این بار لحن صدای آبگین عوض و او هم با ناراحتی گفت:
-خیال می کنی برای من راحته؟ من هم هزار دفعه مردم و زنده شدم تا تونستم این تصمیم رو بگیرم.
-تو که از همون اول رفتار مارال رو می دونستی، بیخود کردی اونو اسیر خودت کردی. تو به چه حقی به خودت اجازه دادی در مورد اون این کار رو بکنی، اصلاً تو ...
-تو چرا نمی خوای بفهمی، من مارال رو دوست داشتم و دارم، فقط...
-تو اگه کوچکترین علاقه ای بهش داشتی دلت راضی نمی شد باهاش این طور رفتار کنی.
او مکث کوتاهی کرد و با ملایمت گفت:
-ببین مهتاب! من... من نمی خوام خودم رو تبرئه کنم... اما باور کن مقصر من نیستم، به خدا به خاطر خودش...
-من نیومدم اینجا که تو رو محاکمه کنم، فقط...
-من هنوز هم مارال رو دوست دارم، حتی بیشتر از روزهای اول.
-پس چی آبگین؟ آخه چرا...؟!
-می دونم که این طوری به نفعشه، آخه تو از خیلی چیزها خبر نداری. برادر مارال، اون ازم خواست به رابطه مون خاتمه بدم. اون تهدیدم کرد که اگه این کار رو نکنم مارال رو می کشه. خب... من هم دوست نداشتم برای مارال اتفاقی بیفته.
-آرکان...؟! آخه اون چطور تونست....؟!
-دوست دارم حرفهام رو باور کنی،من فقط به خاطر خود مارال حاضر شدم این کار رو...
آّبگین پشت سر هم صحبت می کرد اما من دیگر حرفهایش را نمی شنیدم، باور این که آرکان چنین خیانتی به خواهرش کرده باشد برایم سخت بود و نمی دانستم باید حرفهای آبگین را باور کنم یا نه. اما بعد از کمی تأمل به این نتیجه رسیدم که پیشامد چنین اتفاقی چندان هم دور از ذهن نبوده و نیست، چرا که آرکان از قبل هم سر این مسئله با مارال دچار مشکل بود. وقتی به خودم آمدم که آّبگین می گفت:
-.... من مدیون مارال هستم، مهتاب می دونم اشتباه کردم ولی اون زمان این کار عاقلانه ترین کاری بود که به ذهنم رسید.
-اما تو فکر نکردی اگه حقیقت رو بهش بگی خیلی بهتره؟ تو با این کارت با احساسات اون بازیک ردی در صورتی که حق چنین کاری رو نداشتی، لااقل به این شکل نداشتی.
-تمام حرفهات رو قبول دارم اما به خدا من مقصر نیستم.
-دوست داری حرفت رو تأیید کنم تا از عذاب وجدانت کم بشه؟
-نمی دونم... شاید.
-آبگین! تو خیلی اشتباه کردی.
-می گی حالا باید چیکار کنم؟
مستقیم به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
-اگه هنوز هم مارال رو دوست داری کاری کن که دیگه اینقدر غصه نخوره.
آن روز هر طوری که بود آّبگین رو قانع کردم تا به آن وضعیت پایان دهد. آبگین خیلی می ترسید و تمام ترسش هم از عکس العمل آرکان بود.
به این مسئله که چطور می توانم آرکان راسر جایش بنشانم خیلی اندیشیدم اما هیچ راهی به ذهنم نرسید، یک روز که به دیدن مارال رفتم، هیرات را دیدم و این فکر که ممکن است صحبت کردن با او تنها راه حل باشد در ذهنم جرقه زد. بنابراین آن روز خیلی مؤدب در مورد مارال و روحیه حساسش و حتی دخالتهای بیش ازاندازه آرکان و دیگر مشکلات او با هیرات صحبت کردم و بر خلاف انتظارم او در کمال خونسردی به صحبتهایم گوش کرد و سپس بعضی از آنها را پذیرفت. این که توانسته بودم به خودم جرأت بدهم و خیلی راحت اشتباهات آرکان را بازگو کنم، برای خودم هم جای بسی تعجب داشت اما این تنها کاری بود که می توانستم برای مارال انجام دهم. هیرات هم وقتی متوجه یکسری از مسائل که تا به آن روز نمی دانست شد، با مهربانی از من تشکر کرد و قول داد که به مارال بیشتر توجه داشته باشد و حرفی راجع به صحبتهای من نزند. آن شب با خیالی آسوده چشمانم را بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
فردای آن روز به منزل مارال تلفن زدم، آرکان گوشی را برداشت.
-بله.
-سلام، مارال هست؟
-شما؟
-مهتاب هستم گوشی رو بده به مارال.
-مارال خونه نیست.
-کی بر می گرده؟
-تو کی می خوای دست از سر اون بر داری؟
-به تو مربوط نیست.
-باعث و بانی تمام هرزگیهای مارال تویی. پس بدون اگه باز هم دور و بر اون بچرخی بلایی سرت می یارم که ...
پوزخندی زدم و گفتم:
-مثلاً می خوای چیکار کنی؟
او عصبانی شد و گفت:
-تو یه دختر متکبری که تو هر کاری به خودت حق دخالت می دی، بهت حالی می کنم که باید دست از سر خواهر من برداری.
-اگه خواهرت برات مهم بود که این کارها رو نمی کرد.
-چه کارهایی؟!
-خودت بهتر می دونی.
-ببین مهتاب! کاری نکن که بعداً پشیمون بشی.
-تو هیچ کاری نمی تونی بکنی.
و با بیان این جمله گوشی را گذاشتم.
از این موجود از خود راضی حالم به هم می خورد و دلم می خواست هر طوری که شده او را سر جایش بنشانم. من نباید اجازه می دادم اتفاقی که برای هریکای بیچاره افتاد این بار برای مارال تکرار بشه، آن هم فقط و فقط به خار غرور شخص بی فکری چون آرکان.
با گذشت چند روز توسط آبگین مطلع شدم هر کاری کرده تا بلکه بتواندمارال را ببیند و با او صحبت کند موفق نشده، چون مارال به قدری گوشه گیر شده بود که پایش را از خانه بیرون نمی گذاشت. آّبگین با اصرار از من کمک خواست تا قرار ملاقاتی با او بگذارم اما من دیگر این اجازه را به خودم نمی دادم که در کار آنها دخالت کنم تا همین جا هم خیلی افراط کرده بودم و بیشتر از این درست نبود.
با مارال بیشتر تلفنی صحبت می کردم و جویای حالش بودم. این طور که فهمیدم رفتار هیرات با او کلی تغییر کرده بود به طوری که مارال و ماریا هر دو از بابت این نوع رفتار کاملاً گیج و متعجب بودند. اما آرکان همچنان با مارال بد رفتار می کرد و گاهی مورد شماتت هیرات قرار میگرفت. از این که دیدم صحبت من باعث تغییر رفتار هیرات شده، به قدری خوشحال شدم که جلوی آیینه رفتم و باغرور تعظیم کوتاهی کردم و برای خودم چندین بوسه فرستادم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)