بالاخره روز پنجشنبه فرا رسيد و من زودتر از روزهاي ديگر تعطيل شدم. در خانه، مادر تمام كارها را كرده بود و هر طوري كه امكان داشت پدر را نيز راضي به شركت در آن مراسم كرده بود. پدر هم مثل من مخالف سر سخت اين خواستگاري بود و مادر را به خاطر اين كار اشتباه شماتت مي كرد ولي متأسفانه قراري بود كه گذاشته شده بود. لباس مناسبي پوشيدم و صورتم را خيلي ساده آرايش كردم. موهايم را نيز با گذاشتم. از اين كه بايد تظاهر مي كردم. ناراحت بودم ولي چاره اي نبود. در آشپزخانه ايستاده بودم كه آنها آمدند، هر چه خواستم جلو بروم نتوانستم، به خاطر همين همان جا ماندم و با كنجكاوي به صدايشان گوش دادم. صداي يك خانم مي آمد كه يكسره مي گفت:
-شرمنده ام به خدا، ببخشيد مزاحم شديم.
و بعد صداي يك آقاي ميانسال كه با پدر احوالپرسي مي كرد، اما هيچ صدايي از داماد نشنيدم. مادر با دسته گلي بسيار زيبا كه تمامش گلهاي مورد علاقه من يعني اركيده بود وارد آشپزخانه شد و آن را به دست من داد تا درون گلدان بگذارم و بعد آهسته گفت:
-چرا نمي ياي تو اتاق؟ زشته.
با بيان اين جمله به اتاق بازگشت. به گلها نگاه كردم و با تحسين سليقه آنها، گلها را داخل گلدان گذاشتم و در حالي كه گلدان را در دست داشتم پا به درون اتاق پذيرايي گذاشتم و سلام كردم. ابتدا چشمم به خانمي چادري افتاد كه با گرمي جواب سلامم را داد، از ديدن او خشكم زد، نزديك بود گلدان از دستم رها شود. احساس كردم خون به مغزم نمي رسد و بدنم لمس شده، به خاطر همين سريع گلدان را روي ميز گذاشتم. در عرض چند ثانيه پي به همه چيز بردم و علت خواهشهاي آن خانم كه تا چندي قبل هويتش برايم مجهول بود، مشخص شد. مادر و پدر از عكس العمل من تعجب كرده بودند اما بعد از گذشت چند ثانيه روبروي داماد و پدرش نشستم. شك نداشتم كه دارم خواب مي بينم اما اين كسي كه روبرويم نشسته بود واقعاً سيامك بود، سيامك خودم، كسي كه يك عمر براي جدايي از او غصه خوردم و وجدانم ناراحت بود.
زير چشمي نگاهي به صورتش انداختم، مثل هميشه جدي و مغرور بود. نمي دانستم اين موضوع را در ذهنم حلاجي كنمع چرا كه تا همين چند لحظه پيش فكر مي كردم او ازدواج كرده و حتي بچه هم دارد. آنقدر در حال و هواي خودم بودم كه صداي صحبتهاي مادر و پدر او و مادر پدر خودم را نمي شنيدم و فقط لبهايشان را مي ديدم كه به همم مي خورد. مادرم كه كنارم نشسته بود آهسته به پهلويم زد و گفت:
-خانم آريان پور با شماست.
با لبخندي ساختگي به او نگاه كردم، او گفت:
-بهتر نيست چند كلمه اي با هم صحبت كنيد؟ شايد خدا خواست و ...
بايد سر از اين قضيه در مي آوردم. وقتي همه را منتظر جواب خودم ديدم با لبخندي تصنعي گفتم:
-البته، اگه اشكالي نداشته باشه.
پدرم با تمام تعجبش به من اجازه صحبت كردن با سيامك را داد و من و سيامك به اتاقم رفتيم. قلبم به شدت مي زد و دستخوش هيجان و اضطراب بدي بودم. وقتي در اتاق توسط سيامك بسته شد، با حالتي مثل ضعف روي تختم نشستم و به سختي سرم را بالا آوردم و به سيامك چشم دوختم. او لبخند مهرباني زد و روي مبل راحتي نشست و گفت:
-حالت چطوره؟
-خوبم.
-مثل اين كه بدجوري از ديدن من شوكه شدي.
نفس عميقي كشيدم تا شايد در حفظ تسلطم كمكي شود و بعد گفتم:
-تو... تو مگه ازدواج ... ؟!!!
او متوجه منظورم شد و با لبخند گفت:
-نه هنوز ازدواج نكردم.
ناخودآگاه نفس راحتي كشيدم و كمي قوت قلب گرفتم و با صداي بلندتر گفتم:
-ولي مهشيد گفت كه با يكي از .... از بستگانشون نامزد كردي.
او پوزخند تلخي زد و گفت:
-آره، ولي بالاجبار خانواده، كه خوشبختانه به هم خورد.
-مي تونم علتش رو بپرسم؟
-دوست داري بدوني؟
با سر حرفش را تأييد كردم و او جا به جا شد و لب به سخن گشود.
-وقتي از تو قطع اميد كردم به خيال اين كه واقعاً با يه نفر ديگه نامزد كردي و عازم خارج هستي، با خودم تصميم گرفتم ديگه فكرت رو هم نكنم و به خودم بقبولونم كه قسمت اين طور بوده، تا اين كه سال آخر دانشگاه رو هم با هزار بدبختي تموم كردم و بالاخره دكترام رو گرفتم. مادر و پدرم بدجوري پاپيچم شده بودن تا با دختر عمه ام ازدواج كنم ولي من كه هنوز نتونسته بودم فراموشت كنم نمي خواستم قبول كنم اما وقتي ناراحتي خانواده ام رو ديدم پذيرفتم و اصطلاحاً نامزد كرديم. بنده خدا فهيمه، اصلاً بهش اهميت نمي دادم فقط گاهي اون به ديدنم مي اومد تا اين كه بعد از يكي دو ماه شاهرخ گفت: «تو چطور راضي شدي دختر به اون خوبي رو ول كني و با فهيمه نامزد كني؟»