موقع صبحونه هرچقدر منتظر بهزاد موندیم نیومد، حدس زدم شاید دیشب دیر اومده باشه و هنوز خواب باشه ، از آرش خواستم بره ببینه اگه بیداره صداش بزنه ولی آرش گفت تو اتاقش نیست ، با سرعت از جام بلند شدم و با دلواپسی شماره شو گرفتم، بعد از چند تا بوق قطع شد، دوباره که شماره شو گرفتم گوشیشو خاموش کرده بود ...........با این کارش خیالم یه کم راحت شد،حداقل میدونستم حالش خوبه ، احتمالا تو قهره .............هر جور مایله........اگه دوست داره میتونه تا هر وقت دلش بخواد قهر کنه چون کسی نازش و نمیخره..............خودمم میدونستم این افکارم از ته دل نیست ولی از ته دل هم که نباشه سرم بره نازش و نمیکشم.
بعد از ظهر وقتی داشتیم با آرش نقاشی میکشیدیم متوجه شدم آرش زیاد حال نداره و صورتش هم قرمز شده،به پیشونیش که دست زدم فهمیدم تب داره ، همش تقصیر من بود، با اینکه میدیدم هوا داره سرد میشه اما به فکر لباس مناسب براش نبودم و هنوز لباسای تابستونی تنش بود، بغلش کردم و بردم بالا رو تخت خوابوندمش، هول شده بودم نمیدونستم باید چیکار کرد، تصمیم گرفتم براش سوپ درست کنم ، اما لحظه به لحظه تبش بالاتر میرفت ، پارچه ی خیس رو پیشونیش گذاشتم ولی اثری نداشت. باید بهش تب بر میدادم ، چون نمیتونست قرص بخوره ، پودرش کردم و تو آب حلش کردم و با تمام تلخیش مجبورش کردم بخوره و خودم پاشویه ش کردم، خیلی وقت بود که هوا تاریک شده بود اما من اینقدر حواسم پرت آرش بود که گذشت زمان و یادم رفته بود و اصلا نمیدونستم ساعت چنده ، از شدت تب شروع کرده بود به هذیون گفتن، با گریه به موهای خیس از عرقش دست کشیدم :
_ آرش؟.........عزیز دلم؟..........حالت خوب میشه.........چیزی نیست ..........قول میدم..........
سریع بوسیدمش و شماره ی بهزاد و گرفتم اما گوشیش هنوز خاموش بود ، زیرلب فحشش دادم:
_ دیوونه ی........احمق.........
به ساعت نگاه کردم، باورم نمیشد، ساعت از 10 شب گذشته بود و توی تمام این مدت آرش تو تب داشت میسوخت، یاد چیزایی که در مورد خطرات تب بالا خصوصا واسه بچه ها شنیده بودم افتادم و تمام تنم از ترس لرزید، دوباره با گریه پاشویه ش کردم و زیر لب دعا خوندم، قرص باید کم کم اثر میکرد پس چرا هیچ خبری نبود؟ از صدایی که از حیاط اومد از جا پریدم :
_ خدا کنه بهزاد باشه........
و با سرعت در حالیکه اصلا نمیتونستم گریه مو کنترل کنم خودمو به طبقه ی پایین رسوندم، هنوز از پله ها کامل پایین نیومده بودم که بهزاد از در وارد شد،از همونجا با گریه فریاد زدم:
_ کدوم جهنمی بودی؟........
ولی گریه بهم امون نداد تا بتونم ادامه بدم و فقط با هق هق دستامو تکون میدادم ، گریه و ترس از دست دادن آرش توام با هم باعث شده بود نتونم نفس بکشم و توی اون شرایط سعی میکردم به بهزاد بفهمونم که حال آرش بده ولی نه صدام در میومد و نه نفسم، فقط یه صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد، بهزاد با نگرانی خودش و بهم رسوند:
_ شششش......آروووم .......نفس بکش ........آروم نفس بکش........چیزی نیست................آروووم......
