صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 30

موضوع: شروع از پایان(هیجانی و متفاوت)

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نه من مزاحم شما نمیشم......
    اما اونقدر اصرار داشت منو برسونه که بالاخره مجبور شدم سوار شم ، تو راه تا میتونست ازم سوال جواب کرد ، مامانت کیه؟ بابات کیه؟ چیکاره ن؟ کجا میشینین؟ چند سالته؟ درس میخونی؟میخوای چه رشته ای بخونی؟ نظرت درباره ی پزشکی چیه؟........وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان یه نفس راحت کشیدم.............اما به محض اینکه پیاده شدم دوباره نفس تو سینه م حبس شد ..........اگه بهزاد بگه منو نمیشناسه چی ؟........مثل یه بچه ی حرف گوش کن پشت سر مادر بهزاد راه افتادم.......وقتی به ایستگاه پرستاری رسیدیم ایستاد و بعد از خوش وبش کردن با خانومی که اونجا ایستاده بود سراغ دکتر همایون فر و گرفت ، برام جالب بود که اون خانوم پرسید دکتر همایون فر بزرگ یا کوچیک ؟......... مگه این بیمارستان چند تا دکتر همایون فر داشت؟..........با صدا کردنم توسط خانوم همایونفر به خودم اومدم و دوباره باهاش همراه شدم ، درحالیکه داشتیم به سمت انتها ی سالن میرفتیم متوجه شدم مرد مسن و جذابی که از رو به رو میاد داره بهمون لبخند میزنه ،وقتی به هم رسیدیم مادر بهزاد با خوشرویی بهش گفت :
    _ سلام محمدرضا جان ، خسته نباشی.........این دختر خانوم با بهزاد کار داشت، آوردمش اینجا که بهزاد و ببینه ، ظاهرا تو اتاق عمله.......
    وای خدای من ..........این باباش بود ، کپی عکسش بود،
    _ سلام عزیزم ، فکر کنم جراحیش هنوز یک ساعتی کار داشته باشه..........سلام دخترم.......
    در حالیکه سرم و تا آخرین حد ممکن پایین برده بودم جواب دادم :
    _ سلام........ببخشید من مزاحمتون شدم، بهتره من برم........یه وقت دیگه میام.........
    _ چرا دخترم ؟..........تا وقتی بهزاد کارش تموم شه ما میریم بوفه یه قهوه میخوریم ..........بهزاد و پیج میکنم که هر وقت جراحیش تموم شد بیاد اونجا......
    چقدر پدر و مادرش خونگرم و مهربون بودن........ولی حتی مهربونیای اونا هم نمیتونست منو آروم کنه چون لحظه به لحظه استرسم بیشتر میشد ، جوری که وقتی پدرش بعد از نگاه کردن به پیجرش گفت بهزاد 10 دقیقه دیگه میاد نتونستم جلوی سرازیر شدن اشکام و بگیرم ، مادرش با تعجب بهم نگاه کرد ودستمو گرفت :
    _ چی شد عزیزم؟.......چرا گریه میکنی؟ بهزاد که اذیتت نکرده ؟......کرده ؟
    سرمو به طرفین تکون دادم اما قادر نبودم جلوی گریه مو بگیرم ، وسط هق هق گفتم :
    _ من.........من باید برم ........ببخشید........
    با قدمهای بلندی که بی شباهت به دوییدن نبود میخواستم از بوفه خارج بشم که با شدت به کسی برخورد کردم ، سرمو که بالا گرفتم از دیدن بهزاد خشکم زد ،جذاب واخمو مثل همیشه ،
    _ حواستون کجاست خانوم؟........
    خانوم؟..........اون به من گفت خانوم؟........ همه چی تموم شد ، همش خواب بود........توان ایستادن نداشتم ، همونجا به دیوار تکیه دادم و در حالیکه ناباورانه به نقطه ی نامعلومی روی دیوار روبه روم خیره شده بودم آروم آروم سر خوردم و نشستم رو زمین........مادرش خودشو بهم رسوند و شروع کرد به ماساژ دادن شونه هام ، توی این دنیا نبودم ........فقط صدای مادرشو میشنیدم که میگفت :
    _ بهزاد چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی؟........
    _ مامان آرومتر.........این حرفا چیه میزنین؟.......
    و بعد صدای پدرش که اصرار داشت همه بلند شیم و بریم به اتاقش تا بفهمیم موضوع چی بوده ........توان انجام هیچ کاری رو نداشتم ، مطمئنا اگه توانی داشتم هر چه زودتر از اونجا فرار میکردم ..........
    با کمک پدر و مادر بهزاد روی یه مبل توی اتاق نشستم وبه زور چند جرعه آب قند خوردم........بهزاد هیچی نمیگفت فقط کلافه توی اتاق قدم میزد ، پدرش سکوت و شکست :
    _ خوب بهزاد ، حالا بهتره بگی قضیه از چه قراره ؟
    بهزاد سر جاش ایستاد و در حالیکه نگاهش روی من ثابت بود خیلی سرد گفت :
    _ پدر میشه خواهش کنم ما رو تنها بذارید ؟......
    پدرش با تکون سر موافقتش رو اعلام کرد :
    _ باشه ، ما بیرون منتظر می مونیم .........
    و از همسرش خواست که باهاش همراه بشه ، وقتی از اتاق خارج شدن دوباره نگاهمو به سمت بهزاد برگردوندم ، این یه لحظه ی سرنوشت ساز برای من بود.........اون یا منو یادش میومد یا نمیومد...........در حالت اول من به اوج خوشبختی میرسیدم و در حالت دوم ترجیح میدادم بمیرم............اما یه حالت سومی هم وجود داشت.........اینکه منو به خاطر بیاره ولی به دلیل عوض شدن شرایط دیگه منو نخواد.........بدترین حالت برای من قطعا حالت سوم بود.......اینکه خواسته نشم.......بالاخره بهزاد سکوت و شکست :
    _ خوب ، میشه بفرمایید اینجا چه خبره ؟
    با صدای لرزانی زیر لب پرسیدم :
    _ این کدوم حالته؟
    ابروهاشو با تعجب داد بالا :
    _ بله ؟...........
    با صدای ضعیفی که شنیدنش برای خودم هم سخت بود ادامه دادم :
    _ منو یادت نمیاد؟..........یا.... نمیخوای یادت بیاد؟.......
    چند قدم اومده بود جلو تا صدامو بشنوه .........و نهایتا جوابی داد که از اومدن خودم به اونجا پشیمون شدم ، دوست داشتم از خجالت آب بشم و برم تو زمین ،
    _ ببین من قبلا هم زنایی مثل تو رو دیدم ، که برای اخاذی سعی میکنن خودشونو به مردا تحمیل کنن ، فرق تو اینه که نسبت به بقیه طبیعی تر نقش بازی میکنی........فکر نمیکنی خیلی برای این کار جوونی؟........فکر نمیکنم هنوز بیست سالت باشه؟
    تمام شخصیتم و با این حرفاش خورد کرده بود ، حالم خیلی بد بود اما برای دفاع از شخصیتم باید به خودم مسلط میشدم ، از جام بلند شدم و به سختی جواب دادم :
    _ میدونید چیه ؟.........من شما رو با کسی اشتباه گرفتم...........
    به سمت در اتاق حرکت کردم ، دستگیره رو زیر دستم فشردم اما دیدم نمیتونم بدون اینکه جواب توهین هاشو بدم از اونجا برم ........به سمتش برگشتم :
    _ اما حالا که شما منو نصیحت کردین اجازه بدین من هم یه نصیحتی بهتون بکنم........درباره ی آدما اینقدر راحت قضاوت نکنید ، فکر نکنید که همه چیز و میدونید........شما یه جراح عالی هستید ولی این دلیل نمیشه که همه چی رو بدونید........
    در و باز کردم اما دوباره بستمش.......باید همونقدر که به من توهین کرده بود حرصش میدادم :
    _ تو خیلی خودخواهی........حتی سپیده رو که همسرت بود و دوستش داشتی هم درک نمیکردی........شاید هم درک میکردی ولی خواسته های خودت برات مهمتر بود......به همون دلیلی که گفتم : چون خودخواهی..........میتونستی بهش دو سال زندگی ای که دوست داشت و میخواست رو بدی اما ترجیح دادی اول به چیزی که خودت میخوای برسی ، تخصص بگیری..........این مهمه نه؟......... چه اهمیتی داره که سهم سپیده از 2 سال زندگی ایده آلش فقط دو هفته باشه؟...........خداحافظ آقای دکتر..........قول میدم دیگه برای اخاذی مزاحمتون نشم.........
    برخلاف چیزی که فکر میکردم با حرص دادنش آروم میشم حتی ذره ای از احساس بدی که داشتم کم نشد........اما چاره ای نبود ........کار دیگه ای از دستم بر نمیومد ، اون منو نمیشناخت.........نمیتونستم که خودمو بهش تحمیل کنم........از اتاق خارج شدم و بدون توجه به اطرافم با قدمهای بلند به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم.........حتی به مادرش که داشت از پشت سر صدام میکرد هم توجهی نکردم........اما تو محوطه ی باز بیمارستان بازوم توسط کسی از پشت سر کشیده شد ، بهزاد با صورتی برافروخته پشت سرم ایستاده بود ،
    _ سپیده رو از کجا میشناسی ؟........اون این حرفا رو بهت زده بود ؟........
    یه لحظه دلم براش سوخت ، اون که گناهی نداشت که منو یادش نمیومد ، حقش نبود اینجوری عذابش بدم ...........سعی کردم با لحن آرومی جوابشو بدم :
    _ نه اون این حرفا رو نزده بود.........حقیقتش به خاطر توهینی که بهم کردین یه لحظه کنترلمو از دست دادم و اون حرفا رو برای تلافی گفتم........
    با تمام سعیی که کرده بودم تا لحنم آروم باشه ، داشتم این دروغا رو با صدای لرزون و در حالیکه کنترل اشکامو از دست داده بودم براش می بافتم........خواستم از اونجا فرار کنم ......... بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم و زجر بکشم ......... ولی بهزاد جلوم قرار گرفت و بهم اجازه ی رفتن نداد ،
    _ به خاطر رفتارم متاسفم.......اگه ممکنه با هم یه فنجون قهوه بخوریم و ........شما حتما با من کار خاصی داشتین که تا اینجا اومدین ؟
    _ من ؟........نه.......فراموشش کنید ، فقط میخواستم ببینمتون.......یعنی......نمیدون � چه جوری بگم.....
    _ شما دوست سپیده بودین ؟.........من شما رو یادم نمیاد.......شما خیلی باید ازش کوچیکتر باشین.......
    از سر ناچاری جواب دادم :
    _ آره دوستش بودم........
    _ از این طرف لطفا........خواهش میکنم دعوتم و رد نکنید.......
    مردد بودم ، حالا که منو نمیشناخت ترجیح میدادم از اونجا برم ......... ولی بالاخره به سمتی که هدایتم میکرد راه افتادم ، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که پرسید :
    _ جسارته میتونم بپرسم شما چند سالتونه ؟
    به دروغ گفتم بیست سال .......ظاهرا که شک نکرد ، دو سال تفاوت زیاد هم معلوم نمیشد.......توی مسیری که با هم طی میکردم تمام اتفاقاتی که بینمون افتاده بود بی اراده از جلو چشمام میگذشت...........تمام بوسه ها ، نوازش ها ، لبخندها ..........و باز هم اشک بود که بی اجازه از چشمام جاری میشد ، وقتی صندلی رو برام عقب میکشید متوجه اشکایی که سعی در پنهون کردنشون داشتم شد......روبه روم نشست و دستمالی رو از جعبه ی روی میز در آورد و به دستم داد ،
    _ شما چرا اینقدر گریه میکنید؟........هنوز از من ناراحتید ؟
    اشکامو پاک کردم و لبخندی زدم :
    _ نه از دستتون ناراحت نیستم ، شما که منو نمیشناختید........
    _ در هر صورت بازم معذرت میخوام.......میتونم بپرسم شما سپیده رو از کجا میشناختین ؟
    جوابی نداشتم بهش بدم پس سکوت کردم تا شاید خودش از رو بره و همین هم شد چون وقتی سکوت منو دید خودش جواب داد :
    _ عذر میخوام نباید میپرسیدم......شاید نخواین جواب بدین.........
    _ ببخشید .........
    _ نه اشکال نداره.......پس ........میتونم بپرسم امروز چرا میخواستین منو ببینین ؟
    فی البداهه یه قصه ی دیگه از خودم ساختم :
    _ دیشب خواب سپیده رو دیدم ........فقط میخواستم دورادور ببینم همه چی روبراهه ولی وقتی مادرتون و دم در خونه تون دیدم نتونستم نرم جلو و درباره ی شما ازش نپرسم......
    _ یعنی شما نگران من بودین ؟......
    _ نه........من که شما رو نمیشناختم......
    لحظه ای خیره نگاهم کرد و گفت :
    _ اجازه بدید برم قهوه سفارش بدم.......چیز دیگه ای نمیخورید؟
    _ نه ممنون..........
    به محض اینکه از جاش بلند شد من هم بلند شدم تا برنگشته از بیمارستان برم بیرون..........خیلی دوستش داشتم ، اما نمیتونستم بشینم جلوش و پشت سر هم دروغ ببافم........خصوصا توی اون شرایط که حال خوشی هم نداشتم ، ساعتها بی هدف تو خیابونا قدم زدم.......یاد زندگی ای که قبلا داشتم افتادم ، کلش خلاصه میشد تو ول گشتن تو خیابونا.........مطمئنا نمیخواستم باز هم به اون کارا ادامه بدم ، کاش بهزاد کنارم بود ، اون حتما کمکم میکرد..........از یادآوری بهزاد دوباره کنترل اشکام و از دست دادم.........لعنت به تو بهزاد......
    وقتی به خونه رسیدم ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود ، ساعتها تو خیابونها قدم زده بودم بدون اینکه گذر زمان ، خستگی یا گرسنگی رو حس کرده باشم........مادر خونه بود و به محض ورود مواخذه از منو شروع کرد ،
    _ کجا رفته بودی؟......الان چه وقت اومدنه؟.......ناهار کجا خوردی؟......
    حوصله ی خودمو هم نداشتم چه برسه به مامان ،
    _ بیرون بودم دیگه.......گشنه م نبود ناهار نخوردم.....
    _ یعنی چی؟.....خودم میدونم بیرون بودی.......این چه طرز جواب دادنه ؟
    با گریه به سمتش برگشتم :
    _ مامان خسته م........بذار به درد خودم بمیرم ، تو رو خدا راحتم بذار.......
    و با دو خودمو به اتاقم رسوندم و در و قفل کردم ، چند دقیقه ای نگذشته بود که مادر اومد پشت در و ازم خواست درو باز کنم .......ولی اونقدر بی محلی کردم که بیخیال شد........دوست نداشتم اینجوری باشم ، دوست نداشتم مثل قدیم تخس و بد عنق باشم........دوست داشتم با بچه م و شوهرم باشم........به هر دوشون احتیاج داشتم ........برای خوشبخت بودن به هر دوشون احتیاج داشتم........
    تصمیم گرفتم از مادر بخوام بهم اجازه بده برم شمال.........مهم نبود آرش منو نشناسه ........من باید میدیدمش ........باید بچه مو میدیدم حتی اگه نتونم بهش نزدیک بشم ، ولی مادر عمرا راضی نمیشد منو تنهایی بفرسته شمال ، بهم اجازه نمیداد ، خصوصا که این اواخر رفتارم شبیه دیوونه ها هم شده بود.......برای راضی کردنش تصمیم گرفتم یه مدت رو خودم کار کنم و رفتارم و درست کنم تا بهم اعتماد کنه ، به محض گرفتن این تصمیم از جام بلند شدم و خودمو مرتب کردم و رفتم پایین.......مادر تو آشپزخونه مشغول سالاد درست کردن بود ، از پشت بغلش کردم و بوسیدمش :
    _ مامان معذرت میخوام.........هوای گرم بیرون کلافه م کرده بود.........کمک نمیخواین ؟
    دستمو گرفت و منو نشوند رو صندلی ،
    _ کمک نمیخوام ولی باید بهم بگی چت شده ، باهام حرف بزن.........تا کی میخوای بی برنامه بچرخی؟ مطمئنم دلیل کلافگیت هم همینه...... چون هدفی نداری........
    _ دیگه نمیخوام بی برنامه بچرخم ........
    _ خوبه ، پس من از همین فردا دنبال کارات و میگیرم که یه کلاس کنکور خوب ثبت نام کنی......
    _ باشه ، هر چی شما بگید.....
    چند لحظه مشکوک نگاهم کرد ، انگار نمیتونست حرفمو باور کنه چون همیشه میگفتم نمیخوام مهندسی قبول شم ،
    _ عالیه ، بیا سالادا رو درست کن تا من شامو بچینم ......
    تا چند روز از خونه بیرون نمی رفتم و همه ی کارای خونه رو هم خودم به عهده گرفته بودم ، تمام سعیمو هم میکردم که بهترین رفتار و داشته باشم و رفتار مادر هم نشون میداد که تونستم رضایتشو جلب کنم.........بالاخره یه شب تصمیمم و باهاش در میون گذاشتم :
    _ مامان از اونجایی که قراره بزودی برم کلاس کنکور و بکوب درس بخونم به ذهنم رسید که قبلش برم شمال یه حال و هوایی عوض کنم ، نظر شما چیه؟
    _ خیلی عالیه .......ولی من سرم خیلی شلوغه ، میدونی که نمیتونم نرم سر ساختمون......
    _ میدونم ، من خودم میرم لازم نیست شما بیاید......
    چشماشو در آورد بهم ،
    _ دیگه چی؟........همینم مونده که تنهایی بفرستمت شمال......
    _ مامان من بزرگ شدم .........انگار اصلا حواستون نیست........میتونم مواظب خودم باشم
    _ هر چقدر هم که بزرگ شده باشی من تنهایی نمیفرستمت راه دور.......با من بحث نکن کیانا........صبر کن هر وقت خودم بیکار شدم میبرمت........
    _ مامان با اتوبوس میرم دیگه.......بعدش هم میرم هتل........آخه از چی میترسین؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی تحویلم داد :
    _ الان اسم اتوبوس و آوردی که درجه ی امن بودنش و بهم یادآوری کنی ؟........تنهایی جایی نمیری ، والسلام.......

