-آينده هم كه بياد، به اين روزها فكر مي كني، عيب ما آدمها همينه. به قول يه جامع شناس معروف «گذشته ارزشمند است چرا كه گذشته تو را به اينجا كه هستي رسانده، آينده هم قدر و قيمت دارد اما در خيال و در رويا. تنها اين لحظه است كه ارزش حقيقي دارد، چرا كه اينجاست» هيچ وقت از زمان حال لذت نمي بريم و فقط به فكر خاطرات گذشته هستيم و يا به آينده مي انديشيم كه چه چيزي پيش مي ياد.
-مي دونيد دايي جان! طبيعت آدمها اينطوريه.
-البته همه هم اينطور نيستن.
-بله همه اينطور نيست، اما ما ايرانيها به خاطر روح حساسي كه داريم اينطوري هستيم و اكثر اوقات براي آينده زندگي مي كنيم.
-ببين مهتاب! همه انسانها براي آينده و فرداهاي بهتر تلاش مي كنن اما از زمان حال هم لذت مي برن. حدود چند دقيقه است كه اومدم و كنارت ايستادم ولي مي بينم تو به جاي تماشا كردن درياي به اين زيبايي يا مصاحبت با يكي از اين توريستها، توي فكر و خيال به سر مي برد.
لبخند زدم و گفتم:
-حقيقتش من با يادآوري خاطرات گذشته ام توي اين موقعيت خوب، از زمان حالم، لذت مي برم. خب هر كس يه طوريه ديگه.
-آره، شايد هم همينطوري باشه كه تو ميگي.
و بعد هر دو به دريا نگاه كرديم، من به ياد فردريك افتادم و پرسيدم:
-راستي! فردريك چطوره؟ بهتر نشده؟
-نه، حسابي حالش خرابه.
-شايد چون سنش پايينه اينطوري شده.
-ربطي به سن نداره، بعضي ها دريا زده مي شن و بعضي ها هم نمي شن.
-من مي رم پيش فردريك، تا جوليا بياد بالا.
-نمي خواد مهتاب جان، جوليا تا به حال صد دفعه با كشتي مسافرت كرده، در حالي كه تو اولين بارته.
-باور كنيد تعارف نكردم.
-مي دونم عزيزم.
دايي به نزد همسر و پسرش بازگشت و من همان جا نشستم و باز چشم به دريا دوختم. نزديك ظهر شده بود و روي عرشه تقريباً خالي، وقتي به خودم آمدم هيچ كس دور و برم نبود و صداي همه از داخل سالن غذاخوري به گوش مي رسيد. تازه احساس گرسنگي كردم و به كابين رفتم.
فردريك خوابيده بود و دايي و جوليا هم مشغول صحبت بودند. به خاطر اين كه فردريك تنها نباشد مجبور شديم ناهار را داخل كابين بخوريم. بعد هم دراز كشيدم و خوابم برد. نمي دانم چند ساعت خواب بودم كه با صداي دايي بيدار شدم. او عقيده داشت، غروب دريا بسيار تماشايي است، بنابراين مرا تشويق كرد تا به روي عرشه بروم، اما فردريك همچنان بي حال گوشه تخت چوبي نشسته بود و هيچ حرفي نمي زد. به دايي گفتم:
-شايد بياد روي عرشه، حالش بهتر بشه، هواي بالا خيلي بهتر از اينجاست.
-نه، تو برو، همين جا بمونه بهتره
من بلند شدم و دوباره به عرشه رفتم. از ديدن خورشيد كه به رنگ نارنجي و قرمز درآمده بود و نيم آن در دريا فرو رفته بود به قدري هيجان زده شده بودم كه حد نداشت. در مسير خورشيد، وسعت زيادي از دريا نيز قرمز رنگ شده بود و انعكاس زيبايي داشت. اين صحنه به قدري زيبا بود كه تا ساليان سال افسوس مي خوردم چرا در آن لحظه تنها بودم و مادر و پدرم همراهم نبودند. بعد از چند دقيقه روي نيمكت نشستم و باز هم به دريا نگريستم و خدا را به خاطر اين همه عظمت و قدرت ستايش كردم.
