هیچی من میرم بخوابم
فکر کنم دیگه تا آخر عمرم باید با ارواح زندگی کنم.هر چقدر میخواستم بهشون فکر نکنم فایده نداشت،صحنه ش همش میومد جلو چشمم.
رفتم بخوابم ،اینقدر خسته بودم که همین که سرم به بالش رسید خوابم برد،اما چه خوابی؟همش کابوس میدیدم،آخرش هم با ترس و وحشت از خواب پریدم،عوض اینکه خستگیم در بره بدتر کلافه شده بودم،هوا دیگه تاریک شده بود،با همون حال بلند شدم و رفتم پایین ،خبری ازشون نبود،صداشون کردم،همه ی اتاقا رو گشتم،آشپزخونه،حموم، حیاط،ولی نبودن،ماشین هم نبود،برگشتم داخل خونه و مثل آدمای مسخ شده رو مبل نشستم،اون ولم کرده بود....تمام افکار بد با سرعت به سمت مغزم هجوم آورد،اون منتظر یه فرصت بوده تا ولم کنه،برای همین هم همیشه خودش با نیک حرف میزد و به من نمیگفت چی به هم میگن،اون از من بدش میومد....آخه چرا؟؟؟ با صدای بلند گریه میکردم،همینجور نشسته بودم و اشک میریختم،دیگه صدام هم در نمیومد،اون حق نداشت آرش و با خودش ببره،من آرش و پیدا کرده بودم،اون چیکاره بود...
یه دفعه صدای حرف زدن و خنده از بیرون اومد ،در باز شد و بهزاد و آرش با خنده وارد شدن،بهزاد همونجور که میخندید به من نگاه کرد،که یه دفعه خنده رو لباش خشکید و پلاستیکایی که دستش بود و ریخت رو زمین و با سرعت به سمتم اومد ،کنارم نشست و دستم و گرفت تو دستش و با نگرانی پرسید:
_چی شده؟کیانا تو حالت خوبه
من همونجور که آرو آروم گریه میکردم با بهت نگاش میکردم،سعی میکردم نفس عمیق بکشم اما نمیشد،رفت برام یه لیوان اب آورد و به زور چند قلپ به خوردم داد،یه دفعه راه نفسام باز شد و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.سرمو تو آغوش گرفت و خواست آرومم کنه:
_ شششش .....آروم ...چیزی نیست عزیزم...آخه به من بگو چی شده؟
سرمو بیشتر تو سینه اش فرو بردم و همونجور که گریه میکردم با هق هق بریده بریده گفتم:
_ من...فک....کر...دم .....ولم....کردین...
_ آخه من چرا باید ولت میکردم هان؟
سرمو از رو سینه اش برداشتم وبا دست اشکامو پس زدم :
_چون وقتی رفتی بیرون خبرم نکردی،حتی برام یادداشت نذاشتی ،چون وقتی نیک زنگ میزنه به من نمیگی چی بهت میگه....من ترسیده بودم،خیلی زیاد
_ تو اون قدر خسته بودی ، که من فکر نمیکردم حالا حالاها بیدار بشی،ما رفته بودیم یه کم لباس برا تو و آرش گیر بیاریم. در مورد نیک هم حالا بعدا که حالت بهتر شد بهت میگم.
یه نفس راحت کشیدم و سرمو تکیه دادم به مبل که چشمم به آرش افتاد که با چشمای گریه ای زل زده بود به من،با بی حالی یه لبخند بهش زدم و دستامو دراز کردم که بیاد بغلم که آروم اومد تو بغلم و بدون هیچ حرفی سرشو گذاشت رو شونه ام. چه بچه ی آروم وساکتی بود.
بهزاد رفت لباسایی که برام گرفته بود و آورد ومن یکی یکی آوردم بیرون،لباس زیاد گرفته بود،سلیقه ش هم خیلی خوب بود،ولی بیشتر لباسایی که آورده بود یا پیرهنای کوتاه ویقه باز بود یا تاپای بندی،جای شلوار هم دامن کوتاه و شلوارک آورده بود،تنها چیز به درد بخورش یه دونه شلوار جین بود،میخواستم گله کنم ولی با خودم گفتم ولش کن همین روزا خودم میرم واسه خودم لباس پیدا میکنم دیگه.
