حدود دو ساعت اونجا بودم و با اون در دل می کردم. اصلاً تو حال و هوای خودم نبودم. بعد از یه مدت طولانی که در اون لحظه به نظرم چند ثانیه بیشتر نیومد، تازه به خودم اومدم. یه خانم بالای سرم ایستاده بود و در سکوت به من نگا می کرد. وقتی متوجه اش شدم، اون هم کنار قبر نشست و اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-تو مارال هستی، درسته؟
سرم را به نشانه پاسخ مثبت تکان دادم، دوباره اشکهاش سرازیر شد و بین گریه هاش، در حالی که به قبر هریکا چشم دوخته بود گفت:
-اون همیشه از تو حرف می زد، می گفت که چقدر دوستت داره، می خواست باهات ازدواج کنه. آه پسر گلم، همه تو رو دوست داشتن. ببین حالا کی اومده دیدنت، مارالی که همیشه حرفش رو میزدی...
تازه متوجه شدم اون خانم، مادر هریکاست. از این که به صورتش نگا کنم خجالت می کشیدم، چون مسبب مرگ هریکا برادر من بود و از این که مادرش هم این رو بدونه شرم داشتم، اما اون هیچ حرفی راجع به علت مرگ هریکا نزد بنابراین خیالم کمی آسوده شد. بعد از کلی گریه و زاری که معمولاً تو کشور مامعمول نیست هر دو آروم شدیم. با بغض گفتم:
-من واقعاً متأسفم که نتونستم برای مراسم بیام خدمتتون، باور کنید بدجوری مریض بودم و تا چند وقت اصلاً نتونستم از رختخواب بیرون بیا. مرگ هریکا ضربه خیلی سختی بود.
مادرش منو بغل کرد و گفت:
-هیچ اشکالی نداره دخترم، هر چند که مطمئن بودم تو رو می بینم اما وقتی نیومدی باتمام تعجبی که کردم حدس زدم حتماً مشکلی برات پیش اومده.
-درهر صورت عذر می خوام.
او صورتم را بوسید و ادامه داد:
-من فقط همین یه پسر رو داشتم و از وقتی هریکاری من از دنیا رفته، خدا می دونه چقدر تنها و بیکس شدم، تو هم مثل هریکا برام عزیزی، به دیدنم می آیی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-ما توی این هفته به آلمان مهاجرت می کنیم.
او طوری با تعجب به صورتم نگاه کرد که حدس زدم باید علنی برای رفتنمون بیارم به خاطر همین گفتم:
-بعد از مریضیم، پدر و مادرم همه چیز رو در مورد رابطه من و هریکا فهمیدن و چون مریضی ام فقط به خاطر اون بود، ترجیح دادن تابیشتر از این مشکل روحی پیدا نکردم از اینجا بریم.
اون سرش رو پایین انداخت و گفت:
-پس اینطور که معلومه تو به خاطر پسر من خیلی اذیت شدی. امیدوارم هر جا که هستی راحت زندگی کنی.
-ممنونم . از آشناییتون خیلی خوشحال شدم و امیدوارم خدا روح هریکا رو قرین رحمت کنه.
-من هم امیدوارم عزیزم، ممنون که توی این شرایط به اینجا اومدی.
من ایستادم و بعد از خداحافظی از مادر هریکا و سپس خود هریکا از قبرستان خارج شدم . هیچ وقت فکر نمی کردم مادرش اینقدر مهربان و دوست داشتین باشه و گرنه زودتر از اینها اقدام به دیدنش می کردم. اما حالا دیگه کاملاً دیر شده بود و من باید از این کشور و شهری که تمام خاطرات خوب و شیرینم اونجا بود، به سوی جایی می رفتم که نمی دونستم جطور حاییه و شاهد چطور آدمهایی خواهم بود. چند روز گذشت و ما دیگر کاملاً آماده شدیم و بعد از خداحافظی از بستگانمون به سوی غربت، پرواز کردیم. رفتن به جایی که هیچ گونه آشنایی به اونجا نداری خیلی سخته. از همه بدتر روبرو شدن با پدرم بود، اما اون اصلاً توجهی بهم نکرد و حتی در اولین فرصت که ازش عذرخواهی کردم باز هم سکوت کرد.