  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همه ی نقشه هام نقش بر آب شد.......کوتاه بیا نبود.......ولی من هر جوری بود باید میرفتم ، فرداش بعد از اینکه مامان رفت سر ساختمون حاضر شدم و از خونه رفتم بیرون ، میخواستم با عمو کامران حرف بزنم تا مامانو راضی کنه ،فهمیده بودم که اون مامان و دوست داره و برای اینکه دل منو به دست بیاره مطمئنا کمکم میکنه........دیگه اون خشم آنی از بین رفته بود ، حالا معتقد بودم مامانم حق داره با زندگیش هر کاری که دوست داره بکنه چون زندگی خودشه نه زندگی من ، خصوصا که عمو کامران و میشناختم و میدونستم مرد خوبیه.........تنها تغییرمثبتی که اون اتفاق تو زندگیم ایجاد کرده بود همین دیدگاهم به این قضیه بود و گرنه بقیه ش همش باعث زجر بیشترم بود ، تا الان که اینطور بود.......

    خودمو به شرکت رسوندم ، پدرم و عمو کامران سالها با هم شریک بودن و یه شرکت ساختمون سازی داشتن ، مامانم هم یکی از مهندسای شرکت بود که پدرم بعدها بهش علاقمند میشه و باهاش ازدواج میکنه و مادرم هنوز بعد از مرگ پدرم هم به کارش تو اون شرکت ادامه میداد ، میدونستم اون موقع روز شرکت نیست و سر ساختمونه ولی عمو کامران معمولا همیشه شرکت بود ، منشی شرکت به محض ورود منو شناخت و با خوشرویی تحویلم گرفت و بعد از هماهنگ کردن با عمو کامران بهم اجازه ی ورود داد ، عمو خیلی از اومدنم به اونجا تعجب کرده بود و تا حدی هم هول شده بود .......انگار مچشو با مادرم گرفته باشم ، بدون طفره رفتن موضوع و باهاش در میون گذاشتم و اون هم از سر ناچاری قبول کرد هر کاری از دستش بر میاد انجام بده ، از سر ناچاری چون خودش هم مخالف این بود که تنها سفر کنم.......

    تا حدی خیالم راحت شده بود که عمو بتونه مامان و راضی کنه ولی وقتی مامان اومد خونه متوجه شدم عمو همچین هم کارش و درست انجام نداده ، چون مادر و راضی کرده بود که من با فرزاد پسرش برم شمال ، تعجبم از این بود که مادر چطور قبول کرده من با یه پسر مجرد برم سفر ! .........حتی اگه عمو بهش گفته باشه تو هتل اتاقای جدا میگیرن ، در هر صورت مامان قبول کرده بود ، ظاهر قضیه نشون میداد که مامان خیلی عمو رو قبول داره ، البته فرزاد هم پسر سربه راه و مورد اعتمادی بود ...........جای هیچ مخالفتی برای من باقی نبود چون به هر حال من به چیزی که میخواستم میرسیدم.......به پسرم......

    بالاخره موعد مقرر برای حرکت فرا رسید و صبح زود فرزاد اومد دنبالم ، از اونجایی که نه پسر خشک و جدی ای بود و نه سوسول و لوده زیاد باهاش معذب نبودم ، به محض سوار شدن به ماشین بعد از سلام و تشکر بابت قبول زحمتش سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و خیلی زود خوابم برد ، اما هنوز به مقصد نرسیده بودیم که بیدار شدم ، وقتی دید چشمام و باز کردم و خودمو کش و قوس میدم از گوشه ی چشم نگاهم کرد و بهم لبخند زد ،
    _ آقا فرزاد شما کلاس نداشتین ؟.......یه وقت به خاطر من از درستون نزده باشین؟......
    خندید و گفت :
    _ نه آخر هفته ها کلاس ندارم...........در ضمن ، بهم بگو فرزاد چون من بهت نمیگم کیانا خانوم.......
    سرمو به معنی موافقت تکون دادم ، دستمو کردم تو کیفم تا گوشیمو در بیارم که متوجه شدم جا گذاشتمش ولی زیاد اهمیتی نداشت چون خیلی به کارم نمیومد ، در واقع بیشتر کار ام پی تری پلییر و برام میکرد تا گوشی.........زنگ خورش در حد صفر بود ، دستمو بردم دکمه ی پخش و زدم .....که کاش نمیزدم..... :
    _ همین که مینویسم و......به واژه میکشم تو رو.....
    دوباره بار غم میشینه روی شونه های من........
    همین که میشکفی مثِ.......... یه گل میون دفترم.....
    دوباره گرمی لبات ، دوباره گونه های من.......
    همین که میری از دلم.......قرار آخرم میشی.......
    دوباره زخم میخورم .......دوباره باورم میشی
    همیشه کم میارمت ، همیشه کم میارمت .......نمیشه که نبارمت........
    گریه فقط کار منه ، تو اشکاتو حروم نکن......
    به واژه ای نمیرسی ، اینجوری پرس و جوم نکن.......
    فاصله ها مال منن ، تو فاصله نگیر ازم........
    بمون که باورت بشه ، گریه نمیشه سیر ازم.......
    همیشه کم میارمت ، همیشه کم میارمت........نمیشه که نبارمت.......
    _ کیانا داری گریه میکنی ؟
    مثل آدمای مسخ شده برگشتم طرفش و دستمو کشیدم رو صورتم ، راست میگفت صورتم خیس بود ، صورتمو برگردوندم و اشکامو پاک کردم ،
    _ نه گریه نمیکنم.......
    پا پیچم نشد و ساکت به رانندگیش ادامه داد ........دلم هوای بهزاد و کرده بود ، چقدر من بیچاره بودم .........همه ی عاشقا اینجوری بودن ؟.......اگه اینطوره پس خدایا هیشکی رو عاشق نکن ، یا اگه کردی هواشو داشته باش و به حال خودش رهاش نکن......
    وقتی رسیدیم اول رفتیم به یه هتل و اتاق گرفتیم ، دو تا اتاق جدا ولی نزدیک به هم ، ساکم و که گذاشتم تو اتاق فرزاد اومد دم در ،
    _ کیانا میخوای بریم بیرون یا اول یه کم استراحت کنیم ؟
    عجب دل خجسته ای داشت این ! .......یعنی واقعا فکر کرده من اومدم اینجا که باهاش برم ددر دودور ؟........
    _ تو برو استراحت کن ، من میرم جایی زود بر میگردم.
    _ نه با هم میریم ، صبر کن من لباس عوض کنم الان میام....
    عجب گیری افتاده بودم ،
    _ فرزاد وایسا.......نمیخواد من خودم میرم دیگه !
    _ من نمیتونم اجازه بدم تنهایی جایی بری......نا سلامتی امانتی .
    _ بگو بهت اعتماد ندارم .......
    _ اصلا اینطور نیست ، پنج دقیقه دیگه میام........
    چاره ای نبود....... نمیتونستم تنهایی برم دیدن آرش ، باید صبر میکردم با هم بریم ،
    _ خیلی خوب پس برو فعلا استراحت کن......من عجله ندارم......
    با لبخند جواب داد :
    _ ممنون ، پس دو ساعت دیگه خوبه ؟
    _ نه.... هر وقت خودت بیدار شدی خوبه......
    _ باشه پس فعلا......
    و دستشو برام تکون داد و رفت ........ دلم برای دیدن آرش بی قراری میکرد ، نمیتونستم فکرشو بکنم که بدون من داره چه جوری میگذرونه ، اون بدون من آب هم نمیخورد ، بدون اینکه من نازش کنم خوابش نمیبرد ........یه دفعه این سوال برام پیش اومد که من بدون اون چه جوری تونسته بودم این چند روز و تحمل کنم ؟ بدون اینکه ببوسمش ، بغلش کنم ، به شیرین زبونیاش گوش کنم........احساس مادری رو داشتم که بچه شو ازش گرفته باشن ، دلم برای دیدن آرش پر میکشید...
    فرزاد که بیدار شد اول رفتیم رستوران هتل ناهار خوردیم و بعد دوتایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ، بهش آدرس میدادم که از کدوم طرف باید بره ولی خودم هم آدرس دقیق و یادم نمیومد ، اینقدر تو خیابون ها چرخیدیم تا بالاخره یه نشونه های آشنایی یادم اومد و از اونجا به بعد راحت تونستیم خونه ی آرش و پیدا کنیم ، از ماشین پیاده شدم و زنگ و فشار دادم ، چشمامو بستم و گوش دادم تا صدای پای آرش و که داره میاد درو برام باز کنه بشنوم اما هر چی بیشتر گوش میدادم کمتر میشنیدم ، چند بار دیگه هم زنگ زدم ولی کسی نیومد ، همون موقع خانمی که داشت از اونجا رد میشد کنارم ایستاد و گفت :
    _ با خانم کریمی کار دارین ؟
    _ نه.......با آرش......فکر میکنم نوه ی اون خانمی که شما گفتین باشه .......6 سالشه.......
    _ ولی خانم کریمی هیچ نوه ی پسری نداره ، دو تا بچه های دخترش هر دو دخترن .
    _ آرش بچه ی پسرشه نه دخترش......
    _ پسرش که بچه نداشت.....
    یه دفعه رنگ نگاهش تغییر کرد و با حالت غمگینی ادامه داد :
    _ بیچاره خانم کریمی چند سال پیش عروسش و از دست داد و همین چند روز پیش هم پسرشو.....
    با ناباوری گفتم :
    _ پس بچه شون چی ؟ آرش ؟
    _ گفتم که اونا بچه نداشتن......چند سال پیش عروسش تصادف کرد و مرد .........پسرش هم دو هفته پیش ایست قلبی کرد و مرد ، از وقتی زنش مرده بود قلبش مشکل پیدا کرده بود.......
    اشکام از گوشه ی چشم راه خروج و پیدا کردن و جاری شدن ، همونجا به در تکیه دادم و نشستم رو زمین ،
    _ اوا خانوم چی شد ؟ حالتون خوب نیست ؟
    فرزاد که تا الان از دور بهمون نگاه میکرد خودشو بهم رسوند و کنارم زانو زد :
    _ کیانا چی شد ؟ حالت خوبه ؟
    بدون توجه بهش رو به همون خانوم کردم و پرسیدم :
    _ خانم کریمی الان کجان ؟
    _ چند روز پیش دخترش اومد و با خودش بردش مشهد تا تنها نباشه .
    سرمو به در تکیه دادم و چشمامو بستم ، باورم نمیشد ، از وقتی بهزاد و دیده بودم فکر میکردم آرش هم باید باشه ، این امکان نداشت.......
    _ آقا خانومتون حالش خوب نیست ، بیاریدشون خونه ی ما یه آب قند بهش بدم ،خونمون همین بغله .......
    چشمامو باز کردم ،
    _ من حالم خوبه ، شما عکس خانوم کریمی یا پسرشون و ندارین ؟
    _ نه ندارم ......
    از جام بلند شدم و گفتم :
    _ ممنون از کمکتون ، فرزاد بریم .....
    تو ماشین همش اشک میریختم و به بخت بد خودم لعنت میفرستادم ، فرزاد هم اجازه داده بود به حال خودم باشم و سوالی ازم نمیکرد ، اونقدر تو حال خودم بودم که متوجه نشدم مسیرش به سمت هتل نیست ، یه جا نگه داشت و گفت :
    _ پیاده شو برات خوبه الان بری کنار دریا......
    بی حرف از ماشین پیاده شدم ، وقتی به دریا رسیدیم روی شنها نشستم و خیره به دریا اشک ریختم........فرزاد از دور وایستاده بود و حواسش بهم بود ، یه مدت که گذشت اومد کنارم نشست ،
    _ بسه دیگه چقدر گریه میکنی ؟ داری خودتو میکشی.......
    _ بذار بمیرم......این برام بهتره
    _ این حرفا چیه میزنی؟......به من نمیگی جریان چیه؟
    نگاهمو از دریا گرفتمو بهش زل زدم :
    _ جریانی وجود نداره......همه چی تموم شده ...
    _ پس آرش کیه که اومده بودی دنبالش؟ میدونم همه ی این راهو اومده بودی اونو ببینی و تفریح بهانه بوده.....
    _ آرش یه بچه ی 6 ساله ی ماهه.....که اثری ازش نیست......خواهش میکنم دیگه چیزی نپرس
    ساکت شد و اونم مثل من به دریا خیره شد ،
    _ اگه آرش الان اینجا بود با هم مجسمه ی شنی درست میکردیم......
    _ اگه میخوای من چیزی نپرسم باشه نمیپرسم ، ولی اگه به من بگی شاید بتونم کمکت کنم پیداش کنی....
    _ اگه کمکی از دستت بر میومد بهت میگفتم ولی گفتنش فایده ای نداره....
    وقتی برگشتیم هتل دم در اتاقا بهش گفتم :
    _ میشه فردا برگردیم؟
    _ حالا که این همه راهو اومدی نمیخوای دو روز بیشتر بمونی و یه حال و هوایی عوض کنی ؟ تازه اگه برگردی مامانت مشکوک نمیشه که بعد از اون همه اصرار چرا نرفته برگشتی ؟
    قبول کردم بمونم ولی تنها کاری که تو دو روز باقی مونده میکردم این بود که برم ساحل و زل بزنم به دریا ، فرزاد بدون اینکه به من بگه یه بار دیگه رفته بود اون محل و از بقیه ی همسایه ها هم درباره ی آرش تحقیق کرده بود ولی میگفت هیچ کس همچین بچه ای رو نمیشناخته ، اون از بهزاد ، این هم از آرش ......پس حکمت اون اتفاقا چی بود ؟ نمیتونستم بگم اون خواب .....چون خواب نبود ، 5 ماه از زندگی من بود، هیچ دوره ای تو 18 سال زندگیم به اندازه ی اون 5 ماه واقعی نبوده .......من همه ی اتفاقات اون 5 ماه و با تمام وجود احساس میکردم ، درد ......لذت .....حتی طعم غذاهایی که خورده بودم .....بوی تن بهزاد و آرش و مریم ......واقعی تر از اونا هیچ لحظه ای تو زندگیم نداشتم..........اما حالا فقط یه علامت سوال بزرگ تو مغزم بود که هیچ جوابی براش نداشتم.......
    بالاخره اون دو روز هم تموم شد و با فرزاد برگشتیم خونه ، دست از پا درازتر و نا امید تر از قبل ، وقتی میخواستم از ماشین پیاده شم فرزاد خواست چند لحظه صبر کنم و بعد از کلی مقدمه چینی و من من کردن گفت :
    _ کیانا باید اعتراف کنم ازت خوشم اومده ......موافقی یه مدت با هم بریم بیرون تا بیشتر با هم آشنا بشیم ؟......شاید تو هم از من خوشت بیاد ......
    شوکه شده بودم ، این اتفاق کی افتاده بود ؟ من چیکار کرده بودم که اون ازم خوشش بیاد ؟.....در هر صورت من نمیتونستم درخواستشو قبول کنم چون دلم جای دیگه ای بود ......از طرفی دلم نمیومد ناراحتش کنم چون پسر خوبی بود برای همین سرسری گفتم :
    _ فرزاد من آمادگیش و ندارم ، فراموشش کن.....
    و سریع از ماشین پیاده شدم تا فرصت جواب دادن پیدا نکنه ......مامان خونه نبود ، بعد از عوض کردن لباسام سری به گوشیم زدم و با تعجب دیدم که 5 تا میس کال دارم ، که همش از یه شماره ی ناشناس بود ، یه اس ام اس هم اومده بود که با خوندنش چنان جیغی کشیدم که نزدیک بود خودم کر بشم ،
    _ کیانا من مریمم ،حتی اگه منو نمیشناسی خواهش میکنم گوشی رو بردار.......

