آها!بفرما...نگفتم!اینهم خانم راهی با پراید سفیدش...جلوتر از پله های روی جوب آب پارک.آره خودشه بچه ها!پیاده شد!بزنیم بریم سر کلاس!
پنجره که بسته شد ولوله ای تازه جان گرفت.انگار هنرجوهای جوان میخواستند کودکی کنند.هلالی صورتی رنگ با نور ملایم تک لامپ سقفی طاق نصرت کفشهایی شد که درازای پنجه های کاذبشان چندین سانت جلوتر از اصل پا به سمت کلاس میدوید.سالن وسیعتری پشت هلالی بسته انتظار امدنشان را میکشید.از آشپزخانه روبرو زنی سراپا قهوه ای پوش بیرون آمد که دستهای خیش را مهمان کناره های مانتویش کرده بود.
-چه خبرتونه؟همچین میدوید انگار ناهید خانم لولو خورخوره ست!
دختری با چشمهای عسلی همانطور که میخندید و دختر روبرویی را هل میداد گفت:وا!اکرم خانم شوخی میکنیم دیگه !بگذار خوش باشیم!
وقتی صدای تک زنگی از در بلند شد غرغرهای جمیله از آن سوی هلالی به گوش رسید:اَه!این ناهید خانم کلید داره ها ولی زنگ میزنه!دِ برید کنار دیگه میخوام در را باز کنم!
همراه با پرده صورتی کلفتی که کنار رفت.گلهای سفید نقاشی شده بر شاخه کج و معوج قهوه ای جمع تر نشست.جمیله دست برد و قبل از کشیدن قفل در پرسید:کیه؟
صدایی گیرا از پشت در قطور چوبی پاسخ داد.
-من هستم...ناهید.
سرانگشت استخوانی جمیله که با آن لاک بنفش تیره استخوانی تر به نظر میرسید دور گیره در پیچید و آن را کشید.اولین گام ورود رایحه ای بس خوش بود که لای در نیمه باز سرک کشید.
-سلام ناهید خانم!...چرا اینقدر دیر کردی؟این دخترها آرایشگاه را گذاشتند روی سرشان!
-سلام جمیله متاسفم ولی دیشب خیلی دیر خوابیدم صبح خواب موندم!
رعنایی قامت او پاشنه های بلند تیره رنگ که نیمی هم در زیر گشادی پاچه شلوارش مخفی بودند جمیله را وادار میکرد طوری سرش را بالا بگیرد که پوست خشک زیر گردنش کشیده شود:باز هم پسر مهندس ترابی!چقدر بهت بگم ناهید جون!این اقا پویا آدم درستی نیست منکه اصلا از این تیپ جوونکها خوشم نمیاد.
لبهای قلوه ای ناهید با پوششی از رنگ قهوه ای ملایم چون پرنده ای که بالهایش را برای پرواز بگشاید از هم گشوده شدند.
-نترس جمیله جون حواسم هست میدونم چطوری باهاش تا کنم دیشب هم فقط رفتیم بیرون شام خوردیم...
-سلام ناهید خانم چرا دم در؟زودتر بیا تو که این دخترها را فقط خودت حریفی!
چهره سفید سهیلا خانم در کنار جمیله چون تضاد روز و شب بنظر می آمد.هیچکدام چشم از مهتاب صورت ناهد برنمیداشتند.
-سلام سهیلا خانم الان میروم سر کلاسشون.
عبور ناهید از کنار پرده بلند صورتی کوتاهی مانتویش را بیشتر نشان میداد.جمیله سری تکان داد و زیر لبی گفت:تا دو سه سال پیش خواستگارهایش در آرایشگاه و خانه اش را یک جا با هم میکندند هی به همه گفت نه!هی روی هر کدوم یک ایرادی گذاشت تا اینکه سر و کله این بچه پولدار ژل به سر پیدا شد!حالا دیگه دائم میرند بیرون شام میخورند!
وقتی ناهید سرش را به عقب چرخاند رنگهای درهم و برهم شال حریر از روی شانه چپ در امتداد گردن سپیدش افتاد.اخمی ساختگی ابروان کشیده اش را بهم رساند:باز که سر هر چیزی اوقات تلخی کردی جمیله!...یک کمی خونسردتر!
