صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سيامك وسط آب نشست و يك مشت محكم رو آب زد و وقتي متوجه خنده من شد، با دو مشت آب به طرفم دويد و آبها را روي لباس من ريخت. همين طور كه مي خنديدم خواستم كمكش كنم تا از آب بيرون بيايد او با ناراحتي به سر و وضعش نگاه كرد و گفت:
    -خنده ها تو كردي، حالا مي خواي كمكم كني؟ لازم نكرده، شما مواظب خودتون باشيد كه دوباره نيفتيد تو آب.
    با خنده گفتم:
    -برو بشين تو آفتاب تا زود خشك بشي.
    او همين طور كه آهسته از رودخانه بيرون مي آمد غر مي زد، گفتم:
    -دلم خنك شد، وقتي مي گن چوب خدا صدا نداره همينه ديگه.
    -عيب نداره حالا بخند. وقتي ناهار نداشتيم بخوريم و از گرسنگي گريه ات گرفت بهت مي گم.
    -منو گريه؟ آخه تو كي ديدي من گريه كنم كه اين دومين بار باشه؟
    -خواهيم ديد، خانم.
    هر دو نشستيم و تخمه و چيپس خورديم، لباسهاي سيامك خشك شد، او گفت:
    -به نظرم اونجا باغ ميوه است، بريم؟
    به سمتي كه او اشاره كرده بود نگاه كردم و با ترديد گفتم:
    -نمي دونم.
    -بلند شو مانتوت رو بپوش بريم ببينيم اونجا چه خبره.
    مانتويم را پوشيدم و هر دو راه افتاديم. وقتي جلوي در ورودي باغ رسيديم من ايستادم و سيامك هم فقط سركي به داخل كشيد و گفت:
    -اِ ... چرا وايسادي بيا تو ديگه.
    -آخه اين باغ شخصيه، ما كه نمي تونيم بدون اجازه بريم توش.
    -بيا تو بابا، اين حرفها چيه؟ از همين درختهاي جلويي كمي ميوه مي كنيم و مي ريم. لااقل اين سيبها و گيلاسها رو بخوريم كه از گرسنگي نميريم.
    هر دو با احتياط وارد باغ شديم و كمي ميوه چيديم. من توي روسري مقداري گيلاس ريختم و سيامك در حالي كه تند تند گيلاسها را ميچيد و ميخورد گفت:
    -مي گن هر چي تو باغ مردم بكني و بخوري حلاله.
    -اينها رو نشسته نخور، مسموم ميشي ها.
    -نه بابا هيچي نمي شه، شما نازك نارنجي هستين و گرنه كه...
    -اصلاً من هم مي خورم.
    يكي خوردم و تا خواستم دومي را بخورم چشمم به يك كرم افتاد كه سرش را از داخل سوراخي كه روي گيلاس بود بيرون آورد. ناخودآگاه جيغ بلندي كشيدم و تمام گيلاسهايي را كه چيده بودم روي زمين ريختم و عقب پريدم. سيامك كه كمي با من فاصله داشت ترسيد و سيبي را كه فقط يك گاز از آن زده بود به زمين انداخت و به سرعت به طرف من آمد.
    -چي شده؟!
    -واي... سيامك! توي اون گيلاسه يه كرم بود
    او كه توقع شنيدن اين حرف را نداشت و خيال مي كرد بايد اتفاق جدي تري افتاده باشد كمي نگاهم كرد و بعد كه رنگ و رويم را ديد زد زير خنده. از صداي جيغ من، صاحب باغ كه پيرمردي مسن و لاغر بود با يك چوب كلفت و بلند به طرف ما آمد، سيامك پوزخندي زد و گفت:
    -بفرماييد... سر و كله اش پيدا شد.
    -اِ... به من چه.
    -اگه با اين چوب بخواد بزنه تو سر من، مي گم تو خواستي بياييم اينجا.
    -سيامك!
    ديگر نتوانستم حرفي بزنم چرا كه آن مرد به ما رسد و با عصبانيت گفت:
    -شما اينجا چيكار مي كنيد؟!
    سيامك گفت:
    -ببخشيد آقا، شما صاحب باغ هستين؟
    -بله.
    -شما يه پسر بزرگ داريد، درسته؟
    آن مرد با تعجب ته چوب را روي زمين گذاشت و گفت:
    -بله دارم، چطور؟!
    -من دوست پسرتون هستم.
    چهره عصباني آن مرد باز شد و گفت:
    -كدومتون؟!
    -شما چي حدس مي زنيد؟
    او بعد از كمي مكث گفت:
    -شايد جمشيد رو مي گين، چون سن شما بيشتر به اون مي خوره تا جواد.
    سيامك نيشش تا بناگوش باز شد و در حالي كه مي گفت:
    -درسته، شما خيلي باهوشيد، سيامك هستم و از ديدنتون هم خوشحالم.
    دستش را به سمت او دراز كرد. آن مرد هم كه انگار صد سال است سيامك را ميشناسد دستش را به گرمي فشرد و گفت:
    -جمشيد حرفي راجع به اومدن شما نزد.
    -الان كجاست؟
    -مگه خبر ندارين، چند ماهي هست كه رفته سربازي، پارسال درسش تموم شد، امسال هم عزمش رو جزم كرد كه زودتر بره خدمتش رو تموم كنه تا خيالش راحت بشه.
    -حقيقتش چند ماهي هست ازش بي خبرم. نمي دونستم نيست و گرنه مزاحم شما نمي شديم.
    آن مرد نگاهي به سرتا پاي من كه تقريباً پشت سيامك ايستاده بودم كرد و با لبخند گفت:
    -خانمتون هستن ديگه.
    -هنوز رسماً نه، فعلاً نامزديم.
    -مباركه انشاله، به پاي هم پير بشين.
    -ممنونم.
    -حالا چرا اينجا ايستادين، بياين تو، هوا گرمه، گرما زده مي شيدها.
    سيامك دنبال او راه افتاد، خيلي آهسته گفتم:
    -كجا داري ميري؟! تمام وسايلمون لب رودخونه اس.
    سيامك انگار تازه به خودش آمده بود گفت:
    -ببخشيد من چي مي تونم صداتون كنم؟
    -همه مش رحيم صدام مي كنن.
    -مش رحيم جان، ما از صبح داشتيم دنبال باغتون مي گشتيم، حقيقتش چون پيداش نكرديم وسايلمون رو گذاشتيم كنار رودخونه، اين هم كه اومديم اينجا شانسي بود. مهتاب جان هوس گيلاس كرده بود به خاطر همين هم اومديم چند تا گيلاس بخوريم.
    -پس برو وسايلت رو بيار.
    -چشم ، الان بر ميگردم.
    -مهتاب خانم! درست مي گم؟
    -بله.
    -شما بياييد تو خونه تا آقا سيامك بره و وسايلتون رو بياره.
    -نه ممنون، من هم همراهش مي رم.
    -هر طور ميل خودتونه، پس من برم تلفن بزنم سه تا ديزي برامون بيارن، آخه چند روزيه خانم رفته سبزوار پيش فاميلهاش.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سيامك گفت:
    -ممنون مش رحيم، نمي خواهيم زحمت بديم.
    -چه زحمتي؟ اختيار دارين.
    -پس با اجازه بر مي گرديم.
    -برو عزيزم.
    تا از در باغ خارج شديم گفتم:
    -ببينم سيامك! دوست كدومه؟ اصلاض كي گفته من نامزد تو هستم؟
    سيامك خنديد و در حالي كه به طرف وسايلمان مي رفت گفت:
    -الكي گفتم بابا، بده مي خواهيم به جاي گرسنگي ديزي بخوريم.
    -تو رو خدا بريم سيامك، اگه بفهمه خيلي زشت مي شه.
    -اگه بخواهيم بريم خيلي زشت مي شه، اصلاً فكرش رو كردي اگه جمشيد بفهمه در موردمون چي فكر مي كنه؟
    -مثل اين كه خودت هم باورت شده ها
    -من حرص مي خوردم و سر از كارهاي او در نمي آوردم و او فقط مي خنديد. آن روز از دنده راست بيدار شده بود و يكسره شوخي مي كرد.
    اين رفتارش كمي برايم غريب بود چرا كه او اكثر اوقات رفتاري جدي داشت. بعد از جمع كردن وسايل، آنها را داخل ماشين گذاشتيم و خودمان هم سوار شديم و با ماشين وارد باغ شديم و آن را كنار ماشين مش رحيم كه يك وانت بود پارك كرديم. كمي كه پياده رفتيم پشت درختها ساختماني دو طبقه را ديدم، مش رحيم روي بالكن طبقه دوم بود و به ما گفت كه به بالا برويم، من و سيامك آهسته از پله هاي مارپيچ و فلزي داخل ساختمان بالا رفتيم و به خانه اي ساده كه فقط و فقط دو اتاق تو در تو بود و يك آشپزخانه، وارد شديم. مش رحيم از ما خواست داخل بالكن كه از قبل فرش شده بود بنشينيم چرا كه هواي بيرون خنك تر از داخل بود. سيامك با گفتن «يا الله» نشست و باز مشغول صحبت شد. من نيز كنارش نشستم و به صحبتهاي آنها گوش دادم. مش رحيم بعد از كمي صحبت برايمان در استكانهاي كمر باريك چاي ريخت و باز هم بهمان خوش آمد گفت، سيامك هم ضمن خوردن چاي شروع كرد و از خاطرات دانشگاه تعريف كرد. در گفته هايش نام جمشيد را هم مي آورد. بنده خدا مش رحيم هم فقط مي خنديد و مي گفت:
    -تا حالا جمشيد اين چيزها رو برام تعريف نكرده بود.
