سيامك وسط آب نشست و يك مشت محكم رو آب زد و وقتي متوجه خنده من شد، با دو مشت آب به طرفم دويد و آبها را روي لباس من ريخت. همين طور كه مي خنديدم خواستم كمكش كنم تا از آب بيرون بيايد او با ناراحتي به سر و وضعش نگاه كرد و گفت:
-خنده ها تو كردي، حالا مي خواي كمكم كني؟ لازم نكرده، شما مواظب خودتون باشيد كه دوباره نيفتيد تو آب.
با خنده گفتم:
-برو بشين تو آفتاب تا زود خشك بشي.
او همين طور كه آهسته از رودخانه بيرون مي آمد غر مي زد، گفتم:
-دلم خنك شد، وقتي مي گن چوب خدا صدا نداره همينه ديگه.
-عيب نداره حالا بخند. وقتي ناهار نداشتيم بخوريم و از گرسنگي گريه ات گرفت بهت مي گم.
-منو گريه؟ آخه تو كي ديدي من گريه كنم كه اين دومين بار باشه؟
-خواهيم ديد، خانم.
هر دو نشستيم و تخمه و چيپس خورديم، لباسهاي سيامك خشك شد، او گفت:
-به نظرم اونجا باغ ميوه است، بريم؟
به سمتي كه او اشاره كرده بود نگاه كردم و با ترديد گفتم:
-نمي دونم.
-بلند شو مانتوت رو بپوش بريم ببينيم اونجا چه خبره.
مانتويم را پوشيدم و هر دو راه افتاديم. وقتي جلوي در ورودي باغ رسيديم من ايستادم و سيامك هم فقط سركي به داخل كشيد و گفت:
-اِ ... چرا وايسادي بيا تو ديگه.
-آخه اين باغ شخصيه، ما كه نمي تونيم بدون اجازه بريم توش.
-بيا تو بابا، اين حرفها چيه؟ از همين درختهاي جلويي كمي ميوه مي كنيم و مي ريم. لااقل اين سيبها و گيلاسها رو بخوريم كه از گرسنگي نميريم.
هر دو با احتياط وارد باغ شديم و كمي ميوه چيديم. من توي روسري مقداري گيلاس ريختم و سيامك در حالي كه تند تند گيلاسها را ميچيد و ميخورد گفت:
-مي گن هر چي تو باغ مردم بكني و بخوري حلاله.
-اينها رو نشسته نخور، مسموم ميشي ها.
-نه بابا هيچي نمي شه، شما نازك نارنجي هستين و گرنه كه...
-اصلاً من هم مي خورم.
يكي خوردم و تا خواستم دومي را بخورم چشمم به يك كرم افتاد كه سرش را از داخل سوراخي كه روي گيلاس بود بيرون آورد. ناخودآگاه جيغ بلندي كشيدم و تمام گيلاسهايي را كه چيده بودم روي زمين ريختم و عقب پريدم. سيامك كه كمي با من فاصله داشت ترسيد و سيبي را كه فقط يك گاز از آن زده بود به زمين انداخت و به سرعت به طرف من آمد.
-چي شده؟!
-واي... سيامك! توي اون گيلاسه يه كرم بود
او كه توقع شنيدن اين حرف را نداشت و خيال مي كرد بايد اتفاق جدي تري افتاده باشد كمي نگاهم كرد و بعد كه رنگ و رويم را ديد زد زير خنده. از صداي جيغ من، صاحب باغ كه پيرمردي مسن و لاغر بود با يك چوب كلفت و بلند به طرف ما آمد، سيامك پوزخندي زد و گفت:
-بفرماييد... سر و كله اش پيدا شد.
-اِ... به من چه.
-اگه با اين چوب بخواد بزنه تو سر من، مي گم تو خواستي بياييم اينجا.
-سيامك!
ديگر نتوانستم حرفي بزنم چرا كه آن مرد به ما رسد و با عصبانيت گفت:
-شما اينجا چيكار مي كنيد؟!
سيامك گفت:
-ببخشيد آقا، شما صاحب باغ هستين؟
-بله.
-شما يه پسر بزرگ داريد، درسته؟
آن مرد با تعجب ته چوب را روي زمين گذاشت و گفت:
-بله دارم، چطور؟!
-من دوست پسرتون هستم.
چهره عصباني آن مرد باز شد و گفت:
-كدومتون؟!
-شما چي حدس مي زنيد؟
او بعد از كمي مكث گفت:
-شايد جمشيد رو مي گين، چون سن شما بيشتر به اون مي خوره تا جواد.
سيامك نيشش تا بناگوش باز شد و در حالي كه مي گفت:
-درسته، شما خيلي باهوشيد، سيامك هستم و از ديدنتون هم خوشحالم.
دستش را به سمت او دراز كرد. آن مرد هم كه انگار صد سال است سيامك را ميشناسد دستش را به گرمي فشرد و گفت:
-جمشيد حرفي راجع به اومدن شما نزد.
-الان كجاست؟
-مگه خبر ندارين، چند ماهي هست كه رفته سربازي، پارسال درسش تموم شد، امسال هم عزمش رو جزم كرد كه زودتر بره خدمتش رو تموم كنه تا خيالش راحت بشه.
-حقيقتش چند ماهي هست ازش بي خبرم. نمي دونستم نيست و گرنه مزاحم شما نمي شديم.
آن مرد نگاهي به سرتا پاي من كه تقريباً پشت سيامك ايستاده بودم كرد و با لبخند گفت:
-خانمتون هستن ديگه.
-هنوز رسماً نه، فعلاً نامزديم.
-مباركه انشاله، به پاي هم پير بشين.
-ممنونم.
-حالا چرا اينجا ايستادين، بياين تو، هوا گرمه، گرما زده مي شيدها.
سيامك دنبال او راه افتاد، خيلي آهسته گفتم:
-كجا داري ميري؟! تمام وسايلمون لب رودخونه اس.
سيامك انگار تازه به خودش آمده بود گفت:
-ببخشيد من چي مي تونم صداتون كنم؟
-همه مش رحيم صدام مي كنن.
-مش رحيم جان، ما از صبح داشتيم دنبال باغتون مي گشتيم، حقيقتش چون پيداش نكرديم وسايلمون رو گذاشتيم كنار رودخونه، اين هم كه اومديم اينجا شانسي بود. مهتاب جان هوس گيلاس كرده بود به خاطر همين هم اومديم چند تا گيلاس بخوريم.
-پس برو وسايلت رو بيار.
-چشم ، الان بر ميگردم.
-مهتاب خانم! درست مي گم؟
-بله.
-شما بياييد تو خونه تا آقا سيامك بره و وسايلتون رو بياره.
-نه ممنون، من هم همراهش مي رم.
-هر طور ميل خودتونه، پس من برم تلفن بزنم سه تا ديزي برامون بيارن، آخه چند روزيه خانم رفته سبزوار پيش فاميلهاش.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)