بازويم را از دستان او در آوردم و گفتم:
-تو هر كسي كه باشي و هر كاري كه بكني ازت نمي ترسم.
سپس با عجله از او دور شدم. مي ترسيدم دنبالم بيايد اما او اين كار را نكرد. هوا كاملاً تاريك شده بود و نسبت به روزهاي ديگر دير به خانه رسيدم. به محض ورودم جوليا نيم نگاهي به من انداخت و جواب سلامم را داد اما هيچ چيز ديگري نگفت. من هم به اتاقم رفتم و روي تخت نشستم و نفس عميقي كشيدم. نمي دانم چرا از او ترسيدم و در واقع پا به فرار گذاشتم، آن هم مني كه تا به حال از هيچ پسري هراس نداشتم . بعد از كمي تأمل و تصميم گيري در مورد اين كه بايد خيلي بيشتر حواسم را جمع كنم، لباسم را عوض كردم و به نزد جوليا رفتم.
*****
يك روز در سالن غذاخوري دانشگاه مشغول خوردن غذا بودم كه سنگيني نگاهي را حس كردم و به آن سمت نگاه كردم. با كمال ناباوري جرج را ديدم كه مرا نگاه مي كند. او لبخند مرموزي زد و سرش را به نشانه سلام تكان داد. تازه فهميدم كه او هم در دانشگاه ماست.
از اين كه مي ديدم زير نگاههاي حريص او قرار گرفته ام و تمام اعمالم توسط او كنترل مي شود خيلي معذب شدم بنابراين غذايم را نيمه كاره رها كردم و به حياط دانشگاه رفتم. از آن روز، اكثر اوقات در دانشگاه و يا در مسير خانه او هميشه و همه جا مراقبم بود و اين مسئله خيلي ناراحت و عصبي ام مي كرد. ذهنم حساب آشفته بود و روي درسهايم نيز تمركز نداشتم. از اين حالت كه برايم تازگي داشت رنج مي بردم. جوليا هم وقتي تغيير مرا ديد سعي كرد علتش را بفهمد اما من هيچ حرفي در مورد مزاحمتهاي جرج به او نزدم.
ديگر تمايلي به رفتن دانشگاه نداشتم و هر وقت عازم آنجا بودم بي اختيار تپش قلب پيدا مي كردم. تا بعد از برگزاري امتحانات كم كم از آن حالت عجيب و در واقع وحشت عميقي كه سراپاي وجودم را گرفته بود بيرون آمدم.
تعطيلات بين ترم بود ولي برخلاف هميشه دوست داشتم بيشتر در خانه باشم. آن روز هم در اتاقم بودم كه جوليا وارد شد و پاكت نامه اي به دستم داد. ابتدا فكر كردم از ايران است اما زماني كه آدرس را ديدم متوجه شدم نامه از طرف يكي از دوستان دانشگاهيم است. او مرا به يك مهماني دوستانه دعوت كرده بود، من هم بعد از كمي تأمل با خود تصميم گرفتم دعوتش را قبول كنم، اما مطمئن نبودم دايي به من اجازه شركت در آن جشن را بدهد ولي برخلاف تصورم دايي هيچ مخالفتي نكرد و من خيلي خوشحال شدم.
چهار روز تا مهماني فرصت داشتم تا يك دست لباس شيك و مناسب انتخاب كنم. چند دست لباسي كه داشتم پوشيدم و خودم را در آيينه برانداز كردم، لباسها شيك و زيبا بودند اما هيچ كدام مناسب آن روز نبود. هم مي خواستم لباسم شيك و مد روز باشد و هم دوست داشتم پوشيده و در شأنم باشد و اين دو عامل كاملاً ضد و نقيض، باعث شده بود حسابي بلاتكلف بمانم. جوليا با وجود اين كه در جريان بود ولي هيچ دخالتي در انتخاب لباسم نكرد و آن را به عهده خودم گذاشت. روز قبل از مهماني به يكي از مراكز تجاري رفتم و تمام لباسهاي شب آنجا را تماشا كردم تا بلكه يكي را بپسندم اما لباسي كه من مي خواستم در هيچ ويتريني به چشم نمي خورد. همين طور كه به مغازه ها نگاه مي كردم چشمم به تابلوي خياطي افتاد و يك آن، اين فكر كه بهتر است لباس مورد نظرم را سفارش دهم در ذهنم جرقه زد. به داخل خياطي رفتم و به چند دست لباسي كه تن مانكنها بود نگاه كردم. تمامشان دوختهاي خوبي داشتند ولي آن چيزي نبود كه من مي خواستم. آقايي جلو آمد و نوع و مدل لباسي را كه مي خواستم پرسيد و وقتي فهميد خودم هم هنوز مدلي را مد نظر ندارم چند ژورنال به دستم داد و همين عامل باعث شده بود آن آقا فكر كند دختر مشكل پسندي هستم. وقتي دستيار خياط كه خانم جوان بود به كمكم آمد، بعد از كمي تغيير دادن در مدل لباسي، بالاخره آن را انتخاب كردم. بعد هم اندازه ام را گرفت و قرار بر اين شد كه عصر روز مهماني لباسم را تحويل بدهند.
روز مهماني لباسم را تحويل گرفتم و خودم را براي شب آماده كردم. لباسم از پارچه اي لمه به رنگ آبي آسماني با ماه و ستاره هاي نقره اي كوچك بود. با مدلي تقريباً پوشيده و دامني كه كمر كلوش مي شد و تا روي كفشم را مي گرفت و حدود بيست سانت هم دنباله داشت. وقتي لباسم را پوشيدم و آرايش كردم، به قدري زيبا شدم كه خودم هم باورم نمي شد.
هوا تاريك شده بود و من آماده بودم، اما دايي برخلاف قولش هنوز نيامده بود تا مرا به مهماني ببرد. به همين خاطر جوليا پيشنهاد داد با تاكسي تلفني بروم. زماني كه ديدم خيلي دير شده به حرف جوليا گوش دادم و با تاكسي عازم آنجا شدم. حدود سه رقع در راه بودم تا تاكسي طبق آدرسي كه داشت مرا جلوي ساختماني بسيار زيبا و قديمي پياده كرد.
در ساختمان نيمه باز بود و صداي موسيقي به گوش مي رسيد. وقتي وارد شدم، دو آقاي نسبتاً جوان در حالي كه گيلاسهاي شامپاين در دست داشتند و جلوي پله ها ايستاده بودند به طرفم آمدند و با خوشرويي به من خوش آمد گفتند. آنها كه مرا نمي شناختند به محض ديدن من جلو آمدند و از زيباييم تعريف كردند. اما من هيچ كدام را تا به آن روز نديده بودم، به همين دليل با تعجب تشكر كردم آن دو خودشان را معرفي كردند و من تازه متوجه شدم كه اين دو جوان هم در دانشگاه ما تحصيل مي كنند. سپس همراه آنها تا طبقه دوم كه سالني بسيار بزرگ بود و افراد زيادي از دختر و پسر آنجا تجمع كرده بودند رفتم، تعدادي مي رقصيدند و بعضي ها هم در حالي كه گيلاسهايشان را سر مي كشيدند آن ها را تماشا مي كردند عده اي هم گوشه خلوتي را پيدا كرده بودند و با هم نجوا مي كردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)