    به سيامك كه يكسره خالي مي بست چشم غره رفتم كه چاي دومي كه در حال نوشيدنش بود به گلويش پريد و سرفه اش گرفت، مش رحيم كه هول شده بود چند ضربه به پشت او زد و سرفه سيامك قطع شد. بعد هم در مورد باغ و درآمدش صحبت كردند تا اين كه يك پسر بچه سه تا ديزي آورد و از پايين مش رحيم را صدا كرد و مش رحيم رفت تا آنها را از او بگيرد به محض رفتن او، به سيامك گفتم:
    -به خدا زشته سيامك، بيا بريم.
    -واي از دست تو، اصلاً ببينم چرا اون موقع اينطوري نگام كردي؟
    -آخه هي خالي مي بندي.
    -اگه خالي نمي بستم كه الان سر دو تامون شكسته بود و ...
    مش رحيم با سيني ديزي وارد بالكن شد و سيامك گفت:
    -دستت درد نكنه.
    من هم تشكر كردم و با تعارف او هر سه مشغول خوردن شديم. من آهسته آهسته مي خوردم و بيشتر با غذايم بازي مي كردم اما سيامك و مش رحيم لقمه مي گرفتند اندازه كله شان. بعد از دقايقي مش رحيم متوجه ام شد و گفت:
    -چرا نمي خوري دخترم؟ نكنه دوست نداري.
    -چرا ممنون، خيلي هم دوست دارم.
    و يك لقمه در دهانم گذاشتم. سيامك حين خوردن از هر دري صحبت مي كرد. بعد از غذا هم با خوردن يك استكان چاي، آنها مشغول كشيدن قليان شدند و من هم چند تا گيلاس از درون ظرف بزرگي كه او برايمان آورده بود برداشتم و خودم را با خوردن آنها سرگرم كردم. در همين موقع مش رحيم از سيامك پرسيد:
    -چند وقته نامزديد؟
    -شش ماهي مي شه، البته به زودي مي ريم سر خونه و زندگي خودمون.
    -انشاالله كه خوشبخت بشيد. من هم تصميم دارم بعد از سربازي، جمشيد رو داماد كنم.
    -دختر خوب كه حتماً سراغ دارين.
    -والله اين چيزها رو مادرش بهتر مي دونه.
    -حق با شماست، از خانمها و به عبارتي مادرها بعيده يه دختر خوب واسه پسرشون تو آب نمك نخوابونده باشن.
    آهسته گفتم:
    -سيامك متوجه اي داري چي مي گي؟
    مش رحيم خنديد و گفت:
    -ناراحت نشو دخترم. سيامك خان خيلي شوخ طبع هستن.
    به زور لبخند زدم و وقتي ديدم سيامك همچنان خودش را با كشيدن قليان خفه مي كند گفتم:
    -ساعت رو نگاه كن سيامك.
    او نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
    -چهاره، مگه خونه كاري داري؟
    -بهتره ديگه زحمت رو كم كنيم، خيلي مزاحم مش رحيم شديم.
    مش رحيم گفت:
    -اين چه حرفيه دخترم؟ شما هم مثل بچه هاي خودم مي مونيد، مي دونم بهت خوش نگذشت، به خدا اگه مي دونستم امروز شما مي آييد نمي ذاشتم خانمم بره. اينطوري واقعاً حوصله ات سر رفت، بايد ببخشي،
    -شما بايد ببخشيد كه ما اينطور سر زده مزاحم شديم.
    - اختيار داريد تا بشه از اين زحمتها، لااقل من رو هم از تنهايي در آوريد.
    بعد از گذشت نيم ساعت ما به قصد رفتن بلند شديم و تا دم در ماشين از مش رحيم تشكر و عذرخواهي كرديم. او كه مرد خوش قلب و مهرباني بود از ما قول گرفت باز هم به ديدنشان بياييم و حتي شماره تلفنشان را هم داد تا اگر احتياج شد داشته باشيم. وقتي با ماشين از در باغ خارج شديم سيامك بوق زد و بلند گفت:
    -به جمشيد خيلي سلام برسونيد.
    و با بدرقه او به سمت تهران حركت كرديم. سيامك عقيده داشت به او خيلي خوش گذشته و در دل مش رحيم را دعا كرد اما من اصلاً با عقيده او موافق نبودم چرا كه هر آن مي ترسيدم به نوعي لو بريم و آبرويمان برود. اما همه چيز به خوبي و خوشي به پايان رسيد و من بعد از آن پيك نيك كه در واقع آخرين تفريحمان بود ديگر شاهد خنده و شوخيهاي سيامك نبودم.
    نمي دانم چرا هميشه در اوج خوشبختي بايد اتفاقي بيفتد كه باعث سقوط روحي آدميان شود. من نيز مثل اكثريت مردم از اين سقوط، ضربه بدي خوردم، ضربه اي كه با گذشت چند سال هنوز هم روحم زخمي و اسيب ديده بود. يادآوري خاطرات آن روزها تنها چيزي است كه برايم مانده ولي با همين خاطرات شيرين نيز حجمي بر عذاب وجدانم اضافه مي شود كه چرا با پاي خود لگد به بختم زدم.
    در اين فكر و خيال بودم كه دستي به روي شانه ام خورد و از حال و هواي گذشته بيرون آمدم. دايي فرشيد بود كه با چهره اي متبسم به صورتم چشم دوخته بود و بعد از لحظه يا گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -آينده هم كه بياد، به اين روزها فكر مي كني، عيب ما آدمها همينه. به قول يه جامع شناس معروف «گذشته ارزشمند است چرا كه گذشته تو را به اينجا كه هستي رسانده، آينده هم قدر و قيمت دارد اما در خيال و در رويا. تنها اين لحظه است كه ارزش حقيقي دارد، چرا كه اينجاست» هيچ وقت از زمان حال لذت نمي بريم و فقط به فكر خاطرات گذشته هستيم و يا به آينده مي انديشيم كه چه چيزي پيش مي ياد.
    -مي دونيد دايي جان! طبيعت آدمها اينطوريه.
    -البته همه هم اينطور نيستن.
    -بله همه اينطور نيست، اما ما ايرانيها به خاطر روح حساسي كه داريم اينطوري هستيم و اكثر اوقات براي آينده زندگي مي كنيم.
    -ببين مهتاب! همه انسانها براي آينده و فرداهاي بهتر تلاش مي كنن اما از زمان حال هم لذت مي برن. حدود چند دقيقه است كه اومدم و كنارت ايستادم ولي مي بينم تو به جاي تماشا كردن درياي به اين زيبايي يا مصاحبت با يكي از اين توريستها، توي فكر و خيال به سر مي برد.
    لبخند زدم و گفتم:
    -حقيقتش من با يادآوري خاطرات گذشته ام توي اين موقعيت خوب، از زمان حالم، لذت مي برم. خب هر كس يه طوريه ديگه.
    -آره، شايد هم همينطوري باشه كه تو ميگي.
    و بعد هر دو به دريا نگاه كرديم، من به ياد فردريك افتادم و پرسيدم:
    -راستي! فردريك چطوره؟ بهتر نشده؟
    -نه، حسابي حالش خرابه.
    -شايد چون سنش پايينه اينطوري شده.
    -ربطي به سن نداره، بعضي ها دريا زده مي شن و بعضي ها هم نمي شن.
    -من مي رم پيش فردريك، تا جوليا بياد بالا.
    -نمي خواد مهتاب جان، جوليا تا به حال صد دفعه با كشتي مسافرت كرده، در حالي كه تو اولين بارته.
    -باور كنيد تعارف نكردم.
    -مي دونم عزيزم.
    دايي به نزد همسر و پسرش بازگشت و من همان جا نشستم و باز چشم به دريا دوختم. نزديك ظهر شده بود و روي عرشه تقريباً خالي، وقتي به خودم آمدم هيچ كس دور و برم نبود و صداي همه از داخل سالن غذاخوري به گوش مي رسيد. تازه احساس گرسنگي كردم و به كابين رفتم.
    فردريك خوابيده بود و دايي و جوليا هم مشغول صحبت بودند. به خاطر اين كه فردريك تنها نباشد مجبور شديم ناهار را داخل كابين بخوريم. بعد هم دراز كشيدم و خوابم برد. نمي دانم چند ساعت خواب بودم كه با صداي دايي بيدار شدم. او عقيده داشت، غروب دريا بسيار تماشايي است، بنابراين مرا تشويق كرد تا به روي عرشه بروم، اما فردريك همچنان بي حال گوشه تخت چوبي نشسته بود و هيچ حرفي نمي زد. به دايي گفتم:
    -شايد بياد روي عرشه، حالش بهتر بشه، هواي بالا خيلي بهتر از اينجاست.
