صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 94 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #91
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -نه بابا، همه چيز رو بي كم و كاست قبول كردن ولي آرش مي خاد با مادرش زندگي كنيم.
    -اوا... اين كه خيلي بده.
    پوزخندي زدم و گفتم:
    -اون هم با اون اخلاقي كه آرش داره.
    -نكنه يكدفعه قبول كني ها.
    -نمي دونم، به نظر تو چيكار كنم.
    -قبول نكن، وقتي جواب رد بدي حتماً علتش رو مي پرسن ديگه، اون وقت بگو نمي خاي با مادرش زندگي كني، بعد هم اگه اين آرش خان واقعاً جنابعالي رو دوست داشته باشه قبول مي كنه و بعد هم مباركه ديگه.
    به سادگي الهام لبخند زدم و گفتم:
    -به همين راحتي؟!
    -آره، همين اكبر، شوهرم، روزي كه اومد خواستگاري اينقدر مادرم ماردم مي كرد كه انگار هيچ كس به غير از اون مادر نداره ولي بعد همچين كردم كه ديگه اول بگه الهام بعد اسم مادرش رو بياره. مردها اين طورين ديگه، با هر كسي كه زندگي كنن و دستي به سر و گوششون كشيده بشه سريع رام اون شخص مي شن. تو هم به جاي اين كه هي بشيني غصه بخوري و كاسه چه كنم چه كنم دستت بگيري همين كاري رو بكن كه مي گم.
    سر دو راهي مانده بودم و نمي دانستم چه تصميمي بگيرم كه در آينده پشيمان نشوم. بنابراين وقتي ديدم فكر كردن فايده اي ندارد تصميم گرفتم در اين مورد شخصاً با آرش صحبت كنم. آن روز با هم راهي خانه شديم و من تمام حرفهايم را زدم، آرش هم تا آخر صحبتهايم را گوش كرد و وقتي فهميد مشكل من فقط اين است با ترديد گفت:
    -باشه، هر طور تو بخواي، من مستأجر بالا رو جواب مي كنم اما اميد وارم ديگه نظرت عوض نشه و بهونه ديگه اي نياري. اگه تو راضي باشي به مادرم مي گم همين امشب با منزلتون تماس بگيره و قرار بعدي رو بذاره.
    با سر حرفش را تأييد كردم و او مرا به خانه رساند. موقع خداحافظي با لبخند از او جدا شدم اما او كه به گمانم كمي دلخور شده بود با لحني جدي خداحافظي كرد و به سرعت از كوجه خارج شد.
    شب پدر به خانه آمد و من تصميم نهايي ام را با آنها در ميان گذاشتم بعد هم كه مادر آرش با منزلمان تماس گرفت، خانواده هايمان روز بله بران را براي ده روز آينده تعيين كردند. خيالم كمي آسوده شده بود و آن شب با فكري نسبتاً آزاد خوابيدم.
    يك روز بعد از آمدن از شركت و كمي استراحت، داخل اتاقم مشغول رسيدگي به كارهايم بودم و برنامه هاي كامپيوتر را بررسي مي كردم كه مادر به اتاقم آمد و كنار ميز، روي تخت نشست. به خوبي مي دانستم مي خواهد چيزي بگويد اما حرفي نزدم تا خودش شروع كند. بعد از چند دقيقه با دلخوري گفت:
    -تو هم همه اش نشستي تو اين اتاق، ور دل اين كامپيوتر، آخه مادرجون من هم آدمم. خب... يه دقيقه هم بيا بيرون پيش من بشين ديگه.
    كامپيوتر را خاموش كرده و با لبخند گفتم:
    -چشم، بفرماييد بريم تو اتاق.
    او با رضايت بلند شد و هر دو به هال رفتيم و روي مبل نشستيم. مادر كمي دست دست كرد و بعد گفت:
    -يه چيزي بگم ناراحت نمي شي؟
    -نه، براي چي بايد ناراحت بشم؟!!!
    قول دادي ها.
    -شما بگيد، چشم ناراحت نمي شم.
