور اسم داره...توی یو اس بهش میگن یخ...آدم و حوا!اینجا هم...اصلا تو به اسمش چیکار داری؟نکنه میخوای صداش کنی؟
    ناهید خندید و چال نمکی کوچکی زیر گونه چپش پدیدار شد.او باز هم قفل کیف را باز کرد و این باره محفظه نایلونی روی جعبه عطر نشست.
    -ولی باز هم خیلی مطمئن نیستم که بیام.
    -ای بابا!نمیخوام که ببرمت یول تپه!نزدیک آپارتمان خودمه...صاحب مجلس هم یک آدم بهداری بیسته!اصلا حساب کن رفیق خودمه...خاطرت جمع.
    -بهداری؟بهداری بیست یعنی چی؟
    -یعنی...یک آدم تر و تمیز درست و حسابی...حالا اگه اجازه میفرمایید کم کم از اینجا مرخص بشیم.
    وقتی از پله ها پایین آمدند ناهید سر انگشتانش را به نرمی روی نرده های پله میسراند.پویا هم از پشت سر پاهای درازش را گشاد گشاد به پایین میکشید.باز هم ناصر تمام قد از پشت میز بلند شد:خیلی خوش آمدید.قدم رنجه کردیدامیدوارم جلب رضایت شده باشه؟
    ناهید برای لحظه ای پلکهایش را روی هم خوابانید و رها کرد.سالن کوچک پایین از یک ساعت پیش شلوغتر شده بود.
    -البته خوب بود.
    -با اینکه مشتری داشتیم ولی نفرستادیم بالا که شما و اقا پویا راحت باشید.
    پویا با یک حرکت کیفش را روی زمین گذاشت و سوئیچ دزدگیردار ماشینش را توی دست چرخاند:بفرما ناهید خانم!گفتم اینجا بهت بد نمیگذره!حالا این سوئیچ خدمت شما...در ماشین را باز کن و بشین تا من با آقا ناصر حساب کنم.
    وقتی لبخند ملیح ناهید بر چشمان هیز ناصر نشست مردک دیگر نتوانست چشم از او برگیرد.سرش را به دنبال تق تق کفشهای ناهید به جلو میکشید.پویا دستش را چند بار بالا و پایین برد و زیر لبی گفت:هی ...ناصر زال ممد!چشمات رو درویش کن!
    -ها!
    -نه بابا!پاک حواسش رو برده...سوژه از در رفت بیرون...دیگه کجا رو نگاه میکنی؟
    ناصر که انگار از خواب بیدار شده باشد سرش را برگرداند و صدایی از خودش در آورد.لبهای کلفتش آویزان مینمودند.
    -وای پسر...چه تیکه ای!این یکی را از کجا گیر آوردی؟
    -از تو صندوقچه!تو پولت رو بگیر به این کارها چیکارداری؟اینهم هشت تا هزاری ...بسه؟یا جیب درازت باز هم جاداره؟
    نگاه ناصر روی رنگ سبز اسکناسها نشست و برقی زد:بله...!دست مریزاد آقا پویا!مثل همیشه لارژ لارژی...ولی یه دفعه سرراستش کنی بهتره!دو تومن دیگر هم بگذار روش تا شاگردونگی این پسره رو بدم.
    -ای لاکردار!بیا اینهم دو تا زبون بسته دیگه...فقط واسه معرفتت.
    -دستت درد نکنه!حالا به کجا رسیدی؟
    -خیلی ناز و افاده اش زیاده اما راه داره!ای اینقدر دلم میخواد سوسکش کنم فعلا بای...نباس زیاد منتظر بمونه.
    -ناصر با بالا بردن دست راست پویا را بدرقه کرد.زوجی دیگر جلوی میزش ایستاده بودند.
    -به!خیلی خوش آمدید...قدم رنجه فرمودید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/