با گذشت دقايقي دوباره به ياد سيامك افتادم و فكر اين كه او الان كجاست و چه كار مي كند، ذهنم را مشغول كرد. در آن لحظه آرزو كردم زمان به عقب بر مي گشت و مي توانستم دوباره شاهد چهره مردانه و جذابش باشم. حقيقتاً دلم برايش تنگ شده بود و ياد او از ذهنم بيرون نمي رفت. حدود يك ساعت آنجا نشسته بودم و به افول خورشيد نگاه مي كردم بي آن كه حتي با يك نفر همكلام شوم، تنها تنها به سيامك مي انديشيدم.
صدايش كه داراي ابهت و مردانگي خاصي بود در ذهنم تكرار مي شد و عطش مرا براي ديداري دوباره صد برابر مي كرد اما دريغ و افسوس كه او ديگر از هيچ طريقي متعلق به من نبود و يقين داشتم هم اكنون با همسرش زير يك سقف زندگي مي كنند و تنها كاري كه از من ساخته بود آرزوي خوشبختي براي او بود و بس، هر وقت به او مي انديشيدم، آخرش به همسرش ختم مي شد و فكر و ياد اين كه او ازدواج كرده تمام تصورات و يا به عبارتي روياهايم را به كابوس مبدل مي كرد.
همين طور كه به دريا چشم دوخته بودم و چهره سيامك را در ذهنم تداعي ميكردم صداي دختري را شنيدم كه بلند بلند با پدرش صحبت مي كرد و مي خنديد. تازه توجه ام به مسافريني كه روي عرشه نشسته بودند جلب شد. همگي گرم صحبت بودند. چند مرد سياه پوست سمت راست من نشسته بودند و به زباني غير از انگليسي و آلماني صحبت مي كردند. عداه اي هم كه لباسهايي متفاوت با ديگران پوشيده بودند كنار نرده هاي بلند كشتي ايستاده و مشغول سيگار كشيدن بودند در كل در آن كشتي، افراد زيادي از مليتهاي مختلف وجود داشتند كه هر كدام به زبان خودشان صحبت مي كردند و رفتارشان با هم كاملاً متفاوت بود.
از ديدن عده زيادي كه تا چندي قبل چندان توجهي به حضورشان نداشتم كمي متعجب شدم و به خود نهيب زدم، «آنقدر به فكر گذشته ات هستي كه از زمان حال غافل شدي» و با يادآوري اين جمله در ذهنم به آسمان نگاه كردم كه در آن موقع شب بسيار زيبا و تماشايي بود، چراغهاي روي عرشه روشن بود و فضاي آنجا را همانند روز، روشن و نوراني كرده بود. بعد از دو ساعت خواستم به كابين برگردم كه تازه جوليا به نزد من آمد و به خاطر او نيم ساعت ديگر روي عرشه ايستادم و كمي صحبت كرديم. او خيلي نگران فردريك بود و اينطور كه فهميدم به خاطر او مجبور بوديم در اولين بندر پياده شويم و بقيه راه را با هواپيما برويم و اين در حالي بود كه تنها يك روز تا فنلاند مانده بود.
وقتي متوجه شديم حال فردريك بهتر شده و حتي با وجود حالت تهوعي كه داشت اظهار گرسنگي مي كرد، همه با هم به رستوران رفتيم و سفارش غذا داديم. رستوران زيبايي بود و به همان نسبت غذاهايش نيز خوب و خوشمزه. طبق سؤالي كه دايي از مسئول كشتي كرده بود، توقف بعدي در بندر ريگا پايتخت لانوي رآس ساعت چهار صبح بود.
صبح زود طبق خواسته دايي از خدمتكار كشتي و درست زمان توقف در بندر ريگا، در كابين زده شد و مابا عجله، مختصر وسايلمان را برداشتيم و بعد از تحويل گرفتن چمدانهايمان پياده شديم و يا هزار و يك زحمت. بعد از يك ساعت دايي موفق شد بليت هواپيما را براي ساعت شش صبح تهيه كند. بعد از سه ربع ديگر كه در سالن فرودگاه انتظار كشيديم بالاخره از بلندگوهاي فرودگاه اعلام شد كه مي توانيم سوار هواپيما شويم. خوشبختانه تعداد مسافرين كم بود و هواپيما رأس ساعت حركت كرد. داخل هواپيما نيز تا رسيدن به مقصد خوابيدم.