فصل شانزدهم
منو چهر و پونه که وارد خانه شدند همه نگاه ها با تعجب به انها دوخته شد.نرگس خانم اولین کسی بود که پرسید:
-پرند کجاس؟
اقای نوری با خنده گفت:
-سلام و علیک سلام.
صدای سلام از همه طرف بلند شد.اقای توفیقی تعارف کرد بنشینند.پونه در کنار مهری خانم نشست و منو چهر بین برادر و اقای عظیمی نشست.همه نگاه ها به انها دوخته شده بود.فرزین سر به زیر داشت و به شدت غمگین بود.مهسا لبخند به لب داشت و چشمانش می درخشید و مهیار شرمنده و ناراحت به زانوانش خیره شده بود.اقای نوری گفت:
-این جوری بهم زل نزنید نمی خوام که نطق کنم.
نادره پرسید:
-دایی جان پس پرند کجاست؟
سهیلا به مهسا نگاه کرد.مهسا لبخندی به او زد و با ابرو به مهیار اشاره کرد.سهیلا خجل سر به زیر انداخت.اقای نوری گفت:
-رفته سفر.
ناصر پرسید:
-کجا؟
۰متاسفم نمی تونم بگم.
اقای نوری گفت:
-نکنه رازه؟
و خندید.پونه در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش را پنهان کند گفت:
-گفت که به هیچ کس نگیم کجا رفته.
پوریا گفت:
-ای بابا حالا که ما چشم امیدمون به اون بود گذاشت و رفت.ای که هی.
همه به خنده افتادند.حتی پونه هم زورکی خندید و نگاهش به مهیار و فرزین افتاد که ناراحت نشسته بودند و دلش لرزید.مهیار بلند شد و گفت:
-ببخشید.
و از در بیرون رفت.همه با تعجب به هم نگاه کردند.مهری خانم گفت:
-دیگه هیچ کس نیست که باهاش کری بخونه ناراحته.
فرزین به مهسا که خوشحال تر از همه بود نگاه کرد و ناگهان چیزی در وجودش فرو ریخت.نادره گفت:
-چه بی سروصدا.
پوریا سقلمه ای به ناصر زد و گفت:
-تو چرا رفتی تو هم تو که زیاد از اون خوشت نمی اومد.
ناصر بلند شد و با خنده به دنبال مهیار از در بیرون رفت.مهیار کنار باغچه نشسته بود و گلبرگ های گل وسط باغچه را نوازش می کرد.او خود را مسئول می دانست.می اندیشید پرند به خاطر او به سفر رفته و خواسته است به کسی نگویند او به کجا رفته.ناصر گفت:
-می تونم تلفنت رو قرض بگیرم؟
مهیار نگاهش کرد.تلفنش را از جیب بیرون اورد و ان را به طرف ناصر گرفت.
مهسا به کنار سهیلا رفت و گفت:
-پاشو ما هم بریم بیرون.
سهیلا خیره نگاهش کرد.مهسا به ارامی گفت:
-خوشحالم که اون رفته.
سهیلا بلند شد و با مهسا از در بیرون رفت.مهسا او را به کنار مهیار برد و گفت:
-خدا رو شکر که پرند رفته سفر تا چند هفته همه با هم مهربونند مگه نه مهیار؟
و چشمکی به سهیلا زد.سهیلا با چهره ای گرفته سر به زیر انداخت.مهیار گلبرگ را کند و ان را در دهان گذاشت.مهسا پرسید:
-ناصر با کی حرف می زنه؟
و سهیلا را روبروی مهیار نشاند.مهیار چرخی زد و به روبرو خیره شد و گفت:
-نمی دونم.
سهیلا به نیم رخ در هم مهیار نگاه کرد.دلش لرزید.در عمق چشمان مهیار غم غریبی نشسته بود.به زحمت پرسید:
-تو ناراحتی؟
لبخند روی لبهای مهسا ماسید.مهیار سر به زیر انداخت و گفت:
-اره.
مهسا پرسید:
-واسه چی؟
-فکر می کنم پرند به خاطر من رفته.