سعی میکردم کاری که میگه رو بکنم اما نمیتونستم و بدتر نفسم گیر میکرد و گریه م شدت بیشتری گرفته بود،منو نشوند رو مبل و خودش با سرعت رفت تو آشپزخونه و چند لحظه بعد با یه پاکت برگشت :
_ بیا تو این نفس بکش........آفرین.........ادامه بده.......
با این کار کم کم داشتم آروم میشدم، با بیحالی در حالیکه نفس نفس میزدم دهنمو از تو پاکت بیرون آوردم و بریده بریده بهش گفتم :
_ آرش.....آرش داره .....میمیره.......برو بالا.......
با تعجب بهم خیره شده بود اما یه دفعه با سرعت از جاش بلند شد و پله ها رو دو تا یکی رفت بالا .........
نفسم که جا اومد با نگرانی رفتم بالا ولی بهزاد داشت با عجله از اتاق بیرون میومد، روبه روی من وایستاد و تند تند گفت :
_ وان و پر از آب کن و ببرش اون تو، باید هر جور شده دمای بدنشو پایین بیاری.........من زود برمیگردم...........
فرصت نکردم چیزی بگم چون مثل برق از پله ها رفت پایین و بعدشم صدای در ساختمون اومد، حتما داشت میرفت دنبال دارو، با سرعت وان و پر از آب کردم و لباسای آرش و که از شدت خیسی به تنش چسبیده بود در آوردم ، دستم در اثر تماس با بدنش داشت میسوخت، بغلش کردم وآروم گذاشتمش تو وان، برای اینکه سرشو راحت بالاتر از آب بگیرم خودم هم با لباس رفتم داخل وان و سرشو گرفتم تو بغلم و آروم زیر گوشش زمزمه کردم :
_ تو باید حالت خوب شه.......باید........وگرنه من میمیرم.........
ثانیه شماری میکردم که بهزاد برگرده و بالاخره بعد از گذشت مدتی که به نظر من یکسال میومد برگشت، وقتی منو توی اون حالت دید اول با تعجب بهم خیره شد ولی بعدش سریع یه حوله آورد و آرش و پیچید توش و برش گردوند تو اتاق ، منم با همون وضعیت باهاش همراه شدم ، یه آمپول بهش زد و ازم خواست براش لباس بیارم، میخواستم لباساشو بهش بپوشونم که ازم گرفت و گفت :
_ برو لباسای خودتو عوض کن ........
خواستم مخالفت کنم که پیش دستی کرد و گفت :
_ اگه نمیخوای تو هم مریض شی برو ..........خوب؟ ..........یالا............
سریع لباسامو عوض کردم و برگشتم اتاق آرش و رو به بهزاد گفتم :
_ من چیکار باید بکنم؟
نگاهش که بهم افتاد با کلافگی سرشو تکون داد و تقریبا سرم داد کشید :
_ کیانا برو موهاتو خشک کن...........من حواسم به آرش هست..........کاری نیست که تو بخوای بکنی...........
با بغض بهش نگاه کردم:
_ حالش خوب میشه؟
دوباره به آرش نگاه کرد و گفت :
_ امیدوارم.........باید تا چند دقیقه دیگه تبش پایین بیاد،..........طبیعتا........
رفتم طرف دیگه ی تخت نشستم :
_ آرش داشت میمرد.........منم هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم.........اونوقت تو ؟.........
سرمو با شماتت تکون دادم و به آرش خیره شدم ، بهزاد هم ساکت به یه گوشه نگاه میکرد و ظاهرا هیچ جوابی برام نداشت، اتاق و سکوت بدی فرا گرفته بود ، تصمیم گرفتم خودم سکوت و بشکنم و جو رو عوض کنم :
_ بهزاد من خیال دارم به خودمون یه شانسی بدم...........
سرشو آورد بالا و با استفهام بهم خیره شد ،
_ البته اگه تو هنوزم بخوای...........و اگه قبول کنی ازم چیز نامعقولی نخوای؟..........
سکوتش و شکست :
_ منظورت چیه؟
یه دفعه خجالتم به اوج خودش رسید و از جا بلند شدم و در حالیکه دستم و میبردم تو موهام با خجالت گفتم :
_ هیچی بابا..........اصلا معلوم نیست تو این شرایط این چرت و پرتا چیه؟............تو برو بخواب من حواسم به آرش هست، اگه خدای نکرده حالش بد شد میام صدات میکنم..........
