صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #71
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -دليل اصلي من يه دليل شخصيه، كه همين دليل باعث شده تا به حال خواسته هيچ كدوم از پسرهايي رو كه به من چنين پيشنهادي دادن قبول نكنم. پس بهتره منو ببخشيد و فكر نكني من...
    او كه خيلي ناراحت شده بود سرش را پايين انداخت و لبش را گزيد. نمي خواستم او را در اين وضعيت ببينم به همين خاطر با لبخند ملايمي به صورت زيبايش چشم دو ختم. او نيز به صورتم نگاه كرد و با مهرباني و لحني ملايم گفت:
    دوست دارم علتش رو بدونم، بهم مي گي؟
    -آره مي گم، ولي بايد قول بدي بين خودمون بمونه.
    -باشه بهت قول مي دم.
    در حالي كه نمي دانستم گفتن تنها راز دروني ام كار درستي است يا نه، دل را به دريا زدم و گفتم:
    -چندين سال پيش عاشق پسري بودم كه به دلايل خاص مجبور شدم دل ازش بكنم و به اينجا بيام. به خاطر همين هم رابطه داشتن با يه پسر رو خيانت به اون مي دونم.
    -يعني اون منتظرت مونده؟!
    -فكر نمي كنم، اما من...
    اشك در چشمانم حلقه زد و با بغض گفتم:
    -توماس! واقعاً متأسفم، من نمي تونم...
    او نفس عميقي كشيد و با چهره اي غمگين گفت:
    -عيبي نداره، هر طور خودت بخواي، اما باز هم فكرهات رو بكن شايد نظرت عوض شد.
    بعد از چند دقيقه ديانا و مارتين آمدند . آنها برخلاف ما كه قيافه هايمان گرفته و كاملاً جدي بود، خيلي شاد و سرحال بودند. چهارتايي دور ميز نشستيم و آنها مشغول صحبت شدند، اما من در حال و هواي خودم بودم و زياد در صحبت آنها شركت نمي كردم. توماس هم سرحال نبود و به زور لبخند مي زد. براي ناهار به رستوران رفتيم و هر كس غذايي سفارش داد و بعد از صرف ناهار و نوشيدن يك فنجان فهوه، توماس پول همه را حساب كرد و به اصرارهاي ما مبني بر پرداخت پول هم توجهي نكرد.
    تا ساعت پنج و قبل از تاريكي هوا آنجا بوديم. وقتي تصميم گرفتيم برگرديم، توماس به كنار من كه جلوي دريا ايستاده بودم آمد و گفت:
    -ازت خواهش مي كنم باز هم در مورد پيشنهاد من فكر كني. من دوست ندارم اذيتت كنم اما اگه تصميمت عوض بشه خيلي خوشحال مي شم، در غير اينصورت برات آرزوي موفقيت و خوشبختي مي كنم و اميدوارم با اون كسي كه دوستش داري ازدواج كني.
    با لبخند به صورتش نگاه كردم و گفتم:
    -تو واقعاً پسر خوبي هستي. من هم براي تو آرزوي موفقيت مي كنم. آنگاه به سمت ديانا و مارتين رفتيم كه پشت ميزي نشسته بودند و با هم صحبت مي كردند. در همين موقع برف شروع به باريدن كرد. شروع بارش برف باعث شد، نيم ساعتي رفتنمان را به تأخير بيندازيم و زير برف قدم بزنيم. كنار توماس، پسري كه چند ماهي مي شد احساس خاصي نسبت به او داشتم قدم مي زد و در حال و هواي خودم بودم. او را دوست داشتم اما مطمئن بودم اين دوست داشتن به خاطر فرد ديگري است و احساس مي كردم هنوز هم بعد از گذشت سالها قلبم متعلق به سيامك است و عاشقش هستم. توماس پسر بدي نبود ولي قلب من هنوز هم در زمانهاي گذشته اسير بود و با ياد و خاطره آن روزها مي تپيد.
    بعد از گذشت نيم ساعت يك تاكسي گرفتيم و چهار نفري به هتل بازگشتيم. آن روز، روز خوبي بود و خاطرات زيادي برايم به جا گذاشت. شب هنگام با ياد توماس و سيامك به خواب شيريني فرو رفتم.
    فرداي آن روز يعني سه شنبه و در واقع آخرين روز اقامتمان در روتردام به چندين مركز خريد رفتيم و كلي سوغاتي خريديم. من تعدادي هديه براي جوليا و دايي فردريك و چيزهاي كوجكي هم براي مادر و پدم كه مطمئن بودم تا مدتي ديگر مي بينمشان خريدم. ديانا هم لوازم كار براي پدرش كه مكانيك بود خريد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #72
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آن شب مثل اكثر شبهاي گذشته در سالن طبقه همكف هتل جمع شديم و استاد مودي ساعت حركت فردا را به ما اطلاع داد و به خاطر همكاري ها كلي تشكر كرد. همه به اتاقهايمان رفتيم، ديانا خيلي زود خوابش برد ولي من كه خواب به چشمانم نمي آمد بعد از پوشيدن لباسي گرم، به محوطه بيرون هتل آمدم و روي نيمكتي نشستم. هوا واقعاً سرد بود و سوز سردي مي آمد اما من دوست داشتم در همين هوا بنشينم و از منظره زيباي اطرافم لذت ببرم. هنوز چندي نگذشته بود كه كسي كنارم نشست. از ديدن توماس كه كلاه بافتني سرش گذاشته بود و در آن تاريكي شب فقط دو چشم شفاف و روشنش نمايان بود جا خوردم. او با لبخند گفت:
    -خيلي سرده، مگه نه؟
    -آره، خيلي. ولي تو چرا هنوز نخوابيدي؟!
    -به همون دليل كه تو نخوابيدي.
    اين را گفت و بسته اي از جيب كاپشنش درآورد و به طرف من گرفت و گفت:
    -اين براي توست.
    با ترديد بسته را گرفتم و به صورت او چشم دوختم. او لبخند زد و گفت:
    -يه يادگاري كوچيكه، زماني كه رفتي ايران به ياد من هم باش.
    -ممنونم توماس، تو منو غافلگير كردي. من نمي دونم چطور محبتت رو جبران كنم.
    -احتياج به جبران نيست، فقط فراموشم نكن.
    سرم را تكان دادم و با لبخند ملايمي دستكش مشكي ام را در آوردم و با احتياط بسته اهدايي توماس را گشودم. يك گوي طلايي بود كه پايه اي كوجك به همان رنگ داشت. وقتي دقت كردم متوجه شدم كره زمين است، كره اي كوچك از طلا كه بندر و شهر روتردام با ياقوت قرمز مشخص و مجزا شده بود. از حسن سليقه اش خيلي خوشم آمد، آنقدر ذوق زده شده بودم كه نمي دانستم چطور از او تشكر كنم. دستش را بين دستانم گرفتم و در حالي كه به عشقش ايمان آورده بودم و اشك در چشمانم حلقه زده بود گفتم:
    -من هيچ وقت تو رو فراموش نمي كنم، اين رو بهت قول مي دم.