سهیلا خانم سرش را پشت موهای وزوزی جمیله گرفت و نجوا کرد:راست میگه...اصلا بتو چه مربوطه که این قدر به پر و پاش میپیچی؟ماشالله ناهید خانم هم عاقله هم مستقل...
جمیله دماغش را جمع کرد و لبهایش را چین داد چشمهایش به طرز مسخره ای به بیرون وق زده بودند:واه...!بمن چه مربوطه یعنی چه؟اگر تو هم چند سال با این ناهید کار میکردی میفهمیدی که چه جواهریه...اگر هم میبینی تا حالا شوهر نکرده از بس که از مرد گریزونه...!البته واسه من تعریف نکرده ولی اونطور که بو بردم مثل اینکه مثله اینکه قبلا دلش پیش کسی گیر بوده...منم که نه خواهر دارم نه دختر یکجورهای مثل دختر خودم دستش دارم.
هنوز پچ پچ های زنانه به آخر نرسیده دوباره صدای زنگ در بلند شد:واه...!پناه بر خدا این دیگه کیه کله صبح!
جمیله که به سمت در برگشت سهیلا سری تکان داد و موهای کوتاهش را پشت پرده کشید.با کشیدن قفل در پاشنه های سرتاسری یک صندل رو باز که ناخنهای نقره ای رنگ صاحبش را به رخ میکشید پیدا شدند.
بعد از آن حجم آبی زنگاری بود که لنگه در را به سمت جلو هل داد جمیله بی اختیار عقب کشید و گفت:وای!چه خبره!
-هیچی!سلام!
برخلاف روسری ساتن کوچک همه چیز تازه وارد تند و بزرگ به نظر میرسید.چشمهایش که زیر بار رنگهای ابی و سیاه نیمه باز مانده بودند بهمراه بینی کشیده ای که علیرغم خط ظریفی به نشانه عمل هنوز دراز و حجیم میانه صورتش را پر میکرد.جمیله در را محکم بست و دستش راستش را دراز کرد:کجا خانم ...کجا؟!وقت قبلی داشتید؟!
-البته که داشتم...از خود خانم راهی برای شنبه 9 صبح...گفتند این موقع کلاسشان تمام میشه منهم میخواستم اولین نفر باشم...اوا!سلام خانم راهی!به موقع رسیدم نه؟
ناهید با دیدن دختر کف دست ظریفش را به پیشانی کوبید.حالا که مانتویش به آویز گرفته بود استین کوتاه بلوز چسبان سپیدی دستانش را تا نیمه بازو بخوبی نشان میداد:ای وای!اصلا یادم رفته بود که این موقع بهت وقت دادم شیلا جون!باید ببخشی...میدونی آخه امروز صبح دیر رسیدم هنوز کلاس را شروع نکرده ام.
-چی...؟پس من باید چیکار کنم؟امروز عصر به کیش پرواز داریم میخوام برم جشنواره...اصلا فرصت ندارم که معطل بشم.
لبخندی ملایم زیر بینی باریک ناهید نشست.تناسب اندامش هنگام گام برداشتن موجی خوشایند را ایجاد میکرد:نمیگذارم زیاد معطل بشی امروز کلاس را زود تعطیل میکنم چون بعد از شما هم مشتری های دیگری وقت دارند ...راستی چکار داشتی؟
ناخنهای بلند نقره ای بر گره کوچک روسری گرفت و آن را کشید.شیلا موهای سیاهش را محکم پشت سر چسبانده بود:ببین خانم راهی...میخواهم این دو تا تیکه جلوی موهام...درست اینطرف و آنطرف فرق وسط قرمز قرمز بشه...میدونی که تازه مد شده!
اینبار لبخندی گونه های برجسته ناهید را کمی بالاتر کشید:بگذار جنس موهاتو ببینم...تارهای مو کمی کلفتند و تیره...باید قبل از رنگ حتما دکلره بشه...رنگش رو هم از کلستون استفاده میکنم...کلستون 304+ میکستون 4/0 قرمز...سهیلا خانم!
-بعله...؟
شیلا مچ دست ناهید را قاپید اما بجای مچ دو ردیف دستبند طلای مات میان انگشتانش را گرفت.
-نه خانم راهی...نمیخوام غیر از خودت کسی دیگه به موهام دست بزنه.