  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چند بار اس ام اس و از اول خوندم ، نمیدونستم باید چیو باور کنم ؟........حرفای بهزادو ؟......غیب شدن آرشو ؟.......یا این اس ام اس رو ؟....... خودمو انداختم رو تخت و با گیجی به سقف خیره شدم .........سعی داشتم اس ام اس و تو مغزم هضمش کنم ، کم کم یه لبخند رو لبم نقش بست ، هر چی بیشتر فکر میکردم لبخندم پر رنگ تر میشد......معنی این اس ام اس این بود که من خواب ندیدم......دیوونه هم نشده بودم......اینکه چی بوده رو هنوز نمیدونستم ولی همینقدر که فهمیده بودم چرندیات مغز خودم نیست برام یه دنیا ارزش داشت......قبلا هم میدونستم که ساخته ی ذهنم نیست ولی حالا داشت ثابت میشد و چی بهتر از اینکه بهترین دوستم منو یادشه.......سر جام نشستم و با خوشحالی شروع کردم به گرفتن شماره ی ناشناس ، اما همون لحظه صدای مامانم از پایین اومد که داشت صدام میکرد ........دست از کار کشیدم و رفتم کنار نرده ها و از همون بالا جواب دادم :
    _ بله مامان ؟.....
    _ بله مامان چیه ؟.......سلامتو خوردی ؟ بیا پایین برام از سفرت بگو........
    از سر ناچاری گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم پایین ، چیز خاصی برای تعریف کردن نداشتم ولی همون یه ذره کاری که تو شمال کرده بودم و برا مامان تعریف کردم هر چند تمام حواسم پی مریم بود ، بعد از تعریف قضایا از جام بلند شدم برم بالا که مامان گفت عمو کامران برای شام دعوتمون کرده رستوران........میخواستم بگم قراره من بیام سرخرتون باشم ؟.......اما به موافقت کردن با سر قناعت کردم و رفتم اتاقم ، در و بستم و با هیجان شروع به گرفتن شماره کردم ، بعد از چند تا بوق جواب داد ، با صدای بلند داد زدم :
    _ مریِِم !!! .........
    _ کیانا خودتی ؟.......خدای من ! دارم دیوونه میشم......
    _ مریم .......چه خبر شده ؟.....
    _ نمیدونم چه خبر شده .......تو کجایی ؟ خوبی؟
    _ آره من خوبم ، مریم؟.......مریم باور کنم که منو یادته ؟
    _ معلومه که یادمه ......
    با ذوق جیغ کشیدم :
    _ عاشقتم...........ولی اگه تو یادت میاد چرا بهزاد هیچی یادش نمیاد ؟
    _ مگه دیدیش ؟.....تو رو نشناخت؟
    _ نه هیچی یادش نمیاد ، منو نمیشناسه .......چقدر خوشحالم که تو منو یادته .......
    و زدم زیر گریه .....ولی وقتی یاد این افتادم که چقدر دیر زنگ زده پرسیدم :
    _ چرا تا الان زنگ نزده بودی ؟
    _ من شماره تو یادم نمیومد ، پریروز ژان پل بهم داد ......
    _ ژان پل ؟ ......از کجا پیداش کردی ؟
    _ من پیداش نکردم ، اون اومده اینجا......
    _ یعنی الان پیشته ؟
    _ معلومه که نه......خانواده م که چیزی ازش نمیدونن ، اون هتله .......با هم بیرون قرار میذاریم...
    و با ذوق ادامه داد :
    _ کیانا اون هنوزم دوستم داره ، به خاطر من این همه راهو اومده .....
    به مریم غبطه میخوردم ،
    _ خوش به حالت .........من خیلی گیج شدم مریم ، چرا همه چی اینجوری شده ؟......مریم من خیلی احساس تنهایی و بدبختی میکنم........تو خودت شاهدی که من خیلی سعی میکردم از بهزاد دور بمونم ، چون میترسیدم صدمه ببینم ، حالا از همون چیزی که میترسیدم به سرم اومده .......منو از خودش طرد میکنه ، بعد از همه ی بلاهایی که سرم آورد داره طردم میکنه......
    _ تو از کجا میدونی ؟ .........شاید واقعا یادش نمیاد ؟
    _ چرند نگو مریم......پس چرا من و تو ژان پل یادمون میاد ؟
    _ نمیدونم ......ولی آخه به بهزاد نمیاد اینقدر نامرد باشه......
    _ بازم ازش دفاع کن........نمیبینی چه بلایی سرم آورده ؟ من دارم از بی مهری و بی وفاییش میمیرم .........
    و چنان گریه ای سر دادم که مریم از همون پشت تلفن میخواست با التماس آرومم کنه ولی موفق نمیشد ، چون حالا که میدونستم از طرف بهزاد طرد شدم دیگه هیچ جایی برای آروم شدن باقی نمونده بود .........بعد از کلی درد و دل کردن با مریم تلفن و قطع کردم و خودمو روی تخت انداختم ،
    _ خدایا این دیگه چه قایم باشکیه راه انداختی؟......اگه میخواستی دوباره برگردونیمون پس چرا اون بلاها رو سرمون آوردی ؟........چرا منو با بهزاد و آرش آشنا کردی و حالا که تازه داشتم باهاشون انس میگرفتم ازم گرفتیشون ؟.......چرا منو نمیکشی ؟.......میدونی که من نمیتونم این شرایط و تحمل کنم ، پس چرا راحتم نمیکنی ؟........ نکنه داری آزمایش میکنی ؟ من از همین الان بازنده م پس راحتم کن ........چرا بهزاد خودشو ازم دریغ میکنه ؟ آخه آدم تا چه اندازه میتونه پست باشه ........
    تا شب که مامان ازم خواست حاضر شم تا بریم سر قرار با عمو کامران از جام تکون نخوردم ، با تمام اصرارهای مامان حتی ناهار هم نخوردم ........نه حال رستوران رفتنو داشتم و نه حوصله شو ، ولی مامان به زور هم که شده از جام بلندم کرد تا حاضر بشم ، مثل یه مرده ی متحرک از جام بلند شدم و زود لباس پوشیدم و پشت سرش راه افتادم .......
    قرار تو یه رستوران سنتی بود که تو محوطه ی بازش تخت گذاشته بودن ، مامان به سمت یکی از تخت ها حرکت کرد ، از دور قیافه ی عمو کامران و فرزاد و تشخیص دادم ، نمیدونستم فرزاد هم قراره بیاد ، بعد از نشستن و خوردن چایی شام و سفارش دادن ، من نه چیزی از حرفایی که میزدن متوجه میشدم و نه از شامی که جلوم بود ، توی خیالات خودم غرق بودم ، به این فکر میکردم که بهتر نیست برم سراغ بهزاد و هر چی فحش بلدم نثارش کنم ؟ ولی مطمئنا کار بی خودی بود ، چون نه من اینطوری آروم میشدم و نه بهزاد دلش به رحم میومد ........هر چند حالا دیگه اگه به رحم هم میومد من ازش متنفر بودم ، با صدای فرزاد که داشت صدام میزد به خودم اومدم :
    _ کیانا ؟.........حالت خوبه ؟
    سعی کردم بهش لبخند بزنم :
    _ آره خوبم .......
    _ اینطور فکر نمیکنم .....
    و لبخند مهربونش و به صورتم پاشید ، برعکس بهزاد که هیچ وقت این طور خالصانه بهم لبخند نمیزد ، لبخند بهزاد رو خیلی کم میشد دید ولی فرزاد بیشتر وقتا لبخند به لب داشت ، چرا به جای بهزاد مغرور و از خود راضی نمیتونستم عاشق فرزاد مهربونی بشم که خودش هم بهم تمایل داشت ، به مامان و عمو کامران نگاه کردم ، غرق صحبت درباره ی شرکت بودن و حواسشون به ما نبود ..............از سر بیچارگی به فرزاد لبخند زدم و اشک تو چشام حلقه زد :
    _ خیلی داغونم فرزاد ........
    تحت تاثیر لحن رنجیده م قرار گرفت و سرشو انداخت پایین ،
    _ مشخصه ، فقط کاش منو قابل میدونستی و حرف دلت و باهام میزدی......
    _ کاش میتونستم ........
    _ اگه بخوای میتونی ......من همیشه آماده ی شنیدن حرفاتم .
    وقتی سکوت منو دید بعد از کمی این پا و اون پا کردن گفت :
    _ میتونم امیدوار باشم صبح شتابزده جواب پیشنهادم و دادی ؟
    بعد از اینکه طعم محبت یه مرد و چشیده بودم و عاشق بهزاد شده بودم حتی فکر اینکه فرزاد جای بهزاد و بگیره هم اذیتم میکرد ، ولی با این وجود محتاج محبت بودم ، حالا که کسی که ازش محبت میخواستم بهم پشت کرده بود و عقلم داشت با احساسم میجنگید تا حس نفرت نسبت به اونو تو قلبم جا بده ، به عقل خیره سرم اجازه دادم تا جایی که میتونه جولان بده .........و کار به جایی رسیده بود که قانع شده بودم باید محبت ببینم ، به هر قیمتی.......حتی اگه محبت کننده کسی نباشه که آرزوشو دارم ، باید یه جوری آروم میشدم ، پس در حالیکه به تمام نفرتی که از بهزاد پیدا کرده بودم فکر میکردم جواب دادم :
    _ آره میتونی امیدوار باشی ........

    اولش با تعجب بهم نگاه کرد اما همین که به معنی جمله م پی برد لبخند زد و نگاه عاشقانه ش و بهم دوخت ، به صندلیش تکیه داد و با همون لبخندی که رو لبش بود بیصدا با تکون لبهاش گفت دوستت دارم ........با این حرکاتش باعث میشد عذاب وجدان بگیرم ، با ترس به مامان و عمو کامران نگاه کردم که یه وقت چیزی متوجه نشده باشن ، اما اونا اصلا حواسشون به ما نبود .......اون هی ادا در میاورد من هم هی لبمو گاز میگرفتم و با چشم و ابرو به مامان اینا اشاره میکردم ، من و فرزاد لبه ی تخت نشسته بودیم و پاهامون و گذاشته بودیم رو زمین ، چند بار با پاش زد به پام ،دیگه داشت اعصابمو خط خطی میکرد ، با حرکت لب بهش گفتم :
    _ کرم داری ؟......
    که با صدای بلند زد زیر خنده ، مامان و عمو کامران با تعجب بهمون نگاه کردن ، مامان گفت :
    _ بگید ما هم بخندیم ......
    من از خجالت سرمو انداختم پایین ، فرزاد جواب داد :
    _ جوکش برای سن شما خوب نیست ......
    مامان و فرزاد همیشه با هم شوخی داشتن ، چند دقیقه ای سر قضیه ی سن با مامانم بحث کرد و سر به سرش گذاشت ، وقتی مامان اینا دوباره حواسشون پرت شد گوشیشو از روی تخت سر داد طرفم و خواست شماره مو براش بنویسم ، شماره رو سیو کردم اما این وجدان لعنتی دست از سرم بر نمیداشت ، هر چی اون جلوتر میمومد منم بیشتر عذاب وجدان میگرفتم ، ولی دلیلی برای عذاب وجدان وجود نداشت ، وقتی بهزاد خودش منو نمیخواد منم حق دارم با هر کی میخوام دوست بشم .....منم دل دارم .....کی بهتر از فرزاد ، با تمام این توجیه ها بازم دلم آروم نمیشد ....... دلم بهزاد و میخواست ، فرزاد هر حرکتی که میکرد من با بهزاد مقایسه ش میکردم ، اما با این بهانه که بالاخره بهش عادت میکنم خودمو توجیه میکردم .......
    موقع خداحافظی جوری که بقیه متوجه نشن دستمو گرفت و وقتی سرمو به طرفش بگردوندم گفت :
    _ آخر شب بهت زنگ میزنم ، منتظر باش....
    همونطور که گفته بود قبل از خواب زنگ زد ، با اینکه تو حرف زدن باهاش زیاد راحت نبودم ولی اینقدر شوخی میکرد و منو به خنده مینداخت که دیگه یاد بهزاد نمیوفتادم تا وجدانم درد بگیره اما همین که خداحافظی کردیم زدم زیر گریه ، هیچ کس برای من بهزاد نمیشد ، هیچ کس .......
    فردا ظهر برای ناهار اومد دنبالم ، مامان مشکوک شده بود ، ظاهرا دیگه نمیتونستیم چیزی رو ازشون قایم کنیم ، بعد از اینکه ناهار و تو یه رستوران شیک خوردیم اصرار داشت که بریم برای من خرید کنیم ، بعد از کلی گشتن توی پاساژا یه تاپ برام انتخاب کرد و به زور مجبورم کرد برم تو اتاق پرو امتحانش کنم ، وقتی پوشیدمش در زد و خواست تاپ و تو تنم ببینه ، با اکراه در حالیکه زیر لب فحشش میدادم در و باز کردم ، سریع اومد داخل و در و بست ،تو همون یه وجب جا بهم نزدیک تر شد و گفت :
    _ هیچ جا به اندازه ی اتاق پرو مزه نمیده ......
    منظورش بوس بود ، با تعجب چشمامو بهش در آوردم و گفتم :
    _ این کارا چیه ؟ من فکر میکردم تو پسر مثبت و سر به راهی هستی فرزاد ! ......
    با خنده جواب داد :
    _ مگه حالا شک داری ؟......من واقعا مثبت و سربه راهم ، ولی تو اینقدر خوشگلی که حتی پسرای مثبت و سربه راه هم نمیتونن وسوسه نشن که ببوسنت .......چه برسه به من که دوست پسرت هم هستم .......
    از تصور اینکه منو ببوسه حالم به هم میخورد ، با صدای بلند زدم زیر گریه ، با این کارم هول شد و با التماس سعی میکرد آرومم کنه :
    _ کیانا خواهش میکنم آروم باش.....من غلط کردم ، اصلا گه خوردم .......من میرم بیرون تو هم لباس بپوش بیا خوب ؟......فقط تو رو خدا گریه نکن ......فرزاد بمیره گریه نکن......
    وقتی با چشمای گریه ای رفتم بیرون دیدم فروشنده ها که دو تا پسر جوون بودن در حالیکه به زور سعی داشتن جلوی خنده شونو بگیرن ما رو زیر نظر گرفتن ، بمیری فرزاد .........چجوری روت شد جلوی اینا بیای تو اتاق پرو و درو ببندی ......یکیشون در حالیکه لبخندشو جمع میکرد رو به من گفت :
    _ پسندیدین ؟.......چیز دیگه ای نمیخواین براتون بیارم ؟
    تاپ و انداختم رو ویترین و بدون دادن جواب از مغازه رفتم بیرون ، چند دقیقه بعد فرزاد هم خودشو بهم رسوند و سوار ماشین شدیم ، در طول راه مدام ازم عذرخواهی میکرد ، نهایتا راضی شدم ببخشمش به شرطی که دیگه از این غلطا نکنه .......
    یه هفته ای از رابطه م با فرزاد میگذشت ، هر روز شام یا ناهار با هم بودیم ، را بطه مون خوب و مسالمت امیز بود ، هیچکدوم کاری نمیکردیم که اون یکی ناراحت بشه .......فرزاد هم پاشو از قربون صدقه فراتر نمیذاشت چون از عکس العمل من میترسید ، حالا دیگه مامان هم از رابطه ی ما کاملا خبر داشت و نه تنها مخالفتی نکرده بود ظاهرا راضی بود که از لاک خودم بیرون اومدم ، خصوصا که فرزاد پسر عمو کامران هم بود و این میتونست برای مامان یه نقطه ی امیدی باشه که من راحت تر با موضوع ازدواجشون کنار بیام ، اون هنوز نمیدونست که من همه چیز و میدونم و ظاهرا هنوز خیال نداشت که این موضوع و باهام مطرح کنه ......
    تقریبا هر روز با مریم تماس تلفنی داشتم ، اخیرا کلاس زبان میرفت تا هم تو حرف زدن با ژان مشکلی نداشته باشه هم به بهانه ی کلاس هر روز بعد از کلاس همدیگه رو ببینن........قرار بود هفته ی دیگه ژان پل برای دیدن من و احیانا بهزاد به تهران بیاد و نهایتا اون روز رسید و ژان پل از هتل به من زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه ، مونده بودم چه جوری باید بدون این که فرزاد چیزی بفهمه برم به دیدنش ، بالاخره تصمیم گرفتم بدون اینکه چیزی بهش بگم برم هتل و وقتی زنگ زد تا قرار ناهار بذاره بهش بگم رفتم دیدن یکی از دوستای دبیرستانم ......
    خودمو با تاکسی به هتل محل اقامت ژان پل رسوندم ، به محض اینکه تو لابی هتل دیدمش نتونستم احساساتمو کنترل کنم و بغلش کردم ، اون هیچ عوض نشده بود دقیقا همونطور بود که آخرین روز دیده بودمش ، وقتی تو آغوشش بودم حس دختری رو داشتم که پدرشو بغل کرده ، با این فکر خودمو از آغوشش کشیدم بیرون و با خنده گفتم :
    _ ژان اندازه ی بابام دوستت دارم ، اگه مریم اینو بشنوه کله مو میکنه که شوهرشو به چشم بابام میبینم.......
    با خنده جواب داد :
    _ نه خیالت راحت ، نمیذارم کاری با کله ت داشته باشه......
    بعد از کلی حرف زدن در مورد مریم و خودشو مشکلاتی که با خونواده ی مریم داره سراغ بهزاد و ازم گرفت ، منم گفتم که تا محل کارش میرسونمت ولی خودم جلو نمیام چون بهزاد تمایلی به دیدن من نداره و از رفتاری که بهزاد با من داشته براش گفتم .........ولی ژان جوابی بهم داد که تا چند دقیقه هنگ کرده بودم :
    _ باید بهش فرصت بدی ، فکر نمیکنم نقش بازی کرده باشه......چون خود من هم تا یه هفته هیچی یادم نمیومد ،تا اینکه خیلی تصادفی توی فیس بوک صفحه ی بازماندگان و دیدم ، وقتی تک تک کسایی که اون موقع زنده مونده بودن رو اونجا دیدم انگار یه شک بهم وارد بشه همه چیز مثل برق از جلوی چشمام گذشت و همه چیز و به یاد آوردم......من حدس میزنم بهزاد هم به همین حالت دچار شده باشه .......

