تا بحال از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم که ممکنه با گذشت زمان همه چی یادش بیاد ، اگه واقعا بهزاد فقط یادش رفته باشه چی؟......اگه من اشتباه کرده باشم ؟.......به سختی رو به ژان گفتم :
_ راست میگی ؟......یعنی ممکنه ؟
_ بله که ممکنه ، شاید اگه منو ببینه یادش بیاد یا شاید وقتی مثل من صفحه ی فیس بوک و ببینه .......کسی چه میدونه؟
_ اگه هیچ وقت یادش نیاد چی ؟
_ ما باید بهش کمک کنیم تا یادش بیاد ، کیانا تو به اندازه ی کافی قبلا با بهزاد قهر کردی........الان وقت این نیست که بازم باهاش قهر کنی ، مریم بهم گفته از لجش رفتی با یکی دیگه دوست شدی ! ........اگه واقعا دوستش داری فکر نمیکنی باید وایستی و به خاطرش با مشکلات بجنگی ؟ ........باید بهش کمک کنی تا یادش بیاد......فرار کاری رو درست نمیکنه .......
خدا میدونه چقدر دوست داشتم حرفای ژان درست از آب در بیاد ، از تصور اینکه فراموشی بهزاد مدت دار باشه و دوباره منو یادش بیاد ......دوباره عاشقم باشه .......دوباره داشته باشمش ...... نزدیک بود بال در بیارم ، با این وجود نمیتونستم با خودم کنار بیام که برم سراغش و اون باز هم منو به چشم یکی که میخواد آویزونش بشه ببینه ، از طرفی احتمال میدادم اگه خودشو به فراموشی زده باشه و همه ی اینا فیلمش باشه وقتی ژان پل رو تنهایی ببینه دیگه نقش بازی نکنه ، از این رو به ژان پل گفتم :
_ امیدوارم حق با تو باشه ، ولی....... بهتره خودت تنهایی ببینیش ، من میترسم .........میترسم دوباره فکر کنه میخوام خودمو آویزونش کنم ........راستش هنوزم نمیتونم باور کنم که واقعا یادش رفته باشه ......
_ همش به خاطر تلقین خودته ، با این وجود اگه اصرار داری که من تنها برم حرفی نیست.......
_ ممنونم......
از یادآوری صفحه ی فیس بوکی که درباره ش گفته بود با شوق دستامو به هم کوبیدم و گفتم :
_ تو اون صفحه ی فیس بوک جین هم هست ؟
_ نه جین هنوز نیست ، همه نیستن.........خوب همه که به ذهنشون نمیرسه ممکنه یکی همچین صفحه ای باز کرده باشه.........
با ژان پل صفحه ی فیس بوک و دیدم و با کمک اون منم عضوش شدم ، از کسایی که میشناختم نیک و برنارد و چند نفر دیگه بودن ، بعضی ها رو یادم نمیومد و بعضیا رو فقط از رو عکس میشناختم ، طبق قراری که گذاشته بودیم با تاکسی ژان پل رو تا بیمارستان محل کار بهزاد رسوندم ، با اینکه ترجیح میدادم خودم تو محوطه یبیمارستان منتظرش بمونم اما برای اینکه یه وقت به مشکل برنخوره تا دم در اتاق بهزاد رسوندمش وخودم برگشتم جلوی در آسانسور منتظر شدم تا آسانسور بیاد بالا ، اما همین که در باز شد مادر بهزاد اینبار با لباس سفید دکتری جلوم ظاهر شد ، فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردم چون سریع به سمتم اومد و با خوشحالی گفت :
_ سلام عزیزم ، تو یه دفعه کجا غیبت زد؟.....اگه بدونی چقدر سعی کردم آدرس خونه تونو که ازت گرفته بودم بیاد بیارم ؟ .......ولی حافظه م یاری نمیکرد......
آدرس خونه ی منو برای چی میخواد ؟......نکنه بهزاد میخواسته منو ببینه ؟......از ذوق هول هولکی جواب سلامشو دادم و گفتم :
_ چرا میخواستین منو ببینین ؟......