مهسا با تردید گفت:
-به خاطر تو؟چطور یه همچین فکری به سرت زده؟
ناصر به طرف انها امد و گوشی را به طرف مهیار گرفت و گفت:
-دستت درد نکنه.
پوریا که تازه از اتاق بیرون امده بود گفت:
-اوه نبینم ناصر خان یواشکی تو حیاط تلفن می زنه.
-تلفنش کاری بود.
پوریا با تاکید روی کلمه کار گفت:
-کاری بود یا فقط کاری بود؟
-هر جور دوست داری فکر کن.
نادره هم از در بیرون امد وگفت:
-زن دایی داره گریه می کنه.
مهیار بیشتر سر به زیر انداخت.ناصر گفت:
-واسه چی؟
-خب به خاطر پرند دیگه.
سهیلا به مهیار نگاه کرد.مهسا با خونسردی گفت:
-فراموش می کنه براش عادی میشه خیلی زودتر از اون چه که تصورشم بکنه.
نادره گفت:
-خب پرند زود می اد.مگه تا کی می خواد بمونه.
سهیلا به مهسا که صورتش از خوشحالی می درخشید نگاه کرد.پوریا گفت:
-نگفت با سارا حرف زده یا نه؟
مهیار گفت:
-تو هم که فقط به فکر سارایی.
ناصر با کنایه گفت:
-فکر می کردم تو بیشتر از هر کسی خوشحال بشی؟
-می بینی که نیستم.
مهسا به سهیلا که رنگ پریده به نظر می رسید نگاه کرد و گفت:
-چرا که نباشی خیلی هم خوشحالی.
-برید بابا شما چی می دونید؟
ناصر گفت:
-نکنه توهم…..
سهیلا دستهایش را به سختی در هم گره کرد.مهسا گفت:
-اصلا این جوری نیست.
مهیار گفت:
-تو چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکن.
نادره گفت:
-یعنی چی؟
پوریا با خنده گفت:
-یعنی این که مهیار خان دل………..
مهیار به میان حرفش دوید و گفت:
-شما همه اتون عادت دارید توی مسائلی مه بهتون مربوط نمی شه دخالت کنید؟
سهیلا به سختی نفس می کشید.مهیار گفت:
-تقصیر منه که اون رفته.
مهسا گفت:
-بازم که حرف خودتو می زنی اخه این چه ربطی به تو داره؟
ناصر گفت:
-من فکر می کنم حق با مهسا باشه تقصیر تو نیست.
-اما تقصیر منه.
ناصر با خنده گفت:
-خب منم فکر می کنم یه جورایی تقصیر منه که اون رفته.
نادره پرسید:
-تو؟تو واسه چی؟
-خب یه مسئله خصوصیه یه چیزی بین من و پرند و………..
به مهیار نگاه کرد و گفت:
-یه جورایی هم مهیار.
مهیار گفت:
-من؟
-راستش من تصمیم گرفتم یه کم سر به سر پرند بذارم فکرکنم اون واسه همین رفته.
پوریا گفت:
-سر به سرش بذاری؟
-می دونم مسخره اس من شماره اش رو می گرفتم و گوشی رو می دادم دست دوستم و………
مهیار دیگر چیزی نمی شنید.چشمانش سیاهی می رفت و از سرش دود بلند می شد.شنید که ناصر با خنده گفت:
-یادت می اد مهیار اون شب گفتم یه نقشه ای واسه اش کشیدم.فکر نمی کردم این جوری بشه.
مهیار به تندی از جا بلند شد و به طرف ناصر رفت و گفت:
-هیچ می دونی چیکار کردی؟
ناصر که شوکه شده بود سعی کرد خود را از دستان مهیار برهاند و گفت:
-حالا مگه چی شده؟
-اون فکر کرد کار من بوده می فهمی؟فکر کرد کار من بوده.
-خب به من چه مربوطه؟
-خدای من ناصر تو واقعا که پرویی!
-اون فقط یه شوخی بود.
-زن دایی داره اون تو گریه می کنه پرند رفته رفته و گفته که به هیچ کس نگین من کجا رفتم اون وقت تو می گی همه اون ماجرا یه شوخی بود.
