تا چند لحظه تو همون حالت موندم و با چشمای گرد شده به روبروم خیره شدم ، نمیتونست خواب باشه...........من مطمئنم که خواب نبوده ، بی اراده زیر لب نالیدم :
_ بهزاد !.......
از جام بلند شدم و با قدمهای لرزان خودمو به بالای پله ها رسوندم ، به ساختمون نگاه کردم ، اما توان حرکت نداشتم ، اونقدر همونجا وسط حیاط ایستادم و با چشمای خیس به در ساختمون زل زدم تا اینکه باز شد.............یه لحظه یه تکون شدید خوردم و با دقت بیشتری خیره شدم تا مطمئن باشم کسی که از در بیرون میاد و حتما خواهم دید..........مادرم در حالیکه با موبایلش حرف میزد از ساختمون خارج شد :
_ هنوز نیومده خونه...........دیگه عقلم قد نمیده که کجا ممکنه رفته باشه.........
همین که چشمش به من افتاد با دهانی باز بهم خیره شد و گوشی رو قطع کرد و در حالیکه به طرفم میومد با عصبانیت گفت :
_ هیچ معلومه از دیروز تا حالا کدوم گوری بودی؟
احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه و دیگه چیزی نفهمیدم..........
نمیدونم چقدر گذشته بود ، صداهایی اطرافم میشنیدم ،
_ از صبح تا حالا بیهوشه........دکتر گفته چیز مهمی نیست ولی من نگرانشم........
_ خوب حتما دکتر یه چیزی میدونه که گفته مهم نیست.........نفهمیدی دیشب کجا بوده ؟........
_ نه ، هنوز که باهاش حرف نزدم تا ازش بپرسم........
_ ببین ! ........چشماشو باز کرد.......
به سختی دهنمو باز کردم :
_ مامان......
_ عزیزم حالت خوبه ؟...........
دستامو به طرفش دراز کردم ، به سختی از جام بلند شدم و بغلش کردم ،
_ مامان خیلی دوستت دارم.........خیلی......چه خوبه که اینجایی........
_ عزیز دلم مگه قرار بود کجا باشم؟
خودمو از آغوشش کشیدم بیرون :
_ مامان من اینجا چیکار میکنم؟........شما........الان........ .
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم ،زدم زیر گریه و با لحن ملتمسانه ای ادامه دادم :
_ مامان وقتی من خواب بودم بهزاد نیومد اینجا؟.......آرش !.........یه .......یه بچه ی پنج شیش ساله ندیدین؟
_ عزیزم این حرفا چیه میزنی؟........بهزاد و آرش دیگه کین؟........
یه دفعه چشماشو تنگ کرد و مشکوکانه پرسید :
_ ببینم دیشب کجا بودی؟.........هان؟.......
سرمو انداختم پایین و سعی کردم به مغزم فشار بیارم ،
_ دیشب؟........نمیدونم.......فکر کنم پاریس.......
نگاهشو ازمن گرفت و به عمو کامران دوخت و با صدای بلند زد زیر گریه :
_ میبینی؟........دیوونه شده.......
تازه متوجه حضور عمو کامران تو اتاق شدم ،چند لجظه نگاهم روش ثابت موند و یک دفعه همه چیز مثل برق از جلو چشمام گذشت ، ...........مامان و عمو کامران که با هم گرم گرفته بودن!........عصبانیت و ناراحتی من!.......شیشه ی رنگی ای که تو زیر زمین میخواستم باهاش خودمو بکشم!...........وبعد از اون مامان که مرده بود !......... مرده های دیگه !.......آرش !........بهزاد!......همه ی کسای دیگه ای که زنده مونده بودن ! ..........پاریس !........مهمونی !.......من و بهزاد !...........و دوباره زیر زمین !.........
با وحشت به مامان خیره شدم ،
_ مامان امروز چندمه؟.......
_ امروز ؟.......هیجدهم.......
_ چه ماهی؟.........
در حالی که از قیافه ش مشخص بود دوباره میخواد گریه کنه جواب داد :
_ هجدهم تیر دیگه عزیزم...........فکر کنم بهتره بخوابی دخترم ، من میرم دکتر و خبر کنم ............باید تو رو ببینه........
سرم و انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم :
_ اما الان باید آبان باشه........
من خواب ندیده بودم ، من پنج ماه تموم با بهزاد و ارش زندگی کرده بودم ، مطمئنم........باید پیداشون کنم..............ولی میترسم ، اگه منو نشناسن چی؟........اگه همش خواب و خیال باشه چی؟..............
تا دو روز از تخت بیرون نیومدم ، دکتر معتقد بود حالم خوبه و میتونم بیام بیرون ، اما ترجیح میدادم همونجا بمونم..........از روبرو شدن با حقیقت وحشت داشتم ، میترسیدم بهزاد و ببینم و اون باهام مثل یه غریبه رفتار کنه .........هر بار که صدای زنگ در به گوشم میخورد هیجان زده میشدم ، منتظر بودم بهزاد اومده باشه دنبالم ، اما همه اومده بودن جز اون..........مادرم همه رو خبر کرده بود که حالم خوش نیست و تقریبا تمام فامیل اومده بودن عیادتم ، همه ی اونایی که با دستای خودم آتیش زده بودم ، از دیدن تک تکشون ذوق میکردم ، و جوری بهشون نگاه میکردم انگار که یه معجزه در مقابل چشمام در حال شکل گرفتنه.........