_ چون ازت خوشم اومده بود ، هر چی نباشه تو دوست عروس گلم بودی.......حقش نبود اونجوری بی خداحافظی بری .......
انگار از بالای قله ی توهماتم پرت شده باشم سرمو انداختم پایین و جواب دادم :
_ حق دارین ، شرایط خوبی نداشتم اونموقع ، عذر میخوام.....
_ اشکال نداره عوضش الان که اینجایی .......بیا بریم اتاق من ، یه چایی میخوریم و یه گپی هم با هم میزنیم ......هان ؟
بدون منتظر جواب موندن از طرف من دستشو پشت کمرم گذاشت و وادار به حرکتم کرد ......این دومین باری بود که توی دومین ملاقاتمون منو وادار به کاری میکرد .......اگه با بهزاد ازدواج میکردم و این میشد مادر شوهرم از اون مادر شوهرا میشد .......به محض وارد شدن به اتاق دوباره بازجویی از منو شروع کرد ، اینبار دقیق تر از سری قبل ........در بین حرفاش چیزی گفت که توجه مو خیلی جلب کرد ........میگفت بهزاد از روزی که من اونجوری گذاشتم رفتم رو پای خودش بند نیست و کلافه ست ، اصرار داشت از زیر زبونم بیرون بکشه که چه حرفایی بینمون رد و بدل شده که بهزاد و کلافه و عصبی کرده.......یه حسی بهم میگفت بهزاد به خاطر ظلمی که در حقم کرده عذاب وجدان گرفته و کلافگیش هم از همونه ، ولی یه حس دیگه میگفت بهزاد از همه جا بیخبره........کم کم من هم داشتم کلافه میشدم ، از جام بلند شدم و گفتم :
_ من خیلی دیرم شده ، ببخشید ولی باید برم.......
از جاش بلند شد و درحالیکه تا دم در همراهیم میکرد گفت :
_ باشه عزیزم ، ولی باید قول بدی بازم همدیگه رو ببینیم ،شماره تو که دارم خودم باهات تماس میگیرم .
نمیدونم چه اصراری داشت باز هم همدیگه رو ببینیم ، من که مصاحب خوبی براش نبودم ، از چی من خوشش اومده بود ؟.......مطمئنا تنها هدفش این بود که از کار پسرش سر در بیاره.......
توی راهرو داشتیم با هم خداحافظی میکردیم که از دور دیدم بهزاد در حالیکه دستاشو تو جیبش کرده و متفکرانه سرش پایینه همراه ژان پل که مشغول حرف زدنه دارن به اون سمت میان ، قبل از اینکه بهزاد منو ببینه هول هولکی با مادرش خداحافظی کردم و از حهت مخالف اونا با گامهای شتابزده حرکت کردم ، ولی ظاهرا دیر اقدام کرده بودم چون صدای بهزاد و از پشت سر شنیدم که با صدای بلند صدا میکرد :
_ خانوم ؟......
با کی غیر از من میتونست باشه ، بی توجه به صداش که حالا معلوم بود داره میدوئه سریع رفتم داخل آسانسور و دکمه رو زدم ، در داشت بسته میشد که از همون محدوده ی باریکی که مونده بود خودشو کشید داخل و در بسته شد ، حالا من و اون تنها توی آسانسور خیره به هم مونده بودیم .......بالاخره کسی که سکوتو شکست اون بود :
_ چه خبره ؟......اون یارو فرانسویه چی میگفت ؟.......دارم سعی میکنم دیگه زود قضاوت نکنم .........ولی .....انگار نمیشه .......