از صدای انها فرزین از در بیرون امد و با تشر گفت:
-شما چتونه؟نمی فهمین زن عمو ناراحته؟
پوریا گفت:
-ناصر خان دسته گل به اب داده.
-منظورت چیه؟
مهسا به طرفداری از ناصر بلند شد و گفت:
-اون فقط شوخی بوده حالا پرند جنبه اش رو نداشته…..
مهیار به میان حرفش دوید و گفت:
-هیچ می فهمی چی داری می گی؟تو به این می گی شوخی؟واقعا که!
فرزین گفت:
-یکی به من بگه چه خبره؟
مهیار ناصر را به عقب هل داد و گفت:
-نمی تونم ببخشمت.
وبه سرعت از حیاط بیرون رفت.ناصر گفت:
-من فقط خواستم شوخی کنم.
فرزین گفت:
-کسی نمی خواد بگه اینجا چه خبره؟
مهسا با نگرانی به سهیلا نگاه کرد.قطرات اشک روی گونه های سهیلا سر خورد.مهسا در کنارش نشست و او را در اغوش کشید و گفت:
-مهیار بر می گرده.
سهیلا به گریه افتاد.فرزین تقریبا داد زد:
-اینجا چه خبره؟
مهیار با عصبانیت پشت فرمان اتومبیلش نشست.پوریا به طرف کوچه دوید.مهیار ماشین را روشن کرد.پوریا در را باز کرد و خودش را به کوچه انداخت.مهیار روی پدال گاز فشرد.پوریا داد زد:
-مهیار.
و مهیار بی توجه به او به سرعت از خانه دور شد.
به شدت عصبانی بود.دلش می خواست فریاد بکشد.روی گاز می فشرد و بی هدف می رفت.خود را ملامت و به ناصر لعنت می فرستاد.احساس های مختلفی در وجودش زبانه می کشید.صورت ارام پرند با ان نگاه های دزدانه و مصمم یک دم ارامش نمی گذاشت.به یاد لحظه ای افتاد که روبروی او ایستاده بود و دستان گرمش را در دست داشت و پرند چقدر زیبا شده بود.
از اینه به عقب نگاه کرد.هیچ کس نبود.فقط مهیار بود که می رفت.می رفت و نمی دانست به کجا؟مثل پرند پرندی که رفته بود و با خودش مهیار را هم برده بود.
ماشین را کنار کشید و توقف کرد.سرش را به فرمان تکیه داد.یاد پرند در قلبش اتشی بر پا کرده بود.نگاه خیس اخرین باری که او را دیده بود دری که با شدت به هم خورده بود و صدایی که گفته بود از تو انتظار نداشتم سر بلند کرد و از ایینه به خود نگاه کرد.می دانست چه می خواهد.از روز اول هم همین را می خواست.از روزی که پرند را در قنداق سپید مقابلش گرفتند و گفتند:عروس گلت رو ببین حرفی که همان روز اول فراموش شد.با صدای خنده همه و صدای گریه پرند.یادش نیست چه کسی بود گفت:عروس خانوم با گریه می گه نه.و دوباره همه خندیدند.مهیار شش ساله بود.شش سال و از همان روز بود که لجبازی شروع شد تا این دخترک سرکش را رام کند و هر قدر بزرگ تر شدند مهیار بیشتر عاشق او شد و او بیشتر از مهیار دور دور؟دور؟مهیار چندین بار این کلمه را با خود تکرار کرد و نگاه خیس پرند در چشمانش نشست.زیر لب تکرار کرد:من دوستش دارم من دوستش دارم:وصدایش ارام ارام اوج گرفت…….من دوستش دارم من دوستش دارم و فریاد زد: من دوستش دارم.وناگهان سکوت تلخی در ماشین حکم فرما شدومهیار با خود گفت:پیدات می کنم حتی اگر مجبور بام هفت تا کفش اهنی بپوشم و هفت تا عصای اهنی به دست بگیرم.پیدات می کنم پرند به جون خودت قسم بدون هیچ لجبازی و غروری بهت می گم دوستت دارم اون وقت اگه تو بهم بگی برو *** می رم و گم می شم پرند می رم.