با گفتن اینکه اون شب توی زیر زمین خوابم برده تونسته بودم تا حدی مامان و قانع کنم ، حالا اون هم اصرار داشت که از تخت بیرون بیام ، اما من مخالفت میکردم........از کارای خودم حرصم گرفته بود،مگه این همون چیزی نبود که میخواستم؟ مگه بارها و بارها از خدا نخواسته بودم مادرم و بهم برگردونه تا گذشته رو جبران کنم؟.........پس الان چم شده بود؟........مطمئنا بدون بهزاد و آرش هیچکدوم از اینا رو نمیخواستم ........... بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره از تخت بیام بیرون ، چون هر چه بیشتر اونجا بمونم بیشتر به این افکار که اوج ناشکری یه آدم و میرسوند اجازه ی جولان میدادم.........نباید از چیزی که یه روزی خودم آرزوشو داشتم ناراضی باشم ، و مهمتر از اون باید توان رویارویی با حقیقت و داشته باشم .........تصمیم گرفتم برم سراغ بهزاد ، البته اگه واقعا بهزادی تو دنیای واقعی وجود داشته باشه و همچین شخصیتی ساخته و پرداخته ی توهمات ذهنی من نبوده باشه...........
مامانم صبح زود رفته بود سر کار و نیازی به اجازه گرفتن از اون نبود ، به گذاشتن یه یادداشت براش بسنده کردم و از خونه خارج شدم ، سعی کرده بودم به بهترین نحو خودمو درست کنم ، دوست داشتم به نظر بهزاد از همیشه زیباتر بیام.........یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی بهزاد و بهش دادم ، خیابونا مثل قبل شلوغ و پر رفت وآمد و پر از دود و سر و صدای بوق و ماشینا بود ، ترافیک و هوای آلوده ی تهران هنوز سر جاش بود........تکون نخورده بود ، مثل آدمایی که سالها از تمدن دور مونده باشن با دهن باز به خیابون زل زده بودم ، هر چی به خیابونای خونه ی بهزاد نزدیک تر میشدیم بیشتر استرس میگرفتم..........میترسیدم حتی اون خونه هم سر جاش نباشه ، اما وقتی رسیدیم از این که میدیدم خونه همونجوری که انتظارشو داشتم اونجاست نور امیدی تو دلم روشن شد ، من چطوری میتونستم این خونه رو تو خواب با آدرس دقیقش دیده باشم ، قطعا این میتونست یه نشونه باشه که بهزادی هم توی خونه هست ، نمیدونستم بهزاد کی از خونه بیرون میاد یا کی به خونه برمیگرده ، چون احتمالا الان باید سر کار می بود ، برای همین تاکسی رو مرخص کردم و خودم به دیوار روبروی در حیاط تکیه دادم ومنتظر موندم ، چقدر از این خونه خاطره داشتم........غرق یادآوری خاطراتم توی اون خونه بودم و زمان و یادم رفته بود که متوجه شدم یه خانوم تقریبا مسن خیلی شیک از یه ماشین لوکس پیاده شد و کلید و انداخت تو در حیاط ، یه لحظه خیلی ترسیدم .........بهزاد که تنها زندگی میکرد ، پس این خانوم کی بود ؟ نکنه اینجا خونه ی اون باشه؟........ولی شاید مادرش بوده باشه ، کاش میرفتم و از نزدیک میدیدمش ......چون من مادرش و تو عکس دیده بودم و میتونستم بشناسمش ، اینقدر همونجا منتظر موندم تا اون خانوم دوباره اومد بیرون ، اینبار به خودم یه کم جرات دادم و رفتم جلو ،
_ ببخشید خانوم........
اوه خدای من ، خودش بود........مادر بهزاد بود ، سعی کردم به رفتارم مسلط باشم ،
_ سلام ، حالتون خوبه ؟......
_ سلام ،ممنونم.......شما؟
_ امممم........من........حقیقتش ، میخواستم بدونم اینجا منزل دکتر بهزاد.......
چطور ممکن بود فامیلی بهزاد و ندونم.......خودم و جمع و جور کردم و ادامه دادم :
_ راستش فامیلیشون و یادم نمیاد .........اینجا خونه ی دکتر بهزاد ه ؟
چشماشو ریز کرد و سر تا پام و از نظر گذروند ،
_ دکتر بهزاد همایون فر.........
با این که مطمئن نبودم همین باشه ولی فوری تایید کردم :
_ بله بله........خودشه ، خونشون همینجاست ؟
_ بله همینجاست........ نمیدونستم بهزاد با بیماراش اینقدر راحته که با اسم کوچیک صداش میکنن......
_ نه........با اسم کوچیک صداشون نمیکنم.......همیشه بهشون میگفتم آقای دکتر ..........برا همین الان فامیلیشونو یادم نمیاد.........
_ آهان ، که اینطور........شما اسمتون ؟
با لکنت جواب دادم ،
_ کیانا.......کیانا هدایتی........
_ خوب الان خونه نیست ، سر کاره ، میتونم بپرسم باهاش چیکار دارین ؟
_ باید.......باید با خودشون صحبت کنم.......
در حالیکه در ماشین وباز میکرد یه بار دیگه سر تا پامو نگاه کرد ،
_ هر جور مایلین.......خداحافظ شما.
_ خیلی ممنون خانوم همایون فر، خدا حافظ.........
سریع سرشو برگردوند طرفم ،
_ تو از کجا میدونی من خانوم همایون فر هستم؟.......از مادرش هم برات گفته؟باید خیلی با هم صمیمی باشین......
_ نه نه........من فقط حدس زدم.......
یه لبخند تحویلم داد و گفت :
_ چرا اینقدر میترسی دختر جون.......لازم نیست چیزی رو از من قایم کنی.......بیا سوار شو، من میرسونمت محل کارش تا کارت راه بیوفته......
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)