  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تا بحال از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم که ممکنه با گذشت زمان همه چی یادش بیاد ، اگه واقعا بهزاد فقط یادش رفته باشه چی؟......اگه من اشتباه کرده باشم ؟.......به سختی رو به ژان گفتم :
    _ راست میگی ؟......یعنی ممکنه ؟
    _ بله که ممکنه ، شاید اگه منو ببینه یادش بیاد یا شاید وقتی مثل من صفحه ی فیس بوک و ببینه .......کسی چه میدونه؟
    _ اگه هیچ وقت یادش نیاد چی ؟
    _ ما باید بهش کمک کنیم تا یادش بیاد ، کیانا تو به اندازه ی کافی قبلا با بهزاد قهر کردی........الان وقت این نیست که بازم باهاش قهر کنی ، مریم بهم گفته از لجش رفتی با یکی دیگه دوست شدی ! ........اگه واقعا دوستش داری فکر نمیکنی باید وایستی و به خاطرش با مشکلات بجنگی ؟ ........باید بهش کمک کنی تا یادش بیاد......فرار کاری رو درست نمیکنه .......
    خدا میدونه چقدر دوست داشتم حرفای ژان درست از آب در بیاد ، از تصور اینکه فراموشی بهزاد مدت دار باشه و دوباره منو یادش بیاد ......دوباره عاشقم باشه .......دوباره داشته باشمش ...... نزدیک بود بال در بیارم ، با این وجود نمیتونستم با خودم کنار بیام که برم سراغش و اون باز هم منو به چشم یکی که میخواد آویزونش بشه ببینه ، از طرفی احتمال میدادم اگه خودشو به فراموشی زده باشه و همه ی اینا فیلمش باشه وقتی ژان پل رو تنهایی ببینه دیگه نقش بازی نکنه ، از این رو به ژان پل گفتم :
    _ امیدوارم حق با تو باشه ، ولی....... بهتره خودت تنهایی ببینیش ، من میترسم .........میترسم دوباره فکر کنه میخوام خودمو آویزونش کنم ........راستش هنوزم نمیتونم باور کنم که واقعا یادش رفته باشه ......
    _ همش به خاطر تلقین خودته ، با این وجود اگه اصرار داری که من تنها برم حرفی نیست.......
    _ ممنونم......
    از یادآوری صفحه ی فیس بوکی که درباره ش گفته بود با شوق دستامو به هم کوبیدم و گفتم :
    _ تو اون صفحه ی فیس بوک جین هم هست ؟
    _ نه جین هنوز نیست ، همه نیستن.........خوب همه که به ذهنشون نمیرسه ممکنه یکی همچین صفحه ای باز کرده باشه.........
    با ژان پل صفحه ی فیس بوک و دیدم و با کمک اون منم عضوش شدم ، از کسایی که میشناختم نیک و برنارد و چند نفر دیگه بودن ، بعضی ها رو یادم نمیومد و بعضیا رو فقط از رو عکس میشناختم ، طبق قراری که گذاشته بودیم با تاکسی ژان پل رو تا بیمارستان محل کار بهزاد رسوندم ، با اینکه ترجیح میدادم خودم تو محوطه یبیمارستان منتظرش بمونم اما برای اینکه یه وقت به مشکل برنخوره تا دم در اتاق بهزاد رسوندمش وخودم برگشتم جلوی در آسانسور منتظر شدم تا آسانسور بیاد بالا ، اما همین که در باز شد مادر بهزاد اینبار با لباس سفید دکتری جلوم ظاهر شد ، فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردم چون سریع به سمتم اومد و با خوشحالی گفت :
    _ سلام عزیزم ، تو یه دفعه کجا غیبت زد؟.....اگه بدونی چقدر سعی کردم آدرس خونه تونو که ازت گرفته بودم بیاد بیارم ؟ .......ولی حافظه م یاری نمیکرد......
    آدرس خونه ی منو برای چی میخواد ؟......نکنه بهزاد میخواسته منو ببینه ؟......از ذوق هول هولکی جواب سلامشو دادم و گفتم :
    _ چرا میخواستین منو ببینین ؟......
    _ چون ازت خوشم اومده بود ، هر چی نباشه تو دوست عروس گلم بودی.......حقش نبود اونجوری بی خداحافظی بری .......
    انگار از بالای قله ی توهماتم پرت شده باشم سرمو انداختم پایین و جواب دادم :
    _ حق دارین ، شرایط خوبی نداشتم اونموقع ، عذر میخوام.....
    _ اشکال نداره عوضش الان که اینجایی .......بیا بریم اتاق من ، یه چایی میخوریم و یه گپی هم با هم میزنیم ......هان ؟
    بدون منتظر جواب موندن از طرف من دستشو پشت کمرم گذاشت و وادار به حرکتم کرد ......این دومین باری بود که توی دومین ملاقاتمون منو وادار به کاری میکرد .......اگه با بهزاد ازدواج میکردم و این میشد مادر شوهرم از اون مادر شوهرا میشد .......به محض وارد شدن به اتاق دوباره بازجویی از منو شروع کرد ، اینبار دقیق تر از سری قبل ........در بین حرفاش چیزی گفت که توجه مو خیلی جلب کرد ........میگفت بهزاد از روزی که من اونجوری گذاشتم رفتم رو پای خودش بند نیست و کلافه ست ، اصرار داشت از زیر زبونم بیرون بکشه که چه حرفایی بینمون رد و بدل شده که بهزاد و کلافه و عصبی کرده.......یه حسی بهم میگفت بهزاد به خاطر ظلمی که در حقم کرده عذاب وجدان گرفته و کلافگیش هم از همونه ، ولی یه حس دیگه میگفت بهزاد از همه جا بیخبره........کم کم من هم داشتم کلافه میشدم ، از جام بلند شدم و گفتم :
    _ من خیلی دیرم شده ، ببخشید ولی باید برم.......
    از جاش بلند شد و درحالیکه تا دم در همراهیم میکرد گفت :
    _ باشه عزیزم ، ولی باید قول بدی بازم همدیگه رو ببینیم ،شماره تو که دارم خودم باهات تماس میگیرم .
    نمیدونم چه اصراری داشت باز هم همدیگه رو ببینیم ، من که مصاحب خوبی براش نبودم ، از چی من خوشش اومده بود ؟.......مطمئنا تنها هدفش این بود که از کار پسرش سر در بیاره.......
    توی راهرو داشتیم با هم خداحافظی میکردیم که از دور دیدم بهزاد در حالیکه دستاشو تو جیبش کرده و متفکرانه سرش پایینه همراه ژان پل که مشغول حرف زدنه دارن به اون سمت میان ، قبل از اینکه بهزاد منو ببینه هول هولکی با مادرش خداحافظی کردم و از حهت مخالف اونا با گامهای شتابزده حرکت کردم ، ولی ظاهرا دیر اقدام کرده بودم چون صدای بهزاد و از پشت سر شنیدم که با صدای بلند صدا میکرد :
    _ خانوم ؟......
    با کی غیر از من میتونست باشه ، بی توجه به صداش که حالا معلوم بود داره میدوئه سریع رفتم داخل آسانسور و دکمه رو زدم ، در داشت بسته میشد که از همون محدوده ی باریکی که مونده بود خودشو کشید داخل و در بسته شد ، حالا من و اون تنها توی آسانسور خیره به هم مونده بودیم .......بالاخره کسی که سکوتو شکست اون بود :
    _ چه خبره ؟......اون یارو فرانسویه چی میگفت ؟.......دارم سعی میکنم دیگه زود قضاوت نکنم .........ولی .....انگار نمیشه .......
    و با یه پوزخند ادامه داد :
    _ چقدر بهش دادی که اون چرت و پرتا رو سر هم کنه و تحویل من بده ؟........از جون من چی میخوای ؟ اصلا تو کی هستی ؟
    جمله های آخرشو با فریاد میگفت ، کنترل گریه مو از دست دادم و با صدای بلند زدم زیر گریه ، با درموندگی به دیوار آسانسور تکیه داد و گفت :
    _ چه اصراری داری خودتو مظلوم نشون بدی ؟
    تو همین لحظه در آسانسور باز شد ، خواستم با سرعت خارج بشم که از پشت منو گرفت و کشید داخل و دکمه ی طبقه ی آخر و فشار داد ،
    _ تا جواب منو ندی هیچ جا نمیری ........چی میخوای ؟
    از همین میترسیدم ، که این برخورد و باهام کنه ، حالا چه جوابی میتونستم بهش بدم .......به سختی با صدایی که برای خودم هم غریبه بود جواب دادم :
    _ به خدا من هیچی ازت نمیخوام ........ژان پل ازم خواست بیارمش پیش تو فقط همین.......من نمیدونم بهت چی گفته ولی من بهش نگفتم که اونا رو بهت بگه .......تو رو خدا بذار برم ، من هیچ جوابی برای سوالات ندارم ..........تو برای همه چی دلیل میخوای ، ولی من هیچ دلیلی برای سوالات ندارم .....
    با صدای بلند گفت :
    _ پس اون اراجیفی که اون یارو سر هم کرد چی بود ؟
    سرمو انداختم پایین تا قیافه ی برافروخته شو نبینم ،
    _ من حتی هیچ نشونه ای ندارم که تو حرفامو باور کنی ........
    دوباره سرمو بالا گرفتم و با جسارتی که در خودم سراغ نداشتم به چشماش خیره شدم :
    _ سمت راست شکمت یه زخم داری چون وقتی 16 سالت بوده آپاندیست و در آوردی........وقتی میخوابی حتما باید یه بالش یا یه چیزی بگیری تو بغلت ، احتمالا قبلا به جای بالش سپیده رو بغل میکردی..........تمام آلبومایی که عکسای سپیده توشه رو گذاشتی تو طبقه ی بالای کمد اتاق خوابت ، زیر یه عالمه وسایل و توی دور از دسترسترین جای ممکن تو اتاق......به دخترا هیچ توجهی نمیکنی چون این کار و خیانت به سپیده میدونی........الان یک ساله که عکس سپیده رو ندیدی.......
    تو همین لحظه در آسانسور باز شد ، دوباره بهش خیره شدم :
    _ چیزی برای از دست دادن ندارم........
    باید اینکار و میکردم تا باور کنم که تمام سعیمو کردم که بیاد بیاره......تا هیچ وقت دیگه خودمو سرزنش نکنم ، برای آخرین بار......برای آخرین بار باید این کار و میکردم ........یک قدم رفتم جلو ، روی پنجه های پام بلند شدم و لبامو گذاشتم رو لبش ........خیال داشتم سریع تمومش کنم ولی نمیتونستم با وسوسه ی لمس بیشتر لباش مقابله کنم ،بعد از چند بار بوسیدن با احساس دست بهزاد پشت کمرم به خودم اومدم و با سرعت ازش جدا شدم...... اشکامو با پشت دست کنار زدم و در حالیکه عقب عقب از آسانسور بیرون میرفتم به چشمای متعجب بهزاد زل زدم و با گریه رو بهش گفتم :
    _ متاسفم.......
    برگشتم و با سرعت از پله ها سرازیر شدم ، هجوم قطره های اشک مانع از این میشد که جلوی پامو ببینم ، اما برای دور شدن از اون محیط هر لحظه سرعتم و بیشتر میکردم ، چند طبقه که رفتم پایین از خستگی دیگه نای حرکت نداشتم ، خودمو به آسانسور رسوندم و بقیه ی راهو با آسانسور رفتم ،..........حالم از همه چی بهم میخورد و بیشتر از همه از خودم .......

    با وضعی آشفته و حالی داغون قدم به خیابون گذاشتم ، توان سرپا ایستادن هم نداشتم ، جلوی اولین ماشینی که رد می شد و گرفتم و سوار شدم ، فقط اشک بود که بی اجازه از چشمام جاری می شد......من چم شده بود ، این چه کاری بود که کرده بودم ؟ ........و از اون مهمتر چرا الان از کارم پشیمون نبودم ، پشیمون نبودم که بوسیدمش ولی برای خودم متاسف بودم ، دلم به حال خودم میسوخت .........دیگه حتی پیش خودم هم برام شخصیت نمونده بود ، از طرفی بهزاد هر چی میخواست بارم کرده بود و از طرف دیگه خودم با کاری که کرده بودم مهر تاییدی بر حرفاش زده بودم ، با تمام این حرفها باز هم پشیمون نبودم ،این آخرین بوسه به هر چیز دیگه ای می ارزید........اشکم و حال دگرگونم از این بود که چرا این بوسه باید آخرین باشه ، از اینکه عشق تازه متولد شده ام چرا باید به این زودی بمیره.......والا له شدن شخصیتم ذره ای برام مهم نبود ، مهم اون بود که دیگه برای من نبود..........

    با صدای راننده که میگفت رسیدیم به خودم اومدم و پیاده شدم ، مادر خونه نبود و از یادداشتی که گذاشته بود فهمیدم برای من ناهار گذاشته و خودش تا شب نمیاد خونه ، خودمو به اتاقم رسوندم و بی حال روی تخت افتادم ..........گوشیمو از جیب مانتوم درآوردم تا خاموشش کنم چون تحمل فرزاد ، ژان پل و حتی مریم و نداشتم ، با تعجب دیدم چند تا میس کال از ژان پل و چند تا از فرزاد دارم ، ولی اونقدر در طول راه تو خودم بودم که صداشو نشنیدم ، همین که خواستم گوشی رو خاموش کنم شروع کرد به زنگ خوردن ، شماره ش تو گوشیم سیو نبود ولی اگه صد سال بعد هم این شماره رو میدیدم میشناختمش ، این شماره ی رند مال کسی جز بهزاد نبود.........تحمل توهین دوباره شو نداشتم ، گوشی رو خاموش کردم و با شدت کوبیدمش به دیوار ........... یه نفس عمیق کشیدم و دوباره سر جام دراز کشیدم ، اشکم برای جاری شدن منتظر اجازه ی من نبود ، و قلب شکسته ای که هر لحظه فشرده تر میشد به ظرفیت من برای تحمل اندوه اهمیتی نمیداد ، هر کدوم کار خودشونو میکردن........کاش غم و اندوه همراه اشکها از وجودم خارج میشد ! ولی برعکس هر لحظه ای که میگذشت بیشتر و
    بیشتر میشد...........

    با صدای مامان چشمامو به سختی باز کردم ،
    _ عزیزم باز چی شده ؟
    سعی کردم از جام بلند شم اما احساس ضعف باعث شد دوباره سر جام دراز بکشم ، مادر در حالیکه بالشو زیر سرم مرتب میکرد ادامه داد :
    _ من که اومدم خونه داشتی توی تب میسوختی ، دکتر همین الان رفت ، نمیدونست چرا تب کردی فقط برات یه مقدار داروی تقویتی نوشته ............چی شده کیانا ؟
    _ هیچی مامان ، من خوبم........آب میخوام.......
    _ الان برات میارم ، فرزاد هم پایینه.........خیلی نگرانته ، بگم بیاد ؟
    _ نه مامان ، میخوام تنها باشم..........
    _ باشه عزیزم ، راستی یه آقایی هم اومده بود ببیندت.........هر چقدر میگفتم حالت خوب نیست حالیش نمیشد ، میگفت اسمش بهروزه ........بهنامه؟.......یادم نیست........میشناسیش ؟
    با اطمینان جواب دادم :
    _ نه مامان من همچین کسی نمیشناسم.........

    بدون سوال دیگه ای از اتاق خارج شد .......... کاش ادرس خونه رو به مامانش نمیدادم .........هیچوقت بلد نبودم چه جوری باید دروغ بگم ،از دروغ گفتن میترسیدم ، مادر با ظرف سوپ و آب برگشت ، هر کاری کرد که از زیر زبونم بیرون بکشه که چمه جواب ندادم ، باید یه فکری برای فرزاد هم میکردم ، باید بهش حالی میکردم که ما نمیتونیم با هم باشیم ، چون برعکس اون چیزی که فکر میکردم جایگزین کردن یکی دیگه راه حل مشکل من نبود ، من قادر نبودم هیچکسی رو جای بهزاد بذارم .........تمام قلبم برای بهزاد بود و هیچ جای خالی ای نداشت ...

    صبح مادر بعد از کلی سفارش که مواظب خودم باشم و از خونه نرم بیرون رفت سرکار ، تکه های گوشیمو برداشتم و خواستم قبل از اینکه بندازمش دور شماره ی مریم و ازش وردارم ، همونطور که از پله ها پایین میرفتم باتری شو گذاشتم سر جاش و روشنش کردم ، یه خودکار پیدا کردم و خواستم شماره ی مریم و بنویسم اما گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن ، باز هم بهزاد بود ، تماس و قطع کردم تا سریع شماره رو بنویسم و خاموشش کنم ، این بار اس ام اس داد ، بدون اینکه تصمیم داشته باشم باز ش کنم دستم خورد روی دکمه و باز شد :
    _ من پشت درم لطفا درو باز کن .......
    و در همین لحظه صدای آیفون هم بلند شد.........رفتم سمت ایفون تا مطمئن بشم خودش پشت دره ، راست میگفت پشت در بود و داشت با گوشیش ور میرفت ، دوباره صدای اس ام اس اومد و منو از جا پروند :
    _ خانومم درو باز کن ، باید با هم حرف بزنیم .........من از دیروز تا حالا دارم دیوونه میشم ........
    خانومم ؟ گفت خانومم ؟...........بی اراده با چشمایی که نمیتونستم از تصویر بهزاد داخل آیفون بر دارم گوشی آیفون و برداشتم ، متوجه شد چون سریع چرخید طرف آیفون :
    _ عزیزم میدونم تنهایی ، در و باز کن .........
    دستشو به دیوار بالای آیفون تکیه داد و سرشو گذاشت رو دستش و با لحن گرفته ای ادامه داد :
    _ باز کن قربونت برم.......باز کن عزیز دلم .........

