-نه بابا، همه چيز رو بي كم و كاست قبول كردن ولي آرش مي خاد با مادرش زندگي كنيم.
-اوا... اين كه خيلي بده.
پوزخندي زدم و گفتم:
-اون هم با اون اخلاقي كه آرش داره.
-نكنه يكدفعه قبول كني ها.
-نمي دونم، به نظر تو چيكار كنم.
-قبول نكن، وقتي جواب رد بدي حتماً علتش رو مي پرسن ديگه، اون وقت بگو نمي خاي با مادرش زندگي كني، بعد هم اگه اين آرش خان واقعاً جنابعالي رو دوست داشته باشه قبول مي كنه و بعد هم مباركه ديگه.
به سادگي الهام لبخند زدم و گفتم:
-به همين راحتي؟!
-آره، همين اكبر، شوهرم، روزي كه اومد خواستگاري اينقدر مادرم ماردم مي كرد كه انگار هيچ كس به غير از اون مادر نداره ولي بعد همچين كردم كه ديگه اول بگه الهام بعد اسم مادرش رو بياره. مردها اين طورين ديگه، با هر كسي كه زندگي كنن و دستي به سر و گوششون كشيده بشه سريع رام اون شخص مي شن. تو هم به جاي اين كه هي بشيني غصه بخوري و كاسه چه كنم چه كنم دستت بگيري همين كاري رو بكن كه مي گم.
سر دو راهي مانده بودم و نمي دانستم چه تصميمي بگيرم كه در آينده پشيمان نشوم. بنابراين وقتي ديدم فكر كردن فايده اي ندارد تصميم گرفتم در اين مورد شخصاً با آرش صحبت كنم. آن روز با هم راهي خانه شديم و من تمام حرفهايم را زدم، آرش هم تا آخر صحبتهايم را گوش كرد و وقتي فهميد مشكل من فقط اين است با ترديد گفت:
-باشه، هر طور تو بخواي، من مستأجر بالا رو جواب مي كنم اما اميد وارم ديگه نظرت عوض نشه و بهونه ديگه اي نياري. اگه تو راضي باشي به مادرم مي گم همين امشب با منزلتون تماس بگيره و قرار بعدي رو بذاره.
با سر حرفش را تأييد كردم و او مرا به خانه رساند. موقع خداحافظي با لبخند از او جدا شدم اما او كه به گمانم كمي دلخور شده بود با لحني جدي خداحافظي كرد و به سرعت از كوجه خارج شد.
شب پدر به خانه آمد و من تصميم نهايي ام را با آنها در ميان گذاشتم بعد هم كه مادر آرش با منزلمان تماس گرفت، خانواده هايمان روز بله بران را براي ده روز آينده تعيين كردند. خيالم كمي آسوده شده بود و آن شب با فكري نسبتاً آزاد خوابيدم.
يك روز بعد از آمدن از شركت و كمي استراحت، داخل اتاقم مشغول رسيدگي به كارهايم بودم و برنامه هاي كامپيوتر را بررسي مي كردم كه مادر به اتاقم آمد و كنار ميز، روي تخت نشست. به خوبي مي دانستم مي خواهد چيزي بگويد اما حرفي نزدم تا خودش شروع كند. بعد از چند دقيقه با دلخوري گفت:
-تو هم همه اش نشستي تو اين اتاق، ور دل اين كامپيوتر، آخه مادرجون من هم آدمم. خب... يه دقيقه هم بيا بيرون پيش من بشين ديگه.
كامپيوتر را خاموش كرده و با لبخند گفتم:
-چشم، بفرماييد بريم تو اتاق.
او با رضايت بلند شد و هر دو به هال رفتيم و روي مبل نشستيم. مادر كمي دست دست كرد و بعد گفت:
-يه چيزي بگم ناراحت نمي شي؟
-نه، براي چي بايد ناراحت بشم؟!!!
قول دادي ها.
-شما بگيد، چشم ناراحت نمي شم.
-راستش... راستش يه چند روزيه، يه خانم هي زنگ ميزنه اينجا.
-خب...!
-خواهش و تمنا مي كنه كه براي پسرش بياد خواستگاري تو.
-خواستگاري؟!!!
-آره، مي گه...
-مگه شما بهش نگفتيد كه من...
-چرا همه چيز رو گفتم، ولي اون فقط اصرار مي كرد يك دفعه بياد، بعد هر چي ما گفتيم.
-يعني چي؟! من كه اصلاً نمي فهمم، فاميليش چيه؟
-هيچي در مورد خودش و پسرش نگفته.
-آخه اين كيه كه حتي خودش رو هم معرفي نكرده؟!
مادر با من من و مكثي طولاني گفت:
-اينقدر قسم داد و خواهش كرد كه نتونستم مخالفت كنم، قراره شب جمعه بيان.
با تعجب و حالتي عصبي به مادر چشم دوخت و گفتم:
-شما چي گفتين؟! چرا قرار گذاشتين؟ مگه شما نمي دونيد كه من...
واي مامان، من نمي فهمم چرا بدون مشورت با من چنين قراري گذاشتين؟!!!
مادر كه مي خواست از عصبانيتم كم كند گفت:
-حالا كه چيزي نشده، وقتي كه اومدن بهشون مي گيم كه تو چند روز بعد بله برونته.
-مگه مردم مسخره ما هستن كه بلند شن بيان، اون وقت...
-اولا! كه خودشون خواستن، در ثاني من واقعاً چاره اي نداشتم.
سعي كردم به اعصابم مسلط شوم به همين خاطر گفتم:
-باشه مامان جان. اين دفعه كه گذشت ولي خواهشاً از اين به بعد در مورد مسائلي كه به من مربوط مي شه باهام مشورت كنيد، آخه اين طوري كه درست نيست.
-باشه عزيزم، باشه.
از بي فكري مادرم خيلي دلخور شدم اما چه بايد مي كردم كاري بود كه شده، ما هيچ شماره تلفن يا آدرسي از آنها نداشتيم تا خبر دهيم نيايند. دو روز به پنجشنبه مانده بود و من با تمام نارضايتي ام دوست داشتم آن شخص را بشناسم و علت پافشاري او را با وجود اين كه مي دانست من نامزد دارم بفهمم. به آرش چيزي در اين مورد نگفتم، چرا كه مي دانستم به محض شنيدن اين مسئله باز بحثمان مي شود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)