به سختی به خودم اومدم و با صدایی که خودمم نمیشناختم جواب دادم:
_الو... تو کی هستی؟
اونم با گریه شروع کرد به تند تند حرف زدن.
_خانوم من خیلی میترسم،اینجا همه مردن،تو رو خدا کمکم کنید من خیلی میترسم.....
_باشه عزیزم من کمکت میکنم تو تنهایی؟
_آره....من از تنهایی میترسم،بابام و مامان بزرگ مردن،من بابامو میخوام...من خیلی میترسم...من...
_خیلی خوب دیگه گریه نکن من الان میام دنبالت ،تو فقط آدرس خونه تونو بده، باشه عزیزم؟
آدرس خونه شون و گرفتم هر چند که آدرسش دقیق نبود ،چون نمیدونست دقیقا خونشون تو کدوم کوچه و خیابونه و بدتر از اون اینکه من هیچ جا رو بلد نبودم،حتی نمیدونستم از کدوم جاده باید برم رشت،اول باید دنبال یه نقشه میگشتم،ازش خواستم کنار تلفن بمونه ومنتظرم باشه و خودم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کنم،خوشحال بودم،خیلی خوشحال بودم که تنها نیستم حتی اگه اون یه بچه ی 5-6 ساله باشه بازم خیلی بهتر از اینه که فکر کنم فقط من فراموش شدم،حلا دیگه امیدوار شده بودم که بازم کسای دیگه ای میتونن باشن،بی اراده یه لبخند گوشه ی لبم نشست،یه شلوار جین آبی پوشیدم بایه تیشرت قهوه ای آستین کوتاه،مانتو وروسریمو هم برداشتم تا اگه لازم شد بپوشم،کیفم و برداشتم و توش موبایل و شارژر و یه مشت خرت وپرت دیگه ریختم ،اسپری بدن هم برداشتم چون معلوم نبود دفعه ی دیگه کی میتونم برم حموم، رفتم تو آشپزخونه و یه کم میوه ریختم تو پلاستیک و بقیه ی سالاد الویه رو ریختم تو یه ظرف ویه کم نون و یه بطری آب برداشتم و رفتم تو حیاط ،چشمم به قبر مامان افتاد،رفتم وسایل و گذاشتم تو ماشین و برگشتم تو حیاط،شیلنگ و برداشتم و به گلای دور قبر مامان آب دادم،
_مامان سعی میکنم زود برگردم پیشت اما خودمم مطمین نیستم بتونم....مامان برام دعا کن،خیلی بهش احتیاج دارم.
قطره اشکی که از چشام افتاده بود و پاک کردم و رفتم سوار ماشین شدم،شیشه رو دادم بالا چون شهر و بوی گند گرفته بود کنار یه کتاب فروشی نگه داشتم،درش قفل بود با هر بدبختی بود قفلشو شکستم و رفتم تو ویه نقشه پیدا کردم وسریع رفتم تو ماشین چون تو شهر اصلا نمیشد نفس کشید،حالا میدونستم از کدوم طرف باید برم رشت،ماشین رو روشن کردم وبه سمت رشت روندم، بدون اینکه بدونم چی در انتظارمه...
بالاخره به رشت رسیدم،بااین رانندگی واقعا کارم هنر بود،همش از وسط خیابون میومدم و چرخ میخوردم اینور اونور ولی حالا یه کم رانندگیم قابل تحمل تر شده بود، بهش زنگ زدم و ازش خواستم بیاد تو خیابون اصلی تا بتونم پیداش کنم و خودم همینجور تو خیابونا چرخ میخوردم،یه ساعتی همینجور میگشتم ولی خبری نبود، تا اینکه چشمم خورد خورد به آینه بغل دیدم که یه بچه داره دنبال ماشین میدوه،زدم رو ترمز و پیاده شدم،یه لحظه وایستاد سر جاش و با شک بهم زل زد،چشماش گریه ای بود،یه پسر بچه ی 4-5 ساله ی خوشگل چشم و مو عسلی بود،یه قدم رفتم جلو که خودش دویید و پرید تو بغلم،به خودم فشردمش و نازش کردم:
_ آروم باش عزیزم...چیزی نیست...من اینجام.
سرشو از رو سینه ام برداشت و با یه حالت گنگ بهم نگاه کرد،موهاشوبا انگشت از رو پیشونیش کنار زدم و بهش لبخند زدم:
_ اسمت چیه عزیزم؟
_ آرش.
_اسم من هم کیاناست.میای با هم دوست بشیم؟
سرشو به معنی تایید تکون داد.