    -راستش... راستش يه چند روزيه، يه خانم هي زنگ ميزنه اينجا.
    -خب...!
    -خواهش و تمنا مي كنه كه براي پسرش بياد خواستگاري تو.
    -خواستگاري؟!!!
    -آره، مي گه...
    -مگه شما بهش نگفتيد كه من...
    -چرا همه چيز رو گفتم، ولي اون فقط اصرار مي كرد يك دفعه بياد، بعد هر چي ما گفتيم.
    -يعني چي؟! من كه اصلاً نمي فهمم، فاميليش چيه؟
    -هيچي در مورد خودش و پسرش نگفته.
    -آخه اين كيه كه حتي خودش رو هم معرفي نكرده؟!
    مادر با من من و مكثي طولاني گفت:
    -اينقدر قسم داد و خواهش كرد كه نتونستم مخالفت كنم، قراره شب جمعه بيان.
    با تعجب و حالتي عصبي به مادر چشم دوخت و گفتم:
    -شما چي گفتين؟! چرا قرار گذاشتين؟ مگه شما نمي دونيد كه من...
    واي مامان، من نمي فهمم چرا بدون مشورت با من چنين قراري گذاشتين؟!!!
    مادر كه مي خواست از عصبانيتم كم كند گفت:
    -حالا كه چيزي نشده، وقتي كه اومدن بهشون مي گيم كه تو چند روز بعد بله برونته.
    -مگه مردم مسخره ما هستن كه بلند شن بيان، اون وقت...
    -اولا! كه خودشون خواستن، در ثاني من واقعاً چاره اي نداشتم.
    سعي كردم به اعصابم مسلط شوم به همين خاطر گفتم:
    -باشه مامان جان. اين دفعه كه گذشت ولي خواهشاً از اين به بعد در مورد مسائلي كه به من مربوط مي شه باهام مشورت كنيد، آخه اين طوري كه درست نيست.
    -باشه عزيزم، باشه.
    از بي فكري مادرم خيلي دلخور شدم اما چه بايد مي كردم كاري بود كه شده، ما هيچ شماره تلفن يا آدرسي از آنها نداشتيم تا خبر دهيم نيايند. دو روز به پنجشنبه مانده بود و من با تمام نارضايتي ام دوست داشتم آن شخص را بشناسم و علت پافشاري او را با وجود اين كه مي دانست من نامزد دارم بفهمم. به آرش چيزي در اين مورد نگفتم، چرا كه مي دانستم به محض شنيدن اين مسئله باز بحثمان مي شود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #92
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بالاخره روز پنجشنبه فرا رسيد و من زودتر از روزهاي ديگر تعطيل شدم. در خانه، مادر تمام كارها را كرده بود و هر طوري كه امكان داشت پدر را نيز راضي به شركت در آن مراسم كرده بود. پدر هم مثل من مخالف سر سخت اين خواستگاري بود و مادر را به خاطر اين كار اشتباه شماتت مي كرد ولي متأسفانه قراري بود كه گذاشته شده بود. لباس مناسبي پوشيدم و صورتم را خيلي ساده آرايش كردم. موهايم را نيز با گذاشتم. از اين كه بايد تظاهر مي كردم. ناراحت بودم ولي چاره اي نبود. در آشپزخانه ايستاده بودم كه آنها آمدند، هر چه خواستم جلو بروم نتوانستم، به خاطر همين همان جا ماندم و با كنجكاوي به صدايشان گوش دادم. صداي يك خانم مي آمد كه يكسره مي گفت:
    -شرمنده ام به خدا، ببخشيد مزاحم شديم.
    و بعد صداي يك آقاي ميانسال كه با پدر احوالپرسي مي كرد، اما هيچ صدايي از داماد نشنيدم. مادر با دسته گلي بسيار زيبا كه تمامش گلهاي مورد علاقه من يعني اركيده بود وارد آشپزخانه شد و آن را به دست من داد تا درون گلدان بگذارم و بعد آهسته گفت:
    -چرا نمي ياي تو اتاق؟ زشته.