بعد از چند روز که تو هتل موندیم، پدرم و آرکان همین خونه ای رو که الان توش زندگی می کنیم خریدن و ما، در کوتاهترین زمان ممکن اونجا مستقر شدیم. از همون روزها پدرم سعی داشت اتاق منو به بهترین نحو دکور کنه تا فکر خارج شدن از خونه از سرم بیرون بره اما این کارهاش نه تنها باعث بهتر شدنم نشد بلکه سبب گوشه گیری و منزوی شدنم هم شد. اکثر اوقات تو اتاقم به یاد گذشته های خوبی که داشتم گریه می کردم و موقع ناهار و شام هم با چشمانی سرخ و اشک آلود سر میز حاضر می شدم. آرکان هم که می خواست ادای پدر رو در بیاره هر روز رفتارش بدتر از قبل و بهانه گیریهاش بیشتر می شد. تا زمان که فکر رفتن به کالج و دانشگاه به سرم زد و با پافشاری و اصرار و خواهش به مادر و پدر، بعد از یک سال که به بدترین نحو گذشت موفق شدم رضایتشون رو جلب کنم و ادامه تحصیل بدم. بقیه اش رو هم که خودت می دونی.
مارال نفس عمیقی کشید و به بیرو چشم دوخت، باران نم نم می بارید و هیچ کدام ازما حرفی نمی زدیم. از شنیدن سرگذشت او، حال عجیبی داشتم و نمی دانم چرا یکدفعه به یاد سیامک افتادم و او را با هریکا قیاس کردم. سپس پرسیدم:
-هریکا، خصوصیات اخلاقیش چطوری بود؟
-درست مثل آّبگین.
-آبگین؟!
-آره، مثل اون، به خاطر همین هم قبل از دوستیمون، ازش خوشم می اومد و تو این مسئله رو به حساب دوست داشتن گذاشتی.
-اما من که از زندگی گذشته ات خبر نداشتم. اصلاً بگو ببینم تو چرا قبلاً این جیزهای رو بهم نگفته بودی؟
-خب دیگه قبلاً موقعیتش پیش نیومده بود. از طرفی هم دیگه نمی تونم به راحتی راز زندگیم رو به هر کسی بگم و حالا بهت اعتماد پیدا کردم هم چیز رو بهت گفتم.
-یه سولا بکنم، راستش رو میگی؟
-آره.
-یعنی تو واقعاً فقط به خاطر خصوصیت اخلاقی آبگین و یا چهره اش که شبیه هریکاست باهاش رابطه برقرار کردی؟!
-می دونی مهتاب، از اون اتفاق به بعد که یه نفر به خاطر من و خیانت دوستم از دنیا رفت، با خودم عهدکردم با هیچ مردی رابطه برقرار نکنم حتی اگه واقعاً دوستش داشتهب اشم. اما وقتی خواهشها و پافشاری آّبگین رو دیدم رضایت دادم و در واقع زدم زیر عهد و پیمانم. راستش با دیدن آّبگین به یاد هریکا می افتم، اونها خیلی به هم شبات دارن.
-حالا از دوستیت راضی هستی؟
-حقیقتش با این اتفاق اخیر و عکس العمل آرکان خیلی پشیمونم.
-ببین مارال جان! برای به دست آوردن چیزهایی که تو زندگی آدم اهمیت داره و براش مهمه باید خیلی زحمت کشید و سختیها رو تحمل کرد و گرنه اگه بخوای با هر دفعه که مسئله ای پیش می یاد خودت رو ببازی و دست از هدفت بکشی، باور کن به هیچ جا نمی رسی.
-میدونم منظورت چیه و چی داری می گی. ولی من یکبار به خاطر اطرافیانم تو این زمینه شکست خوردم و مطمئنم اگه این دفعه هم بخواد چنین اتفاقی بیفته، نابود میشم.
آن شب داستان زندگی مارال به پایان رسید و من تازه متوجه یکسری از حرفهایش که در آن ناامیدی و حسرت موج می زد شدم.دوست داشتم به هرنحوی که شده روحهی ضعیفش را تقویت کنم اما نمی دانستم چطور می توانم این کار را انجام دهم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)