    -نه، تو برو، همين جا بمونه بهتره
    من بلند شدم و دوباره به عرشه رفتم. از ديدن خورشيد كه به رنگ نارنجي و قرمز درآمده بود و نيم آن در دريا فرو رفته بود به قدري هيجان زده شده بودم كه حد نداشت. در مسير خورشيد، وسعت زيادي از دريا نيز قرمز رنگ شده بود و انعكاس زيبايي داشت. اين صحنه به قدري زيبا بود كه تا ساليان سال افسوس مي خوردم چرا در آن لحظه تنها بودم و مادر و پدرم همراهم نبودند. بعد از چند دقيقه روي نيمكت نشستم و باز هم به دريا نگريستم و خدا را به خاطر اين همه عظمت و قدرت ستايش كردم.
    با گذشت دقايقي دوباره به ياد سيامك افتادم و فكر اين كه او الان كجاست و چه كار مي كند، ذهنم را مشغول كرد. در آن لحظه آرزو كردم زمان به عقب بر مي گشت و مي توانستم دوباره شاهد چهره مردانه و جذابش باشم. حقيقتاً دلم برايش تنگ شده بود و ياد او از ذهنم بيرون نمي رفت. حدود يك ساعت آنجا نشسته بودم و به افول خورشيد نگاه مي كردم بي آن كه حتي با يك نفر همكلام شوم، تنها تنها به سيامك مي انديشيدم.
    صدايش كه داراي ابهت و مردانگي خاصي بود در ذهنم تكرار مي شد و عطش مرا براي ديداري دوباره صد برابر مي كرد اما دريغ و افسوس كه او ديگر از هيچ طريقي متعلق به من نبود و يقين داشتم هم اكنون با همسرش زير يك سقف زندگي مي كنند و تنها كاري كه از من ساخته بود آرزوي خوشبختي براي او بود و بس، هر وقت به او مي انديشيدم، آخرش به همسرش ختم مي شد و فكر و ياد اين كه او ازدواج كرده تمام تصورات و يا به عبارتي روياهايم را به كابوس مبدل مي كرد.
    همين طور كه به دريا چشم دوخته بودم و چهره سيامك را در ذهنم تداعي ميكردم صداي دختري را شنيدم كه بلند بلند با پدرش صحبت مي كرد و مي خنديد. تازه توجه ام به مسافريني كه روي عرشه نشسته بودند جلب شد. همگي گرم صحبت بودند. چند مرد سياه پوست سمت راست من نشسته بودند و به زباني غير از انگليسي و آلماني صحبت مي كردند. عداه اي هم كه لباسهايي متفاوت با ديگران پوشيده بودند كنار نرده هاي بلند كشتي ايستاده و مشغول سيگار كشيدن بودند در كل در آن كشتي، افراد زيادي از مليتهاي مختلف وجود داشتند كه هر كدام به زبان خودشان صحبت مي كردند و رفتارشان با هم كاملاً متفاوت بود.
    از ديدن عده زيادي كه تا چندي قبل چندان توجهي به حضورشان نداشتم كمي متعجب شدم و به خود نهيب زدم، «آنقدر به فكر گذشته ات هستي كه از زمان حال غافل شدي» و با يادآوري اين جمله در ذهنم به آسمان نگاه كردم كه در آن موقع شب بسيار زيبا و تماشايي بود، چراغهاي روي عرشه روشن بود و فضاي آنجا را همانند روز، روشن و نوراني كرده بود. بعد از دو ساعت خواستم به كابين برگردم كه تازه جوليا به نزد من آمد و به خاطر او نيم ساعت ديگر روي عرشه ايستادم و كمي صحبت كرديم. او خيلي نگران فردريك بود و اينطور كه فهميدم به خاطر او مجبور بوديم در اولين بندر پياده شويم و بقيه راه را با هواپيما برويم و اين در حالي بود كه تنها يك روز تا فنلاند مانده بود.
    وقتي متوجه شديم حال فردريك بهتر شده و حتي با وجود حالت تهوعي كه داشت اظهار گرسنگي مي كرد، همه با هم به رستوران رفتيم و سفارش غذا داديم. رستوران زيبايي بود و به همان نسبت غذاهايش نيز خوب و خوشمزه. طبق سؤالي كه دايي از مسئول كشتي كرده بود، توقف بعدي در بندر ريگا پايتخت لانوي رآس ساعت چهار صبح بود.
    صبح زود طبق خواسته دايي از خدمتكار كشتي و درست زمان توقف در بندر ريگا، در كابين زده شد و مابا عجله، مختصر وسايلمان را برداشتيم و بعد از تحويل گرفتن چمدانهايمان پياده شديم و يا هزار و يك زحمت. بعد از يك ساعت دايي موفق شد بليت هواپيما را براي ساعت شش صبح تهيه كند. بعد از سه ربع ديگر كه در سالن فرودگاه انتظار كشيديم بالاخره از بلندگوهاي فرودگاه اعلام شد كه مي توانيم سوار هواپيما شويم. خوشبختانه تعداد مسافرين كم بود و هواپيما رأس ساعت حركت كرد. داخل هواپيما نيز تا رسيدن به مقصد خوابيدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ساعت هفت صبح بود و خيابانها نسبتاً خلوت، ظاهر شهر تفاوت زيادي با هامبورگ نداشت. تا توسط يك تاكسي به هتل برسيم، دايي كمي از جاهاي ديدني آن شهر برايمان تعريف كرد. ما در شهر تامپره بوديم و قرار بود بعد از دو روز اقامت، به پايتخت آن كشور يعني هلسينكي برويم كه به قول دايي هر كدام داراي امكانات خاصي بود. خيلي زود توانستيم در هتل اقامت گزينيم، يك هتل بزرگ، درجه يك و بسيار زيبا. اتاقهاي هتل اندازه هاي مختلف داشت و بسيار شيك و راحت بود. هنوز حال فردريك طبيعي نشده بود و متأسفانه از سفر با كشتي كه اينقدر ذوقش را داشت خاطره خوبي برايش نماند اما بعد از گذشت يكي دو ساعت حالش كم كم بهتر شد و ما تصميم گرفتيم به چند مكان ديدني برويم. اول به سمت يك رودخانه رفتيم كه بسيار زيبا بود و از روي پل منظره زيبايي داشت. بعد هم به يك موزه رفتيم كه بليت ورودي اش خيلي گران بود به طوري كه دايي با مخالفت من و جوليا مواجه شد اما او كار خودش را كرد و بليتها را تهيه كرد. هر لحظه كه مي گذشت به شيطنت فردريك افزوده مي شد، به خاطر همين دايي محكم دستش را گرفته بود تا دست به چيزي نزند. آن موزه، متعلق به تاريخ گذشته آن كشور و آثار باستاني آن زمان بود كه بسيار ديدني و جالب بود.
    از آنجا به هتل بازگشتيم و در رستوران شيك و شلوغ آنجا ناهار خورديم. اين طور كه فهميدم دايي قصد داشت به هر نحوي شده به همگي خوش بگذرد به خاطر همين پول زيادي خرج مي كرد. بعد از صرف ناهار، به اتاقمان رفتيم و استراحت كرديم. عصر هنگام هم به يك پارك بزرگ كه داراي وسايل بازي زيادي بود رفتيم و كلي خوش گذرانديم.
    فرداي آن روز نيز به محلهاي ديدني ديگر كه شامل موزه نقاشي و يك مركز خريد بزرگ بود رفتيم و روز بعد عازم هلسيتكي شديم. وقتي به آن شهر بزرگ رسيديم و در يك هتل مستقر شديم، بعد از كمي استراحت به جاهايي كه روزي دايي همراه دوستانش رفته بود و معلوم بود خيلي هم به او خوش گذشته رفتيم.
    حدوداً چهار روز، در هلسيتكي بوديم و در اين مدت به اقصي نقاط شهر سر زديم و از همه جا ديدن كرديم.
    فردريك به قدري شيطنت و بازيگوشي مي كرد كه دو مرتبه، گم شد. بار اول خودمان به سختي توانستيم پيدايش كنيم. اما بار دوم، مدت گم شدنش خيلي زياد بود، تا اين كه بالاخره توسط چند مأمور گشت پيدايش كرديم.
    خودش نيز آنقدر ترسيده بود كه از آن به بعد ديگر دست ما را رها نكرد.
    بالاخره بعد از نه روز تفريح كه به همه خيلي خوش گذشته بود، به خانه بازگشتيم. به خاطر اين سفر و كلاً همه چيز، از دايي و جوليا تشكر كردم و آن شب با خيالي آسوده خوابيدم.