    دست لرزونمو به سختی بالا بردم و دکمه رو فشار دادم ، وقتی تصویرش از جلوی آیفون ناپدید شد فقط تونستم سرمو به سمت در ورودی بچرخونم و با ناباوری و دهانی باز به روبرو خیره بشم ، ولی هنوز گوشی آیفون دستم بود.........در باز شد و بهزاد با سر و وضعی آشفته وارد شد ، وقتی منو با اون وضع کنار آیفون دید لحظه ای توقف کرد و نگاهم کرد اما بعد از چند لحظه دوباره راه افتاد و اومد کنارم ، هنوزم داشتم بهت زده بهش نگاه میکردم ، گوشی رو از دستم گرفت و گذاشت سر جاش و دستمو بین دستاش گرفت و با احساس بوسید ، فقط تونستم از بین لبهای قفل شده م بگم :
    _ بهزاد ..........
    دستشو کشید رو موهام ، پیشونیش و چسبوند به پیشونم و زل زد تو چشمام ،
    _ دیروز یادم اومد ، بعد از اینکه تو از آسانسور رفتی بیرون..........متاسفم عزیزم ، متاسفم که اذیت شدی.......
    سرشو بلند کرد و یه نفس عمیق کشید ،
    _ این دیگه چه وضعیه ؟........کسی میدونه اینجا چه خبره ؟
    و پرسشگرانه به من نگاه کرد ، اما من هنوز بهت زده خیره بهش مونده بودم ، وقتی این حالتمو دید با لبخند بغلم کرد و موها و گردنمو بوسید ،
    _ عزیز دلم........ وقتی بهم نگاه میکنی این جوری چشماتو گرد نکن ، دیوونه م میکنی........
    سرمو توی سینه ش فرو کردم و اجازه دادم اشکام لباسش و خیس کنه ،
    _ فکر میکردم منو نمیخوای ......

  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    منو بیشتر به خودش فشار داد :
    _ چطور تونستی همچین فکری کنی ؟ مگه میشه تو رو نخوام ؟.........من عاشقتم......
    یه دفعه منو از خودش جدا کرد و پرسید :
    _ آرش کجاست ؟
    انگار منتظر بهونه ای بودم تا با صدای بلند بزنم زیر گریه ، وقتی منو به اون حالت دید سعی کرد آرومم کنه ولی موفق نبود ، کمکم کرد بشینم رو مبل و خودش کنارم نشست و صبر کرد تا خودم آروم بشم .........سرمو گذاشتم رو سینه ش با گریه جریان پیدا نکردن آرش و براش تعریف کردم و آخرش با گریه زمزمه کردم :
    _ بهزاد آرش بدون من نمیتونه ، من که آدم بزرگم بعد از اینکه دیدم تو و آرش نیستین اینقدر داغون شدم ..........پس آرش دیگه داره چیکار میکنه ؟
    _ پیداش میکنیم عزیزم ، دنبالش میگردیم ........
    سرمو بلند کردم و به صورت بهزاد خیره شدم :
    _ چقدر خوبه که تو اینجایی ........خیلی دوستت دارم ......
    موهامو زد پشت گوشم و با لبخند جواب داد :
    _ منم دوستت دارم ......خیلی......
    و با خنده سعی کرد منو از اون حال و هوا خارج کنه :
    _ چقدر با تاپ و شلوارک بامزه و خوشگل شدی ...........چرا هیچوقت برا من از این لباسا نمیپوشیدی بلا ؟

    و با انگشت آروم زد رو بینیم ، منم لبخند زدم و اشکامو پاک کردم ، اما هنوز سرمو بالا نگرفته بودم که سرشو آورد نزدیک صورتم و با لبخند شروع کرد به بوسیدنم ، ضربان قلبم از هیجان به اوج خودش رسیده بود ، دوست داشتم این لحظات تا ابد ادامه داشته باشه ، میترسیدم چشمامو ببندم و ببینم همه چی تموم شده و بهزاد دیگه اونجا نیست ........همونجا رو کاناپه کنار هم دراز کشیدیم و ساعتها به زمزمه ی عاشقانه و ناز و نوازش و بوسه گذروندیم...........

    بهزاد همونجور که کنارم دراز کشیده بود هنوز هم بوسه های آرومی از سرشونه هام میگرفت و با دستش نوازشم میکرد که گفتم :
    _ متنفرم از اینکه بگم .........
    حرفمو قطع کردمو با شک بهش خیره شدم ، دست از کار کشید و یه دستشو تکیه گاه سرش کرد و با سوال بهم خیره شد ،
    _ چی ؟
    _ کم کم مامانم میرسه و اگه تو رو اینجا ببینه........میدونی که ؟
    اخماشو کشید تو هم و نشست سر جاش ،
    _ کیانا من دیشب یه دقیقه هم نخوابیدم ، الان از شدت خواب دارم میوفتم ، میخوام برم بخوابم ولی بدون تو......... نمیتونم چشمامو رو هم بذارم ........
    سر جام نشستمو گفتم :
    _ تو هم میترسی نه ؟
    با تعجب بهم خیره شد :
    _ از چی ؟
    _ از اینکه بخوابی و وقتی بیدار شدی ببینی هیچی اون جور که باید نیست ........
    خندید و سرشو به عقب تکیه داد و چشماشو بست :
    _ خیلی چیز عجیبیه اگه بترسم ؟
    رفتتم تو بغلش و گفتم :
    _ نه عجیب نیست ، خودم خیلی بیشتر از تو میترسم........یادته شب آخر بهت گفتم میترسم بخوابم ؟........ولی تو بهم گفتی نترس بخواب، من تنهات نمیذارم ، اینجام .........و حالا اینجایی ، سر حرفت موندی.........حالا من بهت میگم برو بخواب ، من همینجا منتظرت میمونم .........
    بعد از چند دقیقه سکوت از جاش بلند شد و اماده ی رفتن شد ، دم در حیاط بغلم کرد و با شدت شروع کرد به بوسیدنم ، انگار میترسید دیگه نتونه منو ببوسه ، بعد از چند لحظه با لبخند موهاشو نوازش کردم و سرشو از رو گردنم برداشتم ، وقتی لبخندمو دید اونم لبخند زد و دستشو کشید تو موهاش :

    _ تا کی وضعمون همینه کیانا ؟
    با لبخندی که هنوز رو لبم نگه داشته بودمش شونه هامو به علامت ندونستن انداختم بالا ........خودش جواب داد :
    _ خیلی زود میام خواستگاریت ......
    و سریع اضافه کرد :
    _ گوشیتو روشن بذار ، کاری داشتی هم زنگ بزن....
    و سریع از در خارج شد ،

    پشت در نشستم و بی اراده اشک ریختم ، اما اینبار اشک شوق ......اشک خوشحالی........خدا چقدر بهم لطف داشته ، اگه آرش و هم بهم بده لطفشو در حقم تموم میکنه ........بعد از دقایقی از جام بلند شدم و به مریم زنگ زدم تا تو شادی خودم شریکش کنم ، ولی مریم قبل از من خبر داشت که بهزاد یادش اومده ، طبق معمول ژان پل بهش گفته ..........حالا نوبت مریم بود که به خاطر دور بودن از ژان پل اشک بریزه و من دلداریش بدم ، بهش قول دادم من و بهزاد هر کاری از دستمون بربیاد برای راضی کردن خانواده ش انجام بدیم ، هر چند کار خیلی سختی به نظر میومد........

    بعد از قطع تماس رفتم سراغ اینترنت تا ببینم اونجا چه خبره و آیا جین پیداش شده ؟......هنوز از جین خبری نبود ولی نظریه های جدیدی که نیک نوشته بود جلب توجه میکرد ، توی نوشته هاش گفته بود که معتقده نباید دنبال یه دلیل عمومی برای این اتفاق بگردیم ، هر کسی باید دلیل این اتفاق و تو وجود خودش و تو زندگی قبلی خودش پیدا کنه .......گفته بود دلیل اینکه چرا خدا اونو بعنوان یکی از کسانی که این اتفاق روش بیوفته انتخاب کرده براش روشن شده ، اون سالها از مشکل قلبی رنج میبرده و تنها راه درمان پیوند قلب بوده ، از طرفی توی لیست دریافت کنندگان قلب جزو نفرات اول نبوده ، تا اینکه تحمل این شرایط براش خیلی سخت میشه و با دوندگی و رشوه ناحقی میکنه و خودشو توی لیست بالا میکشه و جای نفر اول میشینه ،بالاخره یه قلب پیدا میشه و اون برای عمل توی بیمارستان بستری میشه ، همون صبحی که اون اتفاق افتاده قرار بوده نیک توی اتاق عمل باشه........و حالا معتقده با اینکه خدا میتونسته هر بلای دیگه ای سرش بیاره ولی ترجیح داده به این شکل اونو از گمراهی دربیاره........کاری که برای همه ی بنده های دیگه ش هم به شکلهای دیگه ای انجام میده ولی احتمالا اونا متوجه نمیشن........ و نیک وقتی میبینه خدا اینقدر روشن با بوجود آوردن اون شرایط از کج رفتن نجاتش داده اونقدر تحت تاثیر قرار میگیره که روزی که با ناباوری از خواب بیدار میشه و میبینه توی بیمارستان بستریه ، بیمارستان و ترک میکنه و نوبت پیوند و به صاحب اصلیش برمیگردونه.........حالا نیک از ما خواسته بود که هر کدوم فکر کنیم و ببینیم دلیل انتخاب ما چی بوده ؟.........

    لپ تاپو خاموش کردم و به صندلیم تکیه دادم .........برای من چه دلیلی میتونسته داشته باشه ؟.......فقط آشنا شدن با بهزاد و آرش؟ به زندگیم و به کارایی که میکردم فکر کردم ، تقریبا میشه گفت من نه زندگی میکردم ونه کاری.......فقط میگذروندم ، یه افسرده ی به تمام معنی بودم ، نه از زندگیم لذت میبردم و نه میذاشتم کسی بهم نزدیک بشه ، اجازه نمیدادم کسی وارد حریم تنهاییم بشه ، اجازه نمیدادم کسی سعی کنه شرایط و برام بهتر کنه ، با همه ی دنیا قهر بودم .......و لحظه ی آخر میخواستم خودمو بکشم ، ولی خدا به جای اینکه تنبیه م کنه هوامو داشته .........از پنجره به آسمون نگاه کردم و با لبخند زیر لب زمزمه کردم :
    _ هر لحظه که میگذره بیشتر به مهربونیات پی میبرم.......
    با صدای زنگ گوشیم از اون حال و هوا بیرون اومدم و اشکامو پاک کردم ، فرزاد بود.......خدایا اینو باید چیکارش کنم ؟ چه جوری باید باهاش به هم بزنم که دلش نشکنه ؟.........یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم :
    _ سلام ، بفرمایید......
    _ کیانا ؟ چرا گوشیتو خاموش کردی ؟ حالت خوبه ؟ دیروز چت شده بود ؟
    _ من خوبم ........
    _ حاضر شو برا ناهار میام دنبالت .......
    _ نه فرزاد ، من نمیام ......
    _ چرا ؟..........خوب اگه حوصله نداری من میام اونجا .......
    _ نه .......ببین......فرزاد باید با هم صحبت کنیم......
    _ قربون آدم چیز فهم.......خوب منم دارم همینو میگم دیگه ! ........بیام دنبالت واسه ناهار ؟
    از سر ناچاری گفتم :
    _ نه آدرس بده خودم میام......


    ساعتی بعد توی رستوران روبروی فرزاد نشسته بودم ، غذا رو که آوردن خودمو باهاش سرگرم کردم و سعی کردم سر صحبت و باز کنم .....
    _ فرزاد ! قرار بود ما یه مدت با هم بیایم بیرون تا همدیگه رو بهتر بشناسیم نه ؟
    در حالیه با اشتها مشغول خوردن بود با دهان پر جواب داد :
    _ دقیقا .......خوب ؟
    _ خوب من فهمیدم که تو پسر خیلی خوبی هستی ......
    با لبخند دست از خوردن کشید و عاشقانه نگاهم کرد :
    _ خوب ؟........
    _ من یه چیز دیگه ای هم فهمیدم .......اینکه تو هر چقدر هم ایده آل و مهربون و خوب باشی اون کسی نیستی که من بخوام باهاش زندگی کنم ......
    اخماشو کشید تو هم و پرسید :
    _ چرا ؟..........
    _ چون من عاشقت نیستم ، من تو رو مثل برادرم میدونم ........
    _ چرا به خودمون بیشتر فرصت نمیدی ؟.......ما تازه شروع کردیم ......
    حرفشو قطع کردم ،
    _ فایده نداره فرزاد.......من مایل به ادامه نیستم ، ترجیح میدم از این به بعد خواهرت باشم......
    دستاشو محکم کوبید رو میز و داد زد :
    _ ولی من نمیخوام .......خواهرم بشی که چی بشه ؟
    انتظار همچین عکس العملی ازش نداشتم ، با اضطراب جواب دادم :
    _ فرزاد آروم......فکر میکنم تو هم ......فهمیده باشی پدر و مادرمون چه تصمیمی گرفتن ؟
    _ که چی ؟ که میخوان ازدواج کنن ؟......خوب ازدواج کنن ........چه ربطی به ما داره ؟ نکنه فکر کردی تو هم اینجوری خواهرم میشی ؟
    ظاهرا از این تصور یه کم آروم شده بود چون دستشو دراز کرد و دستمو گرفت و با لبخند گفت :
    _ آخه این فکرا چیه که تو میکنی؟.......کدوم دختر پسری اینجوری خواهر برادر میشن ؟
    دستمو کشیدم ،
    _ اینجوری فکر نمیکنم ........من دوستت ندارم ، به عنوان کسی که بخوام باهاش ازدواج کنم دوستت ندارم .......اهل دوست پسر ی دوست دختری هم نیستم......
    دوباره عصبانی شده بود :
    _ پس چه جور پسری دوست داری ؟.......نکنه دوست داری مثل داستانا با یه نگاه عاشق بشی ؟........عشق بینمون بوجود میاد ، من مطمئنم .......من مطمئنم که میتونم تو رو عاشق کنم ......
    _ نمیخوام فرزاد......زوری که نیست .....
    مشکوکانه نگاهم کرد و گفت :
    _ پای کس دیگه ای وسطه ........نه ؟......
    نمیدونم چی شد که نتونستم جوابش و بدم و فقط با خجالت سرمو انداختم پایین .......صدای زمزمه وار و عصبیشو شنیدم که پرسید:
    _ کیه ؟.......

  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نمیشناسیش ......
    _ کجا باهاش آشنا شدی ؟
    _ دکتره.......تو بیمارستان باهاش آشنا شدم ......
    لحنش تمسخر آمیز شده بود ،
    _ پس دکتره ؟.......تو کی رفتی بیمارستان ؟
    سرمو بالا گرفتم و تو چشماش نگاه کردم :
    _ بازجوییه ؟.......
    دستی به صورتش کشید و گفت :
    _ چقدر بهش اعتماد داری ؟......از کجا میدونی سرکارت نذاشته ؟.......
    _ فکر کردی من یه بچه مدرسه ایم که گول پسرا رو میخوره ؟.......شاید سن یه بچه مدرسه ای رو داشته باشم اما تو خودت شاهد بودی که من به هیچ پسری حتی خودت نگاه هم نمیکردم ، اگرم هفته ی پیش پیشنهادتو قبول کردم به خاطر این بود که باهاش قهر بودم ........از لجش این کار و کردم ، اشتباه کردم .......نباید تو رو وارد قضیه میکردم ، قبول دارم که این کارم واقعا بچه گونه بوده .......ولی غیر از اون کی دیدی من پامو کج بذارم ؟
    _ هر چی هم باشه تو یه دختر کم سن و سالی .........اگه یکی بخواد گولت بزنه میتونه.......تو از کجا میخوای بفهمی راست میگه ؟
    _ من از بهزاد مطمئنم .......
    _ اااا......اسمش بهزاده ؟......اسم و آدرسش و بده میخوام برم تحقیق کنم ......
    با خوشحالی گفتم :
    _ باشه میدم ........ولی فرزاد ! ......نمیخوام از دست من ناراحت باشی .......
    چند لحظه تو چشمام زل زد و گفت :
    _ ناراحتم ، خیلی هم ناراحتم.......چه تو بخوای چه نخوای ........آدرسشو برام اس ام اس کن ......
    پول غذاها رو گذاشت رو میز و رفت ، از پشت پرده ی تار اشک نتونستم بیرون رفتنشو واضح ببینم ، این هم از این .......ولی قلبشو شکستم .......خدایا یکی بهتر از منو سر راهش قرار بده .......فرزاد خیلی گناه داره ........خیلی خوبه ، خیلی ........

    از رستوران که اومدم بیرون به ژان پل زنگ زدم تا اگه هتله برم پیشش ......ولی هتل نبود ، برای ناهار فردا با هم تو رستوران هتل قرار گذاشتیم ، قرار شد بهزاد هم باشه ، قبل از اینکه برگردم خونه بوم و رنگ خریدم ، یه سالی میشد نقاشی نکشیده بودم اما حالا دوست داشتم تصویری که از آرش یادم مونده رو روی بوم پیاده کنم .........به خونه که رسیدم فوری لباس عوض کردمو مشغول شدم ........نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با صدای در حیاط سر بلند کردم ، هوا داشت تاریک میشد و من اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ........خواستم برم پایین پیش مامان که گوشیم زنگ خورد ، وقتی اسم بهزاد و رو گوشیم دیدم دلم از خوشی غنج رفت ........سریع جواب دادم و با لحن شادی گفتم :
    _ سلاااااااممممم......
    _ سلام عزیز دلم .......خوبی؟
    _ خیلی خوبم ........ الان بیدار شدی ؟
    _ آره ، الان هم دارم میرم بیمارستان ........میتونم یه دقیقه بیام در خونتون ببینمت ؟........
    _ راستش نه .........مامانم همین الان برگشته خونه ......
    با صدایی که معلوم بود رنجیده گفت :
    _ پس کی ؟........
    _ من و ژان پل فردا ناهار تو رستوران هتل قرار گذاشتیم .........البته مشروط به اینکه تو هم باشی، میتونی بیای ؟
    _ من میگم میخوام تو رو ببینم تو میگی ژان پل هم باشه ؟......به شرط اینکه اتاقشو یه ساعتی بهمون قرض بده ......
    لحنش شوخ شده بود ، خدای من چقدر دوستش داشتم ! ........لبه ی تخت نشستمو با لحن آرومی که از ته قلبم اومده بود گفتم :
    _ دوستت دارم .......
    بعد از چند لحظه سکوت اونم با لحن آروم و صدای گرفته ای گفت :
    _ لازمه که ببینمت .......
    _ به بهانه ی سوپری از خونه میام بیرون ........
    _ پس سر کوچه تو ماشین منتظرتم عزیزم ....