_ منو میبری پیش بابات و مامان بزرگت؟
دوباره با سر تایید کرد،دستشو گرفتم و بردمش تو ماشین،خودمم نشستم و ازش خواستم راهنمایی کنه تا بریم خونشون.
وقتی رسیدیم ورفتیم تو خونشون هم خیلی بوی بدی می اومد هم قیافه ی جسدها خیلی وحشتناک شده بود،دیگه نمیتونستم بشورمشون فقط باید خاکشون میکردم،وقتی بهش گفتم سرشو به تندی تکون داد و با گریه مخالفت کرد،کنارش زانو زدم و خواستم متقاعدش کنم:
_ ببین آرش من با مادر خودم هم همین کارو کردم،ما نمیتونیم بزاریم همینجوری بمونن،اگه این کارو نکنیم اونا آرامش پیدا نمیکنن و از دست ما ناراحت میشن.
بالاخره راضی شد و با هر سختی ای که بود خاک خاکشون کردم،به دستام نگاه کردم پینه بسته بود و زخم زخم شده بود،یادم نمیاد تو تموم عمرم بیل دست گرفته باشم،موقعی که من این کارا رو میکردم آرش یه جا نشسته بود و با اخم زمینو نگاه میکرد،گریه هم نمیکرد این موضوع منو میترسوند که نکنه بهش شوک وارد شده باشه،رفتم کنارش نشستم :
_ تو از این که من اینجام خوشحال نیستی؟
با بغض بهم نگاه کرد،بهش لبخند زدم:
ولی من از اینکه تو رو پیدا کردم خیلی خوشحالم._
خودشو انداخت تو بغلم :
_من گرسنه ام.
خدای من این بچه چی کشیده؟همونجوری که تو بغلم بود رفتم طرف خونه ،براش تخم مرغ درست کردم و دادم با نون و عسل و چایی بخوره،خودمم باهاش خوردم.
_ آرش تو وقتی این اتفاق افتاد کجا بودی؟
دست از خوردن کشید وبهم نگاه کرد:
_ کدوم اتفاق؟
_ یعنی قبل از اینکه ببینی همه مردن کجا بودی؟
_خواب بودم.
_کجا خواب بودی؟
_نمیدونم.....وقتی بیدار شدم زیر درخت بودم،تو حیاط.
_ دیشب اونجا خوابیده بودی؟
_ نه ....یادم نمیاد.
یه نفس عمیق کشیدم و به فکر فرو رفتم،نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم،آرش و بردم حموم کردم و لباس تمیز تنش کردم،خودم هم همون لباسای قبلیمو پوشیدم ،خیلی خوشگل شده بود نتو نستم خودمو کنترل کنم و یه ماچ گنده از لپش کردم،خندید و اونم لپمو بوسید،هر دو داشتیم میخندیدیم که نمیدونم یه دفعه این فکر بکر از کجا به ذهنم رسید،اینترنت....
_ آرش بابات کامپیوتر داره؟
_ اوهوم
_ منو ببر اونجا
فوری لپ تاپشو روشن کردم و به اینتر نت وصل شدم ،باید یه فیلم میذاشتم روی یو تیوپ،اما قبلش رفتم ببینم کسی قبل از من این کارو نکرده؟یه فیلمی پیدا کردم،با هیجان بازش کردم ،توش یه مرد تقریبا 40ساله نشسته بود و به انگلیسی حرف میزد،خدا رو شکر بلد بودم انگلیسی حرف بزنم،داشت میگفت که از سوئد حرف میزنه و همه ی مردم اونجا مردن ومیخواست اگه کسی زنده هست بهش زنگ بزنه ،از خوشحالی سر از پا نمیشناختم با یه نفس عمیق شماره اشو گرفتم و همینجور که گوشیو دودستی چسبیده بودم منتظر موندم تا جواب بده،بعد از چند تا بوق جواب داد:
_ الو
یه لحظه زبونم بند اومده بود
_ الو...
به انگلیسی جوابشو دادم:
_سلام.... تو کی هستی؟
_من نیک هستم ؟ تو تنهایی؟
_ ما دو نفریم ،تو چی؟
_خودم تنهام ولی 12 نفر دیگه از جاهای مختلف بهم زنگ زدن. تو کجا هستی؟
_ ایران.
_ یه نفر دیگه از ایران به من زنگ زده شماره شو بهت میدم،تو هم شماره تو بهم بده، تا بعدا همه با هم فکر کنیم که چطور میتونیم دور هم جمع بشیم.
شماره رو ازش گرفتم و شماره ی خودمو بهش دادم و تلفن و قطع کردم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم، با خنده آرش وبغل کردم و دور خودم چرخوندمش:
_ ما تنها نیستیم آرش،کسای دیگه ای هم هستن.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)