همه خندیدند و سهیلا هم به خنده افتاد.مهیار پرسید:
-اماده ای؟
-پرند با لحنی جدی گفت:
-شروع کن.
بازی شروع شد.مهره ها یکی پس از دیگری از صفحه شطرنج بیرون می رفتند و تماشاچیان با هر حرکت عکس العمل نشان می دادند.بیشتر از یک ساعت بود که بازی می کردند.اقای نوری دست هایش را به هم کوبید و گفت:
-تمام….مساوی.
تماشاچیان کف زدند.مهیار گفت:
-بازی خوبی بود.
پرند سر تکان داد و گفت:
-دفعه بعد نمی تونی از دستم فرار کنی.
مژگان خانم گفت:
-اگه شطرنج انتخابی المپیک تموم شد سفره رو بندازم.
پرند بلند شد و گفت:
-الان می ام کمک زن عمو.
وبعد رو به مهیار ادامه داد:
-بعد از شام یه بار دیگه مسابقه می دیم.
ناصر گفت:
-نه دوباره شروع نکنید.
مهیار گفت:
-می بینی که مسابقه امون بقیه رو خسته کرده.
-بهونه می اری؟
-اگه این راضی ات می کنه از پیش تو برنده منم قبول می کنم.
-عقده برنده شدن ندارم لازمم نیست تو بهم بگی.چون به هر حال من برنده ام.
سهیلا گفت:
-پرند می شه بیای کمک؟
مهیار لبخندی زدو گفت:
-زیادم به خودت امیدوار نباش.
سهیلا دست پرند را کشید و او را از انجا دور کرد.پرند غرید:
-باید بزنم تو دهنش.
-سر به سرش نذار تو که مهیار رو می شناسی.
-از دست پرو بازی هاش حرصم می گیره.
سهیلا خندید.پرند با عصبانیت گفت:
-به چی می خندی؟
-تو و مهیار عین همید هر دوتاتون باور کن.
-من اصلا مثل اون نیستم.
سهیلا با صدای بلندی به خنده افتاد.صورت پرند هم از هم باز شد و او هم به خنده افتاد.نادره به اشپزخانه امد و گفت:
-صدای خنده هاتون همه جا پیچیده بگین ما هم بخندیم.
سهیلا گفت:
-چیزی نیست.
پرند دستی به شانه سهیلا کوبید و گفت:
-با این همه اون از من پر رو تره.
-مطمئنم تو پیش اون کم نمی اری.
پرند خنده کنان سرش را تکان داد.مژگان خانم گفت:
-بچه ها می شه هم بخندین و هم سفره رو بندازین؟
پرند گفت:
-چی رو ببرم؟
شام در محیطی گرم و شاد صرف شد.در تمام مدت پرند خود را شاد و سر خوش نشان می داد و مهیار بیشتر با غذایش بازی می کرد.سهیلا با نگرانی مراقب او بود.دلش می خواست در کنارش بنشیند و قاشق غذا را در دهانش بگذارد.پوریا لیوان دوغ را از دهان دور کرد و گفت:
-حیف که ناراحتم و اصلا اشتها ندارم.
مهسا گفت:
-خدا دردتو دوا کنه.
همه به خنده افتادند.پرند گفت:
-تا هفته دیگه یادش رفته.
پوریا با حالت کشداری گفت:
-این بار دلم خونه.
مهیار خودش را عقب کشید و گفت:
-دستتون درد نکنه.
مژگان خانم گفت:
-زن دایی بخور.
-سیر شدم دستتون درد نکنه.
-تو که چیزی نخوردی؟
بلند شد و گفت:
معذرت می خوام.
و از اتاق بیرون رفت.همه به یکدیگر نگاه کردند.سهیلا نگران بود و پرند بی خیال مشغول خوردن بود.اقای توفیقی گفت:
-کاراش تو شرکت زیاد شده.
مهری خانم گفت:
-شما شامتون رو بخورید از دهن می افته.
سهیلا احساس کرد میلی به غذا ندارد دلش می خواست به دنبال مهیار بدود و از او بپرسد((چه شده))؟
مهیار به دیوار تکیه کرد و به خود نهیب زد چت شده دیوونه؟تو اصلا معلومه چه مرگته؟))به اسمان سیاه شب نگاه کرد.خودش هم نمی دانست چرا دلش گرفته.دلش می خواست برود خانه.می خواست تنها باشد.بر سر خود غر زد خل شدی؟هیچ می فهمی چی داری می گی؟نبینم ضعف نشون بدی….. اخه چه ضعفی؟من حتی نمی دونم چم شده.))