    او آهسته دستم را بالا آوردم و بوسيد و با يك لبخند به هتل بازگشت. هديه او را در دست داشتم و محبتش را در دل، در حال خاصي بودم و دوست داشتم به خواسته اش پاسخ مثبت بدهم ولي نمي توانستم و اين فقط به خاطر سيامك بود. من مي خواستم بدين طريق خودم را تنبيه كنم تا بلكه كمي از عذاب وجدانم كم شود. بعد از نيم ساعت به اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم و نزديك صبح خوابم برد.
    ساعت هفت صبح از بلندگوهاي هتل اعلام شد كه تا نيم ساعت ديگر، همه در محوطه بيرون هتل باشيم تا به سمت فرودگاه حركت كنيم. من و ديانا تمام وسايلمان را جمع كرديم و بار ديگر به دايي اطلاع دادم كه تا نيم ساعت ديگر به سمت هامبورگ حركت مي كنيم.
    وقتي به محوطه مذكور رفتيم، اكثريت دانشجوها آمده بودند. ما نيز همانند بقيه منتظر ايستاديم تا با اجازه آقاي وايس و استاد مودي سوار اتوبوس شويم و به فرودگاه برويم. هنوز همه نيامده بودند كه چشمم به توماس افتاد و با ديدن او به ياد شب قبل و هديه اش افتادم . به سمت او رفتم و بعد از سلام با لبخند ملايمي گفتم:
    -اين سفر از بهترين سفرهايي بود كه تا امروز داشتم، چون با شما بيشتر آشنا شدم.
    او كه به ظاهر خود را خوشحال نشان مي داد با لبخند گفت:
    -به من هم خيلي خوش گذشت.
    -باز هم به خاطر هديه ات....
    -اون فقط يه يادگاري كوچيكه.
    در همين موقع صداي آقاي وايس را شنيدم كه از ما خواست نام هر كسي خوانده شد، سوار اتوبوس شود. من با يك لبخند از توماس جدا شدم و به سمت ديانا رفتم و چمدانم را برداشت. بعد از كمي معطلي بالاخره نامم خوانده شد و سوار اتوبوس شدم. بعد از سوار شدن همه بچه ها و حضور و غيابي مجدد توسط استاد مودي، حركت كرديم و نيم ساعت بعد به فرودگاه رسيديم و با كمي انتظار سوار هواپيما شديم و به سمت هامبورگ پرواز كرديم.
    بين راه ديانا از خاطرات خوش سفرمان صحبت كرد و با يادآوري روزهاي خوشي كه داشتيم هر دو به اين نتيجه رسيديم كه اين سفر از بهترين سفرهايي بوده كه در تمام طول عمرمان رفته ايم. وقتي به فرودگاه هامبورگ رسيديم، بعد از تشريفات گمركي از فرودگاه خارج شديم كه متوجه دايي و جوليا و فردريك شدم. فردريك كه به گفته دايي خيلي دلش برايم تنگ شده بود به محض ديدن من خودش را در آغوشم انداخت و من به سختي بلندش كردم و صورت بانمكش را بوسيدم. بعد نوبت دايي و جوليا بود كه بعد از تبريك مجدد كريسمس، صورتشان را بوسيدم. سپس با خداحافظي از دوستانم كه توماس و مارتين نيز جزء آنها بودند و همچنين با تشكر از استاد مودي سوار ماشني دايي شدم و به سمت خانه حركت كرديم. در طول راه دايي يكسره از سفرم سؤال مي كرد و فردريك كه مي دانست حتماً برايش هديه خريده ام به زور مي خواست در چمدانم را باز كند، اما در چمدان قفل بود و او موفق نمي شد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #73
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    وقتي وارد خانه شديم و متوجه بي تابي فردريك شدم قبل از تعويض لباس در چمدان را گشودم و سوغاتيهاي آنها را دادم. دايي گفت:
    -آخه مهتاب جان! احتياج نبود اين همه هديه بخري.
    -قابل شما رو نداره، شما خيلي بيشتر از اينها گردن من حق داريد.
    جوليا گفت:
    -ازت ممنونم، اين بلوز خيلي قشنگه.
    فردريك هنوز داشت با كادويش كلنجار مي رفت تا بالاخره توانست آن را باز كند. تا جشمش به ماشين كنترلي افتاد كلي ذوق كرد و به سمت اتاق پذيرايي كه پاركت بود رفت و شروع به بازي كرد. دايي فرشيد از بابت هديه او نيز تشكر كرد و پشتبند حرفهاي قبلمان گفت:
    -پس بهت خوش گذشته، ما هم خوشحاليم كه تو از سفرت راضي هستي، ولي باورت نمي شه! روز كريسمس انگار چيزي گم كرده بوديم.
    جوليا هم حرف دايي را تأييد كرد و من سرم را پايين انداختم و گفتم:
    -من هم دلم براتون تنگ شده بود، نمي دونم چطوري مي تونم ازتون جدا بشم و به ايران برگردم.
    دايي گفت:
    -زياد غصه نخور، چند روز كه بگذره عادت مي كني به خصوص كه دلبستگي ات تو ايران خيلي زيادتر از اينجاست.
    فردريك كه دنبال ماشينش تا زير مبل رفته بود، صدايم كرد و من متوجه شدم پشت بلوزش به زيره مبل كه با يك ميخ وصل شده بود، گير كرده و نمي تواند از آنجا بيرون بيايد. با زحمت و طوري كه لباسش پاره نشود لباس را جدا كردم و او كه آزاد شده بود ماشينش را برداشت و دوان دوان به سمت حياط رفت. هنوز از در خارج نشده بود كه بلند گفت:
    -خدا كنه رو برفها هم راه بره.
    دايي با لبخند گفت:
    -تا امروز عصر خرابش مي كنه و مي ره جزء اسباب بازيهاي اوراقي اش.
    جوليا گفت:
    -بلند شو برو لباست رو عوض كن، حتماً خسته اي .
    از داخل كيفم پول دايي را در آوردم و به سمت او گرفتم و ضمن تشكر گفتم:
    -مي دونستم احتياجم نمي شه، بفرماييد.
    -اما اين پول براي خودته، من اين پول رو به تو دادم.
    -نه دايي جون، لطفاً بگيريد، من با شما تعارف ندارم.
    بالاخره دايي با اصرار من پول را گرفت و يادآوري كرد كه حتماً به مادر و پدرم زنگ بزنم. بعد از تعويض لباس و مرتب كردن وسايلم به ايران زنگ زدم و با ذوق و هيجان با والدينم كه بيشتر از جان دوستشان داشتم صحبت كردم و از سفرم برايشان گفتم.
