فقط دایی هنگام صحبت سعی داشت بیشتر مخاطبش آرکان باشد تا شاید او از این حالت بیرون بیاید، اما او همچنان در لاک خودش فرو رفته بود کمتر در بحثهای آنها شرکت می کرد. برخلاف آرکان، ماریا و مارال خوشحال بودند و صدای صحبت و خنده شان فضای خانه را پر کرده بود. آنها به بهترین نحو پذیرایی شدند و ساعتی بعد از صرف شام به منزلشان رفتند.
روزهای باقیمانده تعطیلات نیز به سرعت تمام می شد و ما در این مدت اکثر اوقات منزل دوست و آشنا دعوت داشتیم و حسابی خوش می گذراندیم. هفته دوم نیز نمرات همه دروس اعلام شد و خوشبختانه متوجه شدم تمام واحدهایم را با نمرات خو پاس کرده ام.
چهار روز بیشتر به بازگشایی مجدد دانشگاه نمانده بود و من در این مدت با جولیا و فردریک و گاهی دایی به پیست اسکی و تله کابین و تفریحهای دیگر رفتم. آن سال زمستان، دیگر هیچ دلشوره و اضطرابی نداشتم و کم کم به این زندگی عادت کرده بودم و تمام فکرم دور و بر فارغ التحصیل شدن و بازگشت به ایران دور می زد. با گذشت چهار روز و شروع ترم دوم، دوباره روزها یکنواخت شد و بالاجبار بیشتر وقتم به درس خواندن و در محیط دانشگاه می گذشت.
دانشگاه ما درست در کنار دانشکده علوم پزشکی بود و من تنها کسانی را که از آن دانشگاه می شناختم آبگین بود و یکی از دوستانش که رایان نام داشت و او هم اصلیتش ترکیه ای بود. رایان پسر خوبی بود و تا حدود زیادی رفتارش شبیه آبگین بود با این تفاوت که به شدت آبگین رمانتیک و عاشق پیشه نبود. خانواده اش بسیار متمول و سرشناس بودند، پدرش یکی از افراد سفارت انگلستان در آلمان بود و مادرش سهام دار یکی از بزرگترین شرکتهای ساختمان سازی هامبورگ، او از بچگی در همین شهر زندگی می کرد و از سر و وضعش به خوبی مشخص بود که از خانواده پولداری است.


فصل 11
ساعت دیواری ده و نیم را نشان می داد و تازه متوجه شدم چقدر دیرم شده، بنابراین کیفم را برداشتم و قصد رفتن کردم.
سریع یک تاکسی گرفتم و راهی خانه شدم. تاکسی سر کوچه مان نگاه داشت و من پیاده شدم و با عجله به سمت خانه رفتم. هنوز چند قدیم از سر کوچه دور نشده بودم که کسی جلویم سبز شد. وقتی دقت کردم متوجه جرج شدم که با پوزخندی تمسخر آمیز روبرویم ایستاد و گفت:
-چرا اینقدر دیر اومدی؟ زودتر از ایندر منتظر بودم.
یک لحظه از تاریکی هوا و خلوتی آنجا و وجود جرج با آن حالت غیر طبیعی اش دلم ریخت و ترس سر تا پای وجودم را گرفت. برای اولین بار بود که تا این موقع شب تنها بیرون بودم. جرج جلو آمد و ن به عقب رفتم تا آنجا که دیگر جایی برای عقب نشینی نداشتم و کاملاً به دیوار چسبیده بودم. او در فاصله بسیار کمی از من ایستاد و دوباره گفت:
-با تو بودم، گفتم چرا دیر اومدی؟
با غضب و حالت عصب گفتم:
-به تو هیچ ربطی ...
هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که سیلی محکمی به صورتم نواخته شد، نفسم بند آمد و دستم را روي گونه ام گذاشتم و اشكهايم بي اراده سرازير شد. صداي آن سيلي چندين مرتبه همانند پتك در سرم تكرار شد و توانم را كاست. او با دست چانه ام را گرفت و سرش را به صورتم نزديك كرد، به طوري كه صداي نفسش را به وضوح مي شنيدم و بعد با لحن بسيار بدي گفت:
-اين سيلي تلافي كار احمانه خودت تو مهموني بود و بهتره بدوني اين تازه اول راهه.