نمیتونم حال اون لحظه ی خودمو توصیف کنم،نسبت به همه ی اونایی که زنده بودن با اینکه ندیده بودمشون و نمیدونستم چه جور آدمایی هستن احساس نزدیکی میکردم،اما یه لحظه به ذهنم رسید اگه همه ی اونا مرد باشن وفقط من زن باشم چی میشه،یه لحظه ترس برم داشت،و از صمیم قلب دعا کردم که بین اونا زن هم باشه.
باید شماره ی اون یارویی که تو ایران بود ومیگرفتم ،اینبار از اون دفعه که به نیک زنگ میزدم بیشتر میترسیدم،شاید چون نیک و قبلا تو فیلمش دیده بودم و به نظرم قابل اعتماد میومد،شایدم چون این یکی بهم نزدیکتر بود،سرمو تکون دادم وسعی کردم این فکرای مزخرف و از خودم دور کنم ،رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم ،چشمام وبستم ،یه نفس عمیق کشیدم و شماره رو گرفتم، یه بوق که خورد یکی سریع گوشیو برداشت منم چون غافلگیرشد از هولم گوشی رو قطع کردم،چند لحظه بعد که به خودم اومدم از این کار احمقانه حرصم در اومد،اما فرصت اینکه خودمو سرزنش کنم پیش نیومد،چون گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن،همون شماره ای بود که چند دقیقه پیش زنگ زده بودم،گوشی رو جواب دادم ولی چیزی نگفتم که یه صدای مردونه از اون ور خط گفت:
_ الو ... شما کی هستین؟... چرا قطع کردین؟
_ الو...
یه نفس عمیق کشید وگفت:
_خدا رو شکر ... تو الان کجا یی؟
_ رشت
_ خیلی خوب من الان میام اونجا...
_مگه شما کجایین؟
_من تهرانم،الان میام ...منتظرم باش
آدرسو گرفت وتلفن وقطع کرد،انگار خیلی عجله داشت که بیاد اینجا،ناخود آگاه یه لبخند گوشه ی لبم جا خوش کرد از این که اینقدر مشتاق دیدنم بود و براش مهم بود که منو ببینه خوشحال شدم،خیالم یه کم راحت شده بود چون به صداش نمیخورد آدم بدی باشه،لحن حرف زدنش مودبانه بود،آرش و بردم تا بخوابونمش چون ساعت نزدیک یک نصفه شب بود،خودم هم کنارش رو تخت یه نفره ی کوچیکش خوابیدم،نمیخواستم یه لحظه هم تنهاش بذارم، خودشو بیشتر بهم چسبوند و دستای کوچیکشو دورم حلقه کرد ،منم موهاشو نوازش کردم تا اینکه خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند بود که از صدای تلفن بیدار شدم ،گوشی و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون تا آرش بیدار نشه.
_ بله
صدای گرفته ی همون آقا که اسمشو هم حتی یادم رفته بود بپرسم ، در حالیکه نفس نفس میزد از اون ور خط اومد:
_ الو....خانوم
_ بله، چی شده؟ شما کجایین؟
_ من تو جاده تصادف کردم؟
_ با چی؟مگه ماشین دیگه ای هم تو جاده بود؟
درحالیکه معلوم بود از سوال بی موردم عصبانی شده با صدای بلند گفت:
_ نه ماشینو کوبوندم به صخره ..
خیلی ناراحت شدم که سرم داد زده،برای همین از لجش گفتم:
_ فکر میکردم فقط من بلد نیستم رانندگی کنم،نمیدونستم خدا همه ی اونایی که رانندگی بلد نیستن و زنده گذاشته...
ظاهرا خیلی بهش برخورده بود چون از بین دندونای قفل شده اش با عصبانیت گفت:
_من رانندگی بلدم فهمیدی بچه جون؟ پشت فرمون خوابم برده بود،الانم پام گیر کرده،نمیتونم تکون بخورم ....
از مزخرفاتی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و حرفشو بریدم:
_شما الان تو کدوم جاده هستین؟من خودمو میرسونم
_تو که گفتی رانندگی بلد نیستی؟
_تازگیا یه کم یاد گرفتم،دیروز همون مسیرو تا رشت اومدم
با سرعت رفتم آرش و بیدار کردم و بردم تو ماشین خوابوندمش،جعبه ی کمک های اولیه و لپ تاپو بقیه ی خرت وپرتا رو جمع کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم.
یه ساعتی که روندم از دور دیدم یه ماشین کنار صخره به پهلو افتاده ،کنارش که رسیدم نگه داشتمو رفتم سمت ماشین اون،از تو پنجره ی کنار راننده بهش نگاه کردم چون پنجره ی راننده رو به زمین بود،از اون زاویه ای که من میدیدم تصویر کجکی بود،اما از همونجا هم قیافه اش یه کمی معلوم بود،یه مرد تقریبا 30 ساله با صورت تقریبا سبزه و موهای خرمایی یه کمی بلند که به هم ریخته رو ی پیشونی و چشاش ریخته بود،یه ته ریش دو سه روزه هم داشت،روی هم رفته خیلی چشمگیر بود،چشاش بسته بود،تکون هم نمیخورد،یه لحظه ترس برم داشت،سعی کردم از همونجا دستم و دراز کنم و تکونش بدم ولی دستم نمیرسید
_آقا....هی اقا....