ماشین را روشن کرد.فرمان را چرخاند.دور زد و به راه افتاد.تصمیمش را گرفته بود می دانست چه می خواهد بکند.تلفنش زنگ زد.به خود لرزید.گوشی را از جیب بیرون کشید و به صفحه ان نگاه کرد.لحظه ای اندیشید و به تلفن جواب داد:
-بله؟
-مهیار جان خاله کجایی؟
-ببخشید خاله دارم می رم خونه.
-یعنی چی؟
-معذرت می خوام خاله نمی تونم بیام.
-مهیار جان……..
ناصر گوشی را گرفت و گفت:
-مهیار از دست من ناراحتی؟
-نه می شه لطفا به مادرم بگی نگرانم نباشه.
مهسا گوشی را گرفت و گفت:
-یعنی چی نگران نباشه؟
-ببین مهسا نمی تونم بیام از طرف من از همه معذرت بخواه.در ضمن اگه اومدین من نبودم نگران نشین من می خوام به یه سفر چند روزه برم.
-سفر؟مهیار تو چته؟
-خداحافظ برگشتم واسه اتون تو ضیح میدم.
-مهیار!
مهیار گوشی را قطع کرد.تلفنش دوباره زنگ زد.ان را روی صندلی انداخت و بر پدال گاز فشرد.
به شدت مقابل در خانه اشان ترمز کرد.پیاده شد و به طرف خانه رفت.برای رفتن عجله داشت.دلش می خواست زودتر پرند را ببیند.می خواست هر چه زودتر به او بگوید دوستش دارد.می خواست او را با خود بیاورد.می خواست او را برای همیشه داشته باشد.
به اتاقش رفت.چمدانش را از زیر تخت بیرون اورد.در ان را باز کرد و به سرعت مشغول جمع اوری وسایلش شد.در کمتر از ده دقیقه چمدانش را بست.از پنجره به بیرون نگاه کرد.او فردا صبح قبل از سپیده دم در مقصد بود.
صدای بهم خوردن در امد.از اتاقش بیرون امد.مهسا وسط پذیرایی ایستاده بود و با نگاه اطراف را می کاوید.با دیدن مهیار به طرفش رفت و گفت:
-تو دیوونه شدی؟
-اتفاقا این اولین کار عاقلانه ایه که می خوام بکنم.
پوریا و سهیلا هم وارد پذیرایی شدند.مهیار به اتاقش رفت.مهسا هم به دنبالش به اتاق رفت و گفت:
-تو حسابی عقلت رو از دست دادی.
مهیار چمدانش را برداشت و گفت:
-تو هر جور دوست داری فکر کن.
ناصر وارد اتاق شد و گفت:
-مهیار تو به خاطر کار منه که می خوای بری؟
نه اتفاقا کار تو روشنم کرد.باعث شد بتونم بعد از مدت ها به این شجاعت برسم که حرفم رو بزنم.
مهسا گفت:
-چه حرفی؟
مهیار او را از سر راه کنار زد و گفت:
-الان اصلا وقت توضیح دادن ندارم.
مهسا به سرعت به مقابل در دوید.دستهایش را به دو طرف در حایل کرد و گفت:
-کجا می خوای بری؟
سهیلا و پوریا پشت سر مهسا ایستاده بودند وناصر در کنارش.مهیار دسته چمدان را فشار کوچکی داد و گفت:
-می رم دنبال پرند.
سهیلا به سختی خود را سر پا نگه داشته بود.مهسا با عصبانیت گفت:
-مگه تو می دونی ا.ن کجاست؟
-نه نمی دونم اما همه جا رو می گردم.هر جایی رو که فکرم می رسه ممکنه پرند اون جا باشه.
-مهیار عاقل باش.
پوریا لبخندی زد و گفت:
-مهیار من برات ارزوی موفقیت می کنم.
مهسا به سهیلا نگاه کرد.سهیلا رنگ پریده و سست به نظر می رسد.
مهسا گفت:
-تو حق نداری این کار رو بکنی.
-اما من این کار رو می کنم.اون به خاطر من رفت.خود منم برش می گردونم.
-تو اشتباه می کنی.
-نه اشتباه نمی کنم.حداقل این یک بار رو اشتباه نمی کنم.
-نه اشتباه می کنی.می دونی خونه خاله چه خبره؟مامان داره دیوونه می شه.