    چند روز به بازگشايي مجدد دانشگاه مانده بود كه آن چند روز هم به سرعت باد گذشت و دانشگاهها باز شد. همه بچه ها با شور و شوق فراوان از سفرشان تعريف مي كردند و آنهايي كه نتوانسته بودند به اين مسافرت بيايند، افسوس مي خوردند. روزي هم كه با مارال و روبي در مورد سفرم صحبت مي كردم آنها اظهار داشتند كاش مي توانستند همراه ما بيايند.
    رابطه من و توماس نسبت به قبل بيشتر شده بود اما تمام سعي ام در اين بود كه اين رابطه و به عبارتي دوستي تنها مختص دانشگاه باشد و به بيرون از دانشگاه راه پيدا نكند. توماس هم كه متوجه اين مسئله شده بود هيچ وقت از من نخواست كمي به رابطه مان گسترش دهيم و من از اين بابت خوشحال بودم.
    با نزديك شدن به زمان امتحانات، سخت مشغول درس خواندن بودم و كمتر مي رسيدم. حتي ديدارهايم با مارال و روبي به قدري كه شده بود كه آنها گله مند بودند. اما كم شدن رابطه ما هيچ تأثيري در رفت و آمد جوليا و ماريا نگذاشت و آنها اكثر اوقاتشان را با هم مي گذراندند و حدوداً سه سال كه از دوستي شان مي گذشت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #74
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از شنيدن حرفش به قدري ذوق كردم كه با كشيدن جيغ كوتاهي مارال را در آغوش گرفتم و به او تبريك گفتم و بعد، از نظر پدر و مادرش در مورد خواستگاري پرسيدم و مارال گفت:
    -هيچ كدومشون مخالفتي نكردن ولي جواب قطعي رو به بعد از ديدن آبگين و خانواده اش موكول كردند. مارال علت اصلي موافقت پدرش را تركيه اي و مسلمان بودن آنها بيان كرد و بسيار اميد داشت كه بتواند با آبگين ازدواج كند.
    حالا ديگر به وضوح مي ديدم كه مارال عاشق آبگين است و او را فقط و فقط به خاطر خودش دوست دارد و بس. مارال از اين كه روزي با آبگين ازدواج خواهد كرد غرق در شادي بود. تا غروب پيش آنها بوديم و سپس به خانه بازگشتيم. كتابهايم را كه به صورت نامرتب در اتاقم ريخته بود جمع كردم و به اميد قبولي و فارغ التحصيل شدن، انها را در كارتني جا دادم، چون به خوبي مي دانستم تا چند وقت ديگر بيشتر آنجا نخواهم بود، تصميم رفتم از اين مدت باقيمانده نهايت استفاده را بكنم و بيشتر اوقاتم را با جوليا، همسر مهربان و دوست داشتني دايي ام كه در اين مدت همانند يك مادر از من حمايت مي كرد و همين طور با فردريك، پسر شيطون و بازيگوش او باشم.

    ***********************
    فصل 12

    ساعت نه صبح بود كه آماده شدم و بعد از خداحافظي از جوليا، از خانه خارج شدم.
    كمي زودتر از ساعت ده آنجا بودم توماس هم آمده بود و من با شادماني از اين كه معطل نشده بودم به طرف او رفتم. بعد از سلام و احوالپرسي، مشغول قدم زدن شديم. هوا زياد سرد نبود اما برف درشت و زيبايي مي باريد و فضاي پارك را كه چندان شلوغ نبود بسيار تماشايي كرده بود.
    توماس كه انتظار مي كشيد حرفهايم را شروع كنم بي توجه به اطرافش، به من چشم دوخته بود ولي من همچنان به اطراف نگاه مي كردم و از مناظر آنجا لذت مي بردم. بالاخره صبر توماس تمام شد و گفت:
    -من حاضرم صحبتهات رو بشنوم.
    نيم نگاهي به صورت او انداختم و گفتم:
    -ببين توماس! من مي دونم كه تو منو دوست داري و روزي كه اين رو فهميدم بهت گفتم كه من عاشق شخص ديگه اي تو كشور خودم هستم...
    -اما تو گفتي كه اون رو ترك كردي و اين يعني رابطه تون تموم شده.
    -بله تركش كردم و مسلماً رابطه مون تموم شده، ولي به نظر تو اين درسته كه من با ياد و خاطر كس ديگه اي با تو باشم. من اون رو دوست داشتم و حالا كه احساسم رو با گذشته مقايسه مي كنم مي بينم هنوز هم دوستش دارم و حتي ذره اي از علاقه ام نسبت بهش كم نشده. من به خودم قول دادم كه با هيچ مردي تا زماني كه به معني واقعي دوستش ندارم رابطه برقرار نكنم، به خاطر همين هم نمي خوام رابطه ام با تو بيشتر بشه.
    -اما مهتاب! اين طرز فكرت اصلاً درست نيست. عشق واقعي بعد از ازدواج هم به وجود مي ياد.
    من سكوت كردم و او ادامه داد:
    -من بهت قول مي دم كه به زودي ازدواج كنيم و تشكيل زندگي بديم. من قول مي دم كه بعد از ازدواجمون كاري كنم كه اونقدر دوستم داشته باشي كه خودت هم باورت نشه.
    -موضوع اصلاً اين حرفها نيست. من بايد به كشورم برگردم، پيش مادر و پدرم، پيش بستگانم و كلاً پيش تمام كساني كه دوستشون دارم و بالاجبار چندين ساله ازشون دورم. پس قبول كن نبايد رابطه اي رو شروع كنيم كه قادر به ادامه اون نيستيم. من نمي خواهم هيچكدوممون صدمه ببينيم.
    -اما تمام اين حرفها به خاطر اينه كه تو به من علاقه اي نداري.
    نمي دانستم در مورد علاقه اي كه چندين ماه پيش در من به وجود آمده بود به او چه بگويم. ولي صلاح نبود در مورد آن، حرفي به او بزنم. اين طوري او راحت تر فراموشم مي كرد. از اين رو گفتم:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #75
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -متأسفانه اين مسئله هم خودش يه دليله كه من نمي تونم اونطور كه بايد تو و احساست رو درك كنم.
    -مي دونستم دختر راست گويي هستي... حق با توست تمام دلبستگي تو، توي كشور خودته و تا حالا هم به خاطر درس اينجا موندي. ولي فقط اين رو بدون كه من دوستت دارم و به همين دليل هم برات آرزوي خوشبختي مي كنم.
    -تو پسر خوبي هستي و مطمئن هستم به زودي فراموشم مي كني.
    -نمي دونم. شايد.
    او كه خيلي ناراحت بود سعي داشت ناراحتي اش را پنهان كند و به همين دليل با لبخندي ظاهري پيشنهاد داد براي صرف قهوه به كافي شاپ برويم. هر دو در كنار هم و زير بارش برف قدم زنان به طرف كافي شاپ رفتيم و با گذشت يك ساعت، در كمال صميمت و محبت واحترام از هم جدا شديم.