    با بيان اين جمله به اتاق بازگشت. به گلها نگاه كردم و با تحسين سليقه آنها، گلها را داخل گلدان گذاشتم و در حالي كه گلدان را در دست داشتم پا به درون اتاق پذيرايي گذاشتم و سلام كردم. ابتدا چشمم به خانمي چادري افتاد كه با گرمي جواب سلامم را داد، از ديدن او خشكم زد، نزديك بود گلدان از دستم رها شود. احساس كردم خون به مغزم نمي رسد و بدنم لمس شده، به خاطر همين سريع گلدان را روي ميز گذاشتم. در عرض چند ثانيه پي به همه چيز بردم و علت خواهشهاي آن خانم كه تا چندي قبل هويتش برايم مجهول بود، مشخص شد. مادر و پدر از عكس العمل من تعجب كرده بودند اما بعد از گذشت چند ثانيه روبروي داماد و پدرش نشستم. شك نداشتم كه دارم خواب مي بينم اما اين كسي كه روبرويم نشسته بود واقعاً سيامك بود، سيامك خودم، كسي كه يك عمر براي جدايي از او غصه خوردم و وجدانم ناراحت بود.
    زير چشمي نگاهي به صورتش انداختم، مثل هميشه جدي و مغرور بود. نمي دانستم اين موضوع را در ذهنم حلاجي كنمع چرا كه تا همين چند لحظه پيش فكر مي كردم او ازدواج كرده و حتي بچه هم دارد. آنقدر در حال و هواي خودم بودم كه صداي صحبتهاي مادر و پدر او و مادر پدر خودم را نمي شنيدم و فقط لبهايشان را مي ديدم كه به همم مي خورد. مادرم كه كنارم نشسته بود آهسته به پهلويم زد و گفت:
    -خانم آريان پور با شماست.
    با لبخندي ساختگي به او نگاه كردم، او گفت:
    -بهتر نيست چند كلمه اي با هم صحبت كنيد؟ شايد خدا خواست و ...
    بايد سر از اين قضيه در مي آوردم. وقتي همه را منتظر جواب خودم ديدم با لبخندي تصنعي گفتم:
    -البته، اگه اشكالي نداشته باشه.
    پدرم با تمام تعجبش به من اجازه صحبت كردن با سيامك را داد و من و سيامك به اتاقم رفتيم. قلبم به شدت مي زد و دستخوش هيجان و اضطراب بدي بودم. وقتي در اتاق توسط سيامك بسته شد، با حالتي مثل ضعف روي تختم نشستم و به سختي سرم را بالا آوردم و به سيامك چشم دوختم. او لبخند مهرباني زد و روي مبل راحتي نشست و گفت:
    -حالت چطوره؟
    -خوبم.
    -مثل اين كه بدجوري از ديدن من شوكه شدي.
    نفس عميقي كشيدم تا شايد در حفظ تسلطم كمكي شود و بعد گفتم:
    -تو... تو مگه ازدواج ... ؟!!!
    او متوجه منظورم شد و با لبخند گفت:
    -نه هنوز ازدواج نكردم.
    ناخودآگاه نفس راحتي كشيدم و كمي قوت قلب گرفتم و با صداي بلندتر گفتم:
    -ولي مهشيد گفت كه با يكي از .... از بستگانشون نامزد كردي.
    او پوزخند تلخي زد و گفت:
    -آره، ولي بالاجبار خانواده، كه خوشبختانه به هم خورد.
    -مي تونم علتش رو بپرسم؟
    -دوست داري بدوني؟
    با سر حرفش را تأييد كردم و او جا به جا شد و لب به سخن گشود.