    سریع لباسامو عوض کردم و رفتم پایین ، با صدا ی بلند صدا زدم :
    _ ماماااان.......اومدی؟......سلام. ...
    با یه لیوان آب از آشپزخونه اومد بیرون و سرتاپامو نگاه کرد :
    _ علیک سلام ، کجا به سلامتی ؟
    _ میرم سوپری بستنی بخرم .......
    مشکوکانه نگاهم کرد و گفت :
    _ واسه سوپری این همه تیپ زدی ؟
    _ تیپی نزدم که ! .........حالا مگه بده تر تمیز و مرتب باشم ؟.......
    _ زود برگرد .........
    و با لیوان از پله ها رفت بالا ، از قیافه ش خستگی میبارید ، تو دلم دعا میکردم خوابش ببره تا بتونم بیشتر بیرون بمونم..........از خونه زدم بیرون ، ماشین بهزاد سر خیابون منتظرم بود ، درشو باز کردم و با لبخند نشستم داخلش .......با لبخند نگاهم میکرد ،
    با تعجب گفتم :
    _ راه بیفت دیگه ! ......
    به سختی نگاهشو کند و ماشین و روشن کرد ،
    _ چقدر میتونی بمونی ؟
    _ زیاد دور نرو، به مامان گفتم میرم سوپری ............
    _ بگو چیزی که میخواستی این سوپری نداشته رفتی جای دیگه بگیری .........
    _ گفتم بستنی میخوام ، بستنی که همه جا داره ........
    _ یه بهانه ای جور کن دیگه ، بگو بستنی اکبر مشتی میخواستم .......اینقدر هم با من بحث نکن ، بگو چشم ........
    با اخم ساختگی نگاهش کردم :
    _ خوب حالا چرا میزنی ؟
    بهم نگاه کرد و با خنده گفت :
    _ اخم نکن میخورمتا .....
    با خنده گفتم :
    _ حالا کجا داری میری ؟ ........
    پیچید تو یه کوچه و گفت :
    _ یه جا که با هم خلوت کنیم .........

    کشید کنار و ماشینو خاموش کرد ، به دور و بر نگاه کردم ، کوچه ی خلوتی بود ولی تک و توک مردم رد میشن .........حواسم به بهزاد نبود که یه دفعه دستمو کشید و منو کشوند نزدیک خودش ........با اضطراب گفتم :
    _ بهزاد مردم دارن رد میشن........بیخیال .......
    شروع کرد به بوسیدنم و گفت :
    _ تو بیخیال شو.......کدومشونو میشناسی؟
    بعد از چند دقیقه ی غرق لذت دست از کار کشید ، دستمو گرفت و نوک انگشتامو بوسید ، چشماشو بست ، سرمو گذاشت رو سینه ش و منو به خودش فشرد ، در گوشم زمزمه کرد :
    _ فردا شب میام خواستگاریت........پس فردا عقد میکنیم .......
    دستشو که تو دستم بود بوسیدم و گفتم :
    _ نمیتونه اینقدر سریع پیش بره .........محاله مامانم بذاره به این زودی جواب بدم ......
    _ من نمیتونم صبر کنم .......
    _ چطور برای سپیده تونستی ؟
    آخ......بازم یه حرف بی موقع دیگه.......سرمو از رو سینه ش برداشت و با عصبانیت بدون نگاه بهم گفت :
    _ برو سرجات ..........
    زدم زیر گریه :
    _ بهزاد ببخشید ........از دهنم پرید .......
    چند لحظه با عصبانیت به بیرون خیره شد و دوباره نگاهشو داد به من ،
    _ چرا اصرار داری خودتو با سپیده مقایسه کنی ؟
    _ ببخشید ........
    اشکامو با بوس پاک کرد و زل زد تو چشمام ، بعد از یه سکوت نسبتا طولانی جواب داد :
    _ چون تو رو بیشتر میخوام ، بهت بیشتر احتیاج دارم.......به این دلیل نمیتونم صبر کنم......
    گردنمو کج کردمو گفتم :
    _ نگفتی تو رو بیشتر دوست دارم ؟.......
    با خنده دماغمو کشید و گفت :
    _ پررو نشو دیگه بچه .........برو سر جات ، دیرمون شد.......
    سر جام نشستم و بهزاد ماشین و به حرکت درآورد ، هر کاری میکردم نمیتونستم ازش ناراحت نباشم ، انتظار زیادی بود که میخواستم بگه منو بیشتر از سپیده دوست داره ولی دوست داشتم این حقیقت داشته باشه ، تا خونه هیچ حرفی نزدم و خودمو مشغول تماشای خیابون نشون دادم ، وقتی رسیدیم در ماشینو باز کردم تا برم بیرون که دستمو گرفت ، بهش نگاه کردم ، با لبخند گفت :
    _ سپیده الان نیست........و من تو رو دوست دارم ، به کسی که نیست حسودی نکن .........
    با خجالت نگاهش کردم ، دستمو محکم فشار داد و گفت :
    _ خیلی دوستت دارم .......
    از ته دلم بهش لبخند زدم و پیاده شدم ..........

    اونشب فرزاد بهم اس ام اس داد که چرا آدرس و براش نمیفرستم ، من هم تلفنی از بهزاد پرسیدم که اشکالی نداره آدرسشو به فرزاد بدم تا برای تحقیق بیاد ، اولش مشکوک شد که فرزاد کیه که قضیه ی ما رو میدونه ، ولی بعد از توضیحات من که گفتم خواستگارم بوده و مجبور بودم برای اینکه بیخیالم بشه همه چی رو بهش بگم شکش برطرف شد و حتی اظهار خوشحالی کرد که همه چیز داره به همون سرعتی که اون میخواد پیش میره..........

    روز بعد قبل از برگشتن مامان حاضر شدم تا از خونه برم بیرون ، برای مامان یادداشت گذاشتم که ناهار با فرزاد بیرونم.......بعد از دقایقی که با ژان پل تو رستوران منتظر موندیم بهزاد هم اومد ، به محض اینکه نشستیم ژان پل گفت :
    _ امروز هر بحث دیگه ای رو بذارید کنار چون من خواستم بیاید اینجا تا راه حلی برای مشکل من و مریم پیدا کنید ، چون مریم معتقده پدر و مادرش به هیچ عنوان قبول نمیکن ما با هم ازدواج کنیم .........
    خیلی سریع جواب دادم :
    _ خوب معلومه که قبول نمیکنن ........
    هر دو هاج و واج بهم خیره شدن ،
    _ چرا اینجوری نگاهم میکنین ..........اگه قراره یه راه حل پیدا کنیم خوب اول باید صورت مسئله رو کامل بنویسیم دیگه ......
    بهزاد پیش دستی کرد و گفت :
    _ خوب صورت مسئله رو بگو کیانا........
    _ اولا ژان پل مسلمون نیست ،دوم اینکه سنش هم یه مقدار برای مریم زیاده.........ایرانی هم که نیست ........خوب خانواده ش قبول نمیکنن دیگه......
    با شرمندگی اضافه کردم :
    _ اگه خیلی پولدار بودی شاید پولت چشمشونو روی بقیه ی ایرادا می بست ..........
    ژان پل سرشو انداخت پایین و با نا امیدی گفت :
    _ یعنی هیچ راهی نیست ؟........
    _ چرا یه راهی هست .......
    با خوشحالی نگاهم کرد و گفت :
    _ چی ؟........
    _ اینکه مسلمون بشی .........احتمالا وقتی ببینن به خاطر دخترشون مسلمون شدی ازت خوششون میاد ...........
    خیلی سریع جواب داد :
    _ خوب باشه ، مسلمون میشم .......
    با صدای بلندی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم :
    _ چی؟.......به همین راحتی مسلمون میشی ؟.......بدون هیچ تحقیقی ؟.......
    _ آره ، مهم مریمه .........من مریم و میخوام ........
    با اینکه هنوزم تعجبم برطرف نشده بود گفتم :
    _ پس حله .......فکر میکنم بتونی با این کار یه مقدار توجه خونواده شو جلب کنی ، ولی بازم بگم که باید صبرت زیاد باشه .........راه سختی درپیش داری .......
    ظاهرا ژان پل عاشق تر از این حرفا بود چون با هر چیزی که به مریم برسوندش موافقت میکرد ، با نگاه شوخی رو به بهزاد به فارسی گفتم :
    _ اگه من مسیحی بودم ، حاضر بودی به خاطر من مسیحی بشی ؟
    در حالیکه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود با لبخند بالا رو نگاه کرد و گفت :
    _ مقصود تویی ، کعبه و بتخانه بهانه ست.......
    با تعجب گفتم :
    _ یعنی واقعا مسیحی میشدی ؟.......شاید کعبه و بتخانه بهانه باشه بهزاد ولی یادت نره کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود.........
    به قلبش اشاره کرد و با همون لبخند گفت :
    _ راهی که اینجاست گم نمیشه .....
    مصرانه جواب دادم :
    _ چرا گم میشه ، تو روزمرگی زندگی گم میشه .........
    _ وقتی یکی مثل تو رو داشته باشم که هر روز به خاطر داشتنش خدا رو شکر کنم گم نمیشه......
    از ابراز علاقه ش به این شکل غرق لذت شدم اما زود لبخندم و جمع کردم و با اخم گفتم :
    _ یادت باشه داری اینجوری از جواب طفره میری......
    نفسشو داد بیرون و گفت :
    _ نه مسیحی نمیشدم ، اما برای به دست آوردنت یه راه حل دیگه ای پیدا میکردم ......
    با لبخند اضافه کرد :
    _ اگه لازم میدیدم میدزدیدمت.......
    ژان پل پرید وسط حرفمون و گفت :
    _ شما دو تا چی میگین ؟ مگه قرار نشد امروز جز مشکل من حرف دیگه ای نزنیم ؟
    با لبخند نگاهمو از بهزاد گرفتم و به ژان پل گفتم :
    _ بهزاد راه حل بهتری نداره..........همون راه حل منو انجام میدیم.........

    یه ساعت بعد من و بهزاد از ژان پل خداحافظی کردیم و رفتیم ، بالاخره نتیجه این شده بود که ژان بره پیش پدر مریم که حاج آقا بود و از اون بخواد کمکش کنه مسلمون بشه ، بدون اینکه حرفی در مورد مریم بزنه ، یعنی اول خودشو تو دل باباش جا کنه و بعد از دخترش خواستگاری کنه ..........بهزاد راضی شده بود که که آخر هفته بیاد خواستگاری چون هنوز فرصت مناسب اینکه با پدر و مادرش صحبت کنه هم پیش نیومده بود ، سر کوچه میخواستم از بهزاد خداحافظی کنم و پیاده شم که متوجه ماشین فرزاد شدم که از کوچه مون میومد بیرون ، چند لحظه به من که تو ماشین بهزاد نشسته بودم خیره شد و بعد با نگاه تندی به بهزاد گازشو گرفت و رفت.......کنجکاو شدم که تو خونه ی ما چیکار داشته پس سریع از بهزاد خداحافظی کردم و به سمت خونه حرکت کردم ........

    به محض اینکه وارد خونه شدم مامان اومد جلوم و با عصبانیت گفت :
    _ که با فرزاد رفته بودی بیرون ..........
    با تته پته جواب دادم :
    _ سلام ، فرزاد اینجا چیکار داشت ؟
    بدون اینکه به سوالم جواب بده صداشو برد بالا و گفت :
    _ از کی تا حالا با این مرده میری بیرون هان ؟......
    باورم نمیشد ، فرزاد چطور تونسته بود همه چی رو به مامان بگه ؟......من چقدر ساده بودم که بهش اعتماد کرده بودم ، با خجالت سرمو انداختم پایین ،
    _ مامان اون میخواد ازتون اجازه بگیره آخر هفته بیاد خواستگاری.....
    با فریاد جواب داد :
    _ بیخود کرده .......تو خجالت نکشیدی که با یه مرد زن مرده که دوازده سال از خودت بزرگتره دوست شدی ؟.........من کجای تربیت تو اشتباه کرده بودم ؟ از فردا اجازه نداری از خونه بری بیرون.......
    ظاهرا فرزاد نامرد همه ی آمار بهزاد هم بهش داده و تا میتونسته بهزاد و پیش مامان خراب کرده بود ، اشکامو پاک کردم و گفتم :
    _ مامان چرا اینقدر زود قضاوت میکنین ؟.......به خدا بهزاد خیلی آدم خوبیه ......
    چشماشو ریز کرد و گفت :
    _ همونی که اونروز اومده بود دم در ، آره ؟......چقدر پررو بوده که پا شده اومده اینجا .....
    به هق هق افتاده بودم :
    _ مامان تو رو خدا .......
    _ از جلو چشمام گم شو برو تو اتاقت ......
    خواستم از جلوش رد شم که موبایلمو هم ازم گرفت ، مامانم همیشه اخلاقای خاص خودشو داشت طوری که نمیشد رو حرفش حرف زد ولی سابقه نداشت این طوری باهام برخورد کنه .........هضم این رفتارش خیلی برام سخت بود ،
    _ مامان میخوای به بهزاد زنگ بزنی ؟......
    _ نخیر ، فرزاد شماره ی باباشو بهم داده ، به باباش زنگ میزنم ........
    پامو کوبیدم رو زمین و التماسش کردم :
    _ مامان تو رو خدا ........اونا خوانواده ی محترمی ان ، مگه بهزاد بچه ست که میخوای به باباش زنگ بزنی ؟........
    با تمسخر نگاهم کرد ،
    _ خوبه خودت هم فهمیدی که بچه نیست ، ولی تو بچه ای .......تازه 18 سالته ، ........من اجازه نمیدم تو این سن با هیچ کس ازدواج کنی چه برسه به یه مرد زن مرده که سنش دوبرابرته ........
    _ کجا سنش دوبرابر منه.....اطلاعاتتون غلطه ، همش یازده سال ازم بزرگتره ........
    _ برو تو اتاقت ، از جلو چشمام برو کیانا .....
    با شونه هایی افتاده راه پله ها رو درپیش گرفتم که دوباره صدام زد ، اینبار لحنش آروم و نگران بود :
    _ کیانا بلایی که سر خودت نیاوردی ؟......

    یاد اون شبی افتادم که با هم بودیم ، شاید واقعی نبوده باشه ..........اما برای من واقعی تر از واقعیت بود ، با این حال جواب مادرم منفی بود ، بعد از شنیدن جواب منفی به وضوح آسودگی رو تو چهره ش دیدم ........به تنهایی اتاقم پناه بردم ، با اینکه از بهزاد مطمئن بودم که هر کاری برای راضی کردن مادرم میکنه باز هم دلشوره داشتم ، دوست داشتم فرزاد و با دستای خودم خفه کنم ، منو باش که بهش اعتماد کرده بودم .......