    آن روز حس عجيبي داشتم، درست مانند آن روزي كه سيامك را از خودم طرد كردم. از طرفي ناراحت بودم چون مي دانستم كه دوستش دارم و با از روي اجبار اين كار را مي كنم و از طرفي با اين كارم به خودم ثابت كردم كه ديگر آنقدر بزرگ شدم كه صلاح خودم را بدانم و از روي عقل و عاقلانه تصميم بگيرم.
    چند وقت گذشت كه با تماس تلفني به دانشگاه، فهميدم نتايج اعلام شده. به همين دليل سريع خود را به دانشگاه رساندم. محيط دانشگاه خلوت بود و من بدون معطلي نمراتم را ديدم. وقتي آخرين نمره را نگاه كردم نفس راحتي كشيدم و خوشحال تر از هميشه به دنبال نام ديانا و سپس توماس گشتم. ديانا چهار واحدش را نگذرانده بود اما توماس با نمرات عالي قبول شده بود. به دفتر آقاي وايس رفتم و در مورد زمان حاضر شدن مدرك تحصيلي ايم سؤال كردم و بعد، از دانشگاه خارج شدم. موقع بازگشت به خانه حال عجيبي داشتم و خود را به كشور نزديك مي ديدم. به ياد مادر و پدرم و همچنين بستگانم و حتي حسين بودم، بعد هم به ياد مهشيد و رويا افتادم كه آخرين بار آنها نامه داده بودند و من نامه شان را بي جواب گذاشته بودم.
    به مناسبت قبولي ام خانواده كوچك دايي را به صرف شام در يكي از بهترين رستورانهاي هامبورگ دعوت كردم و همان شب دايي از يك بوتيك، شلوار جين بسيار زيبايي را به عنوان هديه فارغ التحصيلي برايم خريد كه به علت قيمت بالايش مدتها بود پولهايم را جمع مي كردم تا آن را بخرم.
    چند وقت گذشت و من طبق گفته آقاي وايس در روز مذكرو به دانشگاه رفتم و در مورد اين كه مي خواهم هر چه زودتر مدركم حاضر شود با مسئولين صحبت كردم. آنها معتقد بودند كه بايد چند ماه ديگر صبر كنم. اما من با خواهش از آنها خواستم هر طوري شده مدرك مرا زودتر از زمان تعيين شده بدهند چرا كه مي خواستم زودتر به كشور بازگردم ولي خواهشهايم سودمند واقع نشد و فقط توانستم گواهي موقتي بگيرم تا بعد از مدتي مدرك اصلي ام حاضر شود. از اين كه مدرك حاضر نبود خيلي ناراحت بودم. دايي وقتي ناراحتي ام را ديد گفت:
    -حالا چرا اينقدر عجله داري؟ تو كه چندين سال طاقت آوردي، اين چند ماه هم روش. تازه! من مي خواستم بهت پيشنهاد كنم تو امتحانات فوق هم شركت كني شايد قبول بشي.
    -نه دايي جون، تا همين جا كافيه. بقيه اش باشه براي ايران. ازتون خواهش مي كنم براي رفتنم اقدام كنيد. چون من ديگه طاقت ندارم. مي خوام زودتر برگردم ايران. هر وقت هم كه مدرك حاضر شد شما برام پستش كنيد.
    آن روزها بيشتر وقتم را در مراكز تجاري به خريد سوغاتيهاي زيبا براي خانواده و بستگان و دوستانم مي گذراندم و همه را در چمداني مجزا جا مي دادم. دايي هم دنبال كارهايم بود و از ديدن ذوق و شوق من جهت رفتن، در هم مي رفت و من بدون اين كه آنها را درك كنم از برنامه اي كه براي آينده ام ريخته بودم صحبت مي كردم. جوليا نيز دست كمي از دايي نداشت. او نيز سعي داشت مرا قانع كند تا در امتحانات فوق شركت كنم اما من از ترس قبولي و وسوسه شدن براي ماندن اين كار را نكردم.
    وقتي كارهاي رفتنم درست شد و حتي بليتم را هم رزرو كردم با ديانا و روبي كه فقط ارتباط تلفني داشتم، توسط همان تلفن هم خداحافظي كردم. سه روز به رفتنم به ديدن مارال و خانواده اش رفتم. مارال با ناراحتي خواهش كرد رفتنم را عقب بيندازم تا در جشن عروس او و آبگين كه اوايل تابستان برگزار مي شد. شركت كنم اما ظاهراً من سعادت شركت در جشن ازدواج هيچ كدام از دوستانم را نداشتم و از طرفي ذوقم براي بازگشت به وطن، آنقدر زياد و غير قابل وصف بود كه به خاطر هيچ چيز مهمتر از عروسي هم تاريخ رفتنم را عقب نمي انداختم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #76
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آن روز با ناراحتي و كلي گريه از مارال جدا شدم. نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت، اما اين را مي دانستم كه اين دست تقدير است و هيچ كس نمي تواند تمام موقعيت هاي خوب را با هم داشته باشد. داشتن يك كشور و يك شهر و يك عده از كساني كه دوستش داريم به منزله ترك كشور و شهر و دوستان ديگر مي باشد پس بايد تقدير را پذيرفت و عاقلانه تصميم گرفت. به آن شهر و مردمانش عادت كرده بودم و از همه جاي آن خاطره داشتم. به جوليا و دايي و از همه بيشتر به فردريك نازنين انس گرفته بودم و جدا شدن از آنها واقعاً برايم عذاب آور بود. از طرفي ديدار خانواده و دوستانم و بازگشت به وطن عزيزم كه بيست سال از زندگيم در آن خلاصه مي شد باعث هيجان و نشاطم مي شد. حال خودم را درك نمي كردم، نمي خواستم هيچ كدام را از دست بدهم. مارال را به همان اندازه كه مهشيد را دوست داشتم، مي خواستم و جوليا را چون خواهري مهربان و دوست داشتني.
    در سه روز باقيمانده تمام وقتم را با دايي و جوليا و فردريك گذراندم. فقط يك روز مارال از من خواهش كرد عصر هنگام به پارك برويم. وقتي با هم وارد پارك شديم متوجه آبگين شدم كه منتظرمان بود. بعد از سلام و احوالپرسي او با ناراحتي گفت:
    -يعني واقعاً داري مي ري؟
    -آره پروازم پس فرداست.
    مارال گفت'
    -نمي دونم بعد از رفتن تو چيكار كنم؟ من به جز تو هيچ دوست خوب ديگه اي ندارم.
    -پس روبي چيه؟ اون كه دختر خوبيه.
    -آره دختر خوبيه ولي هيچ كس براي من مثل تو نمي شه.
    به آبگين رو كردم و با تأسف گفتم:
    -خيلي دوست داشتم در جشن ازدواجتون شركت كنم ولي مثل اين كه قسمت نيست.
