بالاخره روز آخر امتحانات فرا رسيد و من و مارال بعد از آخرين امتحان با خوشحالي از اين كه همه امتحاناتمان را خوب برگزار كرده بوديم به نزد دوستانمان رفتيم و ازشان خداحافظي كرديم. اميدوار بودم نتايج زودتر اعلام شود و وضعيت رفتن به دانشگاهمان مشخص گردد.
مارال از اين كه اين مدت را با ما گذرانده بود خيلي شاد بود و عقيده داشت اين مدت به او خيلي خوش گذشته و از من و دايي و جوليا خيلي تشكر كرد. روز اولي كه او رفته بود، همه جاي خالي اش را حس مي كردند، حتي فردريك كه معمولاً سرش گرم شيطنتهايش بود.
با گذشت چند روز بالاخره توسط تلفن مارال فهميدم نتايج امتحانات اعلام شده، سريع خودم رو به كالج رساندم. مارال و آبگين و جمع كثيري از بجه ها نيز آنجا بودند.
سريع به دنبال نامم در ليست اسامي گشتم تا بالاخره آن را پيدا كردم. با ديدن نمرات خودم و سپس مارال، گل از گلم شكفت. هر دو بانمرات عالي قبول شده بوديم و اين امر باعث خوشحالي هردويمان شده بود.
بعد از كمي صحبت و شوخي و خنده همراه مارال و آبگين به خانه هايمان بازگشتيم. جوليا و دايي از شنيدن خبر قبولي ام خيلي خوشحال شدند و اين شادي زماني دو برابر شد كه فهميدند مارال هم با نمرات بالا قبول شده. آن شب وقتي فردريك خوابيد دايي گفت:
-تا ثبت نام دانشگاه مهتاب، تقريباً دو ماه مونده، اگه موافق باشين هفته آينده يه سفر كوتاه بريم فنلاند چطوره؟
-عاليه دايي جون!
-من هم موافقم.
-به فردريك قول دادم با كشتي ببرمش مسافرت
-خيلي عاليه! من عاشق دريا هستم.
-پس تصويب شد ديگه؟
-آره فرشيد، فقط بليت رو زود رزرو كن.
-اگه بتونم براي دوشنبه بليت مي گيرم. شما هم تا اون موقع، سه روز وقت دارين كارهاتون رو بكنيد.
هنوز مشغول صحبت بوديم كه تلفن زنگ زد و من گوشي را برداشتم.
-بفرماييد!
-سلام مهتاب، حالت چطوره؟
-ببخشيد شما؟!
-فكر مي كردم بشناسيد، جرج هستم.
از اين كه دوباره مجبور بودم با اين پسره لجباز و يكدنده صحبت كنم، حرصم گرفت و با عصبانيت گفتم:
-امرتون رو بفرماييد.
-اگه يادت باشه چند وقت پيش جهت يه ملاقات تماس گرفتم اما وقت نداشتي و اين قرار ملاقات به بعد موكول شد.
-من اصلاً يادم نمي ياد ما قراري گذاشته باشيم و بعد هم به وقت ديگه اي موكولش كرده باشيم.
-اگه نمي خواي تلفن رو قطع كني من عرايضم رو بگم.
-لطفاً مختصر.
-حتماً... مي تونم راحت صبحت كنم؟
-بفرماييد.
-ببينيد! من هنوز حضوري با تو برخوردي نداشتم اما اينطور كه فهميدم دختر جسوري هستي و من عاشق چنين دخترهايي هستم. اولش حرف اون دوستم رو كه در مورد شهامت و جسارتت صحبت مي كرد قبول نداشتم اما د رتماس قبلي همه چيز برام روشن شد و فهميدم ايشون در موردت اصلاً اغراق نكرده.
-ببخشيد! مي شه نام دوستتون رو بدونم؟
-متأسفم جون ازم خواسته در مورد اون حرفي بهت نزنم.
-من واقعاً متعجبم، شما چطور به خودتون حق مي ديد اينقدر راحت صحبت كنيد؟!
-خب، رك گويي از صفات باطني منه و من فكر نمي كنم بد باشه.
-شايد خيلي چيزها از نظر شما خوب باشه مثل همين مزاحمت اما...
-ببين! تو يكسره حرف منو قطع مي كني و اين اصلاً درست نيست.
-من هيچ حرفي با شما ندارم پس بهتره ديگه مزاحم نشيد.
-باور كن قصد مزاحمت ندارم فقط دلم مي خواد يكبار ديگه ببينمت همين.
-متأسفم من هيج تمايلي به ملاقات با شما ندارم.
-بهتره بدوني، من ذاتاً آدم صبوري هستم اما زماني كه صبرم لبريز بشه و ديگه نتونم خودم رو كنترل كنم اتفاقات ناگواري رخ مي ده، پس بهتره تو هم مواظب خودت باشي و بيشتر از اين يكدندگي نكني. من بايد تو رو ببينم و مطمئن باش دير يا زود اين كار رو مي كنم، چه بخواي، چه نخواي. اگه ديدي تا امروز كوتاه اومدم و در مقابل جسارتها و توهينهات صبوري به خرج دادم فقط به خاطر اين بود كه دوست داشتم ازت خواهش كنم اما اينطور كه معلومه تو لايق خواهش كردن نيستي، پس بدون، من به زودي آدرس منزلت رو پيدا مي كنم و تو رو خواهم ديد.
-هيچ كاري نمي توني بكني، من هم از اون دخترهايي نيستم كه با شنيدن حرفهاي تو بدنم از ترس بلرزه. با يه شكايت كوچيك مي تونم بلايي به سرت بيارم كه به خاطر اين همه مزاحمت و حرفهاي مفت بيفتي زندان.
-اينها همه، تصورات ذهني توست.
-خواهيم ديد.
تلفن رو قطع كردم. از اينجور آدمهاي متكبر كه فقط غلو كردن بلدند بيزار بودم و خوب مي دانستم هيچ غلطي نمي تواند بكند. به طبق پايين رفتم، جوليا داشت با دايي فرشيد صحبت مي كرد. با كنجكاوي گفت:
-كي بود مهتاب؟
-خودم هم نمي دونم، معلوم نيست از كجا شماره ما رو پيدا كرده.
-يعني واقعاً نمي شناسيش؟!
-نه.
دايي گفت:
-ميخواد منو ببينه.
-بهتره مواظب خودت باشي و به حرف هر كسي گوش نكني.
-خودم حواسم هست، شما خيالتون راحت باشه.
فرداي آن روز وقتي فردريك از رفتن به مسافرت، آن هم با كشت مطلع شد سر از پا نمي شناخت و با شادي كودكانه اي بالا و پايين مي پريد و سر و صدا مي كرد. سعي داشتم اين چند روز نهايت استفاه را از تعطيلاتم ببرم، به همين خاطر تا نزديك ظهر مي خوابيدم و عصرها هم با جوليا به پياده روي و گردش مي رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)