    دو روز بعد مادرم تلفن كرد وكلي با هم صحبت كرديم. وقتی گوشی تلفن را گذاشتم, به این اندیشیدم که اگر آن لحظه پیش مادر بودم حتماً صورتش را غرق بوسه می کردم. از این که با او صحبت کرده بودم کمی از دلتنگی ام کم شد، به قدری شاد و سرحال بودم که تا قبل از تلفن مارال اطمینان داشتم هیچ عاملی نمی تواند روحیه ام را خراب کند. اما وقتی مارال با ناراحتی از من خواست به بیرون دلم ریخت. طی این مدت وقوع هر اتفاقی ممکن بود و من با ترس از آرکان و فکرهای بد دیگری که به ذهنم هجوم آورده بود حاضر شدم و به پارک نزدیک خانه مان رفتم. مارال با قیافه ای گرفته و چشمانی گریان منتظر ایستاده بود. با دیدن چهره او شکم به یقین تبدیل شد و مطمئن شدم حتماً اتفاق بدی افتاده. مارال با وجود این که سعی داشت خودش را کنترل کند ولی بعد از سلام و احوالپرسی روی یک نیمکت نشست و زد زیر گریه، صورتش را با دستانش پنهان کرده بود، دستانش را برداشتم و گفتم:
    -نمی خوای بگی چی شده؟
    او اشکهایش را پاک کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتک
    -مهتاب جون! آّبگین...
    -آبگین چی؟! اتفاقی براش افتاده؟!
    -نه... فقط.... فقط اون دیگه منو نمی خواد، ازم بدش می یاد، می گه ازم بیزاره، آه مهتاب! چرا؟!
    مارال خودش را در آغوش من رها کرد و صدای گریه اش بلند تر شد. اصلاً نمی توانستم حرفهایش را باور کنم. غیر ممکن بود که آّبگین چنین چیزهایی گفته باشد. یقین داشتم مشکلی در بین است که آبگین این حرفها را به مارال زده و بااین حدس و گمان به او دلداری دادم و قول دادم باآبگین صحبت کنم، برایم تعریف کرد و من با ناباوری به تمام آنها گوش دادم. وقتی مارال حرفهایش را زد، از هم جدا شدیم و من به خانه بازگشتم. خوب می دانستم باید حضوری با آبگین صحبت کنم بنابراین به منزلشان تلفن زدم. خودش گوشی را برداشت. بعد از حال و احوال از او خواستم برای فردا شب در رستوران فرموخز همدیگر را ببینیم و او با کمی مکث پذیرفت.
    فردای آن روز حدود ساعت هفت کم کم حاضر شدم و بعد از اطلاع دادن به جولیا راه افتادم
    پنج دقیقه از هشت گذشته بود که به رستوران رسیدم اما آبگین هنوز نیامده بود. پشت یک میز نشستم و چشم به در دوختم. بعد از دقایقی بالاخره آمد و به خاطر تأخیرش عذرخواهی کرد و روبرویش نشست. به چهره اش چشم دوختم تا شاید قبل از صحبت کردن به چیزی پی ببرم ولی او مثل همیشه صبور و آرام بود و چهره مهربانش باز هم دوست داشتنی.
    آرام پرسید:
    -چی می خوری؟
    -فرقی نمی کنه.
    او دو پرس غذا سفارش داد و رو به من گفت:
    -خیلی مایلم بدونم، این دعوت برای چیه؟
    -برای یکسری مسائل که منو خیلی گیج کرده.
    -چه مسائلی؟!
    -ببین آبگین! من زیاد با خصوصیات اخلاقی تو آشنا نیستم، اما اونقدر می دونم که تو هم صادقی و هم مهربون.
    -خب؟
    -مارال تمام اون حرفهایی رو که بهش زدی، به من گفت، اما من یقین دارم یا باهاش شوخی کردی یا می خوای امتحانش کنی.
    او پوزخندی تلخی زد و گفت:
    -باید حدس می زدم در مورد مارال بخوای صحبت کنی. پس بهتره بدونی اصلاً این طور نبوده و نیست. من حقیقت رو بهش گفتم.
    -حقیقت؟!!!
    -من دیگه ازش خوشم نمی یاد و اصلاً هم تمایلی به ادامه این رابطه ندارم.
    -آخه دلیلش چیه؟!
    -اگه یادت باشه روز اول آشناییمون بهت گفتم، من به قصد ازدواج، با مارال رابطه برقرار نکردم. من می خواستم اونو بیشتر بشناسم اما حالا می بینم که ...
    یک لحظه عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم:
    -یعنی چی؟! مگه مارال اسباب بازیست که هر موقع دوست داشتی باهاش باشی و بعد هم بندازیش یه گوشه. تو حق نداری فقط خودت رو در نظر بگیری.
    -سر من داد نزن مهتاب! بهتره اول به حرفهام گوش بدی.
    با قیافه ای جدی چشم به دهان او دوختم که غذایمان را آوردند. او نیز با جدیت ادامه داد:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -من نمی تونم با دختری که هر روز برای بیرون رفتن یا به تفریح کوتاه مدت یا حتی یه تماس تلفنی, هزار نوع بهانه دروغ می سازه ازدواج کنم. اون خودش هم نمی دونه از ادامه این دوستی چه هدفی داره. من یقین دارم حتی دوستم هم نداره و فقط به خاطر سرگرمی این مدت با من بوده، اون اصلاً به خاطر من حاضر به انجام هیچ کاری نیست، بعد تو توقع داری من در مقابل این دختر هیچ تصمیمی نگیرم؟! من بازیچه شدم مهتاب،نه اون.
    -پس چرا زودتر از اینها تصمیمت رو نگرفتی؟
    -چون احمق بودم، فکر می کردم می تونم درستش کنم.
    -اما آبگین تو باز هم اجازه نداری به خودت این حق رو بدی.
    او یکدفعه از کوره در فت و با عصبانیت و صدای بلند گفت:
    -می دونی چیه؟ زندگی شخصی من اصلاً به تو مربوط نمی شه، دیگه هم حق نداری تو کارهای من دخالت کنی.
    -به من مربوط نمی شه؟! چطور شروعش به من مربوط می شد؟ چطور اون موقع که به نفعت بود من حق دخالت داشتم؟ تو معلوم هست چت شده و درای چی می گی؟
    -آره معلومه. من دیگه از مارال خوشم نمیاد، دوست هم ندارم کسی بخواد منو از تصمیمم برگردونه. مارال یه دختر منزوی و افسرده و کس کننده است که رفتارش غیر قابل تحمله. اگه می بینی تا حالا صبر کردم و حرفی نزدم، به خاطر این بود که فکر می کردم به مرور زمان خوب میشه ولی نه تنها این طور نشد بلکه بدتر هم شد.
    -آبگین! تو عوض شدی، تو دیگه اون کسی نیستی که من می شناختم.
    -دیگه دوست ندارم چیزی بگی، چون من تصمیم خودم رو گرفتم و مطمئناً با حرفهای تو هم قانع نمی شم، پس بیشتر از این خودت رو خسته نکن.
    ایستادم و گفتم:
    -اما باز هم بهت می گم که داری اشتباه می کنی، تو یکسری از مشکلات اونو نمی دونی، کمی منصف باش و از دید مثبت به قضیه نگاه کن. خداحافظ.
    پول غذایی را که هیچ کدام نخوردیم روی میز گذاشتم و بی توجه به آبگین از رستوران خارج شدم و سریع با یک تاکسی خودم را به خانه رساندم.
    در اتاقم نشسته بودم و به آبگین می اندیشیدم، او خیلی تغییر کرده بود و اصلاً قابل مقایسه با آبگین سابق نبود. اما راست می گفت، رفتار مارال در بسیار مواقع واقعاً کسل کننده بود و هر کسی را زود خسته می کرد. واقعاً مانده بودم که حق با کیست، اصلاً پیش بینی نمی کردم روزی آّبگین که از روز اول اینقدر عاشقانه مارال را دوست داشت، پشیمان شود و بزند زیر همه چیز، اما اشتباه کرده بودم.
    مارال وضعیت روحی خوبی نداشت و من تنها کسی بودم که می توانستم کمکش کنم. پس با خودم عهد کردم تا جایی که ممکن است با آّبگین صحبت کنم بلکه در تصمیمش تجدید نظر کند.