و با یه پوزخند ادامه داد :
_ چقدر بهش دادی که اون چرت و پرتا رو سر هم کنه و تحویل من بده ؟........از جون من چی میخوای ؟ اصلا تو کی هستی ؟
جمله های آخرشو با فریاد میگفت ، کنترل گریه مو از دست دادم و با صدای بلند زدم زیر گریه ، با درموندگی به دیوار آسانسور تکیه داد و گفت :
_ چه اصراری داری خودتو مظلوم نشون بدی ؟
تو همین لحظه در آسانسور باز شد ، خواستم با سرعت خارج بشم که از پشت منو گرفت و کشید داخل و دکمه ی طبقه ی آخر و فشار داد ،
_ تا جواب منو ندی هیچ جا نمیری ........چی میخوای ؟
از همین میترسیدم ، که این برخورد و باهام کنه ، حالا چه جوابی میتونستم بهش بدم .......به سختی با صدایی که برای خودم هم غریبه بود جواب دادم :
_ به خدا من هیچی ازت نمیخوام ........ژان پل ازم خواست بیارمش پیش تو فقط همین.......من نمیدونم بهت چی گفته ولی من بهش نگفتم که اونا رو بهت بگه .......تو رو خدا بذار برم ، من هیچ جوابی برای سوالات ندارم ..........تو برای همه چی دلیل میخوای ، ولی من هیچ دلیلی برای سوالات ندارم .....
با صدای بلند گفت :
_ پس اون اراجیفی که اون یارو سر هم کرد چی بود ؟
سرمو انداختم پایین تا قیافه ی برافروخته شو نبینم ،
_ من حتی هیچ نشونه ای ندارم که تو حرفامو باور کنی ........
دوباره سرمو بالا گرفتم و با جسارتی که در خودم سراغ نداشتم به چشماش خیره شدم :
_ سمت راست شکمت یه زخم داری چون وقتی 16 سالت بوده آپاندیست و در آوردی........وقتی میخوابی حتما باید یه بالش یا یه چیزی بگیری تو بغلت ، احتمالا قبلا به جای بالش سپیده رو بغل میکردی..........تمام آلبومایی که عکسای سپیده توشه رو گذاشتی تو طبقه ی بالای کمد اتاق خوابت ، زیر یه عالمه وسایل و توی دور از دسترسترین جای ممکن تو اتاق......به دخترا هیچ توجهی نمیکنی چون این کار و خیانت به سپیده میدونی........الان یک ساله که عکس سپیده رو ندیدی.......
تو همین لحظه در آسانسور باز شد ، دوباره بهش خیره شدم :
_ چیزی برای از دست دادن ندارم........
باید اینکار و میکردم تا باور کنم که تمام سعیمو کردم که بیاد بیاره......تا هیچ وقت دیگه خودمو سرزنش نکنم ، برای آخرین بار......برای آخرین بار باید این کار و میکردم ........یک قدم رفتم جلو ، روی پنجه های پام بلند شدم و لبامو گذاشتم رو لبش ........خیال داشتم سریع تمومش کنم ولی نمیتونستم با وسوسه ی لمس بیشتر لباش مقابله کنم ،بعد از چند بار بوسیدن با احساس دست بهزاد پشت کمرم به خودم اومدم و با سرعت ازش جدا شدم...... اشکامو با پشت دست کنار زدم و در حالیکه عقب عقب از آسانسور بیرون میرفتم به چشمای متعجب بهزاد زل زدم و با گریه رو بهش گفتم :
_ متاسفم.......
برگشتم و با سرعت از پله ها سرازیر شدم ، هجوم قطره های اشک مانع از این میشد که جلوی پامو ببینم ، اما برای دور شدن از اون محیط هر لحظه سرعتم و بیشتر میکردم ، چند طبقه که رفتم پایین از خستگی دیگه نای حرکت نداشتم ، خودمو به آسانسور رسوندم و بقیه ی راهو با آسانسور رفتم ،..........حالم از همه چی بهم میخورد و بیشتر از همه از خودم .......
