اما بالاخره با تمام بي قراريهايم به پايان رسيد. آن روز ساعت هفت بود كه ما به فرودگاه رفتيم و بعد از مدتي انتظار بالاخره چهره زيباي مادر و پدرم را شاهد بودم. با ذوق به طرفشان دويدم و مادر را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه كردم. او يك باراني پاييزه پوشيده بود، با يك روسري كوتاه. زير چشمانش كمي گود رفته بود كه نشان دهنده بالا رفتن سن او بود. پدرم نيز كه مثل هميشه خوش تيپ بود مرا در آغوش گرفت و اظهار داشت كه دلش خيلي برايم تنگ شده. موهاي شقيقه پدر سفيد شده بود و صورتش تا حدودي شكسته، اما هنوز هم شاداب و با ابهت مي نمود. بعد از من، دايي و سپس جوليا به آنها خوش آمد گفتند و بعد هم همگي به منزل رفتيم. داخل ماشين، من بين پدر و مادر نشسته بودم و يكسره از آنها گله مي كردم كه چرا اين قدر دير آمدند و آنها هم براي تبرئه خودشان كار زياد را بهانه مي كردند. سر راه به دنبال فردريك كه منزل جوآنا بود رفتيم و وقتي به خانه رسيديم، بعد از كمي استراحت، براي مادر و پدر از ثبت نام دانشگاه و چيزهاي ديگر تعريف كردم.
از ديدن آنها آنقدر ذوق داشتم كه بي توجه به گذشت زمان، يكسره از مادربزرگ و مهشيد و رويا و بقيه بستگان و آشنايان سؤال مي كردم. آنها هم بدون كم و كسر همه چيز را برايم تعريف مي كردند. آن طور كه فهميدم آنها دو هفته بيشتر نمي تواستند بمانند اما همان دو هفته هم برايم بسيار با ارزش بود.
آن شب تا نزديكي هاي صبح مادر در اتاق من بود و از هر دري صحبت كرديم. او از عروسي مهشيد برايم تعريف كرد. عروسي با شكوهي كه مهشيد آرزو كرده بود اي كاش من نيز در آن جشن شركت مي كردم. من هم از زندگي اينجا و مارال و خانواده اش گفتم. يكي دو ساعت قبل از طلوع خورشيد مادر به اتاقش رفت و من خوابيدم.
از اين كه با آنها فارسي حرفي مي زدم خيلي خوشحال بودم و يكسره به ياد كشور خودم مي افتادم. از فرداي آن روز همگي به تفريح و خوشگذارني پرداختيم و حتي يك روز هم به منزل مارال دعوت شديم و پدر و مادر و همچنين دايي و جوليا كه دو را دور آنها را مي شناختند با خانواده او آشنا شدند. پدر زياد اهل مسائل نظامي و سياسي نبود و صحبت در مورد تجارت را به اين طور صحبتها ترجيح مي داد اما با كمال دقت به صحبتهاي هيرات گوش مي داد و گاهي هم اطلاعات نسبتاً كمش را بيان مي كرد. ماريا و جوليا و مادرم نيز طرف ديگر سالن مشغول صحبت بودند و من و مارال هم فقط شنونده بوديم.
هفته دوم اقامت مادر و پدر در آلمان بود كه نامه اي از طرف وزارت عالي دانشگاهها دريافت كردم كه توسط آن فهميدم در يكي از دانشگاههاي معروف هامبورگ پذيرفته شده ام. مهلت ثبت نام نيز حداكثر تا دو هفته ديگر بود. از دريافت چنين خبري آنقدر خوشحال شدم كه اشكل در چشمانم حلقه زد. مادر و پدر و همين طور دايي و جوليا و حتي فردريك كوچك هم با شنيدن خبر قبولي ام شاد شدند و به من تبريك گفتند. آن شب خانواده مارال را به صرف شام دعوت كرديم و جشن كوچكي گرفتيم. مارال هم كه قبول شده بود همانند كودكان شادمانه با فردريك بازي مي كرد، اما آركان تنها كسي بود كه نه تنها دعوت دايي را نپذيرفت و در جشن ما شركت نكرد بلكه از قبولي ما هم اصلاً خوشحال نشد، كه البته اين مسئله كوچكترين اهميتي برايمان نداشت. در آن لحظه هيچ چيز كم نداشتم به خصوص كه زمان دريافت اين خبر سرنوشت ساز والدينم نيز كنارم بودند. همان هفته همراه پدر به دانشگاه رفتم و ثبت نام و انتخاب واحدم در يك روز انجام شد و من با خيالي آسوده منتظر شروع كلاسهايم ماندم. در رشته الكترونيك پذيرفته شده بودم و چون اين رشته را خيلي دوست داشتم، مطمئن بودم حتماً موفق خواهم شد. مارال در رشته شيمي و در يكي از دانشگاههاي اطراف دانشگاه ما قبول شده بودو.
دور روز از ثبت نامم گذشته بود كه پدر و مادر قصد رفتن كردند و من آنها را با چشماني اشكبار بدرقه كردم. توسط مادرم دو نامه براي مهشيد و رويا كه حالا ديگر در خانه خودشان به سر مي بردند فرستادم.
حدود يك ماه تا بازگشايي دانشگاهها مانده بود و من در اين مدت يك سري لوازم ضروريم را خريداري كردم. روحيه مارال خيلي خوب شده بود و درست از زماني كه رابطه اش دوباره با آبگين مسالمت آميز شده بود بسيار شاد و سرحال به نظر مي رسيد. تنها مشكل اصلي كه در محيط خانه و بيرون از آنجا داشت آركان بود كه هنوز هم گاهي اذيتش مي كرد. اما مارال تازه فهميده بود چطور بايد با او برخورد كند تا او را سرجايش بنشاند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)