اونروز هم هر طوری بود گذشت تا اینکه فرداش یه اتفاق خیلی گندی برام افتاد که البته مقصرش خودم بودم،کاش هیچ وقت دهنم و بدون فکر باز نمیکردم،اونروز صبح بعد از اینکه صبحونه مون و خوردیم تلفن زنگ خورد و بهزاد بلند شد بره تو حیاط که راحت با نیک حرف بزنه ،آرش هم رفت دنبال بازی خودش،منم رفتم توی اتاق آرش که هم اتاقشو مرتب کنم و هم لباسایی که دیشب برا خودش گرفته بود و بچینم تو کمد،چند دقیقه ای که گذشت بهزاد با عصبانیت اومد داخل اتاق،چند دقیقه ساکت به لبه ی پنجره تکیه داد و هیچی نگفت،و یه دفعه خیلی آروم ولی خشک در حالیکه به یه نقطه خیره شده بود شروع کرد به حرف زدن:
_ میخواستی بدونی چرا نمیخوام حرفای نیک و بدونی؟ چون اون همش اصرار میکنه که ما بریم اروپا و همه دور هم جمع بشیم،امروز هم بدون اینکه به من چیزی بگه یه نفر و با هواپیما فرستاده دنبالمون.
_ اینکه خیلی عالیه.
داد زد:
_ چی؟ کجاش عالیه؟تو تا حالا تو غربت زندگی کردی که این حرف و میزنی؟
_ نه تا حالا زندگی نکردم ولی ما الان توی شرایط عادی نیستیم،اونجا واینجا چه فرقی میکنه؟مهم اینه که دور هم باشیم.
_ اگه دوست داشته باشن اونا میتونن بیان اینجا ولی من از اینجا جم نمیخورم،همین کوچه های خالی و درب وداغون تهران و با هیچ کدوم از شهرای پر زرق و برق اونجا عوض نمیکنم...
_ اما اینجوری ما از تمدن دور میمونیم...
_ ما هر وقت بخوایم میتونیم با اونا ارتباط برقرار کنیم،از هیچ تمدنی هم قرار نیست دور بمونیم،اگه بریم اونجا از قرار معلوم همین نیک که اینقدر بهش اعتماد داری میخواد بشه رهبر....
_ خوب چه اشکالی داره؟
_ شاید الان بدون اشکال و آرمانی به نظر بیاد اما تاریخ ثابت کرده که هر کسی که به قدرت برسه به طرز غیر ارادی ای جاه طلب و خود رای میشه اونوقت یکی مثل من و تو باید توسری خور باشیم،اما اگه اینجا بمونیم حداقل میتونیم خودمون برای خودمون تصمیم بگیریم ولی در عین حال رابطه مونو با اونا حفظ کنیم تا اگه یه وقت به مشکل برخوردیم ازشون کمک بخوایم...حتما خدا از بوجود آوردن این شرایط دلایلی داشته که من فکر میکنم یکی از اون دلایل اینه که از زیر حکومت کسای دیگه در بیایم و آزادی عمل داشته باشیم...
یه دفعه ساکت شد و به فکر فرو رفت انگار که داشت به خودش فشار میاورد که یه چیزی بگه که گفتنش براش خیلی سخته،بالاخره دهن باز کرد:
_ اما تو میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری، اگه بری ناراحت میشم و برات نگران میشم ولی نمیتونم تو رو وادار به کاری کنم.
و بعد انگار که منتظر جواب از طرف من باشه بهم خیره موند.بهش لبخند زدم وگفتم:
_ من بهت اعتماد میکنم.
اونم لبخند زد و به طرف پنجره برگشت.منم کار خودمو از سر گرفتم که پرسید:
_ وقتی که تنها بودی از این نمیترسیدی که چطوری میخوای با مردهای دیگه روبرو میشی و در مقابلشون از خودت دفاع کنی؟
و اینجا بود که اون جمله ی مسخره از دهنم پریدبیرون، با لبخند و بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم:
_ چرا خیلی میترسیدم،ولی الان خیلی خوشحالم که تو سردی و مثل بقیه ی مردا رفتار نمیکنی.