    آبگين پاسخ داد:
    -مهتاب! من زندگيم رو مديون تو هستم. تو باعث شدي من و مارال به هم برسيم و به خاطر همين مطمئن باش هيج وقت محبتت رو فراموش نمي كنم. خيلي دوست دارم لطفت رو جبران كنم ولي نمي دونم چطوري؟ با لبخند دست چپ آبگين و دست راست مارال را روي هم گذاشتم و گفتم:
    -فقط به مارال محبت كن و هيچ وقت تركش نكن. فقط اين طوري مي توني جبران كني.
    آبگين و مارال به هم نگاه كردند و با لبخند از من تشكر كردند. كلي راجع به آينده صحبت كرديم و بعد هم آدرس دقيق منزل آبگين را كه قرار بود تا چندي ديگر با مارال در آنجا زندگي كنند گرفتم تا برايشان نامه بنويسم. هنگام غروب، موقع خداحافظي آبگين هديه اي كوچك به طرفم گرفت و گفت:
    -به خاطر زحماتي كه براي من و مارال كشيدي.
    بسته را گرفتم و درحالي كه اشك در چشمانم جمع شده بود آن را گشودم. يك گل سينه پلاتين كه روي آن با برليان تزئين شده بود و بسيار زيبا و قشنگ بود. از هديه ام خيلي خوشم آمد و از هر دوي آنها تشكر كردم. آبگين مرا به منزل رساند و بعد از خداحافظي، همراه مارال از آنجا رفتند.
    فرداي آن روز وسايلم را جمع كردم و به تمام كارهايم سر و سامان دادم. كلاً چهار چمدان داشتم و يك ساك د ستي. آخر شب به كمك دايي همه را كنار در گذاشتم تا صبح زياد معطل نشوم. آن شب وقتي به رختخواب رفتم به تمام خاطراتي كه در اين كشور داشتم انديشيدم و يك دفعه به ياد توماس افتادم. با تنها دوستي كه خداحافظي نكرده بودم او بود و اين مسئله ناراحتم مي كرد. بنابراين پشت ميزم نشستم و چراغ مطالعه ام را روشن كردم و شروع به نوشتن كردم:
    -«دوست خوبم، توماس عزيز سلام
    من فردا صبح عازم كشورم هستم و خواستم توسط اين يادداشت از تو دوست مهربان نيز خداحافظي كرده باشم. در تمام طول اين مدت كه تو را شناختم به خاطر خصوصيت اخلاقي ات خيلي از تو خوشم مي آمد چون رفتاري غير از پسرهاي اين كشور داشتي و مي خواهم اين را بداني كه هميشه و هميشه به يادت خواهم بود و هيچ گاه فراموشت نمي كنم به خصوص كه يادگاري تو هميشه جلوي چشمم خواهد بود. برايت آرزوي موفقيت و سلامتي مي كنم و از خداوند مي خواهم كه به تمام آرزوهايت برسي و در مراحل زندگيت موفق و كامياب باشي. دوست تو مهتاب.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #77
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    يادداشت را درون پاكت قرار دادم و آن را داخل كيفم گذاشتم، مي دانستم كه مارال حتماً به فرودگاه مي آيد، پس توسط او مي توانستم آن را به دست توماس برسانم. وقتي بار ديگر به رختخواب رفتم باز هم خوابم نمي برد و تمام وقت اتفاقاتي كه در مدت اين چند سال برايم رخ داده بود در ذهنم مرور مي شد اما با گذشت چندين ساعت پلكهايم سنگين شد و خواب چشمانم را ربود.
    با چند ضربه به در اتاقم بيدار شدم و جوليا را ديدم كه وارد اتاق شد. او با لحني غمگين گفت:
    -صبح بخير مهتاب جان، بهتره زودتر بياي پايين صبحانه بخوري تا ديرت نشه.
    از او تشكر كردم و بعد از تعويض لباسم و برداشتن ساك دستي ام و نگاهي عميق به اتاقم به طبقه پايين رفتم و با كمال تعجب ديدم كه فردريك نيز قبل از من پشت ميز آشپزخانه نشسته است. انگار تمام شاديم از بين رفته بود و حتي ناراحت هم بودم به خصوص كه دايي و جوليا و حتي فردريك كوچك را آن طور گرفته مي ديدم. يك فنجان قهوه خوردم و بعد از مطمئن شدن از برداشتن تمام وسايلم عازم فرودگاه شديم. ساعت هشت صبح پرواز داشتم، حدود ساعت هفت در فرودگاه بوديم. قلبم به شدت مي تپيد و هيجان زيادي داشتم، اشك در چشمانم حلقه زده بود و با ديدن صورت مردانه دايي و چشمان پر از اشك جوليا، اشكهايم سرازير شد. آنها را در آغوش گرفتم و گريستم و به خاطر زحماتي كه در اين مدت برايم كشيده بودند تشكر كردم، هنوز از آغوش جوليا بيرون نيامده بودم كه فردريك لباسم را كشيد. قدم را اندازه او كردم و بعد از نگاهي طولاني به او، او را نيز در آغوش گرفتم و تا جا داشتم گريستم. فردريك با بغض گفت:
    -من تو رو دوست دارم نمي خوام بري.
    -من هم تو رو دوست دارم عزيزم.
    و بار ديگر صورتش را غرق بوسه كردم.
    هيچ وقت فكر نمي كردم جدايي از آنها تا به اين اندازه ناراحت كننده و عذاب آور باشد اما حالا كه در موقعيتش قرار گرفته بودم اين مسئله را درك مي كردم. به راستي كه دل كندن از آنها كاري بسيار سخت بود اما چاره اي نداشتم. در كيلومترها آن طرف تر كساني را داشتم كه مطمئناً براي ديدنم ثانيه شماري مي كردند. بنابراين بايد به خودم مسلط مي شدم و با بي قراري ام آنها را عذاب نمي دادم. در همين موقع هيرات را ديدم كه همراه ماريا و مارال به طرفمان مي آمد. همين طور كه چشمانم اشكبار بود به ظاهر لبخند زدم، جواب سلام مارا و ماريا را دادم. از اين كه بار ديگر آنها را مي ديدم خوشحال شدم و به گرمي در آغوششان گرفتم. هيرات چند ضربه آهسته به شانه ام زد و با جديت هميشگي اش گفت:
    -تو دختر خيلي خوبي هستي و با وجود سن كمت تونستي خيلي چيزها رو كه مدتها قبل از ياد برده بودم بهم يادآوري كني. اميدوارم روزهاي خوشي در انتظارت باشه.
    از او تشكر كردم، مارال گفت:
    -تو دوست خيلي خوبي هستي مهتاب، مطمئن باش هيچ وقت فراموشت نمي كنم.
    با لبخند آهسته گفتم:
    -من هم هيچ وقت تو و اون شبهايي رو كه با هم گذرونديم فراموش نمي كنم.