-حال زن دایی هم بده.
-مهیار تو می فهمی داری چیکار می کنی خونه…..
-نمی خوام بدونم خونه خاله چه خبره؟بعد از این که برگشتم همه چیز رو به همه توضیح میدم.ببین مهسا من دارم تاوان یه کار نکرده رو پس می دم حداقل باید اونو از اشتباه در بیارم.
-چرا به حرف من گوش نمی دی؟می گم اون به خاطر تو نرفته.من از اون خواستم بره.
چودان از دست مهیار به روی زمین افتاد.ناصر با تعجب به مهسا نگاه کرد و سهیلا چند قدمی رفت و به دیوار تکیه داد تا زمین نخورد.مهیار به سختی دهان باز کرد و پرسید:
-چرا؟
چشمان مهسا به اشک نشست.دست هایش را از مقابل در برداشت و چشم به زمین دوخت.مهیار دوباره پرسید:
-چرا مهسا؟چرا ازش خواستی بره؟
-اون مانع خوشبختی ما بود.
-خوشبختی ما؟
-من و تو.
-من و تو؟
-تو همیشه حواست به اون بود.همه زندگیت پرند بود.پرند….پرند……..من می دونستم تو…..
به گریه افتاد.مهیار گفت:
-تو چیکار کردی مهسا؟
پوریا به طرف مهسا رفت و گفت:
-مهسا این حرفا چیه که می زنی؟
-من ازش خواستم بره شماها نمی دونید دورو برتون چی می گذره هیچ کدومتون نمی دونید.
مهیار گفت:
-چطور تونستی مهسا.اون دختر معصوم…تو بهش چی گفتی؟
مهسا گفت:
-گفتم تو دوستش نداری گفتم این قدر سرگرم تنفر از اونی که هیچ کس رونمی بینی حتی ادمایی رو که دوستت دارن.
-تو در مورد دوست داشتن چی می دونی دختر؟
-من می دونستم تو دوستش داری اما اون….پرند همیشه حواسش به..من نمی تونستم تحمل کنم.مهیار به اطرافت نگاه کن.ببی سه…
سهیلا با صدای لرزانی گفت:
-من می دونم پرند کجاست.
همه سرها به طرف سهیلا چرخید.مهسا به لبهای لرزان سهیلا خیره شد و گفت:
-ولی..
سهیلا به میان حرفش دوید و گفت:
-پرند همیشه می گفت اگه از همه دنیا خسته بشم می رم پیش مامانیم.می تونی تو شیراز تو خونه مادر بزرگش پیداش کنی.
مهسا گفت:
-ولی…..
سهیلا دوباره اجازه نداد او حرف بزند و گفت:
-قول بده راضیش کنی قول بده.
مهیار چمدانش را برداشت و در حالی که چشمانش مب درخشید گفت:
-یه دنیا ممنونم سهیلا.
بیارش مهیار با خودت بیارش.
مهیار گفت:
-وقتی برگشتم واسه همه توضیح میدم اره توضیح می دم.
و به سرعت از در بیرون رفت.ناصر لبخند تلخی زدو گفت:
-حیف شد راستش منم پرند رو دوست داشتم.
دستی به پشت سرش کشید و گفت:
-ولی خوب پرند هیچ وقت منو ادم حساب نکرد.پوریا روی لبه تخت نشست و گفت:
-من که حسابی گیج شدم.
مهسا گریه کنان به طرف سهیلا که پاهایش شل شده بود رفت.او را در اغوش کشید و گفت:
-چرا این کار رو کردی؟چرا نذاشتی…..
سهیلا زیر گوشش گفت:
-این یه رازه بین ما دو نفر بهم قول بده قول بده مهسا تو باید حرفایی رو که تو جشن تولد سارا بهت زدم فراموش کنی.
-ولی.
-به خاطر من مهسا خیالتم از طرف فرزین راحت باشه من باهاش حرف می زنم.
مهسا او را محکم تر از قبل در اغوش کشید و صدای هق هق گریه اش فضا را شکافت.قطرات اشک بر روی گونه های سهیلا سر خورد.او احساس ارامش می کرد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)