یه دفعه دستم تو هوا خشک شد و به یه نقطه مات شدم،تازه داشتم میفهمیدم که چه حرف مزخرفی زدم،اصلا نمیدونم کلمه ی سرد و از کدوم جهنم دره ای پیدا کردم،یادم نمیاد تا حالا ازش استفاده کرده باشم،با احتیاط به امید اینکه حرفمو نشنیده باشه بهش نگاه کردم که دیدم داره با خشم بهم نگاه میکنه واز چشماش آتیش میزنه بیرون،یه پوزخند عصبی زد و گفت:
_ من سردم ؟
و همونطور به طرفم اومد،انگار خیلی بهش برخورده بود،زبونم بند اومده بود و با ترس بهش نگاه میکردم که اومد بازوهامو زیر پنجه هاش فشار داد و آروم با نفرت گفت:
_میتونی امتحان کنی؟
و بدون اینکه فرصت هیچ کاری بهم بده،لباش و محکم به لبام فشرد و با ولع شروع کرد به بوسیدنم،تو همون حال پرتم کرد رو تخت آرش و خودشم افتاد روم، حتی اجازه ی نفس کشیدن هم بهم نمیداد و همینطور با شدت منو میبوسید هر چه قدر تقلا میکردم در مقابل قدرت اون بیفایده بود،فکر کنم لبام تیکه پاره شده بود،تا اینکه بعد از یه مدت نسبتا طولانی لبام و ول کرد شروع کرد به بوسیدن گردنم و بعدش سر شونه هام،همونجورکه تقلا میکردم به سختی با فریاد گفتم:
_ بهزاد معذرت میخوام، غلط کردم
از روم بلند شد، فکر میکردم همه چی تموم شده که با سرعت تیشرتش و در آورد و دوباره از لبام شروع کرد،پنجه هامو تو بازوهاش فرو میکردم، ،فکر کنم زخمیش کرده بودم،ولی مطمئنا از کاری که اون با لبای من میکرد بدتر نبود،مثل وحشی ها شده بود.به نفس نفس افتاده بودم،یه لحظه که لبام آزاد شد،با گریه گفتم:
_ بهزاد تو رو خدا، به خدا نمیدونم اون حرف احمقانه رو از کجا زدم...
انگار یه کم به خودش اومد،چون گردنم و ول کرد و همونجور که روم خم شده بود بی حرکت موند،صورتش برافروخته بود وبه تندی نفس نفس میزد و عرق کرده بود.روشو ازم برگردوند ولبه ی تخت نشست در حالیکه سرش پایین بود و موها ش ریخته بود رو صورتش زیر لب گفت:
_ معذرت میخوام.... تو با اون حرفت تحریکم کردی.
و تیشرتش و برداشت و با سرعت از اتاق زد بیرون.
اشکامو پاک کردم و همون جور که دراز کشیده بودم رفتم تو فکر،تا به حال هیچ مردی بهم دست هم نزده بود،چه برسه به ........ چرا این کار و کرد؟مگه همین چند دقیقه پیش خودش نمیگفت چطوری میتونی به مردا اعتماد کنی؟ اَه....همش تقصیر خودم بود،چرت و پرت تحویلش دادم اونم به تریپ قباش بر خورد،حالا با چه رویی برم پایین؟
یه چند ساعتی رو تو اتاق موندم حتی جرات اینکه پامو از اتاق آرش بذارم بیرون هم نداشتم،تا اینکه آرش خودش اومد بالا و گفت گشنشه،چاره ای نبود باید میرفتم ناهار درست میکردم، از آرش پرسیدم بهزاد کجاست که گفت تو اتاقشه برا همین با خیال راحت رفتم پایین،آرش خواست قورمه سبزی درست کنم ،منم مشغول شدم،مامانم همیشه میگفت باید آشپزی یاد بگیری به دردت میخوره برا همینم آشپزی رو نوبتی کرده بود،الان واقعا ممنونش بودم، خدا رو شکر تو یخچالش همه چی پیدا میشد ،به خودش که نمیومد آشپزی بلد باشه،از املتی که اونشب درست کرده بود معلوم بود،پس حتما خدمتکاری چیزی داشته.همینجور کارم و میکردم که صدای تلفن از توهال شنیدم، بدو بدو رفتم تو هال که دیدم موبایل بهزاد رو میز وسط هاله و زنگ میخوره،باید نیک باشه،گوشی و ورداشتم وجواب دادم،صدای یه مرد دیگه بود که با یه لهجه ی عجیب انگلیسی حرف میزد،گفت که الان تو فرودگاهه و پرسید کجا میتونه ما رو ببینه،نمیدونستم چی باید بهش بگم،ازش خواستم گوشی رو نگه داره و خودم بدو بدو از پله ها رفتم بالا،پشت در اتاق بهزاد یه لحظه مکث کردم ولی الان که وقت خجالت کشیدن نبود،یه تقه به در زدم و وارد شدم،بهزاد روی تخت دراز کشیده بود،یه دستش زیر سرش بود و توی اون یکی دستش کلیپس من بود که بهش زل زده بود وداشت آروم باز و بسته ش میکرد!!!!کلیپس من تو دست اون چه غلطی میکرد؟؟؟چه میدونم من که هر دقیقه اونو یه وری مینداختم،چون عادت داشتم موهام باز باشه....
