در خانه، جوليا و فردريك خيلي همكاري مي كردند تا من در آسايش كامل درس بخوانم. دايي نيز بعضي شبها با وجود خستگيش تا ديروقت در بعضي از دروس كمكم مي كرد و با كمك آنها توانستم سال سوم را نيز به پايان برسانم. سالي كه هيچ چيز از آن نفهميدم و فقط و فقط به فكر درسهايم بود. حتي تعطيلات عيد پاك و كريسمس را هم، با وجود خواهشهاي زياد جوليا و دايي و حتي نصيحتهاي دورادور و تلفني پد رو مادر به مسافرت نرفتم و ترجيح دادم هر چه بيشتر حواسم را به درسهايم متمركز كنم.
يك روز جلوي آيينه نشستم و به صورتم كه كاملاً بدون آرايش بود نگاه كردم. زير چشمانم گود رفته و صورتم لاغر شده بود. خوب مي دانستم كه بر اثر مطالعه زياد ضعيف شده ام اما اصلاً پشيمان نبودم چرا كه حدوداض يك ترم جلو افتادم و خوشبختانه طبق پيش بيني ام، روز ثبت نام و واحدگيري متوجه شدم تنها بيست و چهار واحد باقيمانده دارم و من با همت خودم و همكاري اطرافيانم موفق به گذراندن بقيه واحدها شده ام.
حدوداً دو ما تا شروع سال تحصيل جديد مانده بود، در اين مدت همراه جوليا و فردريك و گاهي دايي فرشيد به تفريح و خوش گذراني پرداختم. به سينما و پارك و كنسرتهاي موسيقي رفتم و بعضي اوقات هم به روبي و مارال سر مي زدم و در كل همه جاي هامبورگ زير پايم بود و با ولع خاصي به تمام گوشه و كنار آن شهر زيبا سرك مي كشيدم، بعد از آن همه درس خواندن چنين تفريحهايي واقعاً برايم لذتبخش بود و تا حدودي زير چشمانم كه گود رفته بود پر سد و صورتم همانند گذشته گرد و زيبا.
روزها از پي هم ميگذشت و من به اميد فارغ التحصيل شدن و بازگشت به وطن عزيزم، با دقت درس مي خواندم تا ترم آخر را هم به خوبي بگذرانم.
حدود يك هفته از شروع ترم گذشته بود كه بك روز پسري فرانسوي به نام «توماس ديكسون» به كلاسمان آمد و بعد از معرفي خودش گفت كه سال گذشته به علت بيماري مادرش، يك ترم مرخصي گرفته است تا بتواند با كار كردن، خرج بيماري او را درآورد و حالا بعد از بهبودي حال او براي ادامه تحصيل به دانشگاه ما آمده، او پسري بود كاملاً جدي كه از نگاههاي مغرورش كه گاه و بي گاه به چشمان من مي افتاد، به خوبي درك كردم شخصيتي چون سيامك دارد و از آن روز در رفتار او دقيق شدم. اخلاق و رفتارش و حتي سبك و نوع صحبت كردنش همانند سيامك بود، سيامكي كه از روزگاري دل و دين از من برده بود و مرا به خاطر همين رفتار و غرورش سيفته و دلباخته خود كرده بود.
چند وقت گذشت و كم كم به اين حقيقت رسيدم كه بيش از حد به توماس توجه دارم و اين توجه ها، كه روز به روز هم بيشتر مي شد باعث شده بود در خانه نيز به او فكر كنم و اين امر موجب تعجبم بود چون در مدتي كه در آلمان به سر مي بردم به هيچ پسري تا اين اندازه توجه نداشتم و پسرها برايم مهم نبودند و به هيچ وجه ارزش نگاه كردن نداشتند. چهره توماس اصلاً شبيه سيامك نبود، صورتي گندمگون، چشماني روشن و موهايي قهوهاي رنگ داشت، قدش هم بلند بود و هيكلي ورزشكاري داشت، بسيار خوش تيپ و شيك پوش و در ميان پسرهاي دانشگاه تك بود. با وجود اين كه اوايل فكر مي كردم در درس زياد باهوش و فعال نيست ولي به مرور متوجه شدم از لحاظ درسي تقريباً با من در يك سطح است.