  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد مادر صبح خیلی زود از خواب بیدارم کرد و خواست حاضر بشم تا ببرتم خونه ی خاله فروغ ......با شنیدن اسم خاله مثل فنر از جام پریدم ، بهش التماس کردم که منو نبره اونجا ........که یه زندانبان دیگه برام پیدا کنه ، به اندازه کافی همیشه از خاله ضد حال و متلک خورده بودم ، حالا که یه سوژه ی حاضر و آماده واسه متلک گفتن هم براش مهیا بود مطمئن بودم که نمیتونم رفتارشو تحمل کنم ، اما مادرم گفت قرار نیست چیزی به خاله در مورد بهزاد بگه ، فقط قراره مواظب باشه از خونه بیرون نرم و به کسی تلفن نکنم چون مثلا حالم خوش نیست ، ناچار آماده شدم و باهاش همراه شدم ، توی ماشین بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره پرسیدم :
    _ مامان چی شد ؟.....بهشون زنگ زدی ؟
    با اخم جواب داد :
    _ به پدرش زنگ زدم ، امروز پدر و مادرش میان سر ساختمون منو ببینن ......
    _ سر ساختمون ؟........ یه جای بهتر نبود باهاشون قرار بذاری ؟
    _ کیانا روت و کم کن ........دیگه قرار نیست ببینیشون که نگران این چیزا باشی ........
    _ مامان من بهزاد و دوست دارم......با کس دیگه ای هم ازدواج نمیکنم........
    _ کسی ازت نخواسته ازدواج کنی که داری تهدید میکنی........تا چند روز پیش که با فرزاد میرفتی بیرون و اون بیچاره رو دلخوش کرده بودی .......اینا همه ش نتیجه ی اینه که آزاد گذاشتمت .......از این به بعد دیگه از این خبرا نیست.....خیلی ناامیدم کردی کیانا ، باورم نمیشه میری بیرون و با پسرا قرار میذاری......
    قطره اشکی رو که از زیر عینک دودیش سر خورد رو گونه ش و دیدم ، با دیدن اشکش منم گریه م گرفت ،
    _ مامان من با پسرا قرار نمیذارم ، به جز بهزاد هیچ کس دیگه ای نیست........من قضیه ی بهزاد و به فرزاد گفتم........ازم ادرس بهزاد و خواست تا بره درباره ش تحقیق کنه.......منم بهش دادم ، نمیدونم چرا اومده بهزاد و پیش شما خراب کرده ........
    _ خوب کاری کرده ، تو خودت که عقلت نرسیده که نباید با مردا دوست بشی........
    حرف زن با مامان بی فایده بود ، باید صبر میکردم ببینم بهزاد چیکار میکنه ، وقتی رسیدیم قیافه ی خواب آلودی به خودم گرفتم تا مجبور نباشم بشینم با خاله فروغ حرف بزنم ، وقتی منو اینجور دید ازم خواست برم تو اتاق شیما بخوابم ، شیما دختر خاله م بود که به خاطر دانشگاه شهرستان بود ، رفتم اتاقش و رو تخت دراز کشیدم ........ولی دیگه خوابم نمیبرد ، به این فکر میکردم که چه جوری بدون اینکه خاله متوجه بشه به بهزاد زنگ بزنم ........این فرصت وقتی دست داد که صدای علی پسرخاله مو شنیدم که از بالای پله ها داشت خاله رو صدا میزد ........مثل برق خودمو به در اتاق رسوندم و صداش کردم :
    _ علی .......
    با تعجب به عقب برگشت ومنو نگاه کرد :
    _ تو اینجا چیکار میکنی ؟
    _ علیک سلام ، یه لحظه میای ؟
    اومد طرفم :
    _ سلام ، چطوری ؟........از این ورا ؟
    _ مامانم آوردم اینجا ، گفت حالم خوب نیست .......اینجا خیالش راحتتره......
    با تعجب به در تکیه داد :
    _ تو که از منم سالمتری.......چته ؟
    _ هیچی بابا تو هم ......یه لحظه گوشیتو میدی ؟ گوشیمو جا گذاشتم .......
    گوشیشو داد بهم :
    _ زود باش کلاسم دیر نشه ..........
    سریع گوشیشو گرفتم و هلش دادم بیرون از اتاق و در و بستم و شروع کردم به شماره گرفتن ، صداشو از بیرون اتاق شنیدم که میگفت :
    _ چه خبرته ، گفتم زود باش دیگه نه اینجور......
    به محض اینکه بهزاد جواب داد گفتم :
    _ بهزاد سلام ، نمیتونم زیاد حرف بزنم .......بابا و مامانت چی میگن ؟ میخوان امروز مامانم و ببینن چی بهش بگن ؟
    با صدایی که دلخوری ازش مشخص بود گفت :
    _ مامانت زنگ زده به پدرم گفته پسرتون دخترمو خام کرده .........بهش بگید دیگه نیاد سراغ دخترم.....
    با درموندگی نشستم رو زمین ،
    _ من معذرت میخوام ........
    _ هیچ میدونی وقتی پدرم اینا رو بهم گفت چقدر خجالت کشیدم ؟........حتی وقتی کم سن و سال بودم هم سابقه نداشته کسی زنگ بزنه خونمون اینجوری شکایتمو پیش بابام بیاره...........
    با گریه گفتم :
    _ بهزاد ........تو رو خدا ازش ناراحت نباش ، اگه من خودم بهش میگفتم که میخوای بیای خواستگاری هیچوقت این جوری عصبانی نمیشد ........تقصیر اون فرزاد نامرده که بعد از اینکه اومده تحقیق رفته تو رو پیش مادرم خراب کرده ........
    _ تو که میگفتی قابل اعتماده .......
    _ هنوزم باورم نمیشه که اینکار و کرده باشه .......احتمالا چون بهش جواب رد دادم از دستم عصبانی بوده......
    _ پدر و مادرم میخوان مادرتو راضی کنن......
    از لحن سرد ودلخورش دلم گرفت ،
    _ از من دلخوری ؟......دیگه دوستم نداری ؟
    _ نمیتونی بیای بیرون ؟
    _ نه مامانم آوردتم خونه ی خاله م که مواظب باشه نیام بیرون........تلفن هم نمیتونم بزنم ، الان یواشکی زنگ زدم .....
    _ خوب پس تا برات بد نشده قطعش کن.......در ضمن .........هی دم به دقیقه نپرس دیگه دوستم نداری ........مگه دوست داشتن من کشکیه که یه لحظه دوستت داشته باشم و یه لحظه بعدش نداشته باشم ؟
    _ باشه ببخشید ........بهزاد پدر و مادرت عصبانی شدن ؟
    لحنش عوض شد و ته رنگی از شوخی به خودش گرفت ،
    _ نه اونا کبکشون خروس میخونه .........خیلی خوشحالن که تو نظرمو جلب کردی .......فکر میکنن تو تونستی منو از پیله م دربیاری .......
    _ مگه غیر از اینه ؟
    _ بر منکرش لعنت ..........


    اونروز عصر مامانم اومد دنبالم ، منتظر موندم تا خودش بگه نتیجه ی صحبتشون چی بوده ،بالاخره آخر شب قبل از این که بره بخوابه تصمیم گرفت منو از کنجکاوی و دلشوره دربیاره :
    _ فردا نمیبرمت خونه ی فروغ ، ولی نباید از خونه بری بیرون یا بچسبی به تلفن ..........میتونی ؟
    _ بله مامان ......حتما.......
    در حالیکه راه پله رو درپیش گرفته بود و پشتش به من بود اضافه کرد :
    _ خانواده ی همایونفر آخر هفته میان خواستگاریت..........
    تا چند لحظه همونجا خشکم زده بود .......حتما متانت و شخصیت پدر و مادر بهزاد مادر و تحت تاثیر قرار داده بود ........ولی هنوز هم باورم نمیشد که مادر قبول کرده باشه همه چی به این سرعت اتفاق بیوفته ..........

    اون شب از خوشحالی خوابم نبرد ، فرداش طبق خواسته ی مادر از خونه بیرون نرفتم ، حتی اصرارهای تلفنی بهزاد هم نتونست منو از تصمیمم برگردونه ، خیال داشتم تا روز خواستگاری از خونه بیرون نرم تا اعتماد از دست رفته ی مادر و بدست بیارم .
    بالاخره اون روز رسید ، مادر از عمو و دایی هم خواسته بود که بیان ، همه چی خیلی خوب پیش رفت ، عمو و دایی و حتی مامان از خانواده ی همایونفر به خصوص بهزاد خیلی خوششون اومده بود و بعد از رفتن اونها ساعتها از شخصیت و خوبیهاشون تعریف میکردن و تنها عیبی که هر از چند گاهی بهش اشاره میکردن ازدواج قبلیش بود که اون هم بعد از اینکه عمو نظر منو درباره ی این مسئله پرسید و اهمیت ندادن من به این موضوع رو دید به فراموشی سپرده شد ، حالا فقط مونده بود تحقیق بیشتر درباره ی خانواده ی بهزاد .........

  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تمام این اتفاقات برای من به چشم به هم زدنی گذشت ،همیشه همینطور بوده ، موقع اتفاقات خوب زمان سریعتر میگذره و اتفاقات سخت و ناراحت کننده بیش از اندازه طولانی به نظر میرسه ......... و حالا روزی بود که ما به محضر رفته بودیم و برای مدت شش ماه صیغه کرده بودیم تا بعد از اون در صورت تفاهم و نداشتن هیچ مشکل دیگه ای ازدواج کنیم .......تمام این سریع پیش رفتنها مدیون اصرارهای بهزاد و خانواده ش بود ،البته بهزاد اصرار داشت که هر چه زودتر عقد کنیم ولی مادر شدیدا مخالف بود و بالاخره راضی شد که برای شش ماه باهم صیغه باشیم و بعد از اون به فکر بقیه ی مراحل باشیم ، ضمن اینکه از بهزاد قول گرفته بود که من تحت هر شرایطی لیسانسم و بگیرم.......

    موقع خارج شدن از محضر وقتی بهزاد از مادرم اجازه گرفت که من تا شب با اون باشم با تمام اعتمادی که به بهزاد پیدا کرده بود دلشوره و تردید و تو چشماش میدیدم ، میترسید دخترشو که هنوز به نظرش بچه میومد از خودش دور کنه ......از دیدن اینهمه نگرانی تو صورت مادرم احساس خوبی داشتم ، همیشه اینکه ببینی برای کسی مهمی و به فکرته لذت بخش و آرامش دهنده ست چه برسه که اون فرد مادرت باشه .........بالاخره عمو مادر رو تو تصمیم گیری کمک کرد :
    _ ناهید خانوم اجازه بده برن با هم باشن ، اونا دیگه محرمن حق دارن هر چقدر بخوان با هم وقت بگذرونن.......
    مادر با لبخند موافقت خودشو اعلام کرد ، بغلش کردم و بوسیدمش ، زیر گوشم گفت :
    _ مواظب خودت باش ...
    با لبخند ازش جدا شدم و سوار ماشین بهزاد شدم ، نگاه عاشقمو به بهزاد دادم و بی مقدمه گفتم :
    _ تو برای مسافرت وقت داری ؟
    با صدای بلند زد زیر خنده :
    _ تو اصلا مامانت اجازه میده با من بیای مسافرت ؟........لنگ وقت داشتن منی فقط ؟
    _ میتونیم مامان و هم با خودمون ببریم ......اصلا مامان بابای تو رو هم میبریم .......سفر تفریحی هم نیست ، به همین زودی قولتو یادت رفته ؟
    _ سفر زیارتیه پس ؟........کدوم قول ؟
    _ زیارتی هم نیست ........کاوشیه .........قرار بود بریم دنبال آرش ...........
    _ آهان ، باشه میریم .......فقط یه کم فرصت بده ، اول بذار من از گلوت برم پایین بعد ......
    با اخم زدم به بازوش ،
    _ چه از خود راضی.......اصلا میدونی چیه ؟ تو بهم نچسبیدی ، نمیخوام بره پایین ، آرش و میخوام .......
    _ که نچسبیدم آره ؟.........کاری میکنم بچسبه ، اجازه بده برسیم.......
    دقایقی بعد با تعجب دیدم که جلوی در خونه ش توقف کرد ،
    _ تو از مامانم اجازه گرفتی که منو بیاری اینجا ؟.........منو باش فکر میکردم داری میبریم یه رستوران شیک......
    _ مگه خلم ؟ ناهار و سفارش میدم بیارن اینجا......پیاده شو ، مگه نگفتی نچسبیده ؟.......بدو .......
    ساعات خوشی رو کنار همدیگه گذروندیم .......بهزاد خوب بلد بود چه جوری منو عاشقتر کنه یا به قول خودش کاری کنه که بچسبه ، بعد از هر بوسه یا نوازش با شوخی تکرار میکرد " چسبید ؟ ".......... فقط بدیش به این بود که این خونه ای بود که خیلی از آرش توش خاطره داشتم ........و به هر طرفش که نگاه میکردم یاد آرش میافتادم ، توی مدتی که با هم بودیم مامان سه چهار بار زنگ زد تا منو چک کنه ، و هر بار آه بهزاد بلند میشد ، اصلا نمیتونست دلواپسی مادرمو درک کنه ، با شوخی میگفت بعد از ازدواج باید هر روز برای مادرت گزارش کار بنویسی.........
    اونروز هم تموم شد ومن برگشتم خونه ، اما خودم هم شک داشتم که این خودم باشم ......من به کیانای افسرده و ناامید و تخس عادت کرده بودم ، اما چیزی که الان بودم زمین تا آسمون با قبل فرق داشت ، این کیانایی که به هر چیزی که نگاه میکرد بی اراده لبخند میزد و خودشو خوشبخت ترین آدمِ ممکن میدونست به نظرم غریبه میومد ، غریبه ای که با کمال میل بهش خوش آمد میگفتم .......... کی باورش میشه که یه چیزی بین خواب و واقعیت زندگی من و از این رو به اون رو کرده باشه.........

    مادرم قبول نکرد که باهامون بیاد چون وقتشو نداشت ، اما نهایتا اجازه داد که ما دوتایی بریم سفر،البته براش جای تعجب داشت که چرا من اینهمه به شمال علاقمند شدم ، چون مدت زیادی از آخرین باری که با اصرار زیاد با فرزاد رفتم شمال نمیگذشت ......

    چشمامو باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم ، از وقتی سوار ماشین شده بودیم خوابیده بودم ، سرمو برگردوندم و با لبخند به بهزاد چشم دوختم :
    _ خسته نباشی .....
    با لبخند نگاهم کرد :
    _ سلامت باشی ......
    _ اگه خسته ای من بشینم ، هر چی نباشه دو بار این مسیر و رانندگی کردم، یادت که نرفته ........
    یه دفعه زد زیر خنده :
    _ آره یادمه زیگزاگ میرفتی ........
    با اخم رومو ازش برگردوندم و پخش و روشن کردم ، رو رادیو بود ، خواستم بذارمش رو پخش که با صدای خواننده دستم همونجا رو دکمه ش موند :
    من از پایان شروع کردم............من از مغرب طلوع کردم
    بی اراده نگاهم رفت سمت بهزاد ، با تعجب نگاهم کرد و لبخندش پررنگ تر شد ........
    من از اعماق گم نامی...........من از گودال ناکامی
    من از بن بست هر تصمیم............پر از زخمهای بی ترمیم
    به دشواری شروع کردم...........به دشواری طلوع کردم
    هزار مانع،هزار دیوار.........هزار چاه کن به اسم یار
    هزار شب ترس تیر خوردن........به دست نارفیق مردن
    من از وحشت شروع کردم........پر از تردید طلوع کردم
    قدمهام گاهی سست میشد........ تنم گاهی یخ میکرد
    یکی مثل شبه از دور........سرم داد میکشید ، برگرد
    ولی مقصد مقدس بود.........توقف مرگ زودرس بود
    صلیب بر دوش و لب خاموش.........نه برگشتم نه ایستادم
    به هر گردباد تن دادم..........چه چون سختم نیفتادم
    من از پایان شروع کردم.........من از مغرب طلوع کردم
    خاموشش کردم ، دستامو گذاشتم رو پنجره و سرمو گذاشتم روش و به آسمون خیره شدم ، دست بهزاد و رو کمرم احساس کردم که نوازشم میکرد ، سریع برگشتم و رفتم تو بغلش ، آروم موهاشو نوازش کردم و به چشمای قشنگش که به جاده خیره بود نگاه کردم ، صورتمو بردم جلو و چشمشو بوسیدم ، سریع صورتم و بوسید و با خنده گفت :
    _ عزیزم حواسمو پرت میکنی .........
    دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو تو شونه ش قایم کردم :
    _ دیگه حواستو پرت نمیکنم ........
    اعتراضی نکرد و با یه دستش منو نگه داشت و با دست دیگه ش فرمونو ، هر از چند گاهی روی سرمو میبوسید و من حس میکردم تو آسمونام ........
    با صدای چند تا پسر که متلک میپروندن از آسمونا پرت شدم پایین :
    _ ای جاااااانننننن.......اتاق خواب سیاره ؟ ........
    سرمو از رو شونه ی بهزاد برداشتمو با تعجب نگاهشون کردم ، سه تا پسر ژیگول بودن که سرعت ماشینشونو با ما تنظیم کرده بودن ........همین که سرمو بلند کردم یکیشون با لحن لوسی گفت :
    _ جیگرشو........
    سرمو انداختم پایین و رفتم سر جام ، بهزاد بهش اجازه نداد ادامه بده و با عصبانیت گفت :
    _ خفه شو مرتیکه .........بزن کنار ببینم........
    _ اوه اوه .....
    _ بهت میگم بزن کنار ......
    از فریاد بهزاد ترسیدن چون گاز دادن و ازمون سبقت گرفتن ، دیگه تا آخر مسیر سرمو انداخته بودم پایین و هیچی نمیگفتم ، هم از خجالت هم از ترس اینکه بهزاد عصبانی شده باشه ..........تا اینکه بالاخره موقع پیاده شدن خیالم راحت شد که ازم عصبانی نیست ، ماشینو خاموش کرد و گفت :
    _ پیاده شو خانومم .......
    یه ویلا اجاره کرده بود ، جای قشنگی بود ، کمکش کردم وسایلو ببریم داخل ........
    _ کیانا من میرم بخوابم ......
    _ باشه .......

  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چون خسته نبودم و خوابم نمیومد رفتم به همه جای ویلا سرک کشیدم ، بعدش خواستم ناهار درست کنم ولی چون جای وسایلشو نمیدونستم و حوصله ی گشتن نداشتم بیخیال شدم ، رفتم از صندوق عقب ماشین وسایل نقاشی و بوم نقاشی نیمه تمومم و درآوردم ، بعد از مدتها که از شروع نقاشیم میگذشت به نظرم الان تو این هوا و این فضا بهترین موقعیت برای تکمیلش بود ...... وقتی همه چیز و مرتب توی تراس چیدم و کاغذ روزنامه رو از دور بوم پاره کردم چشمام تو چشمای معصوم آرش قفل شد.......چشماشو کامل کرده بودم ، با دقت تمام سعی کرده بودم مثل چشمای عسلی آرش باشه و چقدر شبیه شده بود ، کنار سه پایه چمباتمه زدم و ارتفاعشو با حالت نشستنم تنظیم کردم ، دستامو به هم حلقه کردمو زدم زیر چونه م ، بی اختیار محو چشمای آرش شدم ..........وقتی به خودم اومدم که صورتم خیس اشک بود ، خدایا این چه حکمتی بود که همه رو پیدا کرده بودم به جز آرش که بیشتر از همه احتیاج داشت و احتیاج داشتم پیداش کنم ! ........اشکامو کنار زدم و قلم مو رو برداشتم ، انگار یکی کمکم میکرد که قلم مو رو چه جوری رو بوم بکشم چون با وجود تصویر محوی که از آرش جلو چشمم بود نقاشیش شبیه و شبیه تر میشد .......... نمیدونم چقدر بود غرق کار بودم که حس کردم کسی از پشت بغلم کرد ،
    _ چقدر شبیه شده .......تو واقعا هنرمندی ......
    سرشو به گوشم نزدیکتر کرد و گفت :
    _ چرا گریه میکنی قشنگم ؟......
    با تعجب دستمو بردم سمت صورتم ، راست میگفت صورتم خیس خیس بود ........بدون اینکه خودم بدونم تمام مدتی که مشغول کشیدن بودم گریه میکردم ......نالیدم :
    _ بریم بهزاد .........بریم دنبالش .....
    منو برگردوند سمت خودش :
    _ ناهار میخوریم ، بعدش میریم ........پاشو یه چیزی درست کنیم با هم ......
    وسایل و جمع کردم و خودمو رسوندم به اشپزخونه ، بهزاد مشغول تیکه کردن پیاز بود ........از شکل دست گرفتن چاقو مشخص بود اولین بارشه داره از این هنرا میکنه ، مثل چاقوی جراحی دست گرفته بود ، با خنده چاقو رو ازش گرفتم و گفتم :
    _ تو فقط چیزایی که لازم دارم و برام پیدا کن .....