    این طور فهمیده بودم مارال نیز برای به هم پیوستن این طناب گسیخته شده خیلی زحمت کشید اما آّبگین زیر بار نمی رفت. به خوبی می دانستم قطع شدن این رابطه ضربه بزرگی است به روح آسیب پذیر مارال، روحی که آمادگی پذیرش هیچ گونه شکستی را نداشت و این بار ممکن بود کار به جاهای باریک نیز کشیده شود و من از این مسئله در هراس بودم. هر بار که به دیدن مارال می رفتم شاهد تحلیل رفتن روح و جسم او بودم. آنقدر غصه خورده بود که صورتش لاغر و زشت شده بود، زیر چشمانش گود رفته بود و حتی حوصله حرف زدن با مرا هم نداشت. پیاش را از خانه بیرون نمی گذاشت و با گذشت مدتی، دیگر جواب تلفنهایم را هم نمی داد. نمی دانستم باید چه کار کنم، به نوعی خودم را در این اتفاقات مقصر می دانستم. ماریا بیشتر از همه ناراحت بود و یکسره ازمن می خواست به دیدنش بروم و با او صحبت کنم، ومن هر چند روز یک بار به دیدنش می رفتم. در چند برخوردی که با آرکان داشتم متوجه شدم او نه تنها از به وجود آمدن چنین وضعی برای خواهرش ناراحت نیست، بلکه خوشحال هم بود. من نیز به خاطر مارال دچار اضطراب و افسردگی شده بودم و از عاقبت این پیشامد می ترسیدم. به زمان ثبت نام دانشگا نزدیک می شدیم و این مسئله باعث اضطراب هر چه بیشترم شده بود همه چیز دست به دست هم داده و باعث سردرگمی ام شده بود. اما من باید به نوعی این مشکل را حل می کردم چرا که عذاب وجدان دست از سرم بر نمی داشت و یقین داشتم، تنهامقصر این مسئله من هستم چون اگر من اینقدر اصرار به این دوستی نداشتم هیچ رابطه ای شروع نمی شد. بنابراین تصمیم نهایی ام را گرفتم و بار دیگر با آبگین قرار ملاقاتی گذاشتم. این بار برخلاف همیشه آبگین بسیار گرفته به نظر می رسید. من هم که تا حدودی از دست او ناراحت بودم اخمهایم در هم بود، آّبگین با لحنی جدی گفت:
    -ببین مهتاب! من نمی دونم تو از من چی می خوای ولی باور کن من نمی تونم کاری برای مارال انجام بدم.
    -چرا این طور فکر می کنی؟
    -چون حقیقت همینه... اصلاً این طوری خیلی به نفعشه.
    -هیچ معلومه چی داری می گی؟!
    آبگین که عصبی به نظر می رسید چند باری از روی تأسف سرش را تکان داد و وقتی مرا منتظر دید گفت:
    -اصلاً بگو ببینم تو چرا اینقدر اصرار داری رابطه ما مثل سابق بشه؟
    -چون من خودم رو مقصر می دونم.اگه این مسئله ادامه پیدا کنه مارال از بین می ره. اون طاقت رفتارهای تو رو نداره... فقط دوست دارم الان بری ببینیش این مارال دیگه اونی نیست که تو میشناختی. مثل روانیها شده.
    آّبگین سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمی گفت، بغض گلویم را فشرد و با ناراحتی گفتم:
    -تو خیلی خودخواهی آبگین، خیلی! تو فقط به خاطر خودت داری با روحیات اون بازی می کنی.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    این بار لحن صدای آبگین عوض و او هم با ناراحتی گفت:
    -خیال می کنی برای من راحته؟ من هم هزار دفعه مردم و زنده شدم تا تونستم این تصمیم رو بگیرم.
    -تو که از همون اول رفتار مارال رو می دونستی، بیخود کردی اونو اسیر خودت کردی. تو به چه حقی به خودت اجازه دادی در مورد اون این کار رو بکنی، اصلاً تو ...
    -تو چرا نمی خوای بفهمی، من مارال رو دوست داشتم و دارم، فقط...
    -تو اگه کوچکترین علاقه ای بهش داشتی دلت راضی نمی شد باهاش این طور رفتار کنی.
    او مکث کوتاهی کرد و با ملایمت گفت:
    -ببین مهتاب! من... من نمی خوام خودم رو تبرئه کنم... اما باور کن مقصر من نیستم، به خدا به خاطر خودش...
    -من نیومدم اینجا که تو رو محاکمه کنم، فقط...
    -من هنوز هم مارال رو دوست دارم، حتی بیشتر از روزهای اول.
    -پس چی آبگین؟ آخه چرا...؟!
    -می دونم که این طوری به نفعشه، آخه تو از خیلی چیزها خبر نداری. برادر مارال، اون ازم خواست به رابطه مون خاتمه بدم. اون تهدیدم کرد که اگه این کار رو نکنم مارال رو می کشه. خب... من هم دوست نداشتم برای مارال اتفاقی بیفته.
    -آرکان...؟! آخه اون چطور تونست....؟!
    -دوست دارم حرفهام رو باور کنی،من فقط به خاطر خود مارال حاضر شدم این کار رو...
    آّبگین پشت سر هم صحبت می کرد اما من دیگر حرفهایش را نمی شنیدم، باور این که آرکان چنین خیانتی به خواهرش کرده باشد برایم سخت بود و نمی دانستم باید حرفهای آبگین را باور کنم یا نه. اما بعد از کمی تأمل به این نتیجه رسیدم که پیشامد چنین اتفاقی چندان هم دور از ذهن نبوده و نیست، چرا که آرکان از قبل هم سر این مسئله با مارال دچار مشکل بود. وقتی به خودم آمدم که آّبگین می گفت:
    -.... من مدیون مارال هستم، مهتاب می دونم اشتباه کردم ولی اون زمان این کار عاقلانه ترین کاری بود که به ذهنم رسید.
    -اما تو فکر نکردی اگه حقیقت رو بهش بگی خیلی بهتره؟ تو با این کارت با احساسات اون بازیک ردی در صورتی که حق چنین کاری رو نداشتی، لااقل به این شکل نداشتی.
    -تمام حرفهات رو قبول دارم اما به خدا من مقصر نیستم.
    -دوست داری حرفت رو تأیید کنم تا از عذاب وجدانت کم بشه؟
    -نمی دونم... شاید.
    -آبگین! تو خیلی اشتباه کردی.
    -می گی حالا باید چیکار کنم؟
    مستقیم به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
    -اگه هنوز هم مارال رو دوست داری کاری کن که دیگه اینقدر غصه نخوره.
    آن روز هر طوری که بود آّبگین رو قانع کردم تا به آن وضعیت پایان دهد. آبگین خیلی می ترسید و تمام ترسش هم از عکس العمل آرکان بود.
    به این مسئله که چطور می توانم آرکان راسر جایش بنشانم خیلی اندیشیدم اما هیچ راهی به ذهنم نرسید، یک روز که به دیدن مارال رفتم، هیرات را دیدم و این فکر که ممکن است صحبت کردن با او تنها راه حل باشد در ذهنم جرقه زد. بنابراین آن روز خیلی مؤدب در مورد مارال و روحیه حساسش و حتی دخالتهای بیش ازاندازه آرکان و دیگر مشکلات او با هیرات صحبت کردم و بر خلاف انتظارم او در کمال خونسردی به صحبتهایم گوش کرد و سپس بعضی از آنها را پذیرفت. این که توانسته بودم به خودم جرأت بدهم و خیلی راحت اشتباهات آرکان را بازگو کنم، برای خودم هم جای بسی تعجب داشت اما این تنها کاری بود که می توانستم برای مارال انجام دهم. هیرات هم وقتی متوجه یکسری از مسائل که تا به آن روز نمی دانست شد، با مهربانی از من تشکر کرد و قول داد که به مارال بیشتر توجه داشته باشد و حرفی راجع به صحبتهای من نزند. آن شب با خیالی آسوده چشمانم را بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
    فردای آن روز به منزل مارال تلفن زدم، آرکان گوشی را برداشت.
    -بله.
    -سلام، مارال هست؟
    -شما؟
    -مهتاب هستم گوشی رو بده به مارال.
    -مارال خونه نیست.
    -کی بر می گرده؟
    -تو کی می خوای دست از سر اون بر داری؟
    -به تو مربوط نیست.
    -باعث و بانی تمام هرزگیهای مارال تویی. پس بدون اگه باز هم دور و بر اون بچرخی بلایی سرت می یارم که ...
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -مثلاً می خوای چیکار کنی؟
    او عصبانی شد و گفت:
    -تو یه دختر متکبری که تو هر کاری به خودت حق دخالت می دی، بهت حالی می کنم که باید دست از سر خواهر من برداری.
    -اگه خواهرت برات مهم بود که این کارها رو نمی کرد.
    -چه کارهایی؟!
    -خودت بهتر می دونی.
    -ببین مهتاب! کاری نکن که بعداً پشیمون بشی.
    -تو هیچ کاری نمی تونی بکنی.
    و با بیان این جمله گوشی را گذاشتم.
    از این موجود از خود راضی حالم به هم می خورد و دلم می خواست هر طوری که شده او را سر جایش بنشانم. من نباید اجازه می دادم اتفاقی که برای هریکای بیچاره افتاد این بار برای مارال تکرار بشه، آن هم فقط و فقط به خار غرور شخص بی فکری چون آرکان.
    با گذشت چند روز توسط آبگین مطلع شدم هر کاری کرده تا بلکه بتواندمارال را ببیند و با او صحبت کند موفق نشده، چون مارال به قدری گوشه گیر شده بود که پایش را از خانه بیرون نمی گذاشت. آّبگین با اصرار از من کمک خواست تا قرار ملاقاتی با او بگذارم اما من دیگر این اجازه را به خودم نمی دادم که در کار آنها دخالت کنم تا همین جا هم خیلی افراط کرده بودم و بیشتر از این درست نبود.
