با چشم دنبال روزالين كه در واقع مهماني متعلق به او بود مي گشتم كه پيتر، يكي از پسرهاي دانشگاهمان با سر و وضعي آراسته و مرتب، خيلي جنتلمنانه جلو آمد و ضمن تعظيم كوتاهي سلام كرد. از اين كه بالاخره يكي را مي شناختم خوشحال شدم و از او سراغ روزالين را گرفتم. پيتر هم كه انگار تازه آمده بود هنوز او را نديده بود. كمي كه صحبت كرديم، موسيقي آرام شد. پيتر خيلي مؤدبانه از من تقاضا كرد كه با هم به ميان جمع برويم اما ولي من نپذيرفتم و ترجيح دادم از همان جا كه ايستاده ام ديگران را تماشا كنم.
نيم ساعتي كه گذشت از چند نفر سراغ روزالين را گرفتم اما هيچ كس او را نديده بود، فقط چند نفري حدس زدند كه ممكن است به طبقه بالا رفته باشد.
كمي بلاتكليف بودم كه پيتر با دو ليوان نوشيدني خنك به طرفم آمد و آن را به دستم داد و گفت:
-اتفاقي افتاده؟
-نه منتظر روزالين هستم.
-اگه مي خواي روزالين رو ببيني فكر مي كنم بايد به طبقه بالا بري، احتمالاً اونجاست مي خواي صداش كنم؟
با سر پاسخ منفي دادم و پيتر هم چند لحظه بعد با صداي يكي از دوستانش پيش آنها برگشت.
كم كم حوصله ام سر مي رفت كه متوجه چند تا از دخترهاي دانشگاهمان شدم و به جمع آنها پيوستم. در حال صحبت بوديم كه يك دفعه يكي از دختران به بالاي پله ها اشاره كرد و به بقيه گفت:
-واي بچه ها، تام هم اومده!
همگي جهت نگاهمان به سمت تام برگشت و من جشمم به همان پسر چشم آبي كه در خوابگاه زندگي مي كرد افتاد. او در حالي كه روزالين را همراهي مي كرد با لبخند و چهره اي سرخ از پله ها پائين مي آمد. حس مي كردم پاهايم سست شده اما اصلاً به روي خودم نياوردم. آنها به طرف ديگر سالن رفتند و دخترها شروع به صحبت راجع به تام كردند و اين كه او خيلي زيبا و جنتلمن است. اما من به حال آنها تأسف مي خوردم كه طرز فكرشان در مورد چنين موجود كثيفي اين قدر مثبت است.
من كه هيچ يك از حرفهاي آنها را قبول نداشتم كه از جمعشان خارج شدم و پشت ميزي نشسته و خود را با يك برش كيك شكلاتي مشغول كردم.
همين طور كه به اطراف نگاه مي كردم متوجه پسري شدم كه با تيپي اسپرت و كاملاً مد روز گوشه اي از سالن كنار دو دختر ايستاده و به من نگاه مي كرد. تا نگاهش كردم لبخندي زد و سرش را به نشانه سلام تكان داد. من هم با وجود اين كه او را نمي شناختم سرم را تكان دادم كه كسي جلويم ايستاد. سرم را بلند كردم و به او نگاه كرد م و برخلاف انتظارم جرج را ديدم. او سلام كرد و خيلي مؤدب گفت:
-نمي دونستم شما هم دعوت هستيد و گرنه زودتر مي اومدم.
از اين كه او نيز در اين مهماني حضور داشت خيلي ناراحت شدم اما سعي كردم خودم را بي تفاوت نشان دهم.
در همان حال پيتر به ما نزديك شد، كنار ميز ايستاد. جرج با تعجب به او نگاه كرد و آهسته پرسيد:
-شما؟
پيتر دستش را جلو آورد و خودش را معرفي كرد، جرج با اكراه دستش را فشرد و سپس با حالتي خاص به من نگاه كرد و بدون بيان حرفي از ما دور شد. پيتر جاي او نشست و گفت:
-يكي از شرورترين پسرهاي دانشگاست.
-مي شناسمش.
-هميشه دنبال دردسر مي گرده، هر چه ازش دوري كني به نفع توست.
-بين ما هيچ ارتباط وجود نداره.
پيتر لبخندي زد و جهت صحبت را عوض نمود.
-خسته شدي؟
-زياد حوصله سر و صدا و شلوغي را ندارم.
كمي احساس سردرد داشتم. پلكهايم را روي هم فشردم و سعي كردم به ذهن آشفته ام آرامشي هديه كنم. چند لحظه بعد صداي پيتر را شنيدم كه آهسته زمزمه كرد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)