با وضعی آشفته و حالی داغون قدم به خیابون گذاشتم ، توان سرپا ایستادن هم نداشتم ، جلوی اولین ماشینی که رد می شد و گرفتم و سوار شدم ، فقط اشک بود که بی اجازه از چشمام جاری می شد......من چم شده بود ، این چه کاری بود که کرده بودم ؟ ........و از اون مهمتر چرا الان از کارم پشیمون نبودم ، پشیمون نبودم که بوسیدمش ولی برای خودم متاسف بودم ، دلم به حال خودم میسوخت .........دیگه حتی پیش خودم هم برام شخصیت نمونده بود ، از طرفی بهزاد هر چی میخواست بارم کرده بود و از طرف دیگه خودم با کاری که کرده بودم مهر تاییدی بر حرفاش زده بودم ، با تمام این حرفها باز هم پشیمون نبودم ،این آخرین بوسه به هر چیز دیگه ای می ارزید........اشکم و حال دگرگونم از این بود که چرا این بوسه باید آخرین باشه ، از اینکه عشق تازه متولد شده ام چرا باید به این زودی بمیره.......والا له شدن شخصیتم ذره ای برام مهم نبود ، مهم اون بود که دیگه برای من نبود..........
با صدای راننده که میگفت رسیدیم به خودم اومدم و پیاده شدم ، مادر خونه نبود و از یادداشتی که گذاشته بود فهمیدم برای من ناهار گذاشته و خودش تا شب نمیاد خونه ، خودمو به اتاقم رسوندم و بی حال روی تخت افتادم ..........گوشیمو از جیب مانتوم درآوردم تا خاموشش کنم چون تحمل فرزاد ، ژان پل و حتی مریم و نداشتم ، با تعجب دیدم چند تا میس کال از ژان پل و چند تا از فرزاد دارم ، ولی اونقدر در طول راه تو خودم بودم که صداشو نشنیدم ، همین که خواستم گوشی رو خاموش کنم شروع کرد به زنگ خوردن ، شماره ش تو گوشیم سیو نبود ولی اگه صد سال بعد هم این شماره رو میدیدم میشناختمش ، این شماره ی رند مال کسی جز بهزاد نبود.........تحمل توهین دوباره شو نداشتم ، گوشی رو خاموش کردم و با شدت کوبیدمش به دیوار ........... یه نفس عمیق کشیدم و دوباره سر جام دراز کشیدم ، اشکم برای جاری شدن منتظر اجازه ی من نبود ، و قلب شکسته ای که هر لحظه فشرده تر میشد به ظرفیت من برای تحمل اندوه اهمیتی نمیداد ، هر کدوم کار خودشونو میکردن........کاش غم و اندوه همراه اشکها از وجودم خارج میشد ! ولی برعکس هر لحظه ای که میگذشت بیشتر و
بیشتر میشد...........
با صدای مامان چشمامو به سختی باز کردم ،
_ عزیزم باز چی شده ؟
سعی کردم از جام بلند شم اما احساس ضعف باعث شد دوباره سر جام دراز بکشم ، مادر در حالیکه بالشو زیر سرم مرتب میکرد ادامه داد :
_ من که اومدم خونه داشتی توی تب میسوختی ، دکتر همین الان رفت ، نمیدونست چرا تب کردی فقط برات یه مقدار داروی تقویتی نوشته ............چی شده کیانا ؟
_ هیچی مامان ، من خوبم........آب میخوام.......
_ الان برات میارم ، فرزاد هم پایینه.........خیلی نگرانته ، بگم بیاد ؟
_ نه مامان ، میخوام تنها باشم..........
_ باشه عزیزم ، راستی یه آقایی هم اومده بود ببیندت.........هر چقدر میگفتم حالت خوب نیست حالیش نمیشد ، میگفت اسمش بهروزه ........بهنامه؟.......یادم نیست........میشناسیش ؟
با اطمینان جواب دادم :
_ نه مامان من همچین کسی نمیشناسم.........
