آغاز دوست داشتن
نویسنده: نسرین سیفی
************
فصل اول
پرند نگاهش را به اسمان ابی دوخت و گفت:
-پسرا فقط بلدن حرف بزنن.
سایه مژگان بلندش روی گونه افتاده بود و موهایش را روی سرشانه ریخته بود. پوست سفیدش،با ان چشمان سیاه و بینی کوچک و لبهای هوس انگیزی که داشت،دل هر بیننده ای را می ربود و زیر نور خورشید میدرخشید.دستهایش را بر روی سینه گره کرده بود و سرش را به حالت مغروری بالا گرفته بود.
مهیار پوزخندی زد و گفت:
-دیگ به دیگه میگه ته دیگه،نه که دخترا خیلی اهل عملند.
سهیلا گفت:
-مسلما از شما پسرا بیشتر اهل عملند.
پوریا با لودگی گفت:
-البته عمل جراحی.
و پسرها به خنده افتادند.نادره گفت:
-هه هه،خندیدم.
پوریا گفت:
-رو اب بخندید.
و دوباره خندیدند.مهیار از گوشه چشم به پرند نگاهی کرد و گفت:
-دختر دایی غرق نشی.
پرند بی انکه نگاه از اسمان برگیرد،گفت:
-شنا بلدم.
نادره بلند شد و گفت:
-شما پسرا به درد لای جرز می خورید.
و با دلخوری از در بیرون رفت.پوریا گفت:
-طاقت شنیدن جواب رو هم نداره.
سهیلا گفت:
-شما که میدونید نادره حساسه…
پوریا به میان حرفش دوید:
-پر از احساسه!
و به قهقهه خندید.ناصر وارد اتاق شد و به همه تشر زد:
-به ابجی من چیکار دارید؟
و در حالی که چشمک می زد،صدایش را پایین اورد و ادامه داد:
-دمتون گرم مثل این که حال ابجی ما رو خوب گرفتین ها!
و لبخند بزرگی زد.پوریا دستش را روی سینه اش گذاشت و همان طور که خم می شد گفت:
-قابل شما رو نداشت.
پرند به طرف انها برگشت و گفت:
-شما پسرا موجودات چندش اوری هستین. و به طرف در به راه افتاد.مهیار با کنایه جواب داد:
-خودتو تو اینه دیدی؟
پرند زیر لب غرید”برو گم شو.و از در بیرون رفت.پسرها خندیدند.
سهیلا بلند شد و گفت:
-همه اتون برید به جهنم. و به دنبال پرند از در بیرون رفت.پوریا خندید و گفت:
-کم اوردن..
مهیار شکلکی دراورد:
-شما پسرا چندش اورید.مثل این که هیچ وقت تو اینه خودشو نمی بینه.
ناصر گفت:
-تو هنوز یکی یه دونه،خل و دیوونه دایی رو نشناختی؟چه حالی داری مهیار سربه سر کی میذاری.
-وقتی حرصش در می اد،کیف می کنم.وقتی عصبانی می شه دلم حال می اد.
پوریا گفت:
-وقتی جوابتو می ده چی؟
و هردو به خنده افتادند.مهیار با حالتی جدی گفت:
-همین که می دونم توی دلش حرص می خوره،خوشحالم.
پوریا گفت:
-تو دیوونه ای!
مهیار به طرف پنجره نگاه کرد.جای خالی پرند،پشت پنجره می درخشید.ناصر گفت:
-این مهمونیای هفتگی اعصاب ادمو خرد می کنه.عصر جمعه تو خونه.
مهیار گفت؟
-پاشید بریم بیرون.
و از جا بلند شد.پوریا گفت:
-کجا؟
-یه چرخی بزنیم.عصر جمعه ادم دلش تو خونه می گیره.
ناصر هم بلند شد و با خنده گفت:
-منم موافقم.
پوریا هم بلند شد و گفت:
-حتما از سرو کله زدن با دخترا بهتره.
مهیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-بریم.
هرسه نفر از اتاق بیرون رفتند.پرند در گوشه ای نشسته بود و روزنامه میخواند.مردها شطرنج بازی می کردند و زنها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند.ناصر گفت:
-ما می خوایم بریم بیرون.
همه سرها به طرفشان چرخید.اقای توفیقی گفت:
-خوش بگذره.
نادره گفت:
-ما هم حوصله امون سر می ره.
سهیلا به پرند نگاه کرد که بی تفاوت مشغول مطالعه روزنامه بود.ناصر گفت:
-متاسفم این جمع پسرونه اس.
نادره گفت:
-بابا بگو ما رو هم ببرند.
اقای توفیقی گفت:
-بهتره،دخترا رو هم ببرید.اونا هم حوصله اشون سر می ره.
مهسا سرش را از اشپزخانه بیرون اورد و فریاد زد:
-منو جا نذارین ها.
همه به خنده افتادند.مهیار گفت:
-موشه تو سوراخ جا نمی رفت،جارو به دمش بستن.
اقای عظیمی گفت:
-مهیار،بابا،بچه ها همه حوصله اشون سر می ره.بهتره رعایت حال اونا رو هم بکنی.
مهیار چهره در هم کشید و جواب داد:
-مثلا خواستیم بریم بیرون،دخترا رو هم بستن به ریشمون.ماشین من که جا نداره.
اقای نوری خندید و گفت:
-سوئیچ ماشین منم بردارید،بازم حرفی هست؟
پوریا گفت:
-نخیر،نمی شه از دست این دخترا خلاص شد.