از داخل خانه هیاهو می امد و مهیار نمی دانست چرا اینجا ایستاده و بر سر خود غر می زند.ناصر از در بیرون امد و پرسید:
-حوصله امو داری یا برگردم تو؟
-بیا بیرون.
روبرویش ایستاد و گفت:
-چت شده؟
-نمی دونم کی قراره بزرگ شم.
-از این گنده تر؟
-حرف بیخود نزن.
پوریا هم از در بیرون امد و با هیاهو گفت:
-کی به یه عاشق درمونده بدبخت کمک می کنه.
مهیار با کج خلقی گفت:
-تو واقعا ادم بشو نیستی.
پوریا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-امکانات نبود اقا ما این طوری شدیم اقا حالا دکترا می گن بی درمونه اقا.
مهیار پوزخندی زد و گفت:
-عوضی.
-خندوندمت اها خندوندمت.
-شام تموم شد؟
ناصر نفس عمی قی کسید و گفت:
-اره.
پوریا با شیطنت گفت:
-اهت از حسرت تموم شدن شام بود.
مهیار گفت:
-حوصله دارین بریم شب گردی؟
-الان؟
مهیار به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-هنوز ده و نیم هم نشده.
ناصر گفت:
-منم موافقم.
مهیار گفت:
-الان می گم دخترا هم اماده شن.
ناصر گفت:
-با اونا چیکار داری؟
پوریا گفت:
-بذار بیان.
مهیار به داخل پذیرایی رفت.سهیلا و پرند در اشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بودند.گفت:
-ما می خوایم بریم بیرون.دخترا اگه می ان اماده شن.
سهیلا از گوشه چشم به صورت بی تفاوت پرند نگاه کرد.نادره و مهسا هیاهو به راه انداخته بودند.مژگان خانم صدا زد:
-بچه ها بیاین برین بیرون.خودمون بقیه اشو می شوریم.
سهیلا با نگرانی پرسید:
-می ای؟
-تازه شام خوردیم.حوصله اشو ندارم.
-خودتو لوس نکن.اگه تو نیای منم نمی رم.
مژگان خانم به اشپزخانه امد و گفت:
-شما برین بقیه اش به عهده من.
پرند دستهایش را زیر اب شست و گفت:
-ببخشید زن عمو.
-بیاین برین.چیزی نمونده.
سهیلا لبخندی زد و به دنبال پرند از اشپزخانه بیرون رفت.مهیار لبخند معنا داری زد و گفت:
-عجله کنید من معطل کسی نمی شم.
پرند گفت:
-ما با ماشین بابا می اییم.
مهیار با لحنی خشک گفت:
-به هر حال عجله کنید.
دخترها به سرعت اماده شدند و از در بیرون رفتند.پرند سوئیچ را از پدرش گرفت و بعد از همه از در بیرون رفت.همه در حیاط منتظرش بودند.سوئیچ را در دست تاب داد و گفت:
-کجا می ریم؟
مهیار گفت:
-تو راه تصمیم می گیریم.
-همین جا هم می تونیم تصمیم بگیریم.
-مقصد خاصی مد نظرم نیست.
-بقیه چی؟
پوریا گفت:
-واسه ما هم فرقی نمی کنه.
-باشه بریم.
مهیار پیش از ان که از در خارج شود گفت:
-پشت سر من حرکت کنید.
پرند نیشخندی زد و گفت:
-شایدم شما پشت سر ما حرکت کنید.
واز در بیرون رفت.دخترها سوار یک اتو موبیل و پسرها سوار اتوموبیل مهیار شدند.
پرند روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.نادره وحشت زده گفت:
-یواش تر.
پرند از ایینه به عقب نگاه کرد و در حالی که لبخند لبش را پوشانده بود گفت:
-می بینم که پسرای فامیلتون عقب موندن.
سهیلا به عقب برگشت و با نگرانی گفت:
-پرند رانندگی دیگه لجبازی های توی خونه نیست.
مهسا هم با عصبانیت گفت:
-بهتره یواش تر بری.
مهیار غرید:
-این دختره واقعا یه چیزیش می شه.
پوریا خندید و گفت:
-اون دو تا چیزیش می شه.
مهیار لبخندی زد و گفت:
-مثل یه ماهی لیزه.
ناصر ابروهایش را به طور مرموزی بالا کشید و گفت:
-اما ماهی ها هم به قلاب ماهی گیری گیر می کنن.
پرند از سرعتش کم کرد.مهیار خودش را به انها رساند.پرند از ایینه عقب را نگاه کرد و گفت:
خب خانم ها بهتون تبریک می گم.اقایون مجبورن دنبال شما بیان.