بدون سوال دیگه ای از اتاق خارج شد .......... کاش ادرس خونه رو به مامانش نمیدادم .........هیچوقت بلد نبودم چه جوری باید دروغ بگم ،از دروغ گفتن میترسیدم ، مادر با ظرف سوپ و آب برگشت ، هر کاری کرد که از زیر زبونم بیرون بکشه که چمه جواب ندادم ، باید یه فکری برای فرزاد هم میکردم ، باید بهش حالی میکردم که ما نمیتونیم با هم باشیم ، چون برعکس اون چیزی که فکر میکردم جایگزین کردن یکی دیگه راه حل مشکل من نبود ، من قادر نبودم هیچکسی رو جای بهزاد بذارم .........تمام قلبم برای بهزاد بود و هیچ جای خالی ای نداشت ...
صبح مادر بعد از کلی سفارش که مواظب خودم باشم و از خونه نرم بیرون رفت سرکار ، تکه های گوشیمو برداشتم و خواستم قبل از اینکه بندازمش دور شماره ی مریم و ازش وردارم ، همونطور که از پله ها پایین میرفتم باتری شو گذاشتم سر جاش و روشنش کردم ، یه خودکار پیدا کردم و خواستم شماره ی مریم و بنویسم اما گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن ، باز هم بهزاد بود ، تماس و قطع کردم تا سریع شماره رو بنویسم و خاموشش کنم ، این بار اس ام اس داد ، بدون اینکه تصمیم داشته باشم باز ش کنم دستم خورد روی دکمه و باز شد :
_ من پشت درم لطفا درو باز کن .......
و در همین لحظه صدای آیفون هم بلند شد.........رفتم سمت ایفون تا مطمئن بشم خودش پشت دره ، راست میگفت پشت در بود و داشت با گوشیش ور میرفت ، دوباره صدای اس ام اس اومد و منو از جا پروند :
_ خانومم درو باز کن ، باید با هم حرف بزنیم .........من از دیروز تا حالا دارم دیوونه میشم ........
خانومم ؟ گفت خانومم ؟...........بی اراده با چشمایی که نمیتونستم از تصویر بهزاد داخل آیفون بر دارم گوشی آیفون و برداشتم ، متوجه شد چون سریع چرخید طرف آیفون :
_ عزیزم میدونم تنهایی ، در و باز کن .........
دستشو به دیوار بالای آیفون تکیه داد و سرشو گذاشت رو دستش و با لحن گرفته ای ادامه داد :
_ باز کن قربونت برم.......باز کن عزیز دلم .........
دست لرزونمو به سختی بالا بردم و دکمه رو فشار دادم ، وقتی تصویرش از جلوی آیفون ناپدید شد فقط تونستم سرمو به سمت در ورودی بچرخونم و با ناباوری و دهانی باز به روبرو خیره بشم ، ولی هنوز گوشی آیفون دستم بود.........در باز شد و بهزاد با سر و وضعی آشفته وارد شد ، وقتی منو با اون وضع کنار آیفون دید لحظه ای توقف کرد و نگاهم کرد اما بعد از چند لحظه دوباره راه افتاد و اومد کنارم ، هنوزم داشتم بهت زده بهش نگاه میکردم ، گوشی رو از دستم گرفت و گذاشت سر جاش و دستمو بین دستاش گرفت و با احساس بوسید ، فقط تونستم از بین لبهای قفل شده م بگم :
_ بهزاد ..........
دستشو کشید رو موهام ، پیشونیش و چسبوند به پیشونم و زل زد تو چشمام ،
_ دیروز یادم اومد ، بعد از اینکه تو از آسانسور رفتی بیرون..........متاسفم عزیزم ، متاسفم که اذیت شدی.......
سرشو بلند کرد و یه نفس عمیق کشید ،
_ این دیگه چه وضعیه ؟........کسی میدونه اینجا چه خبره ؟
و پرسشگرانه به من نگاه کرد ، اما من هنوز بهت زده خیره بهش مونده بودم ، وقتی این حالتمو دید با لبخند بغلم کرد و موها و گردنمو بوسید ،
_ عزیز دلم........ وقتی بهم نگاه میکنی این جوری چشماتو گرد نکن ، دیوونه م میکنی........
سرمو توی سینه ش فرو کردم و اجازه دادم اشکام لباسش و خیس کنه ،
_ فکر میکردم منو نمیخوای ......
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)