همه نگاه ها به مهیار دوخته شده بود.نگاهی به پرند که با بی تفاوتی روزنامه را ورق می زد،انداخت و گفت:
-پنج دقیقه دیگه راه می افتیم،اماده نباشید منتظر نمی مونیم.
نادره دست هایش را به هم کوبید و فریاد زد:
-اخ جان.
سهیلا گفت:ح
-پرند پاشو.
پرند بی انکه سرش را از روی روزنامه بلند کند،گفت:
-من نمی ام.
-یعنی چی؟
-حوصله بیرون رو ندارم.
اقای نوری گفت؟
-پاشو برو بابا جان،حتما بهت خوش میگذره.
-نه بابا،حوصله ندارم.
اقا فرهاد گفت:
-یعنی چی عمو جان،پاشو برو،دلت باز می شه.
-نه عمو فرهاد،حوصله ندارم.
ناصر گفت:
-پاشو دختر دایی.
پوریا خندید و گفت:
-عمو منو چهر این دخترش رو از کجا پیدا کرده،خدا عالمه!
پرن چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-نمی رم،اصرار نکنید.
نادره گفت:
-خودتو لوس نکن دیگه.
مهیار با چهره ای در هم کشیده گفت:
-اگه دوست نداره مجبورش نکنید.لابد با ما بهش خوش نمی گذره.
پرند بی ان که نگاهش کند جواب داد:
-عمه دست تنهاست،می خوام بمونم بهش کمک کنم.
مهری خانم گفت:
-نه عمه جان،کاری نیست.درضمن مامانت و عمه نرگس و زن عمو مژگانم هستن.
عمه نرگس هم حرف خواهرش را تایید کرد و گفت:
-اره عمه جان ما هستیم.
اقای نوری گفت:
-پاشو دختر گلم،ببین همه منتظر تو اند.
پرند سر به زیر انداخت و گفت:
-نه!
مهیار گفت:
-راس پنچ دقیقه دیگه رفتم.هرکی نیاد می مونه.
اقای نوری سوئیچ را از جیبش دراورد و ان را به طرف مهیار گرفت:
-مهیار جان،دایی اینم سوئیچ.
و از گوشه چشم به پرند نگاه کرد.
-بدینش به یکی از بچه ها دایی،من با ماشین خودم می رم.
و از در بیرون رفت.سهیلا گفت:
-پرند…
پرند به میان حرفش دوید:
-اصرار نکن سهیلا،من نمی ام.
اقای نوری اشاره کرد که انها بروند.پرندسرش را بیشتر در روزنامه فرو برد و بی انکه چیزی بخواند به خطوط کج و معوج ان خیره شد.
بچه ها با هیایوی بسیار خداحافظی کردند و از در بیرون رفتند.سهیلا روبروی پرند ایستاد و گفت:
-تو مطمئنی نمی خوای بیای؟
پرند لبخند تصنعی زد و گفت:
-بهتون خوش بگذره.
پوریا صدا زد:
-سهیلا زود باش.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
صدای ماشین که به گوشه پرند خورد،دلش گرفت.عمه نرگس گفت:
-چرا باهاشون نرفتی عمه جان؟
پرند بلند شد و گفت:
-حوصله نداشتم.
و به اتاق دیگری رفت و روی زمین دراز کشید.نرگس گفت:
-من که حرف بدی نزدم؟
پونه در حالی که خجالت زده سر به زیر انداخته بود،گفت:
-ما این دختر رو لوس کردیم.شما به بزرگی تون ببخشیدش.
اقای نوری لبخندی زد وگفت:
-تقصیر منه،من پرند رو این جوری بار اوردم.
پرند گوش هایش را چسبید و از چنجره به اسمان خیره شد.
مهیار با عصبانیت روی پدال گاز فشار می اورد و دندان هایش را به هم می سایید و در دل به پرند بدوبیراه می گفت.مهسا گفت:
-می شه یواش تر بری؟
چپ چپ به مهسا نگاه کرد و کمی از سرعتش کم کرد.سهیلا گفت:
-جای پرند خیلی خالیه!
مهیار با عصبانیت جواب داد:
-دختره لوس،فقط خوشش می اد اذیت کنه.
مهسا گفت:
-شما که اخلاق پرند رو می شناسید.نباید سر به سرش بذارید.
صورت زیبای پرند در مقابل چشمان مهیار جان گرفت.سهیلا گفت:
-پرند واقعا مهربونه،پاش بیوفته جونش رو هم واسه ادم می ده.با این که از بچگی همه بهش می گفتن یکی یه دونه،خل و دیوونه و همه فکر می کنن به خاطر تک فرزند بودنش لوسه،اما واقعا این طوری نیست.عمو منوچهر و زن عمو پونه،پرند رو مستقل بار اوردن.
مهیارلبخند تلخی زد و گفت:
-مستقل؟این قدر پرند پرند نکن،من شرط می بندم اونم کامل نیست.
-هیچ کس تو زندگی کامل نیست.پرندم مثل من و تو حتما یه ضعف هایی داره،اما باورکن نقاط قوتش بیشتر از ضعف هاشه.
مهسا گفت:
-تو رو خدا بحث فلسفی نکنید،اومدیم بیرون خوش باشیم.حالا کجا بریم؟
مهیار که ارام تر از قبل شده بود،گفت:
-نمی دونم!بچه ها کجا می خوان برن؟
چراغ زد و توقف کرد.پوریا هم ماشین را کنار کشید و ایستاد.مهیار پیاده شد و به کنار اتومبیل انها رفت و خم شد.پوریا شیشه را پایین کشید.
مهسا گفت:
-سهیلا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)