    در همين لحظه جوآنا به همراه دوستش آمد و من آنها را نيز بوسيدم، آنها هم مثل بقيه برايم آرزوي سلامتي و خوشبختي كردند . از بلند گوي سالن فرودگاه اعلام شد كه بعد از تحويل بار مي توانيم سوار هواپيما شويم. يادداشتي را كه براي توماس نوشته بودم به مارال دادم و از او خواستم هر طور شده آن را به دست توماس برساند. او بدون هيچ سوالي پذيرفت و بعد از گذاشتن آن داخل كيفش گفت:
    -آركان هم مي خواست بياد ولي باز هم همون غرور دردسر سازش اجازه نداد، فقط ازم خواست ازت خداحافظي كنم و بهت بگم توي اين مبارزه بازنده شد.
    لبخند تلخي زدم و گفتم:
    -از طرف من ازش خداحافظي كن و بگو انسان اگه تو هر كاري از راه درستش وارد بشه، هميشه برنده است.
    بعد صورت مارال را بوسيدم و با حالتي ناشناخته همراه دايي و هيرات به قسمت تحويل بار رفتم و بعد از تحويل چمدانهايم و نگاهي مجدد به كساني كه در اين مدت به همه شان وابسته شده بودم، به سمت جايگاهي كه مسئول آنجا جهت سوار شدن به هواپيما راهنماييم كرد رفتم.
    وقتي سوار هواپيما شدم بعد از بستن كمربندها و با گذشت مدت زمان نه چندان طولاني، هواپيما از زمين بلند شد و به سوي كشور عزيزم به پرواز درآمد.
    حالم زياد خوب نبود آنقدر اضطراب داشتم كه حالت تهوع بهم دست داده بود. يكسره چهره دايي و جوليا و فردريك و مارال و بقيه جلوي نظرم بود و اتفاقات تلخ و شيريني كه از زمان ورودم به آن كشور افتاده بود جلوي رويم مجسم مي شد.
    خاطره تلخ بيماري كه زندگيم را به نابودي كشانده بود و عاقبت با ياري خدا و دانش جراحان متخصص و همچنين مبارزه خودم براي زنده ماندن، بهبودي يافتم و زندگي كسالت بارم دوباره رنگ زيباي زيستن به خود گرفت. خاطره دوست شدن با مارال و شبهاي مهتابي كه با او گذرانده بودم. خاطره دانشگاه و جرج و توماس و روبي و ديانا و خيلي هاي ديگر كه هر كدام به نوعي در زندگي ام تأثير گذار بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #78
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ديانا و خيلي هاي ديگر كه هر كدام به نوعي در زندگي ام تأثير گذار بود.
    در خاطراتم غرق بودم كه مهماندار هواپيما برايم آب پرتقال آورد و من با تشكر از او دوباره غرق در افكارم شدم و به ياد مادر و پدرم افتادم كه چند ساعت ديگر شاهد چهره زيبايشان مي بودم و با يادآوري شادي خانواده ام كم كم حالم بهتر شد و كمي از غمي كه سراسر وجودم را گرفته بود كم شد.
    نمي دانم چقدر گذشته بود كه از بلند گوهاي هواپيما بعد از تأكيد براي بستن كمربندهايمان، اعلام شد تا چند دقيقه ديگر در خاك ايران فرود خواهيم آمد. از شدت هيجان قلبم داشت از سينه خارج مي شد و همين دقايق كوتاه برايم غير قابل تحمل بود. اما بالاخره هواپيما با تكاني، بر روي خاك ايران نشست و بعد از دقايقي از حركت ايستاد. از بلندگوها به چند زبان زنده دنيا به مسافرين خوش آمد گفته شد و اجازه پياده شدن داده شد.
    به سرعت از هواپيما خارج شدم. آنقدر از بازگشت به وطن شاد بودم كه با اشتياق هواي آلوده تهران را استشمامم كردم و به اطرافم نگاه كردم. چمدانهايم را بايد در سالن اصلي فرودگاه و قسمت بار تحويل مي گرفتم. وقتي وارد سالن فرودگاه شدم با چشمهايي مشتاق از پشت شيشه ها به دنبال مادر و پدرم گشتم، اما در بين ازدحام جمعيت نتوانستم آنها را پيدا كنم. زير لب غر مي زدم و به مسئولين گمرك كه اينقدر طولش مي دادند بد و بيراه مي گفتم. بالاخره چمدانهايم را تحويل گرفتم و به سالن انتظار رفتم. چمدانها را روي دو چرخ دستي گذاشته بودم و همين طور كه يكي را من و ديگري را يكي از كارگران مي آورد، به اطراف نگاه مي كردم كه درست در سمت راست سالن چشمم به پدر و مادرم افتاد، آنها نيز مرا ديدند، برايشان دست تكان دادم. هر دو با عجله به سمت من آمدند و من چرخ دستي را رها كردم و خودم را به آنها رساندم. ابتدا خودم را در آغوش مادرم انداختم و با گريه اي آميخته با خنده حالش را پرسيدم و بعد پدر مرا در آْغوش آمد و به پدر و مادرم صبحت مي كردم، خيلي وقت بود كه به ايراني صحبت نكرده بودم، بنابراين با ولع به جملات همه گوش مي دادم.
    حسين زياد تغيير نكرده بود، با لبخند جلو آمد و فارغ التحصيلي ام را تبريك گفت و بعد همگي با خوشحالي به سمت ماشين پدر و دايي مادرم كه در پاركينگ فرودگاه پارك بود رفتيم. چمدانهايم را پشت هر دو ماشني جا داديم و من تازه مادر بزرگ يكسره سوال مي كردند و من هم جوابشان را مي دادم. هر دو ماشين پشت در خانه مان متوقف شدند و حسين چمدانهايم را از پشت ماشين برداشت و كنار در گذاشت و عذرخواهي كرد و بهانه آورد كه بايد بروند. من و پدر و مادر خيلي اصرار كرديم كه به داخل بيايند اما آنها قبول نكردند و خستگي مرا بهانه كردند و رفتند. پدر چمدانهايم را به داخل خانه برد و من و مادر به مادربزرگ كه بسيار پير و نحيف شده بود و نمي توانست به تنهايي راه برود، كمك كرديم. لبخند از روي لب پدر و مادر محوي نمي شد و مادر بزرگ يكسره قربان صدقه ام مي رفت و مي گفت:
    -مي ترسيدم بميرم و ديگه نوه گلم رو نبينم.
    وقتي مانتويم را در آوردم تازه به صورت پدر و مادر دقيق شدم. صورت مادر شكسته شده بود و چندين چروك روي پيشاني و دور چشمانش نمايان بود، موهاي پدر هم جوگندمي شده بود و خبر از گذشت زمان مي دادو.