    با مارال بیشتر تلفنی صحبت می کردم و جویای حالش بودم. این طور که فهمیدم رفتار هیرات با او کلی تغییر کرده بود به طوری که مارال و ماریا هر دو از بابت این نوع رفتار کاملاً گیج و متعجب بودند. اما آرکان همچنان با مارال بد رفتار می کرد و گاهی مورد شماتت هیرات قرار میگرفت. از این که دیدم صحبت من باعث تغییر رفتار هیرات شده، به قدری خوشحال شدم که جلوی آیینه رفتم و باغرور تعظیم کوتاهی کردم و برای خودم چندین بوسه فرستادم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 10

    مرکز پست خیلی شلوغ بود و من هم همانند بقیه داوطلبین بعد از کلی انتظار بالاخره توانستم فرم تقاضانامه ثبت نام دانشگاه را خریداری و پر کنم. از آن روز هم در انتظار جوابی جهت پذیرفته شدنم در دانشگاه بودم، در صورتی که به خوبی می دانستم مدت زمان نسبتاً طولانی وقت لازم است تا جوابی از طرف وزارت عالی دانشگاهها به دستم برسد.
    آن روز هوا خیلی خوب بود و من مشغول آّبیاری باغچه بودم که جولیا صدایم کرد و متوجه شدم ماردم پشت خط تلفن منتظرم است. باعجله به اتاق رفتم و با او صحبت کردم و فهمیدم آنها تصمیم دارند به زودی به آلمان بیایند، از این خبر آنقدر خوشحال شدم که حس کردم دیگر نمی توانم در خانه بمانم. به خاطر همین به مارال زنگ زدم تا با هم به درب پارک برویم و کیم قدم بزنیم، او نیز پذیرفت و بعد از گذاشتن قرار جلوی پارک بزرگی که بی شباهت به پارک جنگلی نبود آماده شدم و سریع خود را به پارک رساندم. مارال هم بعد از دقایقی با یک تاکسی رسید. چهره اش مثل همیشه جدی و خشک و بی روح بود، بعد از آن اتفاق دیگر شاهد خنده هایش نبودم و به دختری بی احساس و گوشه گیر تبدیل شده بود. بر خلاف او لبخند از روی لبهای من محو نمی شد. با تبسمی بر لب، چشم به صورت مارال دوخت و شروع به قدم زدن کردیم، مارال گفت:
    -چی شده؟ خیلی خوشحالی.
    -آره خوشحالم، چون پدر و مادرم به زودی می یان پیشم.
    -جداً...؟ بهت تبریک می گم.
    -ممنونم. باورت نمی شه چقدر دلم براشون تنگ شده. برای اومدنشون دارم ثانیه شماری می کن.
    -حق داری، چون خیلی وقته اونها رو ندیدی.
    بعد از کمی صحبت کردن مارال به همان چهره عبوس گفت:
    -باورت می شه مهتاب؟ از خودم به قدری بدم اومده که آرزوی مرگ دارم.
    -از دست خودت؟! چرا؟
    -من حتی لیاقت نگه داشتن یه نفر رو هم ندارم. جدایی از هریکا به خاطر عمل ناشایست تینار و آرکان بود اما این بار رفتار خودم باعث شد که آبگین ترکم کنه.
    -اما اصلاً اینطور نیست.
    -مهتاب! اصلاً دوست ندارم خودم رو گول بزنم، اون منو طرد کرد، دلیلش هم فقط رفترا سرد و بی روح خودم بود.
    -اما اون تو رو باهمین رفتای انتخاب کرد.
    -پس چرا...؟
    -می دونی بزرگترین عیب تو چیه؟
    او فقط نگاهم کرد. ادامه دادم:
    -اینه که هر اتفاقی برات می افته می خوای باهاش تا آخر عمر زندگی کنی، در صورتیکه تو باید این مسائل رو فرامشو کنی و به فکر آینده ات باشی.
    -اما مهتاب...
    -می دونم سخته ولی باید سعی کنی، چون تو با این طرز فکرت داری با روح و احساس خودت بازی می کنی.
    آن روز کلی صحبت کردیم و من در تمام حرفهایم سعی داشتم به او امیدواری بدهم که وضع اینطور نمی ماند و همه چیز درست می شد. همین طور که قدم می زدیم، تقریباً به ته پارک رسیدیم. تا به حال آنجا نیامده بودم. درختهای کهنسال زیادی به صورت نامرتب و کج و معوج در هم فرو رفته بودند. محیطی بسیار خلوت بود و به غیر از دو سه نفر در آن محیط وسیع، کس دیگری به چشم نمی خورد.
    آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم. برگیها خشک شده زیر پایمان له می شد و من که عاشق پاییز بودم از شنیدن صدای برگها، لذت می بردم. در حال و هوای خودمان بدیم که یکی از پشت مارال را صدا کرد. هر دو به جانب صدا برگشتیم و با کمال تعجب آبگین را دیدیم. او همین طرو که چشم به مارال دوخته بود جلو آمد اما مارال عق عقب رفت. آبگین سرعتش را بیشت کرد و خواست به او برسد که مارال پابه فرار گذاشت. او به سرعت به طرف ته پارک می دوید، آبگین هم به دنبالش. من با تعجب ایستاده بودم و به آنهانگاه می کردم. بعد از شاید پنجاه متر آّبگین به او رسید و از پشت او راگرفت، هر دو نفس نفس می زدند مارال سعی داشت هر طوری که شده خود را از دستهای نیرومند آبگین جدا کند اما سعی اش بی فایده بود. آبگین همان طور که بازوی مارال را محکم گرفته بد پشت سر هم صحبت می کرد اما مارال به حرفهای او گوش نمی داد و فقط گریه می کرد. آبگین که می دانستم پسری است کاملاً رمانتیک و احساساتی با احتیاط او را در آغوش کشید و موهایش را نوازش کرد و بوسی. مارال در آغوش او بود اما همچنان گریه می کرد و آّبگین سعی داشت به هر نحوی شده او را آرام کند، اما مارال خیال آرام شدنندشات. شاید با این گریه هایش میخواست تمام خاطرات بدش را دور بریزد. آبگین دست مارال را بوسید و به صورتش نگریست و بعد از دقایقی با اصرار و خواهش آّبگین، هر دو روی نیمکتی نشستند و آبگین آرام شروع به صحبت کرد.
    از دیدن این صحنه به قدری هیجان زده شده بودم که با گذشت یک ربع، شایدهم بیشتر هنوز سر جایم ایستاده بودم و به آنها نگاه می کردم. وقتی به خودم آمدم، روی نیمکتی در فاصله نه چندان دوری از آنها نشستم و به برگهیا خشک شده روی زمین چشم دوختم و به آبگین و مارال اندیشیدم. از خصوصیات اخلاقی آّبگین خیلی خوشم می آمد و از این که به وضوح شاهد تلاشش برای به هم پیوستن رابطه از بین رفته شان بودم خیلی خوشحال شدم و یقین پیدا کردم، این بار مارال، نه تنها بازنده نشده بلکه از بسیاری جهات برنده نیز شده. بعد از نیم ساعت، آنها دست در دست هم به طرف من آمدند که من از روی نیمکت بلند شدم، مارال با لبخند گفت:
    -آبگین به من قول داده که دیگه تحت هیچ شرایطی منو تنها نذاره.
    آن روز آّبگین تمام حقایق را به مارال گفت و هر طوری بود متقاعدشک رد که اشتباه کرده و مطمئناً این اشتباه دیگر تکرار نخواهد شد.از این که مارال را بعد از این همه مدت شاد می دیدم قلباً خوشحال شدم و همین مسئله به شادی قلبی ام اضافه شد و آن شب بدون مشغولیت فکری خوابیدم.
    چند روز گذشت، پدرم با دایی هماهنگ کرد و من متوجه شدم آنها دو روز دیگر در هامبورگ هستند، خدا می داند این دو روز چقدر در نظرم طولانی آمد!



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #48
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اما بالاخره با تمام بي قراريهايم به پايان رسيد. آن روز ساعت هفت بود كه ما به فرودگاه رفتيم و بعد از مدتي انتظار بالاخره چهره زيباي مادر و پدرم را شاهد بودم. با ذوق به طرفشان دويدم و مادر را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه كردم. او يك باراني پاييزه پوشيده بود، با يك روسري كوتاه. زير چشمانش كمي گود رفته بود كه نشان دهنده بالا رفتن سن او بود. پدرم نيز كه مثل هميشه خوش تيپ بود مرا در آغوش گرفت و اظهار داشت كه دلش خيلي برايم تنگ شده. موهاي شقيقه پدر سفيد شده بود و صورتش تا حدودي شكسته، اما هنوز هم شاداب و با ابهت مي نمود. بعد از من، دايي و سپس جوليا به آنها خوش آمد گفتند و بعد هم همگي به منزل رفتيم. داخل ماشين، من بين پدر و مادر نشسته بودم و يكسره از آنها گله مي كردم كه چرا اين قدر دير آمدند و آنها هم براي تبرئه خودشان كار زياد را بهانه مي كردند. سر راه به دنبال فردريك كه منزل جوآنا بود رفتيم و وقتي به خانه رسيديم، بعد از كمي استراحت، براي مادر و پدر از ثبت نام دانشگاه و چيزهاي ديگر تعريف كردم.