بلند شد و اومد طرفم :
_ جواب منو بده.........روشن بگو ببینم منظورت چیه؟
هول شده بودم :
_ اومممممممم..........ااااااااا.. ...........
برای اینکه استرسم کم بشه یکی از اون لبخند های نادرشو تحویلم داد :
_ چرا میترسی؟.......... خوب حرف بزن دیگه........
سرمو تا پایین ترین حد ممکن انداختم پایین و با صدای لرزونی جواب دادم:
_ منظورم مثل اوناییه که......... نامزد میشن...........برای اینکه........اممممم..........همدیگ ه رو محک بزنیم.........البته اگه تو بخوای؟.......اصلا بیخیال شو تو رو خدا........
با صدای بلند زد زیر خنده ، سرمو گرفتم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ، وسط خنده هاش گفت :
_ تو چقدر بامزه خجالت میکشی............مگه مریضم که بیخیال بشم........
و جوری بهم نگاه کرد که تمام وجودم لرزید و تو دلم به خاطر همچین پیشنهادی به خودم لعنت فرستادم...........
_ اوووومممم......ببینم تو شام خوردی؟
این بیشترین کاری بود که میتونستم برای منحرف کردن ذهنش انجام بدم ، انگار زیاد هم موفق نبودم چون با همون نگاه خاص بهم خیره مونده بود :
_ نه........اتفاقا خیلی هم گشنمه، بیا با هم بخوریم.........
و دستمو گرفت و منو با خودش به سمت در کشوند.
_ من پیش آرش میمونم........ممکنه حالش بد بشه......
بدون توقف به راهش ادامه داد:
_ حالش بد نمیشه...........
قلبم داشت با شدت میکوبید و همش خدا خدا میکردم قضیه فقط به شام خوردن ختم بشه،به آشپزخونه که رسیدیم منو به دیوار تکیه داد و در حالیکه شونه هامو گرفته بود رو به روم قرار گرفت ، باز هم با سعی بچه گانه ای خواستم حواسشو پرت کنم :
_ برا شام چیزی درست نکردم.......ولی سوپی که برا آرش درست کرده بودم مونده ......... الان گرمش میکنم بخوریم .........
ظاهرا اصلا صدای منو نشنید چون در حالیکه نگاهش روی تک تک اعضای صورتم میلغزید گفت :
_ کیانا تو نامزد منی......... خوب؟
منتظر بود که حرفشو تایید کنم، با گیجی سرمو به علامت تایید تکون دادم ،
_ من صبر میکنم تا تو آمادگی پیدا کنی........
_ اوهوم.........
_ ولی عزیزم اینو بدون که هیچکس همینجوری و رو هوا آمادگی پیدا نمیکنه........اوکی؟
بدون اینکه معنی حرفشو کامل درک کنم باز هم سرمو تکون دادم ، که باعث شد حالت صورتش عوض بشه و یه لبخند تحویلم بده :
_ آفرین.........
و در حالیکه به لبهام خیره مونده بود ، یه دستشو یه طرف صورتم قرار داد و انگشت شستش و رو لبم کشید و بعد آروم لبامو بوسید، تمام بدنم گر گرفته بود ، بعد از مدت کوتاهی لبشو جدا کرد و با سوال به چشمام خیره شد :
_ هووووم؟.........
سرمو با خجالت انداختم پایین و به طرفین تکون دادم :
_ نه...........