_ چیزی میخوای؟
نگاهمو از کلیپس گرفتم وبا بهت بهش نگاه کردم:
_ چی؟ ......ها !!!.......... یه نفر پشت تلفنه،همون خلبانه ست.
و گوشی و بهش دادم و منتظر موندم ببینم بهش چی میگه،انگلیسی که باهاش حرف نمیزد فکر کنم فرانسوی بود چون غ _ژ زیاد استفاده میکرد،حالا نمیتونست انگلیسی حرف بزنه که منم چار کلمه بفهمم؟مثلا میخواد بگه فرانسوی بلدم؟ همین جور مثل مونگولا زل زده بودم به دهنش ببینم چی میگه ولی دریغ از یک کلمه...تلفنش که قطع شد بدون اینکه به من توجهی کنه بلند شد و با سرعت از اتاق خارج شد،واقعا که ،عوض معذرت خواهیشه؟ دوییدم دنبالش:
_ چی میگفت؟
همونجور که تند تند میرفت جواب داد:
_ میرم فرودگاه دنبالش؟
_ مگه قراره باهاش بریم؟
وایساد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد:
_ همچین چیزی گفتم؟
و دوباره راه افتاد،از اول خیلی اخلاقش خوب بود که حالا همچین اخم کرده که با یه من عسل هم نشه خوردش؟داد زدم:
_ پس واسه ناهار منتظریم...
از همونجا داد زد:
_ بخورین من دیر میام
راست میگفت فرود گاه که به این نزدیکیا نبود،من و آرش ناهارمون و خوردیم و یه کم باهاش بازی کردم،بعد از یه کم سرشو گذاشت رو پام و ازم خواست همینجور که براش یه قصه تعریف میکنم دست بیارم تو موهاش،میگفت مامان بزرگش همیشه اینکار و میکرده و خیلی خوشش میاد،براش قصه ی زیبای خفته رو تعریف کردم،آخرش بهم گفت:
_ کیانا جون میشه توام هر وقت خواستی منو بیدار کنی با بوس بیدارم کنی؟
_ آره عزیزم چرا نمیشه
_ الانم منو میبوسی
_ معلومه که میبوسم چرا که نه
و اومدم لپشو ببوسم که لبام درد اومد،بالکل قضیه ی صبح و یادم رفته بود،گندت بزنن بهزاد....
_ کیانا جون من تو رو اندازه ی مامانم دوست دارم.
_ چی؟....آره عزیزم منم تو رو خیلی دوست دارم
تو بغلم فشردمش و آروم گفتم:
_ فقط خدا میدونه چقدر....
صدای ماشین از بیرون اومد،حتما بهزاد اینا برگشته بودن،با آرش از ساختمون رفتیم بیرون،بهزاد با دو نفر دیگه داشتن میومدن داخل،من فکر میکردم یه نفر باشه ولی دو تا بودن،یه مرد تقریبا 50 ساله ی خوشتیپ با موهای نقره ای خیلی خوشرنگ و چشمای سبز ولی نه مثل مال من، چشمای من سبز تیره بود ولی اون چشماش سبز روشن بود،با این که هنوز باهاش حرف نزده بودم ازش خوشم اومد،منو یاد بابام مینداخت،و اون یکی یه پسر 27_28 ساله میخورد با موهای بور خیلی روشن وپوست خیلی صورتی،خیلی خیلی رنگ پوستش جالب بود به قیافه اش میخورد که از روسیه از زیر یه عالمه برف بیرون اومده باشه، نکته ی جالب در مورد اون نوع نگاهش بود که من اصلا خوشم نمیومد به نظرم هیز بود تا چشمش به من افتاد یه لبخند مسخره تحویلم داد.بهزاد اومد جلو و درحالیکه به مرد پنجاه ساله اشاره کرد گفت:
_ کیانا معرفی میکنم این آقا ژان پل هستن و ایشون هم جیمز.
ومتقابلا منو به اونا معرفی کرد،باهاشون دست دادم و تعارفشون کردم بیان تو،ازشون دعوت کردم سر میز بشینن تا براشون غذا بیارم،غذا رو که براشون بردم،ژان پل شروع کرد به خوردن و با انگلیسی دست و پا شکسته اش سعی داشت تعریف کنه ،به خورشت قورمه سبزیم میگفت سوپ و داشت خالی خالی میخوردش،به سختی جلوی خودم و گرفتم که نخندم وازش خواستم مثل بهزاد بخوره،غذام واقعا خوشمزه شده بود و اونا مدام ازش تعریف میکردن البته به غیر از بهزاد که سرشو انداخته بود پایین و و در حین غذا خوردن به هیشکی نگاه نمیکرد،شیطونه میگفت بشقابشو وردارم وبکوبم تو سرش،پسره ی .......،باید در اولین فرصت بهش گوشزد کنم که جنتلمن بودن و از این آقایون یاد بگیره.هر چندجیمز مدام با لودگی از غذام تعریف میکرد ولی باز بهتر از این بود که مثل گاو سرت وبندازی پایین وفقط بلومبونی.
