اکثریت بچه ها دستشان را بالا بردند که دخترها، از جمله من هم جزءشان بودیم. استاد مودی گفت:
-من عقیده دارم به خاطر دخترهای خوبم و برای این که کاملاً راحت و در آسایش باشن بهتره این مسئولیت رو که شاید کمی خسته کننده باشه به عهده پسرها بذاریم.
عده ای از دخترها اعتراض کردند ولی استاد که مردی بسیار منطقی و فهمیده بود با چند دلیل قانع کننده آنها را راضی کرد, بنابراین این مسئولیت به مدت دو روز به عهده یکی از پسرها گذاشته شد.
تا نیمه های شب مشغول صحبت کردن بودیم و هر کس در مورد این که چطور این چند روز را بگذرانیم تا به همه خوش بگذرد نظر می داد. آخر شب زمانی که کاترین و حلیمه در خواب و بیداری بودند، من و دیانا به اتاقمان رفتیم و بعد از تعویض لباس خوابیدیم.
فردای آن روز سر ساعت هشت صبحانه خوردیم و بعد از نیم ساعت آماده شدیم تا به پارک معروف آن شهر برویم. چون می دانستم به محیط باز می رویم، بلوز و شلوار گرمی را انتخاب کردم و پالتوی مشکی ام را نیز روی آن پوشیدم و همراه دیانا به طبقه همکف رفتیتم و بعد از کمی انتظار، زمانی که همه بچه ها آمدند با یک اتوبوس عازم پارک شدیم. با گذشت چند دقیقه به آنجا رسیدیم و از در بسیار بزرگی وارد شدیم. پارک بسیار وسیع و زیبایی بود که با وجود سرمای شدید و یخ بندان، گلها و درختان زیبای داشت. در آن هوا که تا مغز استخوان یخ می زد شاهد گلهای لطیف و رنگارنگی بودیم که همچنان با طراوات مانده بود و آن لحظه بود که به این نتیجه رسیدم «هلند واقعاً شهر گلهاست»
من و دیانا کنار هم قدم می زدیم و از آن همه زیبایی غرق در لذت بودیم که دیانا پیشنهاد داد چند تا عکس بیندازیم و من هم موافقت کردم. داشتیم در مورد این که چه کسی از ما عکس بیندازد صحبت می کردیم که توماس حرفهایمان را شنید و جلو آمد و گفت:
-می خواهید ازتون عکس بندازم؟
من و دیانا خوشحال شدیم و پذیرفتیم. بعد از گرفتن ژستی قشنگ که توسط توماس تأیید شد، عکس انداختیم و بعد توماس دوربین را به دیانا برگرداند، دیانا گفت:
-اگر خواستید عکس بندازید، دوربین من هست.
-ممنونم، بچه ها دوربین آوردن.
او از ما دور شد و به نزد مارتین رفت. باز از برخورد با او به یاد سیامک افتادم و آرزو کردم کاش او هم اینجا بود و شاهد این همه زیبایی می شد. من و دیانا چند جای دیگر توسط یکی از دوستانمان عکس انداختیم و از اقصی نقاط پارک دیدن کردیم، اما در طول آن مدت تمام حواسم به توماس و اعمالش بود. نمی دانم چرا ناخواسته کارها و رفتارش برایم مهم بود و کشش خاص نسبت به او احساس می کردم و دوست داشتم هر چه بیشتر با او برخورد داشته باشم و بیشتر بشناسمش، از طرز صحبت کردن یا حتی تن صدایش لذت می بردم و تنها علتش را وجود شخصی چون سیامک در زندگی گذشته ام می دانستم.
آن روز به پیشنهاد استاد و تأیید عده ای از بچه ها قرار شد در رستوران همان پارک ناهار بخوریم. وقتی همه مان که حدوداً چهل نفر بودیم به داخل رستوران رفتیم، مسئول رستوران که فقط دو نفر مشتری داشت با دیدن ما جا خورد و با صدای بلند همه آشپزها و خدمتکاران را به انجام کارهایشان دعوت کرد. با ورود ما، جنب و جوش خاصی بین آنها ایجاد شد که اکثرمان را به خنده واداشت. من و دیانا و دو نفر دیگر از دختران کلاسمان پشت یک میز نشستیم و بعد از مدتی تصمیم گرفتیم هر چهار نفرمان یک نوع غذا بخوریم. غذای آن روز خیلی بهمان مزه داد، به خصوص که محیط داخل رستوران گرم و غذایشان دلچسب بود. بعد از ناهار مجدداً برای پیاده روی به داخل پارک و آلاچیقهای چوبی کوچک رفتیم و بعد هم با شادی به هتل برگشتیم.
هنگام غروب من و دیانا به محوطه جلوی هتل رفتیم و روی یک نیمکت نشستیم که یکدفعه یک گلوله برف تو سر دیانا و سپس من فرود آمد. تا به پشت سرم نگاه کردم یکی دیگر با شتاب به صورتم خورد. بعد از پاک کردن صورتم، با عصبانیت به جهت پرتاب برفهای نگاه کردم که توماس رادیدم. با غضب از جایم بلند شدم و به طرف او که جلوی در ورودی هتل ایستاده بود و با لبخند به ما نگاه می کرد رفتم. همین طور که اخمهایم در هم بود با جدیت گفتم:
-این چه کاری بود که کردید؟ مگه ما با شما شوخی داریم؟
خنده روی لبهای توماس ماسید و با قیافه ای جدی و متعجب، انگار از حرفهایم سر در نمی آورد سرش را تکان داد و گفت:
-متوجه منظورتون نمی شم، چه کاری رو می گید؟!
در همین موقع یک گلوله برف دیگر به شانه ام خورد و من تازه متوجه شدم کار، کار دو تا از دوستانمان که در طبقه چهارم مستقر بودند است. آنها از پنجره اتاقشان به ما برف پرتاب می کردند و می خندیدند از این که اشتباه کرده بودم ناراحت شدم و برفهای روی شانه ام را تکاندم و در حالی که سرم پایین بود گفتم:
-من واقعاً شرمنده ام، خیال کردم شما به ما برف پرت کردین, باید ببخشید اگه...