به نظر میومد معنی کلمه ی نه رو درک نکرده چون با لبخند موهامو کنار زد و دوباره لباشو گذاشت رو لبام و محکمتر از قبل شروع کرد به بوسیدنم ، داغ شده بودم و اصلا نمیدونستم باید چیکار کرد.........فقط خودمو سپرده بودم به دستش که هر کاری میخواد بکنه ، هر لحظه شدت بوسه هاش بیشتر میشد و من احساس میکردم دوست دارم به کارش ادامه بده ، با یه دستش موهامو نوازش میکرد و دست دیگه ش کمرمو محکم نگه داشته بود، با این که دوست داشتم با دستام که بلاتکلیف اطراف بدنم آویزون بود دو طرف کمرشو بگیرم و به این شکل تعادلم و حفظ کنم ولی از شدت خجالت روم نمیشد این کارو بکنم ، بالاخره ولم کرد و در حالیکه یه دستشو به دیوار بالای سرم تکیه میداد، لباشو در فاصله ی یک میلیمتری لبم نگه داشته بود، جوری که اگه تکون میخوردم دماغم میرفت تو چشمش ، با تمام سعیی که کردم تا از این فکر خنده م نگیره نتونستم به طور کامل کنترلش کنم و لبخند محوی رو صورتم نقش بست که باعث شد بهزاد فکر کنه علتش اینه که از بوسه ها خوشم اومده چون اونم لبخند زد، البته پر بیراه هم فکر نکرده بود ،
_ خوب حالا نوبت توئه...........
با تعجب بهش خیره شدم :
_ چی؟.............
_ حالا نوبت توئه که نامزدتو ببوسی ، چون متوجه شدم که خجالت میکشی..........برای اینکه بهش عادت کنی باید خودت شروع کنی ...........
یه خنده ی عصبی زدم و با شدت کنارش زدم :
_ برو ببینم...........
زیر گاز و روشن کردم و شروع کردم به هم زدن محتویات قابلمه که متوجه شدم یه نفر از پشت بغلم کرده و داره گردنم و میبوسه :
_ بهزاد میشه بس کنی ؟...........داری از حدش میگذرونی ها........
لباشو به گوشم چسبوند :
_ من از حدش نمیگذرونم..........تو وقتی قبول کردی نامزدم باشی باید همه ی اینا رو هم باهاش قبول کنی.......
و با لحن شوخی اضافه کرد:
_ اینا اصول اولیه ی نامزد بازیه..........
بحث باهاش بیفایده بود ، گلی بود که خودم به سرم زده بودم ،
_ حالا اگه میشه ولم کن میخوام سوپ و بکشم.......
_ به من نگاه کن.........
سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم، صورتش چسبیده بود به موهام ،
_ اگه میخوای ولت کنم باید ببوسی.......
به نظر نمیرسید به هیچ طریقی کوتاه بیاد،مونده بودم چیکار کنم، نمیخواستم با داد و بیداد و دعوا همه چیز و به هم بریزم، در یک تصمیم ناگهانی از روی ناچاری بهش گفتم :
_ چشماتو ببند .......
یه لبخند جذاب زد و چشماشو بست، به لباش خیره شدم ، یعنی باید اینکار و میکردم؟ گونه هام حسابی داغ کرده بود و قلبم وحشیانه میکوبید، هر چقدر بیشتر به لباش خیره میموندم بیشتر وسوسه میشدم که امتحانش کنم، تا الان فقط اون امتحان کرده بود و من بیحرکت میموندم، حالا وقتش بود که من امتحان کنم بوسیدن لبای یه مرد چه حسی داره....... آروم لبامو رو لباش گذاشتم و مزه ش کردم و به همون آرومی لبامو ازش جدا کردم.........خوب بود.........جوری که دوست داشتم دوباره اینکار و بکنم، ولی هنوز اونقدر عقلمو از دست نداده بودم که عملیش کنم، آروم چشماشو باز کرد و خواست دوباره بوسیدن و شروع کنه ،
_ بهزاد لطفا ولم کن..........الان خیلی وقته آرش و ول کردیم به امون خدا..........
با سر تایید کرد و دستاشو از دورم برداشت ، سوپشو گذاشتم رو میز و مال خودمو ورداشتم که برم بالا پیش آرش بخورم، آرش تبش قطع شده بود و چشماشو باز کرده بود، با خوشحالی رفتم به طرفش:
_ عزیزم حالت خوبه؟.........چرا بیدار شدی؟
_ خوابم نمیاد........
_ آقای دکتر عجب معجزه ای کرده ! ..........قربونت برم، میخوای برات قصه بگم تا بخوابی؟
با ترس بهم نگاه کرد :
_ دکتر؟.........من از دکتر میترسم........
