دیانا و چند نفری از دوستانم از خنده دل درد گرفته بودند و بعضی ها هم ترسیده بودند و بدون کوچکترین عکس العملی مرا نگاه می کردند. آقای وایس که شاهد این اتفاق بود با صدای بلند گفت:
-بهتره آهسته و بدون خشونت بازی کنید چون در غیر این صورت مجبور می شیم به هتل برگردیم.
بچه ها غر غرکنان به بازی شان ادامه دادند اما این اتفاق باعث شدن محتاط تر به بازی ادامه دهم. بعد از پایان بازی قرار شد به اتاقهایمان برویم و لباسهایمان را که اکثراً خیس و برفی بود عوض کنیم و مجدداً به سالن اجتماعات بازگردیم و تا زمان تحویل سال جدید آنجا باشیم . هنوز وارد کریدور هتل نشده بودیم که توماس خود را به من رساند و مجدداً به خاطر پرتاب برف به صورتم عذرخواهی کرد و من باز هم گفتم که اتفاق مهمی پیش نیامده و تا حدودی خیالش را راحت کردم.
در اتاقم بعد از تعویض لباسمان به منزل دایی تلفن زدم و بعد از برقرار شدن تماس، صدای دایی را شنیدم و در ابتدا به او سپس به جولیا و فردریک پیشاپیش کریسمس را تبریک گفتم و بعد از کمی صحبت کردن با او خداحافظی کردم و همراه دیانا به سالن اجتماعات رفتیم.
زمان تحویل سال که درست نیمه شب بود همه بچه ها به اضافه تعداد از افراد متفرقه هتل، دور هم جمع شدیم و بعد از تبریک سال نو، مسئول پذیرایی که یکی دیگر از پسرها بود از همگیمان پذیرایی کردد.
فردای آن روز طبق قرار شب گذشته زودتر از حد معمول بیدار شدیم و به سمت بندر راه افتادیم مدت زمان نسبتاً زیادی در راه بودیم تا به آنجا رسیدیم. هوا کاملاً صاف بود و ما خوشحال از این که هوا دیگر سوز برف ندارد بندر را تماشا کردیم.
دورنمای ساحل بسیار زیبا بود، ساحل پوشیده از ماسه های خیس بود که در نور کمرنگ خورشید برق می زد و برفی روی آن ننشسته بود. در ساحل دریا آلاچیقهای کوچک و بزرگی به چشم می خورد که مسلماً برای توریستها تدارک دیده شده بود و غرفه های متنوع در نزدیکی آلاچیقها دایر بود. وقتی کمی جلوتر رفتیم کشتیهای بزرگ و کوچکی را دیدیم که در اسکله لنگر انداخته بودند و عده زیادی روی اسکله مشغول ماهیگیری و یا سوار و پیاده شدن از کشتیها بودند، به خصوص که تعطیلات بود و عده زیادی عازم سفر. من که همیشه عاشق بندرگاهها بودم با ولع خاصی اسکله و کشتیهای متنوع را تماشا می کردم.
وقتی به نزدیک آلاچیقها رسیدیم استاد مودی از ما خواست زیاد دور نشویم و همین اطراف باشیم. قرار شد سر ساعت دوازده هم در آلاچیق بزرگی که مطمئناً گنجایش همه مان را داشت جمع شویم تا برای رفتن به رستوران از آنجا حرکت کنیم. بعد از صحبتهای او هر کس به طرفی رفت. من و دیانا در نزدیک ترین محل به اسکله، پشت یک میز دو نفره نشستیم و به کشتیها چشم دوختیم. میزها در فاصله نسبتاً زیادی از اسکله قرار داشت تا صدای همهمه مسافرین و کارکنان کشتیها، موجب آزار و اذیت دیگران نگردد. همین طور که به اطراف نگاه می کردم به دیانا گفتم:
-من همیشه عاشق بندر بودم.
-من هم همینطور، اما صدای بوق کشتیها اعصابم رو خراب می کنه.
-می دونی دیانا! من فقط یک بار سابقه سوار شدن به کشتی رو دارم اما باورت نمی شه که اون یک بار که مدتش هم زیاد نبود چقدر بهم خوش گذشت.
در حال صحبت بودیم که چشمم به میز کناریمان افتاد. توماس و مارتین کنار ما نشسته بودند و حرف می زدند و گاه بی گاه متوجه می شدم که توماس به من نگاه می کند. به روی خودم نیاوردم و سعی کردم حواس خودم را پرت کنم. اما چند دقیقه ای گذشت و این نگاهها تکرار شد، چالب اینجا بود که نگاه من نیز به سمت او کشیده می شد و گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم. دیانا متوجه شد و با تعجب گفت:
-هیچ معلومه تو چته؟!
-چیزیم نیست.
در همین موقع مارتین رو به من کرد و گفت:
-اینجا خیلی زیباست! مگه نه؟
-بله واقعاً زیباست! به خصوص که من عاشق بندر و دریا هستم.
توماس گفت:
-حتماً می دونید که این بندر، از بزرگترین بنادر اروپاست.
دیانا جواب داد:
-من قبلاً اینجا اومده بودم ولی مهتاب اولین بارشه.
با لبخند به صورت توماس نگاه کردم و گفتم:
-من خیلی از جاهای دیدنی و زیبای اروپا رو ندیدم.
توماس صندلی اش را به طرف میز ما برگرداند و درست روبروی ما نشست و همین طور که به اطراف نگاه میکرد گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)