بعد از ناهار من میز وجمع کردم و رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بشورم اونام رفتن رو راحتی ها و نشستن با بهزاد بحث کردن که چرا نمیخواد با اونا بیاد و این چیزا،ایندفعه برای اینکه جیمز هم متوجه حرفاشون بشه انگلیسی حرف میزدن،جیمز آلمانی بود ولی انگلیسی هم بلد بود. تو آشپزخونه مشغول بودم که دیدم جیمز اومده پشت سرم وایستاده،ازم یه لیوان آب خواست بهش دادم،آبشو خورد ولی انگار خیال رفتن نداشت،منم برای اینکه رسم ادب و به جا بیارم ازش پرسیدم خلبانه؟ که گفت نه دندون پزشکه ولی یه هواپیمای خصوصی داشته و تا حدی از کار هواپیماها سر درمیاره،ولی تو این سفرها ژان پل خلبانه و اون کمک دستش.ازش پرسیدم:
_ مگه قبل از اینجا جای به دیگه ای هم پرواز کردین؟
_ فقط مصر،رفته بودیم دنبال یه پیرمرد ویه دختر 14 ساله،و برای دومین جا اومدیم دنبال شما،این اصلا درست نیست که حالا شما نخواین با ما برگردین،یعنی ما این همه راهو الکی اومدیم
_ بهزاد که به نیک گفته بوده ما نمیایم ،اون نباید شما رو سر خود میفرستاد.
بهم نزدیک شد و گفت:
_ تو چطور میتونی اینجا بمونی؟ تو میتونی تنهایی زندگی کنی؟
_ راستش این تصمیم بهزاده
_ مگه تو نمیتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری؟چرا باید اختیارت وبدی دست کسی دیگه.........خدای من تو خیلی خوشگلی....
از این پرش ناگهانیش به یه حرف دیگه خیلی تعجب کردم،این دو تا موضوع چه ربطی به هم داشت؟
_ ممنونم ولی این تصمیم خودم هم هست.
و از زیر نگاه خیره اش فرار کردم و ازآشپزخونه رفتم بیرون و روی مبل کنار آرش نشستم،اونم اومد و همونجور که نگاهش روم ثابت بود روبه روم نشست،که این حرکتش از دید بهزاد پنهون نموند، چون با تعجب بهمون نگاه میکرد و بعد چشمای پر از سوالشو به من دوخت.منم که اصلا به روی خودم نیاوردم.
حالا موضوع حرفاشون عوض شده بود و بحثشون سر این بود که ژان پل هم تصمیم داشت چند روزی بمونه و بعدا برگرده،میگفت همیشه دوست داشته جهان گردی کنه ولی وسعش نمیرسیده و حالا بهترین فرصته و اینکه چه معنی میده که دم به دقیقه گوش به فرمان نیک باشه و اوامرشو انجام بده،به مردم کمک میکنه ولی خودشو هم تحت فشار نمیذاره،میگفت مردم اگه یه کم این ور اون ور تنها بمونن که طوریشون نمیشه و قطعا میتونن از پس خودشون بر بیان، پس دلیلی نداره که من خودمو از پا بندازم.ظاهرا تو همین چند دقیقه ای که بهزاد و باهاش تنها گذاشته بودیم خوب تونسته بود مغزشو بپزه و احساسات آزادی طلبانه شو بیدار کنه،فکر کنم آخرش سرشو به باد بده با این افکارش.
خلاصه ژان پل که ظاهرا به جاهای تاریخی خیلی علاقه داشت،ازمون خواست یه جای تاریخی تو ایران بهش معرفی کنیم تا جهان گردیش و از همین ایران شروع کنه،ما هم تخت جمشید و بهش پیشنهاد دادیم و قرار شد که فردا به سمت شیراز پرواز کنه،ولی جیمز خستگی رو بهانه کرد و به این شکل از همراهیش سرباز زد،ته دلم از اینکه قرار بود چند روز با جیمز و بهزاد تنها باشم میترسیدم،بازبهزاد یه چیزی، ولی درحال حاضر به هیچکدومشون اعتباری نبود.