    از ديدن آنها آنقدر ذوق داشتم كه بي توجه به گذشت زمان، يكسره از مادربزرگ و مهشيد و رويا و بقيه بستگان و آشنايان سؤال مي كردم. آنها هم بدون كم و كسر همه چيز را برايم تعريف مي كردند. آن طور كه فهميدم آنها دو هفته بيشتر نمي تواستند بمانند اما همان دو هفته هم برايم بسيار با ارزش بود.
    آن شب تا نزديكي هاي صبح مادر در اتاق من بود و از هر دري صحبت كرديم. او از عروسي مهشيد برايم تعريف كرد. عروسي با شكوهي كه مهشيد آرزو كرده بود اي كاش من نيز در آن جشن شركت مي كردم. من هم از زندگي اينجا و مارال و خانواده اش گفتم. يكي دو ساعت قبل از طلوع خورشيد مادر به اتاقش رفت و من خوابيدم.
    از اين كه با آنها فارسي حرفي مي زدم خيلي خوشحال بودم و يكسره به ياد كشور خودم مي افتادم. از فرداي آن روز همگي به تفريح و خوشگذارني پرداختيم و حتي يك روز هم به منزل مارال دعوت شديم و پدر و مادر و همچنين دايي و جوليا كه دو را دور آنها را مي شناختند با خانواده او آشنا شدند. پدر زياد اهل مسائل نظامي و سياسي نبود و صحبت در مورد تجارت را به اين طور صحبتها ترجيح مي داد اما با كمال دقت به صحبتهاي هيرات گوش مي داد و گاهي هم اطلاعات نسبتاً كمش را بيان مي كرد. ماريا و جوليا و مادرم نيز طرف ديگر سالن مشغول صحبت بودند و من و مارال هم فقط شنونده بوديم.
    هفته دوم اقامت مادر و پدر در آلمان بود كه نامه اي از طرف وزارت عالي دانشگاهها دريافت كردم كه توسط آن فهميدم در يكي از دانشگاههاي معروف هامبورگ پذيرفته شده ام. مهلت ثبت نام نيز حداكثر تا دو هفته ديگر بود. از دريافت چنين خبري آنقدر خوشحال شدم كه اشكل در چشمانم حلقه زد. مادر و پدر و همين طور دايي و جوليا و حتي فردريك كوچك هم با شنيدن خبر قبولي ام شاد شدند و به من تبريك گفتند. آن شب خانواده مارال را به صرف شام دعوت كرديم و جشن كوچكي گرفتيم. مارال هم كه قبول شده بود همانند كودكان شادمانه با فردريك بازي مي كرد، اما آركان تنها كسي بود كه نه تنها دعوت دايي را نپذيرفت و در جشن ما شركت نكرد بلكه از قبولي ما هم اصلاً خوشحال نشد، كه البته اين مسئله كوچكترين اهميتي برايمان نداشت. در آن لحظه هيچ چيز كم نداشتم به خصوص كه زمان دريافت اين خبر سرنوشت ساز والدينم نيز كنارم بودند. همان هفته همراه پدر به دانشگاه رفتم و ثبت نام و انتخاب واحدم در يك روز انجام شد و من با خيالي آسوده منتظر شروع كلاسهايم ماندم. در رشته الكترونيك پذيرفته شده بودم و چون اين رشته را خيلي دوست داشتم، مطمئن بودم حتماً موفق خواهم شد. مارال در رشته شيمي و در يكي از دانشگاههاي اطراف دانشگاه ما قبول شده بودو.
    دور روز از ثبت نامم گذشته بود كه پدر و مادر قصد رفتن كردند و من آنها را با چشماني اشكبار بدرقه كردم. توسط مادرم دو نامه براي مهشيد و رويا كه حالا ديگر در خانه خودشان به سر مي بردند فرستادم.
    حدود يك ماه تا بازگشايي دانشگاهها مانده بود و من در اين مدت يك سري لوازم ضروريم را خريداري كردم. روحيه مارال خيلي خوب شده بود و درست از زماني كه رابطه اش دوباره با آبگين مسالمت آميز شده بود بسيار شاد و سرحال به نظر مي رسيد. تنها مشكل اصلي كه در محيط خانه و بيرون از آنجا داشت آركان بود كه هنوز هم گاهي اذيتش مي كرد. اما مارال تازه فهميده بود چطور بايد با او برخورد كند تا او را سرجايش بنشاند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #49
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    يك ماه نيز به پايان رسيد و من به عنوان يك دانشجو پا به محيط دانشگاه گذاشتام. وقتي وارد كلاس شدم و بقيه بچه ها را ديدم متوجه شدم سن من كه بيست و سه بهار از زندگيم را پشت سر مي گذاشتم از خيليهاي ديگر بيشتر است اما اين مسئله اصلاً در چهره ام نمايان نبود. جو دانشگاه درست همانند كالج بود با اين تفاوت كه تعداد محصلين در يك كلاس بيشتر بود.
    روزهاي دانشگاه هم مثل برق و باد مي گذشت و از آنجايي كه دانشگاه من و مارال تفاوت داشت ما كمتر با هم در تماس بوديم. بنابراين من فقط به يكي از دختران كلاسمان كه «روبي» نام داشت، رابطه نسبتاً صميمي برقرار كردم. او دختري بود مهربان و در عين حال چهره جدي و خشكي داشت. چشماني روشن و موهايي قهوه اي، صورتي متكبر و مغرور اما زيبا. او دو سال از من كوچكتر بود، متولد فرانكفورت و تنها فرزند خانواده. به خاطر جديت و شايد چهره اش هيچ يك بچه هاي كلاس، چه پسر و چه دختر رابطه صميمي با او برقرار نمي كردند و اين مسئله اين طور كه خودش بيان مي كرد كاملاً مطابق ميلش بود. او دو سال دير به دانشگاه آمد و علت دير آمدنش نيز كار كردن بود چرا كه عقيده داشت انسان تا زنده است بايد تمام كارها و امكاناتي را كه در دنيا وجود دارد تجربه كند، به همين دليل بعد از دو سال كار كردن در يك شركت خصوصي تصميم گرفته بود به دانشگاه بيايد.
    اكثر اوقات موقع برگشتن به خانه يا با روبي، يا تنها مي آمدم، گاهي هم پيش مي آمد كه با آبگين همگام باشم چرا كه او نيز در دانشكده علوم پزشكي كه درست در كنار دانشگاه ما واقع بود قبول شده بود و بعضي روزها كه كلاسهايمان همزمان تمام مي شد همديگر را مي ديديم.
    از آبگين خوشم مي آمد و از با او بودن احساس امنيت داشتم، آينده مارال، البته اگر با آبگين ازدواج مي كرد برايم روشن بود و مطمئن بودم با وجود چنين پسر مهربان و دلسوزي حتماً خوشبخت خواهد شد.
    دو روز در هفته كلاسهايم ساعت شش تمام مي شد و متأسفانه خيلي دير به منزل مي رسيدم. يك روز كه دير تعطيل شدم و متأسفانه خيلي دير به منزل مي رسيدم. يك روز كه دير تعطيل شدم و تنها نيز بودم با سرعت عازم منزل شدم. آن روز روبي به خاطر كاري شخصي به دانشگاه نيامده بود، كلاس آبگين هم زودر از من تمام مي شد. من براي اين كه زودتر به خانه برسم از كوچه خلوتي كه معمولاً با آبگين از آنجا مي آمديم رفتم. هنوز از آن كوچه خارج نشده بودم كه كسي از پشت صدايم كرد. صدايش برايم آشنا نبود اما مطمئن بودم كه قبلاً اين صدا را شنيده ام . با ترديد به عقب نگاه كردم.
    پسري بود قد بلند و چهار شانه، با موهاي بلوند و چشماني آبي، من سر جايم ايستاده بودم و به او نگاه مي كردم و با خود مي انديشيدم آيا او را مي شناسم يا نه. او جلو آمد و درست مقابلم قرار گرفت. لبخند مرموزي بر لب داشت كه ته دلم را ترساند اما سعي كردم به روي خودم نياورم.
    -با من كاري داشتيد؟!
    -بله، مي خواستم چند دقيقه باهات صحبت كنم.
    -ولي من شما رو نمي شناسم.
    -حتي صدام رو؟
    كمي فكر كردم، راست مي گفت، صدايش را قبلاً شنيده بودم اما باز هم به خاطر نياوردم به همين دليل گفتم:
    -متأسفانه خير.
    -من چند ماه پيش چند بار بهت تلفن كردم، جرج هستم... حتماً يادت اومد.
    با يادآوري آخرين تماسش و حرفهاي زده شده اخمهايم درهم رفت و با جديت گفتم:
    -همون طور كه قبلاً هم گفتم، من از مزاحمتهاي بي موقع بدم مي ياد.