    -وقتي از تو قطع اميد كردم به خيال اين كه واقعاً با يه نفر ديگه نامزد كردي و عازم خارج هستي، با خودم تصميم گرفتم ديگه فكرت رو هم نكنم و به خودم بقبولونم كه قسمت اين طور بوده، تا اين كه سال آخر دانشگاه رو هم با هزار بدبختي تموم كردم و بالاخره دكترام رو گرفتم. مادر و پدرم بدجوري پاپيچم شده بودن تا با دختر عمه ام ازدواج كنم ولي من كه هنوز نتونسته بودم فراموشت كنم نمي خواستم قبول كنم اما وقتي ناراحتي خانواده ام رو ديدم پذيرفتم و اصطلاحاً نامزد كرديم. بنده خدا فهيمه، اصلاً بهش اهميت نمي دادم فقط گاهي اون به ديدنم مي اومد تا اين كه بعد از يكي دو ماه شاهرخ گفت: «تو چطور راضي شدي دختر به اون خوبي رو ول كني و با فهيمه نامزد كني؟»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #93
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    باورت نمي شه مهتاب! از حرفش چنان شوكه شدم كه دهنم از تعجب باز موند. اون فكر مي ركد من رابطه ام رو با تو بهم زدم. وقتي موضوع را ازش پرسيدم گفت كه درست قبل از رفتن تو به خارج، تو رو سر كوچه ما ديده كه همين طور كه به خونه ما نگاه مي كردي اشكي مي ريختي. وقتي اين حرف رو ازش شنيدم كنجكاو شدم از همه چيز سر در بياورم، به همين خاطر يك ماه تموم در مورد تو پرس و جو كردم تا بالاخره بعد از كلي خواهش و تمنا، توسط پسر همسايه بغلي تون فهميدم تو مريض بودي و براي معالجه به آلمان رفتي. باورت نمي شه مهتاب، من ... من حتي فكرش رو هم نمي كردم كه موضوع اين باشه و گرنه هيچ وقت حرفت رو قبول نمي كردم. چون يقين پيدا كردم هنوز ازدواج نكردي به بهونه رفتن به آلمان و گرفتن تخصصم در اونجا، نامزديم را با فهيمه به هم زدم و سريع به هامبورگ، جايي كه تو اونجا بودي اومدم. البته خيلي دير تونستم ويزام رو بگيرم. اونجا، وقتي تونستم پيدات كنم كه تازه رفته بودي كالج. من هم كه با ديدن تو سر از پا نمي شناختم توي يكي از دانشكده هاي نزديك كالج تو مشغول ادامه تحصيل شدم. از اون روز هر جا كه مي رفتي مواظبت بودم و خدا مي دونه چقدر خوشحالم كه صحيح و سالم مي بينمت.
    همين طور كه به حرفها او گوش مي دادم اشك مي ريختم و از اين همه عشق و علاقه او، به خودم مي باليدم. او با كمي مكث ادامه داد:
    -دوست دارم بدونم...
    حرفش را قطع كردم و گفتم:
    -من حرفهات رو باور كنم سيامك؟
    او لبخندي زد و آستين لباسش را بالا زد و روي بازويش جاي تعدادي زيادي بخيه را كه ترميم شده بود نشانم داد. با ديدن دست او، قبل از كوچكترين توضيح و يا اشاره اي از جانب سيامك، به ياد آن شخصي افتادم كه آن وقت شب در مقابل جرج از من دفاع كرد و هويتش برايم مجهول مانده بود و سپس به ياد روز خريد كريسمس و شخصي كه ديده بودم افتادم. كم كم تمام حقايق پيش رويم مجسم شد و با ديدن چهره مردانه سيامك، ريزش اشكهايم شدت گرفت.
    -منو ببخش سيامك، به خدا نمي دونستم خوب مي شم، و گرنه هيچ وقت...
    او به صورتم نگاه كرد و گفت:
    -اصلاً نمي خوام حرفي در اون مورد بزني، فقط بگو به آرزوم مي رسم يا نه؟
    با خجالت و شرمندگي سرم را پايين انداختم و او گفت:
    -ببين مهتاب! ما به خاطر هم خيلي سختي كشيديم، ما هنوز هم همديگر رو دوست داريم، مگه نه؟
    -من با يكي از همكارانم...