جواب نمیداد،بازحمت خودمو کشیدم داخل ماشین به خاطر شیب رو به پایینی که داشت سر خوردم وافتادم روش،یه تکون خورد و چشمامو باز کرد،خواستم خودم ازش جدا کنم و برم عقب که آخش در اومد،
_ ببخشید الان میرم اون ور
_یواش...چیکار میکنی؟
و سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد،چشمامون تو هم قفل شده بود و هیچکدوم تکون نمیخوردیم،چشماش مشکی بود و به طرز فجیعی گیرا،جوری که نمیتونستم چشم ازش بردارم.
_خیال نداری از روم بلند شی؟
تازه به موقعیت خودم پی بردم،من تقریبا روش خوابیده بودم و صورتم چیزی نمونده بود که بچسبه به صورتش،نفسهای گرمش داشت میخورد به صورتم ،گر گرفتم یادم نمیومد تا به حال به هیچ مردی اینقدر نزدیک بوده باشم،دستامو از رو سینه اش سر دادم پایین و خودموبا فشار دستام روسینه اش ازش جدا کردم.
اون هنوز داشت بروبر نگاهم میکرد.
_ ببخشید من میخواستم از اون پنجره بیام پایین که.....
حرفمو قطع کرد:
_اشکال نداره....
با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت:
_ نمیخوای کمکم کنی از این جا بیام بیرون؟
بدو ن اینکه بهش نگاه کنم یه نگاه به پاش انداختم و خم شدمو پاشو تکون دادم که فریادش به هوا رفت:
_ آیییییی........ ولش کن اینجوری که نمیشه،برو یه چوبی،میله ای چیزی پیدا کن بیار.
از رو پاهاش بلند شدم و رومو برگردوندم که برم بالا،همینجور که میرفتم بالا یه لحظه دوباره لیز خوردم، دستامو گرفتم به لبه ی پنجره ی بالایی و اونم همونجور که پشتم بهش بود کمرمو با دو تا دستاش از دو طرف گرفت و آروم گفت:
_ مواظب باش
بدبختی این بود که چون دستامو رو به بالا به لبه ی پنجره گرفته بودم تیشرتم رفته بود بالا و دستش در تماس مستقیم با بدنم بود؛سرخ شده بودم اما به روی خودم نیاوردم و خودمو به سختی کشیدم بالا و از پنجره رفتم بیرون.
هوا دیگه روشن شده بود،از همون داخل ماشین داد زد:
_ برو جک و از صندوق عقب ماشینم بیار.
بدون اینکه جوابشو بدم اول رفتم سمت ماشین خودم تا یه سر به آرش بزنم،نمیدونم چرا روم نمیشد جوابشو بدم،انگار که کار خیلی زشتی کرده باشم،در صورتی که اصلا اینجور نبود ولی ازش خجالت میکشیدم،در ماشینو باز کردم،آرش خیلی ملوس خوابیده بود خم شدم و بوسیدمش که چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد،خودشو از گردنم آویزون کرد و با حالت خواب آلودی گفت:
_ ما کجاییم؟
_اومدیم دنبال همون آقاهه،ماشینش تصادف کرده.
دستاشو از دور گردنم باز کردم و از تو یه پلاستیک یه بیسکوییت در آوردم و بهش دادم:
_ اینو بخور تا من بیام باشه
و خودم رفتم سمت صندوق عقب ماشین اون،جک و پیدا کردم و خو استم برم سمت پنجره که دیدم آرش اومده همونجا وکنارم وایستاده،دستش و گرفتم وبردمش اونورتر و گفتم:
_ تو همینجا وایسا ،کنار ماشین نیا خطرناکه من الان میام
دوباره دستمو گرفتم به لبه ی پنجره و رفتم بالا،اینبار موقع داخل رفتن مواظب بودم که سر نخورم،
_ داشتی با کی حرف میزدی؟
_با آرش، همون بچه ای که به خاطرش از تهران رفتم گیلان
_ از کجا میدونستی اون تو گیلان زنده است؟
_ به شهرای مختلف زنگ میزدم وشماره ها رو تصادفی میگرفتم،که شانسی یکیشو آرش جواب داد.
_ شماره ی منو نیک بهت داد؟
_ آره
مکثی کرد وگفت:
_ اسمت چیه؟
_ کیانا،شما چی؟
_ بهزاد
سرمو خم کردم و رفتم پایین تا پاشو آزاد کنم،برای این کار باید رو زانوهاش میخوابیدم، دستشو گذاشته بود رو کمرم،انگار خیال برداشتنش هم نداشت،منم که روم نمیشد بهش اعتراض کنم،سعی کردم بی خیالش بشم،همینجور داشتم اون پایین با جک ور میرفتم که آخش در اومد:
_ سعی کن با جک فرورفتگی های ماشین وجابه جا کنی تا پام آزاد بشه، نه اینکه باهاش بیوفتی به جون پای من.
_ ببخشید ولی نمیشه
_ معلومه که میشه یه کم زور بزن
با یه حرکت سریع اومدم غافلگیرش کنم ،که فریادش رفت هوا و این وسط کمر من هم زیر پنجه هاش له شد، ولی خوبیش به این بود که پاش آزاد شد،سرمو آوردم بالا،موهامو کنار زدم و از اون زیر اومدم بیرون،سرشو تکیه داده بود عقب و چشماشو بسته بود،صورتش هم کشیده بود تو هم،با یه دست لباسمو از دستش کشیدم بیرون وصاف نشستم:
_ خوبی؟
_فکر کنم،کمکم کن بیام بیرون
رفتم بالا و همونجا روی پنجره از بیرون نشستم،دستمو دراز کردم سمتش :
_ بیا
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)