    او يك قدم ديگر جلو آمد و گفت:
    -اون كسي كه اينجا مزاحمت ايجاد كرده تو هستي نه من.
    با ناباوري گفتم:
    -من؟!!!
    -بله تو، تويي كه مزاحم قلب و روح من شدي.
    چون توقع شنيدن حرف جدي تري را داشتم با پوزخند گفتم:
    -بهتون نمي ياد رمانتيك باشيد.
    -منظورت چيه؟! من رمانتيك نيستم فقط...
    همين طور كه با لبخند نگاهش مي كردم، دست به سينه منتظر ادامه حرفهايش شدم . او كمي عصباني شد و اين عصبانيت روي رنگ چهره اش كه ابتدا گندمگون بود و سپس سرخ شد اثر گذاشت و گفت:
    -اين حرفها رو ول كن. من براي حرفهاي ديگه اي اينجا هستم.
    -گوش مي كنم.
    -قبل از برخورد مستقيم باهات، اين تصور در من وجود داشت كه دختري هستي مثل بقيه دخترها اما حالا همه چيزي فرق كرده، چشمهاي تو وحشيه و نمي دوني با اين نگاهها با من چيكار مي كني. من الان اعتراف مي كنم كه تو اين مبارزه بازنده ام و مي خوام كه تو....
    از حرفهايش سر در نمي آوردم و نا خودآگاه از اين كه با او هستم ترسيدم و يك لحظه با عقب رفتن يك قدم عكس العمل نشان دادم. او با يك حركت بازوي مرا گرفت و در چشانم خيره شد و گفت:
    -تو از من مي ترسي؟
    -نه... نه اصلاً
    -پس چرا...؟!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #50
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بازويم را از دستان او در آوردم و گفتم:
    -تو هر كسي كه باشي و هر كاري كه بكني ازت نمي ترسم.
    سپس با عجله از او دور شدم. مي ترسيدم دنبالم بيايد اما او اين كار را نكرد. هوا كاملاً تاريك شده بود و نسبت به روزهاي ديگر دير به خانه رسيدم. به محض ورودم جوليا نيم نگاهي به من انداخت و جواب سلامم را داد اما هيچ چيز ديگري نگفت. من هم به اتاقم رفتم و روي تخت نشستم و نفس عميقي كشيدم. نمي دانم چرا از او ترسيدم و در واقع پا به فرار گذاشتم، آن هم مني كه تا به حال از هيچ پسري هراس نداشتم . بعد از كمي تأمل و تصميم گيري در مورد اين كه بايد خيلي بيشتر حواسم را جمع كنم، لباسم را عوض كردم و به نزد جوليا رفتم.
    *****
    يك روز در سالن غذاخوري دانشگاه مشغول خوردن غذا بودم كه سنگيني نگاهي را حس كردم و به آن سمت نگاه كردم. با كمال ناباوري جرج را ديدم كه مرا نگاه مي كند. او لبخند مرموزي زد و سرش را به نشانه سلام تكان داد. تازه فهميدم كه او هم در دانشگاه ماست.
    از اين كه مي ديدم زير نگاههاي حريص او قرار گرفته ام و تمام اعمالم توسط او كنترل مي شود خيلي معذب شدم بنابراين غذايم را نيمه كاره رها كردم و به حياط دانشگاه رفتم. از آن روز، اكثر اوقات در دانشگاه و يا در مسير خانه او هميشه و همه جا مراقبم بود و اين مسئله خيلي ناراحت و عصبي ام مي كرد. ذهنم حساب آشفته بود و روي درسهايم نيز تمركز نداشتم. از اين حالت كه برايم تازگي داشت رنج مي بردم. جوليا هم وقتي تغيير مرا ديد سعي كرد علتش را بفهمد اما من هيچ حرفي در مورد مزاحمتهاي جرج به او نزدم.
    ديگر تمايلي به رفتن دانشگاه نداشتم و هر وقت عازم آنجا بودم بي اختيار تپش قلب پيدا مي كردم. تا بعد از برگزاري امتحانات كم كم از آن حالت عجيب و در واقع وحشت عميقي كه سراپاي وجودم را گرفته بود بيرون آمدم.
    تعطيلات بين ترم بود ولي برخلاف هميشه دوست داشتم بيشتر در خانه باشم. آن روز هم در اتاقم بودم كه جوليا وارد شد و پاكت نامه اي به دستم داد. ابتدا فكر كردم از ايران است اما زماني كه آدرس را ديدم متوجه شدم نامه از طرف يكي از دوستان دانشگاهيم است. او مرا به يك مهماني دوستانه دعوت كرده بود، من هم بعد از كمي تأمل با خود تصميم گرفتم دعوتش را قبول كنم، اما مطمئن نبودم دايي به من اجازه شركت در آن جشن را بدهد ولي برخلاف تصورم دايي هيچ مخالفتي نكرد و من خيلي خوشحال شدم.
    چهار روز تا مهماني فرصت داشتم تا يك دست لباس شيك و مناسب انتخاب كنم. چند دست لباسي كه داشتم پوشيدم و خودم را در آيينه برانداز كردم، لباسها شيك و زيبا بودند اما هيچ كدام مناسب آن روز نبود. هم مي خواستم لباسم شيك و مد روز باشد و هم دوست داشتم پوشيده و در شأنم باشد و اين دو عامل كاملاً ضد و نقيض، باعث شده بود حسابي بلاتكلف بمانم. جوليا با وجود اين كه در جريان بود ولي هيچ دخالتي در انتخاب لباسم نكرد و آن را به عهده خودم گذاشت. روز قبل از مهماني به يكي از مراكز تجاري رفتم و تمام لباسهاي شب آنجا را تماشا كردم تا بلكه يكي را بپسندم اما لباسي كه من مي خواستم در هيچ ويتريني به چشم نمي خورد. همين طور كه به مغازه ها نگاه مي كردم چشمم به تابلوي خياطي افتاد و يك آن، اين فكر كه بهتر است لباس مورد نظرم را سفارش دهم در ذهنم جرقه زد. به داخل خياطي رفتم و به چند دست لباسي كه تن مانكنها بود نگاه كردم. تمامشان دوختهاي خوبي داشتند ولي آن چيزي نبود كه من مي خواستم. آقايي جلو آمد و نوع و مدل لباسي را كه مي خواستم پرسيد و وقتي فهميد خودم هم هنوز مدلي را مد نظر ندارم چند ژورنال به دستم داد و همين عامل باعث شده بود آن آقا فكر كند دختر مشكل پسندي هستم. وقتي دستيار خياط كه خانم جوان بود به كمكم آمد، بعد از كمي تغيير دادن در مدل لباسي، بالاخره آن را انتخاب كردم. بعد هم اندازه ام را گرفت و قرار بر اين شد كه عصر روز مهماني لباسم را تحويل بدهند.
    روز مهماني لباسم را تحويل گرفتم و خودم را براي شب آماده كردم. لباسم از پارچه اي لمه به رنگ آبي آسماني با ماه و ستاره هاي نقره اي كوچك بود. با مدلي تقريباً پوشيده و دامني كه كمر كلوش مي شد و تا روي كفشم را مي گرفت و حدود بيست سانت هم دنباله داشت. وقتي لباسم را پوشيدم و آرايش كردم، به قدري زيبا شدم كه خودم هم باورم نمي شد.
    هوا تاريك شده بود و من آماده بودم، اما دايي برخلاف قولش هنوز نيامده بود تا مرا به مهماني ببرد. به همين خاطر جوليا پيشنهاد داد با تاكسي تلفني بروم. زماني كه ديدم خيلي دير شده به حرف جوليا گوش دادم و با تاكسي عازم آنجا شدم. حدود سه رقع در راه بودم تا تاكسي طبق آدرسي كه داشت مرا جلوي ساختماني بسيار زيبا و قديمي پياده كرد.
    در ساختمان نيمه باز بود و صداي موسيقي به گوش مي رسيد. وقتي وارد شدم، دو آقاي نسبتاً جوان در حالي كه گيلاسهاي شامپاين در دست داشتند و جلوي پله ها ايستاده بودند به طرفم آمدند و با خوشرويي به من خوش آمد گفتند. آنها كه مرا نمي شناختند به محض ديدن من جلو آمدند و از زيباييم تعريف كردند. اما من هيچ كدام را تا به آن روز نديده بودم، به همين دليل با تعجب تشكر كردم آن دو خودشان را معرفي كردند و من تازه متوجه شدم كه اين دو جوان هم در دانشگاه ما تحصيل مي كنند. سپس همراه آنها تا طبقه دوم كه سالني بسيار بزرگ بود و افراد زيادي از دختر و پسر آنجا تجمع كرده بودند رفتم، تعدادي مي رقصيدند و بعضي ها هم در حالي كه گيلاسهايشان را سر مي كشيدند آن ها را تماشا مي كردند عده اي هم گوشه خلوتي را پيدا كرده بودند و با هم نجوا مي كردند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/