    بعد از كلي صحبت، طبق خواسته مادر به اتاقم رفتم تا كمي استراحت كنم و لباس مناسب تري هم بپوشم، جرا كه شايد بعضي از اقوام از آمدنم مطلع مي شدند و سر مي رسيدند. البته مادر و پدرم به غير از دايي مادرم كه هميشه در جريان كارهايم بود، به هيچ كس ديگر حرفي نزده بودند تا روز اول آمدنم را بدون دغدغه و با خيال آسوده بگذرانم. بعد از چند سال بار ديگر پا به داخل اتاقم گذاشتم. هيچ چيز تغيير نكرده بود. با ديدن وسايل اتاقم به ياد گذشته افتادم و با يادآوري روزهاي تلخ گذشته چهره ام در هم رفت و ياد سيامك باز هم در خاطرم با زدن جرقه اي شكل گرفت.
    نمي دانستم سيامك چند سال است ازدواج كرده و حدس مي زدم ممكن است الان بچه هم داشته باشد، بچه اي كه من بايد مادرش مي شدم و خيلي راحت از كنارش گذشته بودم. دوست نداشتم مادرم باز مرا غمگين ببيند، پس با خودم تصميم گرفتم كه ديگر به گذشته فكر نكنم و ياد سيامك هم كه اكثر اوقات با من بود، ناراحتم نكند. بنابراين لباسم را عوض كردم و لباسي را كه مادرم خيلي دوست داشت پوشيدم، بعد هم جلوي آيينه نشستم و به خودم نگاه كردم. ديگر دختري لاغر و زشت نبودم و گونه هاي برجسته ام خبر از سلامتي روحي و جسمي ام مي داد. حالا دختري بيست و شش ساله بودم كه بايد با تصميم و برنامه ريزي درست زندگي ام را از نو آغاز مي كردم. ديگر نبايد پدر و مادر را تنها مي گذاشتم، آن هم آنهايي را كه به خاطر من اين همه عذاب كشيده بودند و از تمام امكانات رفاهي خود، براي سلامتي و تحصيل من گذشته بودند. حال اين من بودم كه بايد به آنها كمك مي كردم تا در راحتي و آسايش زندگي كند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #79
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با اين تصميم كمي قلبم آرام گرفت. بعد از آرايش ملايمي در چمدان سوغاتيها را باز كردم و هديه هاي مادر و پدر و مادربزرگ را برداشتم و از اتاقم خارج شدم. مادر تا مرا با يك بغل هديه ديد، به كمكم آمد و تعدادي از آنها را گرفت و هر دو كنار مادربزرگگ نشستيم. در همين موقع پدر نيز از اتاقش خارج شد و به نزد ما آمد. هديه هايشان را كه به سليقه خودم و جوليا خريداري شده بود، جلويشان گذاشتم و آنها با لبخند و شادي و تعارفات معمولي آنها را باز كردند و كلي تشكر كردند . بعدهم هديه هايي را كه دايي براي آنها فرستاده بود بهشان دادم. پدرم با هامبورگ تماس گرفت تا هم خبر رسيدنم را به دايي بدهد و هم به خاطر هدايا از آنها تشكر كند. من هم كمي با دايي صحبت كردم و باز هم به خاطر تمام زحماتي كه در اين مدت كشيده بودند تشكر كردم.
    اين طور كه از مادرم شنيدم حتي مهشيد هم كه دو روز قبل با مادرم تماس گرفته بود تا از من احوالپرسي كند، از بازگشت من بي اطلاع بود. پدر تصميم گرفته بود دو سه روز ديگر، ميهماني مفصلي بگيرد و بدين وسيله همه را غافلگير كند. من نيز با تصميمشان موافقت كردم منتظر ماندم تا روز ميهماني همه را با هم ببينم.
    دو روز گذشت ولي با تمام تلاشي كه كردم نتوانست طاقت بياورم و با اجازه مادر و پدر و گرفتن آدرس منزل جديد مهشيد به ديدن او رفتم. خيلي هيجان داشتم، وقي به خانه شان رسيدم زنگ را فشردم . مهشيد از آيفون هويتم را پرسيد و من فقط به گفتن جمله كوتاه «رويا هستم» اكتفا كردم، مي خواستم غافلگيرش كنم، به همين دليل خودم را رويا معرفي كردم. در با مكثي نسبتاً طولاني باز شد و من وارد حياط شدم. خانه شان خيلي بزرگ نبود و من از اين بابت كه مهشيد، دختر يك سرمايه دار معروف در چنين خانه اي زندگي مي كند متعجب شدم. با سرعت از پله ها بالا رفتم و خودم را پشت در رساندم و مجدد زنگ زدم. در با عجله باز شد، مهشيد را كه تبديل به زني چاق و با نمك شده بود ديدم. او كه اصلاً انتظار ديدن مرا نداشت خشكش زد، اما بعد از چند ثانيه كه مطمئن شد درست مي بيند جيغ كوتاهي كشيد و مرا در آغوش گرفت. دسته گل و سوغاتي را كه براي او تهيه كرده بودم، به دستش دادم و با تعارف او، وارد خانه شدم. مهشيد به قدري ذوق زده شد كه نمي دانست چه كار كند و فقط تند تند لباسها و استكانهاي خالي روي ميز را جمع كرد و به داخل آشپزخانه و اتاق برد. بعد كنارم نشست و گفت:
    -تو كي اومدي كه ما نفهميديم؟!
    -دور روز پيش رسيدم. حقيقتش پدرم تصميم داره فردا برام يه مهموني بگيريه و قراره هيچ كس از اومدنم با خبر نشه، اما من ديگه طاقت نياوردم و اين شد كه الان اينجام.
    او باز صورتم را بوسيد گفت:
    -چقدر خوب كردي اومدي! نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود.
    -من هم همين طور.
    -درست تموم شد.؟
    -آره ديگه، تا تمومش كردم و نتيجه امتحاناتم رو گرفتم، برگشتم.
    -خيلي خوشگل شدي ها! باورم نمي شه! اينقدر عوض شدي كه اول نشناختمت.
    -تو هم عوض شدي، ببينم چرا اينقدر چاق شدي؟
    او لبخندي زد و گفت:
    -تو خونه شوهر همه چاق مي شن، من هم يكيش.
    -راستي شوهرت چطوره؟
    -اون هم خوبه.
    -نمي دوني چقدر دوست داشتم تو عروسيت باشم.
    -خيلي جات خالي بود! پيش سياوش اينقدر از تو تعريف كردم كه واقعاً مشتاق ديدارت شده.
    و بعد بلند شد و با گفتن:
    -«بذار يه چايي بيارم.» به آشپزخانه رفت و بعد از چند دقيقه با دو استكان چاي و يك ظرف شيريني از آشپزخانه خارج شد و سيني را روي ميز گذاشت و به سختي نشست .از طرز نشستن و راه رفتنش چيزهايي حدس زدم ولي تا خواستم حرفي بزنم او گفت:
    -ببخشيد قهوه نداريم خانم خارجكي.