    -مي دونم، آقاي آرش دوستي، همكارت، ولي اين رو هم مي دونم كه اگه تو بخواي مي توني هر طوري كه شده...
    -آخه چرا اينقدر دير اومدي؟
    -راستش من دو هفته بيشتر نيست كه اومدم ايران، چون بايد تخصصم رو مي گرفتم، توي اين مدت هم در مورد تو تحقيق كردم تا مطمئن بشم هنوز ازدواج نكردي.
    -نمي دونم چيكار كنم؟
    -دلت چي مي گه؟
    لبخند كمرنگي زدم و از روي تخت بلند شدم و به سمت در رفتم. هنوز در را باز نكرده بودم كه سيامك صدايم كرد و وقتي نگاهش كردم گفت:
    -مي دونستي خوشگل تر شدي؟
    لبم را گاز گرفتم و به شوخي اخم كردم و بعد هر دو از اتاق خارج شديم .
    آن روز به پايان رسيد، احساس عجيبي داشتم و مي ديدم دوباره كسي را دارم كه قلبم برايش بتپد و خالصانه دوستش داشته باشم، فقط مشكلم آرش بود كه با وجود يك سال آشنايي هنوز براي ازدواج با او مردد بودم، پس همان شبانه تصميم نهاي ام را گرفتم و مادر را نيز در جريان گذاشتم.
    آنها كه خيلي تعجب كرده بودند خواستند علت به هم زدن نامزديم را با آرش بدانند كه من موضوع مادرش و تعصبات خودش نسبت به خانواده اش را بهانه كردم و مادر هم با اصرار من، فرداي آن روز به منزل آنها تلفن زد و مخالفت مرا اعلام كرد. خودم هم در شركت دلايلي براي مخالفتم آوردم و تمام هدايايي را كه به مناسبتهاي مختلف از آرش گرفته بودمع هر چند كه زياد نبود به او برگرداندم. آرش شوكه شده بود و اصلاً نمي فهميد كه چه مي گويم، اما وقتي فهميد كه قضيه كاملاً جدي است، به دست و پايم افتاد ولي من به خاطر سيامك، تنها مرد محبوبم، به همه چيز خاتمه دادم و از آن شركت نيز بيرون آمدم. سيامك هم در يك شركت ديگر، توسط آشنايش استخدامم كرد. روزي كه از مادر خواستم قرار بله بران را با مادر و پدر سيامك بگذارد، از آن همه عجله ام خيلي تعجب كرد و گفت:
    -راستش رو بگو پسره تو اتاق چي بهت گفت؟!!!
    خنديدم و گفتم:
    -هيچي مامان جون.
    -نكنه مهره مار داره و ما خبر نداريم.
    -وا... مامان اين حرفها چيه كه شما مي زنين؟ فقط ديدم موقعيت سيامك خيلي بهتر از آرشه، از طرفي هم ترسيدم با آرش به خاطر مادرش مشكل پيدا كن.
    مادر با حالتي خاص، كه تعجب بيش از اندازه اش را نشان مي داد سرش را تكان داد و گفت:
    -والله... من كه از كارهاي تو سر در نمي آوردم.
    ***
    جلوي آيينه نشسته بودم و به آثار گذشت زمان كه در چهره ام نمايان بود نگاه مي كردم و به اين انديشيدم كه زمانه چه بازيها دارد. در همين لحظه قامت بلند پسرم را در آيينه ديدم كه پشت من ايستاد و در حالي كه دستش را روي شانه ام مي گذاشت گفت:
    -مامان جان! شما كه هنوز آماده نشديد، دير مي شه ها.
    لبخندي زدم و به آينده تنها پسرم كه همانند پدرش مردي مغرور و مصمم در زمينه دوست داشتن شده بود انديشيدم، غرق در لذت شدم و در حالي كه براي او و تمامي جواناني كه با عشقي پاك آينده شان را مي سازند، آرزوي خوشبختي و كاميابي مي كردم، خودم را براي رفتن به خواستگاري آماده كردم.
    «زمستان 83»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #94
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پایان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/