با صدای بلند زدم زیر خنده :
_ عزیزم دکتر بهزاده.........ببینم از بهزاد میترسی؟
_ نه از بهزاد نمیترسم.......از دکتر میترسم.......
نمیتونستم جلوی خنده مو بگیرم ، ظاهرا آرش تا بهزاد و با روپوش سفید و تو بیمارستان نمیدید باورش نمیشد که بهزاد دکتره، کنارش دراز کشیدم و براش قصه گفتم تا خوابش ببره ولی بیفایده بود، خودم داشت خوابم میبرد ولی آرش همچنان مشتاقانه منتظر بود که ادامه بدم ،حالا آرش رو تخت نشسته بود و سعی میکرد موهامو ببافه و من چشمام داشت میرفت رو هم که متوجه شدم در باز شد و بهزاد اومد داخل، به محض ورود با عصبانیت و صدای بلند گفت :
_ کیانا داری چیکار میکنی؟..........بلند شو ببینم،میخوای مریض شی؟
از شدت خواب آلودگی نا نداشتم جوابشو بدم ، اومد کنارم و تکونم داد :
_ خانوم خانوما پاشو برو سر جات بخواب.......کیانا ..........با تواما.......
با غرغر گفتم :
_ ولم کن بزار بخوابم........
صدای آرش و شنیدم که با لحن بچه گونه ش گفت :
_ چرا نمیذاری بخوابه؟
_ چون تو مریض شدی ........اگه اینجا بخوابه اونم مریض میشه...........بلند نمیشی نه؟........باشه.......
متوجه شدم که بدنم از رو تخت بلند شد اما اون قدر گیج خواب بودم که تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودمو یه کم جابجا کنم تا راحت تر تو آغوشش بخوابم.......
صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم بهزاد کنارم خوابیده و رو میز پاتختی پر از ته سیگاره، از حرص دودستی تکونش دادم و داد زدم :
_ پاشو ببینم......
_ هوووووممممممم؟..........
_ یالا پاشو ببینم............تو تو تخت من چیکار میکنی؟........ها؟
بدون اینکه چشماشو باز کنه سرشو بیشتر تو بالشش فرو کرد و از لای لبای بسته ش گفت:
_ مثل اینکه یادت رفته؟.........ما دیشب نامزد کردیم.......
_ چه غلطی کردماااااا..........من یه کلمه ی نامزد از دهنم پرید بیرون.......حالا تو هی بگو..........تازه من گفتم مثل اونایی که نامزدن.......نگفتم ما نامزدیم..........
هیچ تکونی نخورد، انگار اصلا حرفامو نشنید ،
_ با تو بودماااا.........واقعا که........
و در حالیکه از جام بلند میشدم با صدای بلند ادامه دادم :
_ تازه من به نامزدم هم اجازه نمیدم تو تختم بخوابه............فهمیدی آقا؟............
زیر لب غرغر کرد:
_ بشین تا نخوابه........
جیغ کشیدم :
_ فکر کردی نمیشنوم چی میگی؟...........من کاری که گفتم و میکنم........
_ منم میشینم نگات میکنم.......
_ اگه مردی پاشو رودررو حرفاتو بزن نه اینکه از زیر پتو غرغر کنی...............ای وای......آرش و یادم رفته؟........
لباسمو انداختم زمین و با سرعت از اتاق رفتم بیرون...........آرش تو اتاقش نبود، تو هال و آشپزخونه و هیچ جای دیگه هم نبود، با دلواپسی رفتم تو حیاط که دیدم لبه استخر نشسته و داره پاهاشو با یه ریتم منظم تکون میده ، عجیب بود ، چرا مثل هر روز صبح نیومده بود منو بیدار کنه تا براش صبحونه درست کنم ،
_ آرش؟........تو اینجا چیکار میکنی؟نگرانت شدم؟
فقط بهم نگاه کرد و هیچی نگفت، به نظر خوشحال نمیومد ، رفتم کنارش نشستم :
_ چی شده عزیزم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)