ناهید دستش را به آرامی رها کرد و به سمت موهایش برد.حلقه ای کلفت از گیسوان پیچیده پشت و بالای سرش را چون تاجی قهوه ای تیره میپوشاند:نگران نباش عزیزم...سهیلا خانم خیلی در کارش ماهره...در ثانی فقط دکلره رو انجام میده تا من به کلاسم برسم حتی اندازه میکستون را هم خودم تعیین میکنم چون اگر کمی زیادتر بشه آن رنگ قرمزی که میخواهی در نمیاد.
سهیلا خانم با آن قامت کوتاه روی دمپایی های طبی بدو بدو رسید.چشمانش به دهان ناهید دوخته شده بودند.
-سهیلا خانم بی زحمت شیلا جون را راهنمایی کن برای دکلره تا من...
صدایی شاداب سرها را به سمت معبر صورتی رنگ گرداند:سلام راهی...نمی آیید کلاس را شروع کنید همه بچه ها منتظرند.
روشنک بود که نور ملایم صورتی روی موهای کوتاه و روپوش سفیدش افتاده بود.ناهید چند ضربه ملایم به کنار بازوی شیلا زد و به نرمی پاشنه های میان باریکش چرخید.وقتی از کنار روشنک میگذشت دخترک چشمهایش را بر هم گذاشت و بو کشید و وقتی پلکهایش را گشود سرش را مستانه به این سو و آن سو چرخاند:به به...!عطرت یک یکه خانم راهی!
سهیلا خانم شیلا را به پشت پارتیشنی که از سمت چپ میز جمیله امتداد میافت راهنمایی کرد.در این قسمت تمام وسایل فر فورژه سیاه رنگ بودند:تا شما مانتویت را دربیاری و آماده بشی من وسایل دکلره رو حاضر میکنم.
هنوز سهیلا خانم پا به درون سالن نگذاشته بود که دوباره زنگ در به صدا در آمد.جمیله دست استخوانیش را بالا برد و تند و تند به سمت در راه افتاد.
خودم بازش میکنم...تو برو به کارت برس حتما دوباره مشتری ها ردیف شدند.
از پرده که گذشت چشمان گشادش را به دکمه کوچک چشمی چسباند و وقتی پشت در را دید سرش را با اوقات تلخی کنار گرفت:واه!بازم این پسره پیداش شد!کاش یک طوری دکش کنم!
رنگ در باز هم گشایش میطلبید.علی رغم غرغرهای جمیله دست او به ناپار روی دستگیره در فشار آورد:خیلی خوب پاشنه در را کندی باز کردن دیگه!
صدای نرم اما مردانه همچون نسیم خنکی در صبح تابستان از لای چوبه های در وزیدن گرفت:سلام خانم ببخشید...خانم راهی تشریف دارند؟
جمیله سرش را عقب کشید و موهای رنگ شده اش را پشت چهارچوب در پنهان کرد:علیک سلام هستند ولی کلاس دارند.
-اِ...جمیله خانم شمایی ؟!...احوالاتتون چطوره؟
-ممنون!ببینم مگه دیشب باهاش شام نخوردی؟ولش کن دیگه سر صبحی!
-واقعیت داشتم از این طرفها رد میشدم گفتم یه چاق سلامتی بکنم.
جمیله ابروهای نازکش را بالا برد و دماغش را ورچید.لب بالایش به شکل خنده داری بالاتر جسته بود:ببینم از کی تاحالا شما از روی پشت بام تشریف می آرید!مگه شرکت ساختمای شما طبقه اول نیست پس چطور از طرفهای طبقه سوم رد میشدید؟
لای در کمی بازتر شد و بسیار بالاتر از میانه آن موهای براق مردی به داخل سرک کشید.این بار صدای جمیله به جیغ کوتاهی میمانست:واه...سرت را بکن بیرون بی حیا!...مگر نمیدونی که من سر لخت اینجا وایسادم؟!
تسلیم!تسلیم جمیله خانم!من مثل یک پسر خوب پشت در مدرسه می ایستم تا برای بری و خانم معلم رو صدا کنی!قول میدم دست از پا خطا نکنم.
-همچنان با من شوخی میکنه که انگار دخترخاله آقا هستم!...اکرم خانم به ناهید جون بگو دم در آقا پویا کارش داره.
