-دليل اصلي من يه دليل شخصيه، كه همين دليل باعث شده تا به حال خواسته هيچ كدوم از پسرهايي رو كه به من چنين پيشنهادي دادن قبول نكنم. پس بهتره منو ببخشيد و فكر نكني من...
او كه خيلي ناراحت شده بود سرش را پايين انداخت و لبش را گزيد. نمي خواستم او را در اين وضعيت ببينم به همين خاطر با لبخند ملايمي به صورت زيبايش چشم دو ختم. او نيز به صورتم نگاه كرد و با مهرباني و لحني ملايم گفت:
دوست دارم علتش رو بدونم، بهم مي گي؟
-آره مي گم، ولي بايد قول بدي بين خودمون بمونه.
-باشه بهت قول مي دم.
در حالي كه نمي دانستم گفتن تنها راز دروني ام كار درستي است يا نه، دل را به دريا زدم و گفتم:
-چندين سال پيش عاشق پسري بودم كه به دلايل خاص مجبور شدم دل ازش بكنم و به اينجا بيام. به خاطر همين هم رابطه داشتن با يه پسر رو خيانت به اون مي دونم.
-يعني اون منتظرت مونده؟!
-فكر نمي كنم، اما من...
اشك در چشمانم حلقه زد و با بغض گفتم:
-توماس! واقعاً متأسفم، من نمي تونم...
او نفس عميقي كشيد و با چهره اي غمگين گفت:
-عيبي نداره، هر طور خودت بخواي، اما باز هم فكرهات رو بكن شايد نظرت عوض شد.
بعد از چند دقيقه ديانا و مارتين آمدند . آنها برخلاف ما كه قيافه هايمان گرفته و كاملاً جدي بود، خيلي شاد و سرحال بودند. چهارتايي دور ميز نشستيم و آنها مشغول صحبت شدند، اما من در حال و هواي خودم بودم و زياد در صحبت آنها شركت نمي كردم. توماس هم سرحال نبود و به زور لبخند مي زد. براي ناهار به رستوران رفتيم و هر كس غذايي سفارش داد و بعد از صرف ناهار و نوشيدن يك فنجان فهوه، توماس پول همه را حساب كرد و به اصرارهاي ما مبني بر پرداخت پول هم توجهي نكرد.
تا ساعت پنج و قبل از تاريكي هوا آنجا بوديم. وقتي تصميم گرفتيم برگرديم، توماس به كنار من كه جلوي دريا ايستاده بودم آمد و گفت:
-ازت خواهش مي كنم باز هم در مورد پيشنهاد من فكر كني. من دوست ندارم اذيتت كنم اما اگه تصميمت عوض بشه خيلي خوشحال مي شم، در غير اينصورت برات آرزوي موفقيت و خوشبختي مي كنم و اميدوارم با اون كسي كه دوستش داري ازدواج كني.
با لبخند به صورتش نگاه كردم و گفتم:
-تو واقعاً پسر خوبي هستي. من هم براي تو آرزوي موفقيت مي كنم. آنگاه به سمت ديانا و مارتين رفتيم كه پشت ميزي نشسته بودند و با هم صحبت مي كردند. در همين موقع برف شروع به باريدن كرد. شروع بارش برف باعث شد، نيم ساعتي رفتنمان را به تأخير بيندازيم و زير برف قدم بزنيم. كنار توماس، پسري كه چند ماهي مي شد احساس خاصي نسبت به او داشتم قدم مي زد و در حال و هواي خودم بودم. او را دوست داشتم اما مطمئن بودم اين دوست داشتن به خاطر فرد ديگري است و احساس مي كردم هنوز هم بعد از گذشت سالها قلبم متعلق به سيامك است و عاشقش هستم. توماس پسر بدي نبود ولي قلب من هنوز هم در زمانهاي گذشته اسير بود و با ياد و خاطره آن روزها مي تپيد.
بعد از گذشت نيم ساعت يك تاكسي گرفتيم و چهار نفري به هتل بازگشتيم. آن روز، روز خوبي بود و خاطرات زيادي برايم به جا گذاشت. شب هنگام با ياد توماس و سيامك به خواب شيريني فرو رفتم.
فرداي آن روز يعني سه شنبه و در واقع آخرين روز اقامتمان در روتردام به چندين مركز خريد رفتيم و كلي سوغاتي خريديم. من تعدادي هديه براي جوليا و دايي فردريك و چيزهاي كوجكي هم براي مادر و پدم كه مطمئن بودم تا مدتي ديگر مي بينمشان خريدم. ديانا هم لوازم كار براي پدرش كه مكانيك بود خريد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)