مهسا به تندی گفت:
-اصلا هم بامزه نیست.
سهیلا نگاهی به عقب کردو گفت:
به مهیار بر می خوره.
پرند لبخندی از سر شیطنت زد و گفت:
–منم می خوام بر بخوره.
پوریا با لحن هیجان الودی گفت:
-ازش سبقت بگیر.
مهیار چند باری فرمان را به چپ و راست چرخاند اما پرند اجازه نمی داد سبقت بگیرد.
سهیلا گفت:
-بسه دیگه پرند این کارا خطر ناکه.
ناصر گفت:
-این دختره واقعا دیوونه اس.
مهیار دستش را روی بوق گذاشت و زیر لب غرید:
-دیوونه ***.
پرند قهقهه ای زد و گفت:
-نمی ذارم ازم جلو بزنه.
نادره محکم به در چسبیده بود و مهسا عصبانی بود.سهیلا به تندی گفت:
-نگه دار.
-داریم کیف می کنیم.
-همین الان نگه دار پرند رانندگی لجبازی های بچه گونه توی خونه نیست.
پرند نگاهش کرد.سهیلا سرخ شده بود و کاملا جدی به نظر می رسید.پرند سرعتش را کم کرد و گفت:
-معذرت می خوام.
مهیار به کنار اتومبیلش رسید و با عصبانیت فریاد زد:
-دیوونه شدی؟
پرند اهسته تر کرد تا مهیار از او جلو بزند.مهسا گفت:
-واقعا که پرند!
و سکوت تلخی در ماشین حکمفرما شد.به جز صدای پخش که برای شکستن سکوت مرثیه سر داده بود صدایی از کسی بر نمی خاست.مهیار چراغ زد و کنار کافی شاپ بزرگی نگه داشت.پرند هم اتومبیل را کنار کشید و کمی جلو تر از انها پارک کرد.مهسا پیاده شد و در را با عصبانیت به هم کوبید.نادره هم پیاده شد.سهیلا گفت:
-کارت بچه گونه بود.
-می دونم.
پوریا کنار ماشین پرند ایستاد و گفت:
-تو خل شدی؟می خواستی همه رو به کشتن بدی.
سهیلا به جای پرند جواب داد:
-دیگه شورشو در نیارین اونقدرام خطرناک نبود.
و رو به پرند گفت:
-بهتره پیاده شیم.
و خود پیاده شد و به راه افتاد.پوریا ضربه ای روی سقف ماشین کوبید و به دنبال سهیلا به راه افتاد.اشک در چشمان پرند حلقه زده بود.دلش می خواست ماشین را روشن کند و برود.برود خانه خودشان توی تخت خودش و گریه کند.انقدر زیاد که احساس سبکی کند.ناصر غرغر کنان گفت:
-اون نمی خواد بیاد؟
مهسا گفت:
-شاهکار کرده روش نمی شه.
مهیار با لحنی تدافعی گفت:
-یه مسابقه بود و اون جلوتر بود.منم بودم به اون راه نمی دادم.
نادره گفت:
-وقتی ما تو ماشین هستیم حق مسابقه دادن نداشت.
مهسا با عصبانیت گفت:
-فکر می کنه کیه که می خواد رو ما خطر کنه؟
مهیار به طرف ماشین پرند به راه افتاد و گفت:
-یه میز خوب انتخاب کنین ما هم الان می اییم.
به طرفشان برگشت و گفت:
-فکر جیب حاجی تونم بکنین خودتونو خفه نکنین زیادتر از پنج تومن بشه باید خودتون بدید.
ناصر گفت:
-هورا بچه ها حمله که مهمون مهیاریم.
سهیلا نگاهش کرد و مهیار بی ان که حتی متوجه نگاه او بشود به طرف پرند به راه افتاد کنار ماشین رسید دستهایش را روی سقف گذاشت و خم شد و گفت:
-امشب دو دفعه منو بردی.
پرند سرش را برگرداند و قطرات اشک به روی گونه هایش سر خورد.مهیار به طرف کافی شاپ نگاه کرد.سهیلا اخرین نفری بود که وارد کافی شاپ شد.مهیار گفت:
-حالا چرا نمی ای پایین؟
پرند با لحنی بغض الود گفت:
-می خوام برم خونه امون.
-اه اه اه…نبینم پرند گریه کنه.
-می خوام برم خونه.
سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند به گریه افتاد.مهیار گفت:
-خل شدی داری راستی راستی گریه می کنی؟
-می……خوا….م….برم…..خو…نه.
…
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)