    با لبخند از چايش تشكر كردم و گفتم:
    -درسته كه چند سال اونجا زندگي كردم ولي هنوزم ايرانيم و عاشق چاي ايراني.
    و بعد به سرتا پاي مهشيد نگاه كردم و با لبخند مرموزي گفتم:
    -مهشيد خانم قايم موشك بازي فايده اي نداره، بگو ببينم تا چند وقت ديگه مامان مي شي؟
    او سرخ شد و به شكمش نگاه كرد و گفت:
    -مگه خيلي معلومه؟
    -هي .... كمي.
    -چهار ماه ديگه مونده.
    -مباركه.
    هنوز كه ازدواج نكردي؟
    -نه، اول بايد كار پيدا كنم و بعد اگه خدا بخواد و يه پسر خوب بياد خواستگاريم، ازدواج مي كنم. راستي هنوز هم سر كار مي ري يا از وقتي كه ...
    مهشيد با تأسف و چهره اي عبوس، حرفم را قطع كرد و گفت:
    -سياوش نمي ذارهع برم.
    -درستش هم همينه دختر، بشين تو خونه و از بچه ات مواظبت كن.
    -كدوم بچه تو هم مهتاب جان؟ هنوز نيومده اسيرم كرده.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #80
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با خنده گفتم:
    -راستي فيلم عروسي ات دم دسته
    مهشيد با كمي مكث و در حالي كه چهره اش در هم رفته بود گفت:
    -فيلم هست ولي ويدئو نداريم. آخه مي دوني.. سياوش تو جاده قزوين يه كارخونه زده و به خاطر همين هم مجبور شديم خونه مون رو با بيشتر وسايل بفروشيم.
    -كار خيلي خوبي كردين، ايشالله به زودي همه چيز بر مي گرده سرجاش.
    و بعد موضع صحبت را عوض كرديم و من تازه فهميدم رويا با شوهرش چند ماه پيش به كانادا رفته. مهشيد هم علت تعجبش را از معرفي خودم، همين مسئله بيان كرد. مهشيد يكسره از آداب و رسوم دانشگاه و حتي مارال و آبگين كه در موردشان در نامه هايم مي نوشتم مي پرسيد و من با كمال ميل پاسخ مي دادم.
    ساعت حدود دوازده بود كه بلند شدم و به سمت چوب لباسي رفتم و مانتويم را برداشتم و گفتم:
    -به آقا سياوش خيلي سلام برسون...
    -تو رو خدا ناهار بمون، سياوش هم تا عصري نمي ياد.
    -باور كن نمي شه و گرنه من كه تعارف ندارم تازه از خدامم هست كه پيش تو بمونم، اما مي ترسم كسي بياد ديدنم، اون وقت من نباشم زشته، تو هم يادت نره ها فردا شب براي شام با آقا سياوش تشريف بياريد، همه فاميل هستن.
    -باشه، حتماً مي يام، ولي خوشحال مي شدم مي موندي.
    -باشه براي يه وقت ديگه.
    بعد از خداحافظي به خانه بازگشتم و در كارها به مادر كمك كردم. از اين كه بار ديگر دوست سابقم را ديدم، خيلي خوشحال بودم و با هيجان در مورد باردار بودن مهشيد و خريدن كارخانه شان در قزوين با مادر صحبت كردم.
    فرداي آن روز از بعد از ظهر حسابي به سر و وضعم رسيدم. كت و دامن شيكي به رنگ بنفش ياسي پوشيدم و موهايم را نيز از دو طرف با سنجاق بالا زدم و پشتش را باز گذاشتم. اولين كساني كه از راه رسيدند، حسين و خانواده اش بودند. بعد هم تمام اقوام يكي يكي آمدند، با ديدن من همه ذوق زده مي شدند. هر تازه واردي كه زنگ مي زد و من باز مي كردم، ابتدا تعجب مي كرد و بعد با شور و شوق فراوان مرا در آغوش مي كشيد و رسيدنم را خوش آمد مي گفت. ميهماناني كه در اتاق پذيرايي بودند به حالات و تعجب تازه واردين مي خنديدند و جو شادي بوجود آمده بود.
    مهشيد و سياوش نيز آمدند و جمعمان كامل شد. ميهماني خوبي بود، همه مي گفتند و مي خنديدند. مادر و پدر هم سنگ تمام گذاشته بودند و به بهترين نحو از ميهمانانشان پذيرايي مي كردند. در آن جمع تنها كسي كه بيش از اندازه به من توجه داشت و در كارها و پذيرايي كمكم مي كرد حسين بود. قيافه اشت مردانه تر شده و با ابهت تر به نظر مي رسيد. من هم كه نمي خواستم دوباره روي او حساس شوم به روي خودم نمي آوردم و خيلي معمولي رفتار مي كردم. با ديدن رفتار و برخورد او شك كردم كه آيا ممكن است نامه ام ره دستش نرسيده باشد و اين مسئله خيلي فكرم را مشغول كرده بود. از همان ابتداي مهماني در اين فكر بودم تا در فرصتي مناسب از حسني در مورد ناهيد سوال كنم و اين فرصت بعد از صرف شام فراهم شد. اما حسين گفت كه او به علت بارداري استعفا داده و ديگر به شركت نمي آيد. با وجود اين كه برنامه اي كه ريخته بودم تا به ديدنش بروم كنسل شده بود ولي از اين كه او بچه دار مي شد خيلي خوشحال شدم.
    حدود ساعت دوازده يكي يكي از جمع ميهمانان كاسته شد و همه با شادي و تبريكي دوباره به من و مادر و پدرم، از ما جدا شدند.
    هنوز يك هفته از بازگشتم نگذشته بود كه بعد از كلي كنجار رفتن با خودم بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بهتر است خودم در مورد سيامك تحقيق كنم. بنابراين چند روز متوالي به محله او رفتم تا شايد چيزي در مورد سيامك بفهمم، اما زماني كه چشمم به پنجره اتاق او افتاد حسابي نا اميد شدم چرا كه در آن چند روز پرده اتاق او كشيده بود و هيچ تغييري در آن ديده نمي شد و اين در حال بود كه سيامك هيچ گاه دوست نداشت پرده اتاقش كشيده باشد و در واقع از اتاق تاريك بيزار بود، به همين دليل به كلي نا اميد شدم و به صحت حرفهاي مهشيد هر چند كه آنها را باور داشتم پي بردم. از اين رو با خودم عهد كردم كه ديگر به او نينديشم و اين بار با ديدي باز تر به زندگي و آينده ام بنگرم و حتي اين تصميم را نيز با خودم گرفتم كه اگر روزي شخصي كه از تمام جهات مناسب زندگي مشترك بود به خواستگاري ام بيايد او را بپذيرم و ديگر گذشته ام سدي در برابر آينده اي كه خواهم داشت نباشد.


    ******************************


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/