در چنان محکم بهم کوبیده شد که پویا بی اختیار خودش را عقب کشید:ای بابا...این خاله قزی هم تا دماغ ما رو بیریخت نکنه ول کن معامله نیست!
درخشش انگشتری نقره که بر انگشت کوچک دست راست پویا نشسته بود بر موهای صاف و ژل زده اش کشیده شد.بلندی موها همچون کلاه گردی تا زیر لاله های گوشش میرسید.صدایی از پشت در چشمان قهوه ای رنگ پویا را به خود خواند.مژگان پر و بلندش در چرخش نگاه از نوک صاف کفشها به درگاهی در حالب مطلوب چشمانش را میپوشاند.لبخندی بر لبان تیره اش جای گرفت:به...!ناهید خانوم اومد و خورشید در اومد!
پلکهای ناهید کمی بهم آمد و لبخندی ظریف نیمی از سپیدی دندانهایش را بیرون ریخت:اولا که سلام...دوما مگه دیشب تا ساعت 11 هی من را این ور و آنور نبردی که حالا اول صبح مزاحمم شدی؟
پویا قدری جلوتر کشید دست چپش را بالا برد و به لبه در گرفت تمام وسعت دید ناهید را پر کرد:اولا علیک سلام خانمی...دوما کانتینر نازت رو یکجا خریدارم!میدونم کارت زیاده...تدریس آرایشگری گریم عروس...منم زدم توی خاکی و روی همون علف سبزها که زیر پام سبز شده منتظرت میمونم!اما دیگه بی انصافی رو به حالت تعطیل در بیار!از دیشب تا حالا ندیدمت اومدم یک سلامی بدم و برم!
-تو اگر این زبون رو هم نداشتی...
ابروهای پر پویا درهم رفت.خط اخمی کمرنگ میانه پشتی عریضش را گرفت:حالا چرا مانتو روسری؟مگه نمیدونستی که منم؟
طره هایی از موهای مشکلی و قهوه ای روی ابروان سیاه ناهید ریخته بودند و روسری حریر تنها هاله ای به دور صورت تندیس وارش بود:توقعت خیلی زیاد شده آقا پویا!در ثانی مگر نمیدونی که من اینجا چقدر بپا دارم!همین جمیله...با اینکه سنی نداره ولی درست مثل مادربزرگها میمونه.
پویا دستش را انداخت و نگاهی به ساعتش کرد.پاهای بلندش که محصور در پاچه های شلوار نیم بگ و دمپا گشاد بودند چند قدمی عقب کشیدند:اوخ اوخ!منم پایین یک جمیله خانم دارم اگر جیک ثانیه دیر کنم داد و بیدادش در میاد!دیگه باید با سه سوت بپرم پایین!
ناهید سرش را قدری کج کرد و با شیطنت پرسید:دِ...خیر باشه !کی هست؟
پویا پله های سیاه مفروش را دو سه پله یکی پایین پرید.روی پاگرد پایینی ایستاد و کیف چرمش را توی دستها جابجا کرد:خیال بد نکن...بابام رو میگم مهندس ترابی...اونم مثل جمیله خانم یکسره واسه من ساعت میزنه!اما خیالی نیست...من از پسشون بر میام...راستی اگه واسه طراحی یک ارایش گذرت به کامپیوترت افتاد از قول من بزن روی خال!
ناهید صورتش را درهم کشید و قدمی به جلو گذاشت و سرش را در امتداد مسیر رفته پویا نگه داشت:چی؟یعنی چی؟
-یعنی یک صفحه قلب!یعنی قلب بارون!یعنی دوستت دارم...دوستت دارم!
صدای عاشقانه پویا در پیچ پله ها پایین رفت و گم شد.ناهید انگشت میانی جواهر نشانش را بر روی پیشانی گرفت و لبخند زد و با حرکتی نیم دایره بالا تنه باریکش را به داخل ارایشگاه کشید و مکثی کرد.صدای تیز جمیله چون قیچی خیاطی حریر سپید احساساتش را به دو نیم کرد:ناهید...ناهید جون پس چرا نمیای سر کلاس؟ول کن اون دم در را!دخترها منتظرند!...
ناهید تکانی خورد و در را بست.سپیدی دستانش را به روشنی کناره های مانتویش گرفت و آن را گشود.برق قلب طلایی گردن بند یکباره نمایان شد:اومدم جمیله...اومدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)