    ماشین و جایی که من گفتم نگه داشت ، نفس عمیقی کشدم و گفتم :
    _ خونه شون اینه ........ولی دفعه ی قبل آرش نداشتن .......اصلا کسی خونه نبود .....
    از ماشین پیاده شد و رفت در زد ، صداشو نمیشنیدم ولی انگار داشت از پشت آیفون با کسی صحبت میکرد ........چند لحظه بعد اومد طرفم و گفت :
    _ بیا پایین ، یه خانومی بود بهش گفتم بیاد دم در .....
    یه خانوم مسنی در و باز کرد ، با دیدنش دهنم باز موند ، چطور ممکن بود کسی رو که خودم خاکش کردم یادم نیاد .......بازوی بهزاد و زیر دستم فشردم و آروم گفتم :
    _ بهزاد خودشه ، مادربزرگ آرشه .......
    بهزاد سریع اوضاع و به دست گرفت و باهاش سلام علیک کرد ....... اما جواب اون خانوم در سوال بهزاد درباره ی آرش همون چیزی بود که ازش میترسیدم :
    _ من نوه ای از پسرم ندارم .........
    بی اراده رفتم جلو و دستای چروکیده ی پیرزن و بوسیدم :
    _ میشه عکس پسرتونو ببینم ؟ خواهش میکنم .......
    نگاه متعجبشو بین من و بهزاد چرخوند و با کمی تعلل گفت :
    _ بفرمایید داخل .......
    توی اتاقی که هدایتمون کرد روی زمین نشستیم ، خودش رفت برامون چایی بیاره ، به اطراف اتاق نگاه کردم ، حتی اتاق هم برام آشنا بود .......اتاقی که وقتی آرش و بغل کرده بودم ازش رد شده بودم ، وقتی که آرش کوچولوی من ناراحت از دست دادن پدر و مادربزرگش بود و کسی جز منو نداشت ........بهزاد آروم گفت :
    _ کیانا بس کن .......دیگه گریه نکن......
    بهزاد چی ازم میخواست ! مگه میتونستم ؟.......مادربزرگ آرش اومد داخل و چایی رو گذاشت جلومون ، بهزاد ازش تشکر کرد اما من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از پشت پرده ی اشک بهش خیره بشم ........رفت از یه اتاق دیگه یه قاب عکس آورد و داد دستمون ، قاب عکسی که یه طرفش روبان سیاهی به چشم میخورد ........دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم ، با صدای بلند زدم زیر گریه و گفتم :
    _ این پدر آرشه ......به خدا خودشه .......
    بهزاد سعی میکرد آرومم کنه ، پیرزن با نگرانی نگاهم کرد و بالاخره به حرف اومد :
    _ میخواید بگید پسرم یه زن دیگه داشته ؟.......
    بهزاد سریع حرفامو جمع و جور کرد :
    _ نه اصلا اینطور نیست ، خانومم یه بار این جاها یه بچه رو دیده که میگفته این آقا باباشه .........اما حالا هر چی میگردیم اون بچه رو پیدا نمیکنیم......
    پیرزن نفس راحتی کشید و تکیه شو داد به دیوار :
    _ خوب حتما دروغ گفته ، چون پسر من فقط یه بار ازدواج کرد و زنشو هم تو یه تصادف از دست داد......
    به نقطه ی نامعلومی تو فضا خیره شد و انگار با خودش حرف بزنه ادامه داد :
    _ اونقدر زنشو دوست داشت که بالاخره از غصه ش سکته کرد و رفت پیشش........حتما اون بچه دروغ گفته ، پسرم هیچ بچه ای نداشت .......
    _ پسرتون و خانومش پیش شما زندگی میکردن ؟
    _ آره ، طبقه ی بالا زندگی میکردن .......خیلی خوشبخت بودن ، همه حسرت زندگی شونو میخوردن .......
    _ جسارته .........میتونم ازتون خواهش کنم اتاقشونو بهم نشون بدین ؟
    چند لحظه بهم خیره شد و بعد لبخند زد و گفت :
    _ شماها منو یاد پسر و عروسم میندازین.......اونا هم مثل شماها قشنگ بودن ، بیا عکس عروسمو بهت نشون بدم ......
    دستشو به زانوش گرفت و به سختی از جاش بلند شد ، من و بهزاد هم بلند شدیم و پشت سرش حرکت کردیم ........در یکی از اتاقای طبقه ی بالا رو باز کرد و گفت :
    _ این اتاق خوابشونه ، دستش نزدم هنوز همونجوره ........
    با صدای تلفن حرفشو قطع کرد و رفت طبقه پایین که تلفن و جواب بده، رفتم داخل اتاق و همه جاشو از نظر گذروندم ،
    _ پس آرش کجاست ؟
    در کمد و باز کردم و بدون توجه به اعتراض بهزاد لباسا رو از نظر گذروندم ، رفتم سمت تخت ، چیزی زیر بالش جلب توجه میکرد .......با تعجب دیدم یه لباس بچه گونه ست ، با تعجب گفتم :
    _ بهزاد اگه اونا بچه نداشتن پس این لباس بچه گونه چیه ؟
    زیر بالش یه دفتر سیاه هم بود ، برش داشتم ، یه دفتر خاطرات بود سریع گذاشتمش تو کیفم .........بهزاد اومد سمتمو کیفمو کشید :
    _ کیانا بچه نشو ........حق نداری چیزی از خونه شون برداری ......
    _ میارمش........دوباره میارمش میذارم سر جاش.......بهزاد اگه ازم بگیریش هیچ وقت نمیبخشمت......
    کلافه کیفمو ول کرد و رفت کنار .........قبل از اینکه اون خانوم بیاد بالا رفتیم پایین و خداحافظی کردیم .......دور از چشم بهزاد لباس بچه رو هم برداشته بودم .......توی ماشین تمام مدت دستمو میکردم تو کیف و لباس و لمس میکردم ، با لمسش حس میکردم دارم آرش و لمس میکنم .......حال بهتری بهم دست میداد ، صدای بهزاد منو از دنیای خودم آورد بیرون :
    _ لازم نیست اون لباسو از من قایم کنی ، میتونی بیاریش بیرون و نگاش کنی......
    و زیر لب با غرغر ادامه داد :
    _ کم مونده بود تختشونو بار کنه بیاره.........
    با خنده لباسو آوردم بیرون و بو کشیدم :
    _ بوی آرش و میده ........به خدا بوی آرش و میده ........
    میخندیدم .......خنده ای تلخ تر از گریه.......خنده ای که به اشک ختم میشد ..........
    دفتر و بستم و گیج و بهت زده به سقف خیره شدم ،بغض داشت خفه ام ميكرد ، اشكهام بي صدا راه خودشون رو باز کردن ، دلم براي آرش و مامانش كه هيچوقت نتونست آرشو ببينه ميسوخت.
    مثل هميشه به آغوش بهزاد پناه بردم و سرمو رو سینه ش گذاشتم ، من آرش و میخواستم و فکر اینکه كه آرش هرگز به دنيا نيومده هم برام عجيب بود و هم دردناك......
    بهزاد يه تكوني به خودش داد و خواب آلود پرسيد : _ هنوز نخوابيدی؟
    با صدايي كه از بغض ميلرزيد گفتم :
    _ بهزاد ؟.......بیداری ؟......
    _ اوهووووم .......
    _ میشنوی چی میگم ؟
    بدون اینکه سرشو از رو بالش بلند کنه و چشماشو باز کنه دستشو دورم حلقه کرد :
    _ بگو .......
    _ الان خاطرات مادر آرش و تموم کردم.......اون قبل از اینکه تصادف کنه حامله بوده .......سونوگرافی هم کرده بوده ، بچه ش پسر بوده ........
    لحظه به لحظه صدام ضعیف تر میشد ......
    _ اسمشو میخواسته بذاره آرش .....
    دست بهزاد و تکون دادم :
    _ بهزاد ؟........اما آرش ما که پنج سالش بود .......عجیب نیست ؟
    سرشو از رو بالش برداشت و بهم نگاه کرد :
    _ بعد از تمام اون اتفاقات عجیب غریبی که سرمون اومده جایی برای تعجب در مورد این یکی نمیمونه .....میمونه ؟ ...... از تعجب کردن خسته نشدی ؟ .......بگیر بخواب .......
    آباژور کنار تخت و خاموش کرد و دوباره چشماشو بست ، لباس بچه رو از زیر بالش بیرون آوردم و بو کردم ، شاید دیوونه شده بودم که فکر میکردم بوی آرش و میده ، آرش که هیچ وقت اونو نپوشیده بوده........خودمو جمع کردم و رفتم تو بغلش ، امن ترین جا توی تموم دنیا .......روی سرمو بوسید و آروم گفت :
    _ بخواب عزیزم .......بذار سرنوشت کار خودشو بکنه ، بذار ما رو هر جا دلش میخواد ببره .......فقط خودتو اذیت نکن .....

  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    با بی قراری نگاهمو به در دوخته بودم ، چرا اینقدر طولش میدادن ؟.......به لباس بچه ای که تو دستم بود نگاه کردم ، از بس چنگش زده بودم چیزی نمونده بود پاره بشه ........ولی عجب جنس خوبی داشت ، هر چیز دیگه ای بود اگه پنج سال تموم مدام یا تو کیفم یا زیر بالشم ، تو دستم و تو جیبم می بود تا الان تیکه پاره شده بود ، دست خودم نبود نمیتونستم حتی یه لحظه از خودم دورش کنم.......با این که هنوز سالم بود اما زیاد هم نو نمونده بود ......رنگ آبی خوشرنگشو از دست داده بود و کم رنگ تر شده بود ، بهزاد چند بار به زور ازم گرفته بود و شسته بودش ، خودم به هیچ وجه حاضر نبودم بشورمش چون میترسیدم بوی آرش و از دست بده ......اما بهزاد هر جوری که بود حتی گاهی با دعوا ازم میگرفت و میشستش........میگفت اصلا بهداشتی نیست که تو همچین دستمال کثیفی فین کنم ، اون چه میدونست که من دارم بو میکنم نه فین.......دیگه بعد از پنج سال همه این لباسو میشناختن و میدونستن چقدر دوستش دارم ، حتی یه بار مادر بهزاد برام یه لباس بچه ی زرد دخترونه خریده بود ، میگفت: " چون میدونستم خیلی لباس بچه دوست داری اینو برات خریدم ، اون یکی دیگه کهنه شده" .......اما من تنها کاری که تونسته بودم باهاش بکنم این بود که پرتش کنم گوشه ی کمد ، چطور ممکن بود اون لباس چین چین عجق وجق جای لباس آبی دوست داشتنی منو بگیره .......اما فقط این لباسِ آرامش دهنده نبود که تو این پنج سال همیشه باهام بود ، کابوس های شبونه هم هیچ وقت تنهام نمیذاشتن ، تقریبا هر شب خواب آرش و میدیدم و با تکون بهزاد از خواب بیدار میشدم و میدیدم خیس عرقم ........حتی تو خیابون با چشم دنبال آرش میگشتم ، هیچ وقت از این کار خسته نمیشدم ، برام عادت شده بود که تو خیابون به همه خصوصا به بچه های کوچیک نگاه کنم به این امید که آرش بین اونا باشه ، ساعتها جلوی مهد کودک می ایستادم و به بچه هایی که پدر و مادراشون اومده بودن دنبالشون خیره میشدم ........کار عاقلانه ای نبود ، خصوصا بعد از اینکه میدونستم آرش قبل از اینکه به دنیا بیاد مرده ، اما حسی تو وجودم میگفت که باید دنبالش بگردم ، حس قوی ای که میگفت آرش نمرده .
    مادرم و پدر و مادر بهزاد بعد از اینکه علاقه ی منو به بچه ها دیدن اصرار میکردن که بچه دار بشیم ، اما بهزاد مخالف صد در صد این قضیه بود ، اعتقاد داشت تا وقتی درسم تموم نشده بچه دار شدن کار درستی نیست .........حالا یک سالی میشد که لیسانس گرافیکمو گرفته بودم و الان چشمام خشک شده بود به در که کی میخوان بچه مو بیارن ببینمش ........دیگه صبرم سر اومده بود ، همه رفته بودن بچه رو ببینن و منو اینجا تنها گذاشته بودن ، همین که خواستم داد بزنم و پرستار و صدا کنم در باز شد و پدر و مادر بهزاد با خنده اومدن داخل و پشت سرشون مادرم و بهزاد ، چشمم روی توده ی پتویی که دست مادرم بود قفل شده بود ، مادرم همینجور که میومد بچه رو بده دستم میگفت :
    _ به هیچ کدومتون نرفته ، دو ساعت داشتم با پرستار بحث میکردم که نکنه بچه عوض شده باشه ........آخه چشماش نه مشکیه نه سبز ........زرده .......
    بهزاد حرف مادرمو قطع کرد :
    _ زرد چیه ؟......عسلی .....
    همین که دستمو دراز کردم بچه رو از مادرم بگیرم بهزاد بین من و مادر قرار گرفت ، صورتش و بهم نزدیک کرد و آروم جوری که فقط من بشنوم با اضطراب گفت :
    _ بالاخره آرشتو پیدا کردی.....وقتی دیدیش هول نشو ، خوب ؟
    با گیجی بهش لبخند زدم و گفتم :
    _ چی میگی ؟
    اما یه دفعه انگار حرفاش تو ذهنم رنگ میگرفت لبخندم محو شد و با چشمای گشاد بهش نگاه کردم ، حرف مادر تو ذهنم تکرار میشد : " چشماش نه سبزه نه مشکی ، زرده "
    بهم لبخند زد و گفت :
    _ کیانا ما یاد گرفتیم تعجب نکنیم .......مگه نه ؟
    صدای پدر بهزاد مانع ادامه ی حرف شد ،
    _ بهزاد برو اونور ، بعدا هم میتونید قربون صدقه ی هم برید.......الان میخواد بچه شو ببینه ......
    بهزاد کنار رفت و مادرم همونطور که داشت اون موجود نحیف و تو بغلم میگذاشت گفت :
    _ البته بچه ها وقتی تازه بدنیا میان معلوم نیست چشماشون چه رنگیه ........احتمالا بعدا چشماش سبز میشه .......ولی عجیبش اینه که هیچیش به شماها نرفته ،خدا رو شکر از جفتتون خوشگلتره .......
    دیگه صدای مادر و نمیشنیدم ،انگار از تمام اعضای بدنم فقط چشمام کار میکرد ، با تعجب به آرش که کوچیکتر و ظریف تر از همیشه بود خیره شده بودم ، چقدر شبیه معجزه بود ....... بدون اینکه چشممو ازش بردارم بهش خیره موندم ، یه لحظه میخندیدم و لحظه ی بعد گریه میکردم ، همه این حالتمو به پای احساساتی شدنم از دیدن بچه م گذاشته بودن ، فقط بهزاد بود که میفهمید در من چی میگذره ........ سعی میکردن بچه رو ازم بگیرن اما موفق نمیشدن .......محال بود بذارم لحظه ای از جلو چشمم دور بشه ......بعد از گذشت نمیدونم چقدر رو به بهزاد کردم و گفتم :
    _ بیا کمک کن اینو تنش کنیم .......
    دوباره نگاهمو معطوف به آرش کردم :
    _ من تعجب نمیکنم .......تعجب نمیکنم .....تعجب نمیکنم.......

    *****
    هیچوقت خبری از جین و خیلی های دیگه نشد ، شاید فراموش کرده بودن و شایدهای زیاد دیگه ای که بی جواب موند.
    پدر مریم با ازدواج ژان پل و دخترش موافقت نکرد ، ولی اونها هنوز هم برای جلب رضایتش تلاش میکردن.
    جیمز یک سال بعد از اون اتفاق در سقوط هواپیما جون خودش رو از دست داد ، اون هیچ وقت معنی فرصت دوباره رو درک نکرده بود .
    نیک با وجود قلب بیماری که دکترها زمان کمی برای تپیدنش اعلام کرده بودن سالهای سال زنده موند و تعجب دکترها رو برانگیخت. اون برای اهدای عضو ثبت نام کرد تا بعد از مرگ اعضای بدنش زندگی ببخشن .
    برنارد که صاحب بیمارستان خصوصی ای بود که افراد بی بضاعت اجازه نداشتن حتی واردش بشن ، ترتیبی داد که افراد نیازمند بصورت رایگان در اون تحت درمان قرار بگیرن.
    و ما هیچ وقت نتونستیم بفهمیم اتفاقی که برامون افتاد چی بود و چرا برای ما اتفاق افتاد. اما همه یه چیزی رو فهمیده بودیم ، اینکه اون اتفاق هر چی که بود برای ما خوب بود و چیزهایی رو به ما داده بود که با زندگی قبلی هیچ وقت بهشون نمیرسیدیم.
    گاهی وقتا یه تلنگر لازمه .......حتی اگه بعضی اوقات محکمتر از یه تلنگر باشه......




    پایان

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/